از مباهله تا عاشورا

مشخصات كتاب

شابك : 40000 ريال :964-96394-7-0

شماره كتابشناسي ملي : 1057615

عنوان و نام پديدآور : از مباهله تا عاشورا/محمد اميني گلستاني.

مشخصات نشر : قم: سپهرآذين، 1384.

مشخصات ظاهري : 662 ص.

يادداشت : چاپ دوم.

يادداشت : كتابنامه: ص. 644-662 ؛ همچنين به صورت زيرنويس.

موضوع : مباهله.

موضوع : خاندان نبوت -- سرگذشتنامه.

موضوع : عاشورا.

رده بندي ديويي : 297/936

رده بندي كنگره : BP24/3/الف76الف4

سرشناسه : اميني گلستاني، محمد، 1317-

«تقديم»

«تقديم» به پيشگاه ملكوتيتان، اى مجموعه بظاهر كوچك آل عباء، اما به بزرگى ما سوى اللّه و اى عصاره هاى جهان هستى، اى صدر نشينان لولاك لما خلقت الأفلاك «1»

بويژه به پيشگاه تو اى محور عالم امكان و اى راز و رمز آفرينش، كه خدايت در باره تو فرمود: اى أحمد! اگر به خاطر تو نبود جهان را نمى آفريدم، و اگر على نبود، تو را نمى آفريدم، و اگر فاطمة نبود شما دو تارا پديد نمى آوردم. «2» و در معرّفى آن مجموعه به فرشته هاى آسمان، چنين فرمود: فاطمه است و پدر فاطمه و شوهر فاطمه و فرزندان فاطمه «3» پس به تو، اى وجودش مركز جهان آفرينش و در آسمانها معروف تر از زمين، به تو اى فاطمة عليها السلام اى نمونه جاويد انسانيّت، و اى آينه تمام نماى حقيقت، و اى تجسّم راستين شريعت و به فرزندان گرامى ات عليهم السلام كه خود از سوى خدا، حجت بر آنها بودى، «4» مخصوصاً به يوسف گمگشته ات «مهدى» عليه السلام بر افرازنده پرچم عدالت و آزادى بر بام بلند گيتى،

اين أثر ناچيزم را، عاجزانه و ذليلانه، تقديم ميدارم، كه براى روز، يوم لاينفع مال و لا بنون «5»

ذخيره نجاتم باشد.

محمد أمينى گلستانى

از مباهله تا عاشورا، ص: 2

«قال اللّه عزّو جلّ فى القرآن الكريم»

«فمن حاجّك فيه فقل تعالوا ندع أبنائنا و أبنائكم و نسائنا) و نسائكم و أنفسنا و أنفسكم ثمّ نبتهل فنجعل لعنةاللّه على الكاذبين»

آل عمران: 61.

بخش 1 مدينة أنّ اللّه تعالى

عرض عليّاً على الأعداء يوم الإبتهال، فرجعوا عن العداوة

و عرضه على الألياء يوم الغدير فصاروا أعداءً «1» از مباهله تا عاشورا، ص: 3

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم الحمد للّه ربّ العالمين والصّلود والسّلام على سيّد الأنبياء والمرسلين وعلى أوصيائه الأئمّة الإثنى عشر الغرّ الميامين واللّعنة الدّائمة الأبديّة على أعدائهم أجمعين من الان إلى قيام يوم الدّي

پيشگفتار

پيشگفتار در طول بيست و سه سال دوران نبوت و رسالت پيامبر گرامى اسلام وقايعى

پيش آمده و جريانهائى رخ داده است، كه هر كدام از آنها به تنهائى، قابل تأمل و شايسته بررسى و مايه عبرت و تجربه هاى پر ارزشى بوده است.

تاريخ زندگى پر از فراز و نشيبها و سرشار از شيرينى ها و تلخيها و شگفتيها وسختيهاى خاتم الأنبياء صلى الله عليه و آله را، هر چه ورق بزنيم دَرِ تازه اى از ابعاد بيشمار آن در برابر انسان گشوده مى شود.

هراندازه كه، تاريخ جلوتر رود، اسرار نهفته زواياى زندگانى آنحضرت، شفاف تر و آشكارتر مى گردد، ولى متأسّفانه قلم به دستان محقق، در قرون و أعصار گذشته، از كنار بعضى از آنها، به طور گذرا، رد شده و از امتيازاتش، غفلت ورزيده اند.

يك نمونه از آن وقايع، جريان «مباهله» رسول خدا صلى الله عليه و آله با بزرگان و علماى درجه يك و رؤساى طراز اول مسيحيان نجران بوده است.

جريانى كه واقعاً عبرت انگيز و داراى اثبات حقانيت رسالت و آشكار شدن عظمت

از مباهله تا عاشورا، ص: 4

آل عبا و مقام شامخ ائمة هدى عليهم السلام مخصوصاً آخر و خاتم آنها حضرت بقيةاللّه الأعظم روحى و ارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء، است.

در يكى از شبهاى طولانى زمستان، تاريخ زندگانى رسول خدا صلى الله عليه و آله را از كتاب پر بركت بحار الأنوار علامه مجلسى رضى الله عنه مطالعه مى كردم، به واقعه تاريخى بحث و گفتگوهاى پنج روزه دانشمندان نصاراى «نجران» و آمدن آنان به مدينه منوره و ملاقاتشان با رسول خدا و قرار داد و پيشنهاد «مباهله» و

كيفيت حضور و در نهايت انصراف آنها در روز موعود، رسيدم، ناگهان واقعه جانگداز كربلا و ميدان خونين و تنها ايستادن حضرت سيدالشهداء عليه صلوات اللّه مابقى الدهر و اللّيل والنّهار در نظرم مجسم شد.

به فكر فرو رفتم كه چه قدر فاصله ميان انسانها يا انسان نماهاى اين دو واقعه، در عين حال عظمت و بزرگوارى قهرمانان آنها (پنج تن آل عبا يا اهل كساء عليهم السلام) وجود دارد.

همان شب تصميم گرفتم تا آنجا كه اطلاعات ناقص وكم توشه من اجازه دهد از هر دو واقعه نسخه بردارى كرده، به طور فشرده خلاصه نويسى نمايم سپس مقايسه اى ميان اين دو واقعه و دو حادثه را انجام داده و آن را به صورت كتابى در آورم؛ تاروشن شود كه نصاراى «نجران» در مقابل حق چگونه سر تسليم فرود آورده و به خاك مذلت افتادند؛ و آنهائى كه نام مسلمانى را با خود يدك مى كشيدند و دم از اسلام و مسلمانى مى زدند؛ از روزهاى پايانى عمر بابركت رسول خدا صلى الله عليه و آله، و پس از رحلت آنحضرت، از سقيفه بنى ساعده، گرفته تاروز عاشورا كه، آخرين نفر از «آل عبا» و قهرمانان «مباهله» در آن دشت پر بلاى كربلا حضور داشت، چه رفتارهاى بيشرمانه و جنايتهاى ننگين را ببار آوردند.

اين كتاب داراى هفت بخش است.

1- نسخه بردارى واقعه مباهله، از كتابهاى مربوطه.

از مباهله تا عاشورا، ص: 5

2- خلاصه اى از تاريخ زندگانى حضرت رسول صلى الله عليه و آله.

3- چكيده اى

از تاريخ زندگى حضرت على عليه السلام و مظلوميت او.

4- مختصرى از تايخ زندگى دختر وحى أمّ الأئمّة النّجباء عليهم السلام حضرت فاطمه زهراء عليها السلام ومشكلات عمر كوتاه و مصائب آن سالار بانوان دنيا و آخرت.

5- گوشه هائى از تاريخ زندگانى فرزند (يس) امام حسن مجتبى عليه السلام.

6- نگاهى به أبعاد دوران امامت فرزند (طه) امام حسين عليه السلام.

7- مقايسه ميان جريان مباهله و رفتار مسلمانها با هر يك از اين شخصيتها و سپس نتيجه گيرى نهائى از اين جريانها.

امابه نكاتى كه لازم است قبلًا در باره اين كتاب تذكر داده شود توجه فرمائيد.

1 غرض از تأليف اين كتاب، بيان واقعيتها و كشف حقائق براى رضاى خدا و مقايسه خانواده ها و انسانهاى، اصيل و نجيب، با انسان نماها و بد ريشه هائى است كه، نتائج اعمال و رفتارهاى بد آنها، تا تاريخ هست، باعث آبرو ريزى و رسوائى و بد نامى و ننگ جامعه بشريت، خواهد شد.

اشتباه نشود ما در اين صدد نيستيم كه نصارا را بر مسلمانهاى أصيل و نجيب، ترجيح داده و يا آنها را بر اينها مقدم بشماريم، بلكه بيان فرق ميان أصالت و نجابت، و حقارت و دنائت، و تشخيص حق و حقيقت و تسليم در مقابل آن، از هر نژاد و قومى كه باشد و به هر قيمتى كه تمام شود، و ميان متكبران و سنگ دلانِ فدا كننده همه ارزشها، براى رسيدن به هدف باطل است كه، آن هم از هر نژاد و به هر قيمتى

كه، تمام شود «1».

از مباهله تا عاشورا، ص: 6

2 مسلمانها در حال حيات رسول خدا صلى الله عليه و آله، در اثر تربيت اصيل و صحيحى كه از آن حضرت داشتند، هم آهنگ و متحد، كارها را پيش مى بردند، حتّى ستون پنجمى ها هم، با آن همه روحيه ماجرا جوئى كه داشتند، ملتزم ركاب بودند، گو اينكه، براى سنجش موقعيت و نشان دادن خود در مناسبتهاى مختلف، به اعمال رسول خدا صلى الله عليه و آله اعتراضها و موضع گيريهائى داشته اند، اما در هر حال ظاهر خود را نيز حفظ كرده و وحدت خود را، از دست نمى دادند و در سايه اين وحدت و همدلى بود كه، در زمان كوتاهى، توانستند شبه جزيره عربستان را تسخير و به رؤساء و ملوك دنيا، سر فرازى نموده، نامه ها نوشته، به آئين خود دعوت كرده يا اعلام جنگ دهند؛ اما اين اتحاد ظاهرى و صورى، مانع از آن نبود كه، در خفاء و بطور نامرئى، موقعيتهاى خود را نيز تثبيت نموده و به فعاليت هاى زير زمينى خود ادامه دهند.

ما هم در اين كتاب، جريانها را (در حيات رسول خدا صلى الله عليه و آله) از اين بُعد، بر رسى كرده ايم، ولى بعد از رحلت، بحث ديگرى دارد (كه در محل خود بيان خواهد شد).

البته نقل قضايا و استشهاد از

تاريخ، ممكن است براى عده اى، خوشايند نباشد و سوء ظن ايجاد نمايد؛ اما چه مى شود كرد، بيان واقعيتها و تحمل تلخى شنيدن حقيقت، براى گروهى، رنج آور است، نمى خواهند و يا نمى توانند، در برابر حقائق تسليم شده و منصفانه، قضاوت كنند و شايد هم نتوانند از نشان دادن عكس العمل، خود دارى نمايند.

اما اين ناخوشايندى، و رنج آورى، سبب كتمان حق و به دست فراموشى سپردن حقايق و ارزشها، نخواهد شد.

در عصر فضا و در زمانى كه مغزها باز و بحثها شفاف و أفقها روشن است، و انسانها،

از مباهله تا عاشورا، ص: 7

با پيشرفت معجزه آساى علم و دانش سر و كار دارند، ديگر مجالى براى اظهار تعصب غير منصفانه، نمانده است و بايد در برابر حق و حقيقت تسليم گشته و سر تعظيم فرود آورد؛ و در صورت طغيان عصبيّت جاهليّت، نبايد دفتر حقيقت و وجدان سالم را بسته، به سراشيبى سقوط و نابودى، پيش رفت و فراموش كرد!.

3 در اين كتاب به اسناد روايات رسيدگى نشده، اما كوشش فراوان به كار رفته است كه مطالب، از منابع اصلى و معتبر فريقين مخصوصاً از صحاح ششگانه و ساير مصادر موثق برادران اهل سنت، نقل شود، تا هيچگونه ابهامى بر هيچ فرد حقيقت جو و واقع بين، باقى نماند و آدرس آنها، به طور

دقيق در پاورقى ها آورده شده است؛ كه خواننده عزيز اين كتاب، علاوه بر اينكه از حقايق و اتفاقات گذشته، اگرچه بصورت فشرده، اطلاعاتى به دست مى آورد، كلاه خود را نيز قاضى نموده، راهى را پيش گيرد كه رضاى خدا و آرامش وجدانش در آنست، و اين نكته را هم فراموش نكند امروز و فرداست كه در پيشگاه عدل الهى حضور يافته و در مقابل اعتقادات و اعمال ريز و درشت خود جوابگو خواهد شد.

4 آيات و اخبارى را كه در باره پيامد و جزاى، آزار و اذيت رسول خدا صلى الله عليه و آله نازل شده و در بخش- 2- ص 147 و بخش- 4- ص 429 به طور خلاصه بيان گرديده است عزيزان دقيقاً مطالعه و بر رسى نموده و به خاطر بسپارند، تا در حال مرور به هر يك از مطالب اين كتاب، خود به حق داورى نموده و نسبت به تاريخها و اوضاع گذشته صدر اسلام قضاوت نمايند كه ديگر به تكرار زياد، نيازى نباشد اگرچه در بعض جاها ضرورت اقتضا كرده است كه مطلب يا روايتى، تكرار شود.

از مباهله تا عاشورا، ص: 8

5 ولايت مطلقه تكوينى و

تشريعى، از آن خدا و رسول او ست. اين مطلب، در آيات متعدد قرآن كريم، بيان شده است كه قسمتى از آن را در بخش- 2- ص 144 مى خوانيد.

6 طبق نصوص صريحه قرآن و سفارشهاى بى شمار رسول خدا صلى الله عليه و آله در باره اهل بيت عليهم السلام (كه نمونه هائى در بخش- 2- ص 149 خواهد آمد) اين پرسش ها پيش مى آيد، كسانى كه بااهل بيت عليهم السلام سرستيز داشته و براى هميشه حقوق مسلّم آنها را غصب كرده اند؛

آيا دور از رحمت خدا، و مشمول لعن او نبوده و نخواهند بود؟!

آيا عذاب خوار كننده و دردناك وو ... در انتظار آنها نيست؟!

آيا صاحبان اين اعمال را بى ايمان و منافق وو ... معرّفى نكرده است؟!

آيا دستور نداده است بدون اين كه در برابر تصميم خدا و رسول او حق اظهار نظر داشته باشند، تسليم شوند؟!

آيا خداوند سخن رسولش را سخن خود معرّفى نكرده است يعنى هرچه رسول او گويد در واقع خود او گفته است؟! بخش- 2- ص 146.

آيا وقت آن نرسيده است، از دست آورد كينه هاى تعصّبى گذشته گان، دست بردارند؟! كسانى را كه، هميشه به رسول خدا صلى الله عليه و آله خون دل خورانده اند، مسلمان بدانند، مانند أبوسفيان چون پدر معاوية و أموى است، أمّا أبوطالب مدافع و فدائى جانباز و عاشق از جان گذشته و مانند كوه استوار در برابر قرشيان، ايستاده را، مسلمان نشناسند چون پدر على عليه السلام و هاشمى است.

از مباهله تا عاشورا، ص: 9

آيا به معاويه: مدال افتخار «خال المؤمنين» اعطاء كردن، و با اين لقب جا افتاده، او را روى كول مسلمانها سوار كردن شايسته است؟! ولى براى محمّد بن أبى بكر، برادر أمّ المؤمنين عايشه كه جوانترين، خانمهاى رسول خدا صلى الله عليه و آله و بيشتر مورد توجه آنحضرت بود، عنوان «خال المؤمنين» دادن سزاوار نيست چون علوى است؟! «1»

آيا خليفه عثمان: چون شوهر دو «ربيبه» «2» رسول گرامى و خود نيز از بنى أميّة است و قسمت أعظم عمر خود را باكفر و شرك گذرانده بود، با افتخار لقب «ذو النّورين» سر به آسمان بسايد و شايسته احترام؟!، امّا شوهر «سيّدة النّساءالعالمين» و شخصيت داراى القاب «اوّل من آمن باللّه و رسوله و قائد الغرّالمحجّلين و هاجر الهجرتين و من صلّى القبلتين و قاتل ببدر و حنين و لم يكفر باللّه طرفة عين» بعد از رحلت آن حضرت، ره به جائى نبرد و نسبت كفر به او داده و خانه نشين كنند!! چون او «أخوالرّسول» است و از بنى هاشم.

و هزاران آياى بدون جواب ديگر كه قسمتى از آنها از نظر خوانندگان محترم خواهد گذشت، و ما سعى خواهيم كرد اين آيا ها را تكرار نكنيم مگر اينكه ضرورت ايجاب نمايد. «3»

پس چرا قسمت أعظم مسلمين متأسّفانه هنوز كه هنوز است، باز با همان منطق إنّا وجدنا عليه آبائنا و إنّا على آثارهم مقتدون به سر مى برند و حاضر نيستند بدون تعصب و با ديده تحقيق با

مسائل اعتقادى روبرو شده و خود را متحول سازند.

و يا حد أقل، در نوشته ها و كتابهاى مهمّ بزرگان و داشمندان خود، دقت فراوان به

از مباهله تا عاشورا، ص: 10

كار برده، و از تقليد كور كورانه و تعصبات فرقه اى، دست بر دارند؟! تا اينكه با كمال شهامت، خود را در سلك حقيقت شناسان و حق جويان در آورده، و به سوى قلّه عزّت و عظمت خود محورى و خود باورى، و حق شناسى، پرواز نمايند؟! به اميد آن روز.

7 در اين كتاب براى اطلاع رسانى به عزيزان، از كتابهاى گوناگون، مطالبى، فقط به عنوان نمونه آورده شده است و گرنه دامنه موضوع كتاب، به اندازه اى وسيع و گسترده است كه با فراهم آوردن چندين جلد كتاب، نمى توان آنها راگرد آورى و يا جمع بندى كرد.

و همچنين در باره شرح حال هر يك از آل عبا عليهم السلام از كتابهاى بى شمار، تنها به قطره اى از دريا قناعت و اكتفاء شده است و الّا با چند صفحه مگر مى شود، حق آن را ادا كرد؟؛

8 از عزيزانى كه اين كتاب را مورد توجه قرار خواهند داد، استدعا دارد، اشتباهات و لغزشها و ساير عيبها را كه

رؤيت نموده ولازم به تذكر دانستند، لطفاً وسيله تلفنى كه در شناسنامه كتاب ارائه شده است، اين حقير را، آگاه نمايند تا در چاپهاى بعدى اصلاح شود، چون انسان مشحون از اشتباه است و مصون از لغزش نيست.

محمد امينى گلستانى

23/ 1/ 1383 هجرى شمسى

20/ 2/ 1425 هجرى قمر

بخش 1 مباهله مدينه

اشاره

در اين بخش علت وسبب پيدايش واقعه و سير تاريخى آن تا پايان روز مباهله در ابعاد مختلف، مورد بر رسى قرار خواهد گرفت

«مباهله از نظر اسلام و مسيحيت»

«مباهله از نظر اسلام و مسيحيت» اين سؤال پيش مى آيد كه آيا مباهله يعنى نفرين و لعنت كردن در مواقع مخصوص جنبه عمومى دارد ويا همان جريان تاريخى يكبار اتفاق افتاده است و بر ديگران جائز نيست؟!

شكى نيست كه آيه مباهله، يك دستور كلى براى دعوت به مباهله به مسلمانان نمى دهد بلكه روى سخن تنها با پيامبر اسلام است؛ ولى اين موضوع مانع از آن نخواهد بود كه مباهله در برابر مخالفان حكم عمومى بوده باشد و افراد با ايمان كه از تقوا و خدا پرستى كامل برخوردارند به هنگامى كه استدلالهاى آنها در برابر دشمنان در اثر لجاجت، به جائى نرسيد از آنها دعوت به مباهله كنند. «1»

از رواياتى كه در منابع اسلامى نقل شده است نيز عموميت اين حكم را تأييد و همگانى بودن آن استفاده مى شود به حديث ذيل توجه نماييد.

أبو مسروق گويد: به امام صادق عليه السلام عرض كردم: ما بامردم (سنّى ها) حرف مى

از مباهله تا عاشورا، ص: 12

زنيم و با آنها باآيه (و أطيعوا اللّه و أطيعو الرّسول و أولى الأمر منكم) احتجاج مى كنيم مى گويند در باره أمراء نازل شده است،

مى

گوئيم (إنّما وليّكم اللّه و رسوله) مى گويند در باره مؤمنين نازل شده است، باز با آيه (قل لا أسئلكم عليه أجراً الّاالمودة فى القربى) مى گويند در باره ذى القرباى مؤمنين آمده است؛ هرچه به نظرم مى رسد بحث مى كنم اما به نتيجه نمى رسم.

فرمود: اگر سخنان شمارا مخالفان نپذيرفتند آنهارا به مباهله دعوت كنيد، راوى مى گويد: سؤال كردم چگونه مباهله كنم؟

فرمود: خود را سه روز اصلاح اخلاقى كن روزه بگير و غسل كن، و به صحرا برو سپس انگشتان دست راستت را در ميان انگشتان راست او قرار ده «1» و از خودت شروع كن و بگو خدايا تو پروردگار آسمانهاى هفتگانه وزمينهاى هفتگانه اى و از اسرار نهان آگاهى و رحمن و رحيمى، اگر مخالف من حقى را انكار كرده و ادعاء باطلى دارد، بلائى از آسمان بر او بفرست، و او را به عذاب دردناك مبتلا ساز، و بعد بار ديگر اين دعارا تكرار كن و بگو اگر اين شخص حق را انكار كرده و ادعاء باطلى مى كند بلائى از آسمان بر او بفرست و او را به عذابى مبتلا كن، سپس فرمود

از مباهله تا عاشورا، ص: 13

: چيزى نخواهد گذشت نتيجه اين دعا آشكار خواهد شد؛ به خدا سوگند كه هر گز نيافتم كسى را كه حاضر باشد! اين چنين با من معامله كند. «1»

در واقعه كربلا آورده اند: برير كه از بندگان صالح خدا و سيد قاريان كوفه بود به ميدان آمد و

جنگ شديدى نمود و صدا مى زد به من نزديك شويد اى كشندگان مؤمنين، نزد من بيائيد اى قاتلان أولاد بدريّين، پيش من آييد اى قاتلان عترت خيرالمرسلين.

مردى به نام يزيد بن معقل از لشكر ابن سعد، بيرون آمد و ندا كرد اى برير كار خدا را چگونه مى بينى؟! فرمود: كار خدا نسبت به من خير و نسبت به تو شر است يزيد گفت: دروغ مى گويى با اينكه قبلًا دروغ نمى گفتى؛ يادت مى آيد روزى كه در بنى لوذان با هم قدم مى زديم تو مى گفتى معاويه ضالّ است و على امام هدايت است برير گفت: حالا هم شهادت مى دهم كه رأى من اين است.

يزيد گفت: من هم شهادت مى دهم تو از گمراهانى، فدعاه بُرير إلى المباهلة فرفعا أيديهما الى اللّه سبحانه يدعوانه أن يلعن الكاذب و يقتله، بُريراو را به مباهله دعوت كرد و دستها را به سوى خدا بلند كرده و از خدا خواستند كه بر دروغگو لعنت كرده و او را بكشد.

پس به بهمديگر حمله نموده و جنگيدند يزيد ضربت خفيفى به برير فرود آورد اما برير شمشيرش را چنان بر سر يزيد نواخت كه طاس كلاه را بريده برسرش نشست به طورى كه شمشير برير در سر او گير كرد و ماند و از اسب افتاد و به قتل رسيد «2»

پس در مواقع لزوم مباهله كردن جائز است چون برير خود فقيه و قارى قرآن و از شهيدان گلگون كفن كربلا است كار بر خلاف فرامين اسلام انجام نمى دهد

نجران

نجران نجران اسم محلى است در كوهستان شمالى يمن به فاصله ده منزلى صنعاء و اراضى آن متعلق به قبيله همدان بوده است.

اين قبيله در دوره جاهليت بتى داشتند كه آن را يعوق مى ناميدند وبه گفته ياقوت حموى در معجم البلدان، نجران نام چند محل بوده است. «1»

نجران شهرى از شهرهاى يمن است، اين شهر بانام بناكننده آن نجران بن فريدة ناميده شده است «2».

نجران يكى از مراكز يمن در سمت مكه بوده است «3»

نجران محل معروفى است ميان حجاز، شام و يمن «4»

نجران محلى دريمن است «5»

نجران نزديك صنعاء از شهرهاى يمن است ميان عدن و حضرموت واقع است «6»

گويند ونگارند نجران از توابع مكه معظمه بوده است «7»

از مباهله تا عاشورا، ص: 15

نجران شهر كوچكى است پر از نخلستانها ... از راه معتدل، از مكه تا نجران را در حدود بيسست روز طى مى كنند «1»

اينها گفتار هاى مورخين در باره نجران است كه همه آنها را اين طورى ميتوان خلاصه كرد.

اين شهر مانند شهرهاى ديگر دنيا، دگرگونى هاى زيادى داشته و باگذشت زمان، رو به توسعه گذاشته است، بطورى كه در كتابهاى تاريخ، بعد ها آن را با عبارت (شهر بزرگ) ياد مى كنند، و فعلًا نيز در نقشه جغرافيائى عربستان يكى از شهرهاى نزديك مرز يمن قرار گرفته است.

نجران بلدة كبيرة على سبع مراحل من مكة الى جهة اليمن تشتمل على ثلاث وسبعين قرية «2»

نجران شهرى است

بزرگ درهفت مرحله اى ازمكه به سوى يمن داراى 73 روستا است

پس مرور زمان نجران را به صورت شهر بزرگ در آورده و در زمان زينى دحلان نويسنده كتاب (السّيرة النّبويّة و الاثارالمحمّديّة ج 2/ 144) داراى 73 روستا نموده است و در ميان مكه ويمن واقع شده و داراى بت مستقل كه در آن زمان نشانه مشروعيت هر قبيله و شهر به حساب مى آمده بوده است

موقعيّت اجتماعى نجران

موقعيّت اجتماعى نجران نجران از نظر اجتماعى داراى اهميت زيادى بوده است.

1- از سمت حيره، بندرگاه تجارتى بوده است.

2- عبد المدان ابن ديان حارثى ساختمانى درست كرده بود كه با كعبه معظمه رقابت نمايد، غايت تعظيم و تبجيل در باره آن مرعى مى داشته است.

شعراى عرب در باره كعبه نجران شعرهائى سروده اند از جمله اشعار ذيل است

وكعبة نجران حتم عليك حتى تناخى بأبوابها

نزور يزيدا و عبدالمسيح ونيساًهم خير اربابها

وشاهدن الجل والياسمون والمسمعات بقصابها «1»

وبربطنا دائم معمل فأىّ الثّلثة أزرى بها

گويند اهل نجران قبل از قبول كيش نصرانيت مانند سائر اعراب بت پرست بوده اند

درخت خرماى سالخورده اى در آنجا مورد توجه وپرستش بوده وهمه ساله روزمعينى را عيد قرار مى دادند و در آن روز جامه هاى فاخر پربها و حُلى و زيور زنان را بر آن درخت مى آويختند پس از زمانى به كيش نصرانيت وارد شدند ومركز مهم نصرانيت شد.

در عصرى بجهت قتلى كه در آنجا پيش آمد (طوايف يهود بر عليه نصرانيها قيام

از مباهله تا عاشورا، ص: 17

كردند (چون نصاراى نجران در برابر آنها عاجز بودند) از پادشاه حبشه كه در جنوب و پادشاه روم كه در شمال نجران واقع بود كمك خاستند و به سبب يارى آنها، بر يهود غالب آمدند پس از آن در تحت الحمايه اين دو پادشاه مقتدر قرار گرفتند «1»

از اهميت اين منطقه ومورد توجه بودن آنها بود كه پيامبر گرامى اسلام مانند پادشاهان مهم و در رديف قبايل بزرگ برآنها نيز نامه جداگانه نوشته و دعوت به اسلام كرد (جريان نامه خواهد آمد

3 موقعيت فرهنگى نجران

3 موقعيت فرهنگى نجران نجران در آن زمان مركز علم و دانش و محل سكونت اسقفها و پاپها و بزرگان علم كيش نصرانيت (مانند واتيكان امروز) پايتخت نفوذ روحانيت و مرجع دينى آنها بود ازاطراف واكناف عالم مسائل مذهبى را به آنجا مراجعه مى كردند، بطوريكه پس از بعثت رسول

خدا صلى الله عليه و آله مشركين قريش براى صحت ادعاء آنحضرت هيئتى را به سوى آنها گسيل داشته و از آنها كسب تكليف نمودند.

خلاصه جريان (آنطور كه در تفسير على بن ابراهيم قمى در شأن نزول سوره كهف، آمده است) اين گونه بوده است.

حضرت امام صادق عليه السلام فرمود سبب نزول سوره كهف اين است كه طائفه قريش سه نفر را به سوى نجران فرستادند تا از يهود و نصاراى آنجا مسائلى را ياد گرفته برگردند و از رسول خدا آن مسائل را بپرسند

آن سه تن بنامهاى 1- نضربن حارث بن كلده 2- عقبة بن ابى معيط 3- عاص بن وائل بودند.

اين سه نفر حركت كردند وقتى كه به نجران رسيدند پيش علماى يهود رفتند (جريان بعثت را باطلاع آنها رساندند)

علماى يهود گفتند سه مسئله از محمد بپرسيد اگر طبق مداركى كه پيش ما هست پاسخ گفت؛ بدانيد كه او صادق و راستگواست و مسئله ديگرى سؤال نمائيد أگرادعاء كرد كه ميداند؛ بدانيد كه او كاذب و دروغگواست.

آن سه مسئله اين است؛

از مباهله تا عاشورا، ص: 19

1- آن جوانان و جوانمردانى كه در زمان پيشين از ميان قوم و اهل شهر خود خارج شده و غيبت نمودند و خوابيدند؛ چند نفر بودند و خواب آنها چند سال طول كشيد و غير از آنها چه چيز هائى با آنها بود.

2- خداوند به حضرت موسى دستور داد براى تعلم پيش عالمى رود آن عالم كِه بود و چگونه از او تبعيت كرد،

داستان آنها چيست.

3- مردى كه شرق و غرب عالم را پيمود تا به محل سكونت يأجوج و مأجوج رسيد آن مرد كِه بود وقصّه او چيست؟.

أمّا مسئله چهارم! از او بپرسيد؛ قيامت چه موقع برپا خواهد شد؟!

سپس جواب اين سؤالهارا مشروحاً به آنها ياد دادند و در نهايت به آنها گفتند: اگر محمد ادعا كرد وقت برپائى قيامت را مى داند دروغ مى گويد چون هنگام فرا رسيدن آن را غير از خدا كسى نمى داند.

آن سه تن از نجران بازگشتند به مكه رسيده پيش ابوطالب رفتند و گفتند: اى ابو طالب برادر زاده ات مى پندارد از اخبار غيبيه آسمان به او نازل ميشود ما مسائلى داريم اگر جواب صحيح داد باور مى كنيم او راستگو و گرنه او دروغگو است.

ابوطالب آنهارا پيش رسول خدا آورد؛ مسائلشان را مطرح كردند؟ حضرت فرمود:

فردا پاسخ شمارا خواهم داد چون انشاء اللّه نگفت چهل روز وحى آسمانى از او قطع شده و جبرائيل نيامد (خدا ميداند در اين چهل روز بر او چه گذشت) پس از چهل روز سوره كهف نازل و جواب همه سه سؤالها را داد «1»

از مباهله تا عاشورا، ص: 20

اين جريان به خوبى نشانگر آن است كه نجران در آن زمان داراى چه موقعيت فرهنگى و اجتماعى بوده است.

چنانكه در كتاب آفتاب درخشان مى گويد: چنين مى نمايد كه نجران اهم مراكز نصرانيت در جزيرةالعرب بوده ومجمع و مركز علماء و اسقفها و پاپهاى زمان ظهور نور اسلام بوده و از آنجا مبلغين به اطراف ارسال ميشده

وكتب عهد قديم و مجموعه هاى ديانتى از جامعه و صحف و تورات و انجيل و جز آنها در آنجا بوده و مركز رجوع نصاراى عالم در احكام ديانتى و روحانى بوده و موقعيت اهميت بخشى در انظار داشته فلذا بدست خط مبارك حضرت محمد صلى الله عليه و آله و ارسال رسل از طرف ذيشرف آن حضرت مفتخر و سرافراز گرديد «1»

موقعيت اقتصادى وتسليحاتى نجران

موقعيت اقتصادى وتسليحاتى نجران نجران شهر حاصلخيز و پرنعمت و معموره بوده و صنايع مستظرفه از آنجا بجانب بلاد معظمه صادر ميشده و دربافت ألبسه حرير قشنگ و صنعت پوست و ساختن اسلحه جنگى دست نيرومند و مهارتى تام و رسا داشته اند.

حله هاى يمانيه پُر بها درآنجا يافت ميشده و بندر گاه تجارتى از سمت حيره بوده است. «1»

در آينده خواهيد ديد كه رسول خدا به علت اهميت نساجى مرغوب و تسليحات مدرن آن زمان، در صلحنامه فيمابين با آنها، به دو هزار حله و سى دست اسلحه در هر سال منعقد كردند.

بطورخلاصه از گفتارهاى مورّخين استفاده مى شود كه نجران، از شهرهاى تمام عيار آن زمان بوده و از نظر نظامى و موقعيت سوق الجيشى اهميت به سزائى، داشته است و همچنين داراى جنگجويان شجاع ونترسى بوده است. «2»

رياست نجران و توابع آن با سه نفر بود.

1- (سيد) كه اسم او وهب است گويند عهده دار امور خارجه بوده باصطلاح كنونى (وزير خارجه) بوده علاوه بر آن رياست ارتش را هم داشته باتعبير كنونى (وزير جنگ) هم بود.

2-

(عاقب) كه اسم او عبدالمسيح بوده رياست تنظيمات داخلى را داشته بزبان

از مباهله تا عاشورا، ص: 22

جديد (وزير داخله يا وزير كشور) بود.

3- (اسقف كه ابو حارثه نام داشت و صد و بيست سال از عمر او گذشته بود امور ديانتى را عهده دار و (پاپ) بوده ولى در امور مهمه كه رو آور ميشد هر سه در مشورت و رأى شركت داشتند. «1

5 «نجران از نظر روايات»

5 «نجران از نظر روايات» امام صادق و امام محمدباقر از پدران بزرگوارشان عليهم السلام از رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت كرده اند كه فرمود: «شرّاليهود يهود بيسان وشرّالنّصارى نصارى نجران «1» بدترين يهوديها يهود بيسان و شرور ترين نصرانيها نصاراى نجران است.

اين روايت نصاراى نجران را مورد مذمت ونكوهش قرار داده است اما روايت ديگرى از اصبغ بن نباته از امير مؤمنان عليه السلام وارد شده است كه آنحضرت در خطبه اى كه راجع به وقايع آخر الزّمان ايراد نمود درآخر خطبه فرمود «مردى از اهل نجران خروج كند ودعوت امام (زمان) را اجابت نمايد و اول كسى باشد از نصارا كه دعوت آنجناب را قبول كند واز كيش نصرانيت خارج شود وبا غلامان وضعيفان خروج كرده با بيدقهاى هدايت به نخيله رود. «2

6 لغت مباهله

6 لغت مباهله مباهله در اصل از ماده بهل بروزن أهل به معناى رها كردن و قيد وبند را از چيزى برداشتن را گويند.

به همين جهت هنگامى كه حيوانى را به حال خود واگذارند و پستان آن را در كيسه قرار ندهند تا نوزادش بتواند به آزادى از مادر شير بنوشد به آن باهَل مى گويند و ابتهال در دعاء بمعناى تضرع و واگذارى كار به خداست.

و اگر آن را گاهى بمعناى «هلاكت ولعن ودورى ازخدا» گرفته اند نيز بخاطر اين است

كه رها و واگذار كردن بنده را به حال خود، اين نتايج را به دنبال مى آورد اين بود معناى مباهله از نظر ريشه لغت.

و از نظر مفهوم متداول كه درآيه مباهله گرفته شده، به معنى نفرين كردن دو نفر به يكديگر است به اين ترتيب افرادى كه باهم گفتگو در باره يك مسئله مهم مذهبى كه دارند در يك جا جمع شده، به درگاه خداوند تضرع كنند و از او بخواهند كه دروغگو را رسوا سازد و مجازات كند «1».

ابن عباس گويد: ثمّ نبتهل اى نتضرّع فى الدّعاء تضرع دردعاء نمائيم.

ابو عبيده وكسائى گويند نلتعن به همديگر لعنت كنيم و أصل ابتهال جد و جهد دردعاء براى لعن كردن مى گويند بهَلَهُ اللّه يعنى خدالعنتش كند و بَهْل به معنى آب

از مباهله تا عاشورا، ص: 25

كم نيز آمده است «1»

اصل در بهلة با ضمه وفتحة آنطور كه گفته اند به معناى لعنت كردن است سپس در مطلق دعا شايع شد چنانچه گفته مى شود فلانى: يبتهل الى اللّه فى حاجته: براى برآورده شدن حاجتش خدارا مى خواند «2»

الإبتهال: هو الإجتهاد فى الدّعاء ولا يقال إبتهل فى الدّعاء الّا اذا كان هناك اجتهاد «3» ابتهال به معناى جديت در دعاست. ابتهل فى الدّعاء در جائى گفته مى شود كه جديت واجتهاد در دعا داشته باشد.

ثمّ نبتهل اى نتباهل بأن نقول بهلةاللّه على الكاذب منّا ومنكم والبهلة بالضّمة والفتحة اللّعنة وبهله اللّه لعنه وأبعده من رحمته «4» كلمه نبتهل يا نتباهل را آن وقت مى گويند كه دو نفر

به همديگر بگويند لعنت خدا بر دروغگو باد يعنى خدا اورا لعنت كند واز رحمتش دور سازد.

بهل الشّى ء والبعير اهماله وتخليته ثم استعمل فى الإسترسال فى الدعا ء سواء كان لعناً أولا، الّا انّه يفسّر باللّعن لأنّه المراد فى الواقع «5»

رها شد چيزى وشتر آزاد ورها شد سپس دردعاء استعمال شد خواه لعن باشد يانه، اما در اين آيه به معناى لعن تفسير شده است چون منظور آنست.

براى مباهله معانى قريب المضمون زياد گفته اند ولى از همه پسنديده تر همان

از مباهله تا عاشورا، ص: 26

خلاصه گيرى تفسير نمونه است كه در اول فصل ذكر گرديد

7 «ارزش روائى واقعه»

7 «ارزش روائى واقعه» روايت مباهله از روايات مورد قبول فريقين (سنى و شيعه) است تقريباً مورد اتفاق هر دو طرف مى باشد.

فخر رازى در تفسير خود پس از نقل دو روايت مباهله و كساء به صورتيكه زمخشرى در در كشّاف نوشته است مى گويد: واعلم أنّ هذه الرّواية كاالمتّفق على صحّتها بين أهل التّفسير والحديث «1»

بدانكه اين روايت ميان اهل تفسير وحديث مانند حديثهاى اتفاق يافته بر صحت آن است.

نيشابورى نيز بعداز نقل روايت مباهله وكساء بعد از آيه ويطهركم تطهيراً مى گويد:

هذه الرّواية كاالمتّفق على صحّتها «2»

اين روايت (از نظر سند) مانند رواياتى است كه بر صحت آن اتفاق داشته باشند.

قاضى نوراللّه شوشترى قدس سره در جلد سوم كتاب (احقاق

الحق) طبع جديد ص 46 مى گويد مفسران در اين مسئله اتفاق نظر دارند كه أبنائنا در آيه مباهله اشاره به حس وحسين و نسائنا اشاره به فاطمه و أنفسنا اشاره به على عليه السلام است.

سپس در پاورقى كتاب مزبور نام در حدود شصت نفر از بزرگان اهل سنت را آورده است كه آنها تصريح كرده اند آيه مباهله در باره اهل بيت نازل شده است نام

از مباهله تا عاشورا، ص: 27

ومشخصات كتابهاى آنهارا نيز از صفحه 46 تا 76 مشروحاً نقل كرده است از جمله شخصيتهاى سرشناسى كه اين مطلب از آنها نقل شده افراد ذيل است.

1- مسلم ابن حجاج نيشابورى: صاحب صحيح معروف ازصحاح ششگانه مورداعتماد اهل سنت است در جلد 7 ص 120 چاپ محمد على صبيح مصر.

2- احمدابن حنبل دركتاب مسند: جلد 1 ص 185 چاپ مصر.

3- طبرى در تفسيرش: ذيل آيه مباهله ج 3 ص 192 چاپ ميمنه مصر.

4- حاكم در مستدرك: ج 3 ص 150 چاپ حيدر آباد- دكن

5- حافظ ابو نعيم اصفهانى در كتاب دلايل النّبوة: ص 297 چاپ حيدر آباد دكن

6- واحدى نيشابورى در كتاب اسباب النزول: ص 74 چاپ الهنديه- مصر

7- فخررازى در تفسير معروفش: جلد 8 ص 85 چاپ ابهيه- مصر.

8- ابن اثير در كتاب جامع الأصول: ج 9 ص 470 چاپ سنة المحمدية- مصر

9- ابن جوزى در تذكرة الخواص: ص 17 چاپ نجف.

10- قاضى بيضاوى در تفسيرش: ج 2 ص 22 چاپ مصطفى محمد- مصر.

11- آلوسى در تفسير روح المعانى: ج 3

ص 167 چاپ منيريه- مصر.

12- طنطاوى در تفسير الجواهر: ج 3 ص 120 چاپ مصفى البابى الحلبى مصر.

13- زمخشرى در تفسير كشاف: ج 1 ص 193 چاپ مصطفى محمد

14- حافظ ابو احمدبن حجر العسقلانى در الإصابه: ج 2 ص 503 چاپ مصطفى محمد- مصر.

15- ابن صباغ در كتاب فصول المهمة: ص 108 چاپ نجف.

16- علّامه قرطبى در الجامع لأحكام القرآن: ج 3 ص 104 چاپ 1936 مصر.

در اين فصل در صدد ذكر منابع در رابطه با آيه مباهله و دلايل فضائل اهل بيت نيستيم چون در نتايج واقعه مشروحاً بيان خواهد شد، منظور ذكر نمونه هائى از ارزش واهميت ومعروفيت روايت مباهله بود. از كتابهاى زياد اهل سنت وقوع

از مباهله تا عاشورا، ص: 28

جريان مباهله بطور وضوح استفاده مى شود و هيچگونه ترديدى در صحّت آن نسيت چنانكه در در اول همين فصل از زمخشرى و فخررازى ونيشابورى بر اتفاق نظر اهل حديث وتفسير به صحت آن اشاره گرديد.

اما از نظر محدثين شيعه به اتفاق آراء جريان مباهله به وقوع پيوسته واجماعاً آن را پذيرا شده اند كه آيه مباهله در باره اهل كساء نازل شده است.

در اين باره كتابهاى مستقل باروايات و اسناد زياد تأليف گرديده است.

براى نمونه به مطلب ذيل توجه فرمائيد:

سيد ابن طاوس رضى الله عنه دركتاب سعدالسعود مى گويد: رأيت فى كتاب مانزل من القران فى النّبى وأهل بيته عليهم السلام تأليف محمد بن العباس بن مروان خبر المباهله من أحد وخمسين طريقاًعمّن سمّاه من الصّحابة وغيرهم- الى آخرخبر

«1» من دركتاب: آنچه در قرآن در باره اهل بيت و پيغمبر عليهم السلام فرود آمده است، نوشته محمد ابن عباس بن مروان ديدم خبر مباهله را با پنجاه ويك طريق از اصحاب رسول خدا وغيرهم كه (همه آنهارا نام برده است) آورده است از جمله آنها است.

1- أبى الطّفيل عامر بن واثله.

2- جريربن عبداللّه سجستانى.

3- أبى قبيس المدنى.

4- أبى أويس ياأبى ادريس المدنى.

5- امام حسن المجتبى عليه السلام.

6- عثمان بن عفان (سومين خليفة).

7- سعدبن أبى وقاص.

8- بكربن سمال. 9- طلحة بن عبداللّه. 10- زبيربن عوام. 11- عبدالرّحمان بن

از مباهله تا عاشورا، ص: 29

عوف. 12- عبداللّه بن عباس، 13- أبى رافع مولى رسول خدا، 14- جابربن عبداللّه، 15- براءبن عازب 16- أنس بن مالك 17- منكدربن عبداللّه 18- عبداللّه پدر منكدر 19- على بن الحسين (امام زين العابدين عليهما السلام)

20- أبى جعفر محمدبن على عليهما السلام 21- أبى عبداللّه جعفربن محمد عليهما السلام

22- حسن بصرى 23- قتادة 24- علباءبن أحمر 25- عامربن شراحيل شعبى 26- يحى بن يعمر 27- مجاهد 28- شهر بن حوشب.

سيد ابن طاوس پس از شمردن نامهاى بالا كه هريك طريقى از طرق حديثى مباهله است مى فرمايد: ما يك حديث كه جامع ترين احاديث مباهله و مطابق روايت منكدر بن عبداللّه بن حسين بن محمد بن البزاز (از وجهه اول قائمه ششم جلد دوم) است نقل مى كنم. سپس به ذكر مفصلترين حديث مباهله است مى پردازد كه مشروح آن در همين بخش خواهد آمد.

پس هيچگونه ترديد در اتفاق نظر شيعه و سنى

در صحت آن و در نزول آيه مباركه مباهله در شأن اهلبيت عليهم السلام وجود ندارد چنانكه با مراجعه به مصادر آنها اهميت و ارزش روائى آن به دست مى آيد (مشت نمونه خروار است

«علّت پيش آمد مباهله!»

«علّت پيش آمد مباهله!» سيد ابن طاوس قدس سره در كتاب اقبال الأعمال مى فرمايد: باسندهاى صحيح و روايات صريحة كه روايت در كتاب (المباهلة) أبى المفضل محمد بن عبدالمطلب شيبانى قدس سره واز اصل كتاب حسن بن اسماعيل اشناس در كتاب (عمل ذى الحجة) از طرق واضحة و صاحبان همم صالحة به ما رسيده است كه به ذكر نامهاى آنها نيازى نيست مقصود نقل اصل روايت است، گفته اند: وقتى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مكه را فتح نمود و عرب مطيع و منقاد آنحضرت شدند قاصد هائى كه حامل نامه هاى دعوت به اسلام بودند به سوى بزرگان امّتها از جمله دو پادشاه مقتدر ايران و روم (كسرى و قيصر) روانه ساخت خبر اين جريانها به گوش نصاراى نجران وهمكيشان وهمپيمانان آنها از بنى عبدالمدان وجميع بنى حارث كعب و غير آنها رسيده بود.

ترس و وحشت عجيب با تمامى مذاهب مختلفة كه دردين نصرانيت داشتند ازقبيل نالوسية، اصحاب دين الملك، مارونيه، عبّاد، نسطورية، همه را فراگرفت، با اختلاف درجاتى كه داشتند، دلهاى آنها پُر از رعب و وحشت شد.

در اين حالت گيج كننده بودند، ناگهان چهار نفر قاصد به نامهاى 1- عتبة بن غزوان 2- عبداللّه بن اميّة 3- هدير بن عبداللّه أخو تيم

بن مرّة 4- صهيب بن سنان أخو النمر بن قاسط، كه حامل نامه رسول خدا بودند، وارد نجران شدند، آنحضرت تا كسى يا (قبيله اى) را دعوت به (اسلام واتمام حجت) نمى كرد، به جنگ اقدام نمى كرد «1

«متن نامه رسول خدا صلى الله عليه و آله»

«متن نامه رسول خدا صلى الله عليه و آله» در باره اين نامه و محتوى و مطالبى كه در آن بوده در تاريخ با صورتهاى مختلف ثبت شده است. (به چند صورت آن اشاره مى كنيم. «1»

1- سيوطى در تفسير الدّرّالمنثور مى نويسد: كه پيغمر اكرم صلى الله عليه و آله پيش از نزول سوره طس سليمان (سوره نمل) به اهل نجران نوشت.

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

من محمد رسول اللّه إلى أسقف نجران و أهل نجران إن أسلمتم فانىّ أحمد إليكم اللّه اله ابراهيم و اسحاق و يعقوب.

أمّا بعد فانّى أدعوكم الى عبادة اللّه من عبادة العباد و أدعوكم الى ولاية اللّه من ولاية العباد فان أبيتم فالجزية فان أبيتم فقد اذنتكم بحرب والسّلام «2» به نام خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب از محمد رسول خدا به اسقف نجران واهل نجران اگر مسلمان شديد من درباره شما به خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب حمد ميكنم (براى ايمان آوردن شما، خدا را سپاس مى گذارم چون بدون خون ريزى وتلفات جانى و مالى انجام پذيرفت).

از مباهله تا عاشورا، ص: 32

اما بعد

من شمارا از عبادت بندگان بعبادت خدا و از ولايت بندگان به ولايت خدا دعوت مى كنم؛ اگر پذيرفتيد چه بهتر، اگر ابا نموديد آماده جزيه و در غير اين صورت مهياى جنگ شويد والسّلام!.

2- شبيه نامه فوق است با اضافه آيه: قل يا أهل الكتاب تعالوا الى كلمة سواء بيننا وبينكم ألّا نعبد الّاللّه ولا يتّخذ بعضنا بعضاً أرباباً من دون اللّه فان تولّوا فقولواشهدوا بأنَّا مسلمون «1» بگو اى اهل كتاب! بيائيد به سوى سخنى كه ميان ما و شما يكسان است؛ كه جز خداوند يگانه را نپرستيم و چيزى را همتاى او قرار ندهيم؛ و بعضى از ما، بعض ديگر را- غير از خداى يگانه- به خدايى نپذيرد هرگاه (از اين دعوت) سر باز زنيد بگو: گواه باشيد كه ما مسلمانيم.

توضيح اينكه: نامه أوّلى را كه بيشتر مؤرخين، بعداز نزول سوره نمل آورده اند بعضى از آنها فرستادن نامه را پيش از نزول سوره طس سليمان نوشته اند؛ مانند بيهقى در كتاب دلايل النّبوة وغير او، ولى نويسنده كتاب (مكاتيب النّبى) آن را بادلايل ذيل رد كرده است.

1- به اتفاق مفسّرين سوره طس سليمان از سوره هاى مكى است پيغمبر آن زمان در موقعيّتى نبود كه بتواند چنين نامه هائى را بنويسد درحالى كه مسلمانها از ترس جان خود، به اطراف هجرت مى كردند.

2- در آن زمان ترسيدن نجرانيها هم قابل قبول نسيت چون حضرت در مكة قدرت آنچنانى نداشت.

3- دستور جزية در مدينة آمده است چون اسلام پيشرفت كافى داشت و مى توانست حرف خود را به كرسى بنشاند و دلايل ديگر.

از مباهله تا عاشورا، ص: 33

پس روايتى كه ارسال نامه هارا به كسرى وقيصر و جز آن دو در حدود سال هفتم هجرت ذكر كرده است به نظر صحيح مى آيد، يا آن طور كه در روايت سيد ابن طاوس تصريح كرده است پس از فتح مكه كه اسلام در اوج قدرت خود بود، نوشته شده باشد وضمناً اكثر مؤرخين آمدن نجرانيهارا در سال دهم هجرت ثبت كرده اند

10 «اثرات نامه»

10 «اثرات نامه» نامه حضرت به نجرانى ها كه تحويل داده شد أثرها وپى آمدهاى ضد ونقيضى در پى داشت. «1»

1- نفرت شديد وبد گوئى آنها پشت سر حضرت توأم با كينه وغضب.

2- ترس شديد أسقف اعظم نجرانيها و استمداد از آراء و نظرات بزرگان ديگر.

فلمّا قرءالأسقف الكتاب قطع به و ذعر ذعراً شديداٍ «2» فزع وارتاع «3»

هنگامى كه اسقف نامه را خواند دلش فروريخت از شدت ترس به خود لرزيد و وحشت او را فرا گرفت فوراً يكى از صاحبان درايت و عقل نجران كه او را شرحبل بن وداعة مى گفتند، به حضور طلبيد؛ نامه را به دست او داد و گفت نظرت چيست؟!.

شرحبيل گفت: تو كه مى دانى خداوند به ابراهيم در باره نبوت ذريه اسماعيل چه وعده هائى داده است از كجا معلوم كه اين مرد همان پيغمبر موعود نباشد.

به علاوه، من درباره نبوت رأيى ندارم اگر كارى مربوط به د نيا بود كمكت مى كردم أسقف هر يك از بزرگان نجران را

خواست همان پاسخ را شنيد «4».

از مباهله تا عاشورا، ص: 35

3- بزرگان نجران تصميم گرفتند در معبد بزرگ خود گرد آمده در اين باره به رايزنى پردازند، روى اين اصل دستور دادند كليساى بزرگ را بافرشهاى گرانبها مفروش كردند وزينتهاى حرير و ديبا بر ديوارهايش نصب كردند، صليب اعظم را كه از طلا ساخته شده ومرصع به جواهرات بود و قيصر روم آن را به كليساى بزرگ اهداء كرده بود، بر پا داشته و دور هم جمع شدند مشاوره و رايزنى ها شروع شد بطورى كه پنج روز تمام ومتوالى «1» در باره حقانيت رسول خدا صلى الله عليه و آله بحث و گفت و شنود كردند كه، مشروح آن جلسات متعاقباً خواهد آمد.

4- دو تيرگى عجيبى درميان بزرگان نجران در گرفت به گونه اى كه به بد گويى و پرخاش به همديگر منتهى شد.

يك دسته بر طبق كتاب هاى پيامبران پيشين، از حقانيت آنحضرت دفاع مى كردند و دسته ديگر با اين كه اذعان بر حقيت رسول خدا كرده بودند باز عناد ورزيده و لجاجت مى نمودند.

5- پس از مشاجرات و مباحثات زياد و طولانى رأى آنها بر اين اصل قرار گرفت كه يك (وفد) كاروان به عنوان نمايندگان آنها به سوى مدينة گسيل دارند تا درباره حضرت تحقيق وبررسى كرده و (نتيجة را سريعاً اعلام نمايند) «2

11 «نتايج واقعة»

اشاره

11 «نتايج واقعة»

اين واقعة نتائج مثبت زيادى در پى داشت كه هر يك از آنها براى اسلام ومسلمين ارزش زيادى به ارمغان آورد كه از تحقيق و بررسى علّامه مجلسى رضى الله عنه استفاده كرده و به صورت اختصار وتغيير بعضى عبارت، ازنظر خوانندگان گرامى مى گذرانيم

«ثبوت حقانيت رسول خدا صلى الله عليه و آله»

«ثبوت حقانيت رسول خدا صلى الله عليه و آله» اگر حضرت برحقانيت خود وثوق تام نداشت به هيچوجه (همراه عزيزترين افراد خانواده اش) به مقام مباهله در نمى آمد وآنهارا به دَمِ شمشير دعاى سريع التّأثير گروهى كه ظن يااحتمال؛ به درستى عقايد آنها داشت، قرار نمى داد «1»

اگر كسى سؤال كند رسول خدا صلى الله عليه و آله آنان را دعوت بر مباهله نمود تادروغ يكى از طرفين ثابت شود بهمراه آوردن زن و بچه چه معنى داشت؟! در جواب مى گوييم:

اين عمل حضرت دلالت دارد براينكه اطمينان كامل به حال و يقين بر راستگويى خود داشت كه با آن جرأت تمام پاره هاى جگر و عزيز و محبوب ترين كسان خود را در معرض هلاك و استئصال قرار داد، اگرمباهله به وقوع مى پيوست؛ فرزندان و

از مباهله تا عاشورا، ص: 37

دختر خودرا مخصوصاً همراه خود گردانيد كه آنها عزيزترين اهل و چسبنده ترين آنها بر دلها بود «1»

فخر رازى گويد: اگر آن گروه (نجرانيها) از گفتارهاى تورات و انجيل چيز هائى را كه برنبوت او دلالت مى كرد،

نمى شناختند مباهله را ترك نمى كردند «2»

آلوسى بغدادى گويد: اگر رسول خدا صلى الله عليه و آله يقين و وثوق بر حقيّت خود نداشت زن و فرزند را ضميمه خود نمى ساخت؛ يعنى (بهمراه خود نمى آورد) اين قصّة واضح ترين دليل بر نبوت اوست «3»

«وعده عذاب دليل حقانيت»

«وعده عذاب دليل حقانيت» رسول خدا به آنها خبر داد چنانچه با من مباهله نماييد، عذاب حقتعالى بر شما نازل خواهد شد، و خود حضرت به انجام گرفتن مباهله اهتمام مى ورزيد اگر بر حقيت خويش جزم ويقين نداشت هيچوقت اين مبالغة را نمى كرد وسعى دراظهار كذب خود نمى نمود يعنى هيچ عاقل اين كار را نمى كند بااينكه به اتّفاق (جهان بشريت) آنحضرت عاقل ترين عقلاء بود.

فخر رازى گويد: جريان مباهله از دوجهت بر صحّت و ثبوت نبوّت آنحضرت دارد الف- با اخبار وترسانيدن آنها از عذاب؛ اگر بر نزول عذاب وثوق نداشت، با اصرار به انجام اين كار سعى در آشكار نمودن دروغ خود نمى كرد.

از مباهله تا عاشورا، ص: 38

فرض كنيم مباهله وقوع مى يافت عذابى هم نازل نمى شد چه پيش مى آمد آيا بر بطلان كار خود سعى نداشت در حالى كه اصرار كامل داشت مباهله تحقق يابد.

ب- اگر آنها حقيقت ادعاء آنحضرت را نمى دانستند ابداً از مباهله منصرف نگشته و (حاضر به دادن جزيه و از دست دادن عزت و آبروى خود را در ميان

اقوام مختلف نصارى نمى شدند) «1

«پيغمبر موعود»

«پيغمبر موعود» اگر نصارا بر پيغمبر موعود بودن آنحضرت يقين نداشتند از مباهله كردن امتناع نمى ورزيدند، همديگر را از اقدام به مباهله منع نمى كردند.

اگر علم برحقيت او نداشتند ميبايست از نفرين آنحضرت ومعدودى از اهل بيت او پروائى نمى كردند و در ميان قوم خود رتبه و مقام خود را حفظ مى كردند چنانكه براى حفظ شأن و مقام خود جنگها كردند و زن و بچه خود را در معرض اسارت و قتل وغارت قرار مى دادند، نبايد ذلّت و خوارى جزيه دادن را براى خود هموارمى كردند و شكست مفتضحانه را با جان و دل اختيار مى نمودند. «2»

فخررازى گويد: اگر گفته شود چرا جايز نيست كه بگوئيم آنها شك داشتند ترك مباهله كردند كه اگر راستگو باشد عذاب بر ايشان نازل ميشود؟ مى گوييم: اين سخن با دو وجه مردود است.

الف- آن قوم جان و مال خودرا در منازعه با رسول خدا بذل مى كردند اگر شك داشتند اين كار را نمى كردند.

از مباهله تا عاشورا، ص: 39

ب- از آن نصارا نقل شده است كه مى گفتند به خدا قسم او همان پيغمبر مژده داده شده درتورات وانجيل است اگر با او مباهله كنيد استئصال حاصل مى شود، اين تصريحى بود كه آنها مى دانستند آنحضرت نبىّ مرسل از طرف خداست بدينجهت از مباهله امتناع ورزيدند «1»

قرطبى گويد:

اين آيه از نشانه هاى نبوت محمد صلى الله عليه و آله است چون آنان را براى مباهله دعوت كرد وآنها نپذيرفتند و بر جزيه راضى شدند؛ چون عاقب بزرگ آنها اعلام كرده بود اگر مباهله كنند بيابان براى آنها پر از آتش خواهد شد چون محمد صلى الله عليه و آله نبى مرسل است. «2»

ميزان شناخت آنهارا نسبت به پيامبر، خداوند درقرآن كريم بيان فرموده است ألّذين اتيناهم الكتاب يعرفونه كما يعرفون أبنائهم وانّ فريقاًمنهم ليكتمون الحق وهم يعلمون «3» كسانى كه كتاب (آسمانى) به آنها داده ايم، او (پيامبر) را همچون فرزندان خود مى شناسند؛ (ولى) جمعى ازآنان، حق را آگاهانه كتمان مى كنند

«ثبوت فرزندى حسنين عليهما السلام»

«ثبوت فرزندى حسنين عليهما السلام» اين قصة دلالت دارد بر اينكه حسنين عليهما السلام فرزندان حضرت رسول بوده اند زيرا كه حقتعالى در آيه مباهله باجمله و أبنائنا تعبير فرموده است به اتفاق مسلمين از

از مباهله تا عاشورا، ص: 40

فريقن، حضرت موقع نزول آن آيه پسرى بغير از حسن و حسين را داخل مباهله نه كرده بود «1» فخررازى گويد: ألمسألة الرّابعة: أنّ هذه الاية دالّة على أنّ الحسن والحسين عليهما السلام كانا ابنى رسول اللّه وَعدَ أن يدعو أبنائه فدعا الحسن والحسين فوجب أن يكونا ابنيه مسئله چهارم: اين آيه دلالت دارد بر اينكه حسن و حسين عليهما السلام پسران رسول خدا صلى

الله عليه و آله بودند چون وعده كرد، فرزندانش را بخواند، حسنين را خواند؛ پس واجب (وثابت) مى شود كه آن دو، فرزندان آنحضرت باشند.

اين سخن را آيه ومن ذريّته داود و سليمان إلى قوله تعالى و زكريّا و يحيى و عيسى «2»

تأييد مينمايد! چون معلوم است عيسى عليه السلام از طرف مادر به ابراهيم عليه السلام منسوب است؛ پس ثابت مى شود كه فرزند دختر را نيز فرزند گويند. «3»

قرطبى گويد: مسئله سوم: بسيارى از علماء گفته اند: آنحضرت در مقام مباهله فرمود: ندع أبنائنا وأبنائكم (سپس حسن وحسين را صدا كرد) آنهارا فرزندان خود حطاب نمود؛ و فرمايش آنحضرت در باره حسن انّ ابنى هذا سيّد (انّ ابناى هذان سيّدان) (اين دو پسرانم آقا و سالارند) مخصوص حسن و حسين است پس آن دو (بزرگوار) فرزندان اويند نه كس ديگر، چون فرمود: كلّ سبب ونسب ينقطع يوم القيامة الّا سببى ونسبى «4»

رابطه تمام سبب ونسبها در روز قيامت منقطع و بريده مى شود مگر سبب ونسب من.

ابوبكر رازى گويد: هذا يدلّ على أنّ الحسن و الحسين ابنا رسول اللّه صلى الله عليه و آله وأنّ ولد الإبنة ابنٌ على الحقيقة «5» از مباهله تا عاشورا، ص: 41

اين قضية دلالت مى كند بر اينكه حسنين فرزندان رسول خدايند و بر اينكه فرزند دختر نيز در حقيقت فرزند (پدر) محسوب مى شود.

در اين مورد پرسشها و پاسخهاى فراوان از زمان أئمّة عليهم السلام تا حال بوده و هست و خواهد بود كه به

كتابهاى مربوطه مراجعه شو

5 ثبوت فضيلت آل كساء عليهم السلام

5 ثبوت فضيلت آل كساء عليهم السلام واقعة مباهله، اين مطلب رابه اثبات رسانيد كه حضرات امير مؤمنان و فاطمه زهراء و حسن و حسين عليهم السلام بعداز رسول خدا صلى الله عليه و آله نزد خدا، أشرف مخلوقات و نزد رسول خدا عزيزترين مردم بودند، و به اين مطلب متعصّب ترين مخالفان مانند زمخشرى، بيضاوى، فخر رازى و غير ايشان اعتراف كرده و قبول داشته اند. «1»

آلوسى گويد: ودلالتها على فضل آل اللّه و رسوله صلى الله عليه و آله ممّا لا يَمترى فيها مؤمن «2» دلالت آيه بر فضيلت آل اللّه وآل رسول خدا از آن دلايلى است كه هيچ مؤمنى در صحّت آن شك بر خود راه نمى دهد.

زمخشرى گويد: مخصوص گردانيد براى مباهله پسران و زنان را كه ايشان عزيزترين اهلند و به دل از ديگران بيشتر مى چسبند، بسا پيش مى آيد آدمى خود را به خاطر زن و بچه اش در معرض خطر وهلاكت قرار ميدهد تا آنها سالم بمانند وآسيبى به آنها نرسد به اين سب ب است كه در جنگها زنان و فرزندان را باخود ميبردند تا در برابر

از مباهله تا عاشورا، ص: 42

دشمن استقامت كرده و نگريزند و به اين خاطر است كه خداوند در آيه آنهارا مقدم داشته تا اعلام كرد، اينها بر جان آدمى مقدمند؛

بعد مى گويد: وفيه

دليل لا شيى ء أقوى منه على فضل أصحاب الكساء عليهم السلام «1»

در اين آيه قوى ترين دليل است برثبوت فضيلت اهل كساء كه مانند آن پيدا نمى شود.

فخر رازى گويد روايت شده است: رسول خدا وقتى كه (در روز مباهله) با عباى پشمى سياه (از خانه) بيرون آمد، حسن رضى الله عنه آمد اورا به زير عبا داخل نمود سپس حسين رضى الله عنه آمد او را هم زير عبا برد پس فاطمه و على رضى اللّه عنهما را داخل كرد و اين آيه را تلاوت نمود انّما يريد اللّه ليذهب عنكم الرّجس أهل البيت و يطهّركم تطهيراً «2»

بعداز نقل اين روايت مى گويد: بدانكه اين روايت در ميان اهل تفسير و حديث از نظر صحّت، متّفق عليها است. «3»

آلوسى گويد: مسلم و ترمذى و غير آن دو از سعدبن ابى وقاص روايت كرده است وقتى كه آيه مباهله نازل شد رسول خدا صلى الله عليه و آله على، فاطمة، حسن و حسين را صدازد فرمود: أللّهمّ هوءلاءِ أهلى خدايا اهل من اينها هستند؛ سپس آلوسى مى گويد: اين روايت مشهور و مورد اعتماد محدّثين است «4»

عن عائشة أنّ رسول اللّه خرج وعليه مرط مرحّل من شعر أسود فجاء الحسن فأدخله ثمّ جاءالحسين فأدخله ثمّ فاطمة ثمّ علىّ ثمّ قال انّما يريد اللّه ليذهب عنكم الرّجس أهل البيت ويطهّركم تطهيراً «5» روايت از عائشه است: در روز مباهله رسول خدا با عباى سياه نقش دار بيرون رفت حسن آمد اورا به زير عبا داخل كرد؛ حسين آمد او را هم به زير عبابرد پس از آنها فاطمة، على آمدند آنها را هم زير عبا داخل نمود و

سپس آيه بالا را تلاوت نمود.

از مباهله تا عاشورا، ص: 43

بيضاوى پس از تفسير آيه و روايت مباهله مى گويد: و هو دليل على نبوّته و فضل من أتى بهم من أهل بيته و آن دليل بر نبوت و ثبوت فضيلت آنهائى را كه از اهل بيتش آورده بود، مى باشد «1»

نيشابورى پس از نقل روايت مباهله وكساء مى گويد: اين روايت مانند رواياتى است كه در صحّت آن اتّفاق نظر باشد سپس اظهار ميدارد: وأمّا فضل أصحاب الكساء فلا شك فى دلالة الأية على ذالك و لهذا ضمّهم الى نفسه بل قدّمهم فى الذّكر پس شكى نيست كه آيه مباهله بر (ثبوت) فضيلت أصحاب كساء (آل عبا) دلالت دارد؛ نه تنها آنهارا ضميمه خود ساخت بلكه درمقام بيان، آنهارا مقدّم بر خود ذكر نمود. «2»

مجاهد گويد: از ابن عباس سؤال كردم رسول خدا با چه كسانى مى خواست مباهله كند؟ گفت: على، فاطمة، حسن و حسين و منظور از أنفسنا درآيه على است. «3»

اكثر روايات عامة و خاصة مشتمل است بر اينكه حضرت فرمود: اين گروه كه من آورده ام، نزد خدا بعد از من، گرامى ترين (وعزيزترين) خلقند. «4»

«ثبوت أفضليّت على عليه السلام»

«ثبوت أفضليّت على عليه السلام» در آيه مباهلة كلمه وأنفسنا بر اين دلالت دارد كه، امير مؤمنان عليه السلام از جميع أنبياء، و

از مباهله تا عاشورا، ص: 44

اولياء، و اصحاب رسول خدا، افضل است. چون در حديث مباهله غير از على عليه السلام كسى نبود كه مشمول آن عبارت، بوده باشد.

براى اينكه هيچ وقت صحيح نيست كسى خود را دعوت به جائى كند كه بگويند، خود پيغمبر بوده است، بلكه پيغمبر فرمود: بيائيد فرزندان و زنان و جانمان را دعوت كنيم كه در ميدان مباهله حاضر شوند، در حالى كه غير از على عليه السلام كسى را نياورد پس آنحضرت گذشته ازخود پيغبر، ازهمه افضل است.

فخر رازى گويد:

شيعة از اين آية استدلال مى كنند بر آنكه على بن أابى طالب «عليه السلام» بغير از پيغمبر آخر الزّمان از جميع انبياء افضل است و نيز از جميع اصحاب رسول خدا افضل است، زيرا كه خداوند فرموده است: بخوانيم نفسهاى خود ونفسهاى شمارا و (پر واضح است كه) مراد از أنفسنا نفس پيغبر نيست زيرا دعوت اقتضاى مغايرت دارد، انسان خود را نمى خواند پس بايد كس ديگر مراد باشد و به اتّفاق مخالف و مؤالف غير از زنان و پسران كسى بجز از على «عليه السلام» نبود كه مشمول أنفسنا باشد.

پس معلوم شد كه خداوند نفس على را نفس محمد نام برده است. (علاوه براين) اتّحاد حقيقى ميان دونفس محال است پس بايد اتحاد مجازى باشد.

به عبارت ديگر: دراصول مقرر است كه حمل لفظ به اقرب مجازات بهتر است از حمل آن به أبعد، وأقرب مجازات مساوى بودن درجميع امور و شركت درجميع كمالات است (إلّاما أخرجه الدّليل) وبنا به

اجماع علماء آنچه كه (از اين عموم) بيرون رفته نبوت است كه على با او شريك نيست پس دركمالات ديگر (بطور عام) شريك است واز جمله كمالات رسول خدا افضل بودن او از جميع انبياء و صحابة است پس حضرت أمير نيز بايد از صحابه و پيغمبران افضل باشد. «1»

از مباهله تا عاشورا، ص: 45

آلوسى بغدادى گويد:

شيعه با اين آيه استدلال مى كنند بر اينكه بعد از رسول خدا، على كرّم اللّه وجهه از همه كس، بر خلافت أولويت دارد؛ مى گويند: چون مراد از أنفسنا أمير «عليه السلام» است، وقتى كه امير نفس رسول باشد، به معناى حقيقى اتحاد محال است تعيّن ان يكون المراد المساوات معين شد كه مراد، تساوى در همه كمالات است و هركس با رسول خدا مساوى باشد پس او افضل و أولى به تصرف از غير است ولا معنى للخليفةالّا ذالك براى خلافت غير ازاين معناى ديگرى نيست. «1»

در روايات صحيحة وارد شده است: انّه سُئِلَ عن بعض اصحابه، فقال له قائل فعلىّ؟

فقال: إنّما سئلتنى عن النّاس ولم تسألنى عن نفسى از آنحضرت حال بعضى از اصحابش را پرسيدند، پاسخ او را داد كسى گفت: پس على چه (چرا راجع به او چيزى نفرمودى جواب داد) تو درباره مردم از من پرسيدى نه از خودم (يعنى على من و من على هستم) «2»

به بريده اسلمى فرمود: يا بريدة لا تبغض عليّاً فانّه منّى وأنا منه، وانّ النّاس خلقوا من شجر شتّى، و خلقت أنا وعلىّ من

شجرة واحدة «3» اى بريدة كينه على را به دل نگير چون آن از من و من از اويم؛ مردم از درختان پراكنده به وجود آمده اند امّا من و على از يك درخت آفريده شده ايم.

امام رضا عليه السلام درمجلس مأمون درپاسخ علماء فرمود: دليل اينكه مراد از أنفسنا درآيه مباهله أمير مؤمنان عليه السلام است فرمايش خود رسول خدا است (زمانى كه قبيله بنو لهيعه تمرّد كردند) فرمود: لينتهينّ بنو لهيعه أو لأبعثنّ إليهم رجلًا كنفسى حتماً

از مباهله تا عاشورا، ص: 46

بنو لهيعه از تمرّد خود دست بردارند، درغير اين صورت مردى را (براى سركوب واصلاح) به سوى آنان روانه مى كنم كه مانند جان خودم است. يعنى علىّ بن ابى طالب عليه السلام. «1

7 «يادى از أمير مؤمنان عليه السلام»

7 «يادى از أمير مؤمنان عليه السلام» دركتابهاى آسمانى كه به انبياء عليهم السلام نازل شده است، به نبوت رسول خدا و وصايت على عليهما السلام بشارت داده شده است مخصوصاً اوصاف و افعال حتّى صفت مركبش با صراحت كامل بيان گرديده است.

بدينجهت پيش ازبعثت رسول خدا صلى الله عليه و آله، يهود و نصارا دركليساها ومجامع مذهبى نام و صفات و جهانگيرى دين آنحضرت را، تدريس مى كردند و جزء برنامه دروس عاليه آنها بود.

بخصوص يهود مدينة و نصاراى حجاز و شام آمدن آنحضرت را مژده داده و به همديگر

سفارش كرده به انتظار نشسته بودند.

اگر سراسر حديث مباهله را كه (تفصيل آن خواهد آمد) از زير ذرّه بين بگذرانيم مى بينيم كه پُر است از دفاع و اثبات حقّانيّت رسول خدا صلى الله عليه و آله به وسيله دانشمندى بنام حارثة بن اثال، از كتابهاى آسمانى مانند (الجامعة) و غير آن كه در پيش آنها بود.

به طورى كه دريك مورد به نام امير مؤمنان عليه السلام تصريح شده و درچهار مورد درضمن پنج تن آل عبا، و درسه مورد درضمن أئمه بعد از رسول خدا، بيان گرديده است و تنها درباره امام زمان حضرت بقية اللّه روحى وأرواح العالمين لتراب مقدمه

از مباهله تا عاشورا، ص: 47

الفداء در 7 مورد ذكرى به ميان آمده است و اين يكى از مهمترين نتايج جريان مباهله ميباشد.

درضمن حديث: توارث حضرت ابراهيم عليه السلام تابوت آدم عليه السلام كه پراز حكمت و علم بود مى گويد:

ابراهيم عليه السلام به تابوت نظر كرده، جايگاه أنبياء و مرسلين و اوصياء آنهارا ديد و نگاه كرد جايگاه حضرت محمد صلى الله عليه و آله در آخر بيوت و در سمت راست او علىّ بن ابى طالب دامن رسول خدا را گرفته است، فقال ابراهيم إلهى وسيّدى من هذالخلق الشّريف حضرت ابراهيم عرضكرد اى خدا و آقاى من، اين آفريده شرافتمند كيست؟ خداوند پس از معرفى رسول خدا به تعريف امير مؤمنان پرداخته و فرمود: وهذا علىّ أخوه و صدّيقه الأكبر اخيت بينهما واخترتهما وصلّيت وباركت عليهما وطهّرتهما وأخلصتهما

والأبرار منهما و من ذريّتهما قبل أن أخلق سمائى و أرضى وفيهما و بينهما من خلقى .. الى اخر «1»

اين على برادر وصديق اكبر اوست، ميان آنها برادرى قرار دادم و آن دو را (از ميان خلايقم) بر گزيدم و برآنها صلوات و بركت فرستادم، پاك وخالص ساختم پاكان از ذريه آنهاخواهد بود، اين كارهارا براى آنها پيش از آفرينش آسمان و زمين و هر چه درميان آنهاست انجام دادم ... تا آخر خبر كه مشروحاً خواهد آمد

8 «يادى از پنج تن عليهم السلام»

8 «يادى از پنج تن عليهم السلام» روزى كه خداوند أنبيا را براى آدم عليه السلام مى شناساند، نورى را ديد كه شرق و غرب

از مباهله تا عاشورا، ص: 48

عالم را تا ملكوت آسمانها فرا گرفته است، (خدايا اينان كيستند) آنها نور محمد و چهار نور كه دور اورا گرفته اند نور (على وفاطمة وحسن و حسين است. «1»

ابراهيم عليه السلام نظر كرد نورهائى را ديد كه در درجات بالا قرار گرفته اند؛ خداوند براو وحى كرد اين كنيز من و باقيمانده پيغمبرم، فاطمةالصّدّيقة الزّهراء است؛ اورا با خليلش (على)، ريشه ذرّيّه پيغمبرم قرار داده ام و اينها هم حسن و حسين اند ... «2» تاآخرخبر، پس مردم به طرف تورات موسى عليه السلام رفته آن را آوردند درسفر دوم آن نوشته شده بود؛ من درامّيّين از اولاد اسماعيل رسولى

را مبعوث مى كنم بر او كتاب نازل مينمايم واورا با شريعت قيّمة به تمامى خلق مى فرستم حكمتم را به او مى دهم با ملائكه هايم اورا كمك ميكنم، ذريّه او از دخترش مباركة كه به او بركت داده ام بوجود مى آيند بعد از او، دو شبل او، مانند اسماعيل و اسحاق، دو شعبه عظيمى را تشكيل مى دهند. «3» در موقع شمردن صفات پيغمبر عليه السلام مى فرمايد:

نام او احمد از نسل ابراهيم انتخاب و ازسلاله اسماعيل پسنديده شده است؛ روى او مانند ماه و پيشانى نورانى دارد بر شتر سوار مى شود چشمانش ميخوابد اما دلش بيدارخواهد بود.

خداوند اورا درامّت امّى بر انگيخته ميكند (رسالتش) مادامى كه شب و روز وجود دارد ادامه خواهد يافت؛ محل تولدش درشهر پدرش اسماعيل (مكة) خواهد شد كثير الأزواج وقليل الأولاد ميباشد؛ نسل احمد را از صديقه مباركة واز دو سيد وآقا قرار مى دهم «4»

از مباهله تا عاشورا، ص: 49

ذكرى از أئمّة عليهم السلام»

ذكرى از أئمّة عليهم السلام» ونظر ابراهيم عليه السلام فاذاً إثنى عشر عظيماً تكاد تلألأ أشكالهم بحسنها نوراً فقال يارب نبّئنى بأسماء هذه الصّورالمقرونة بصورتى محمد و وصيّه «1» ابراهيم عليه السلام نظر كرد ناگهان دوازده (شخصيت) بزرگى را ديد شكلهائى از نور داشتند كه مى درخشيدند عرض كرد خدايا نام اين صورتهاى نزديك شده به دو صورت محمد و وصى او را به من خبر بده؟

حضرت آدم عليه السلام نيز نگاه كرد انوار زيادى را ديد كه ميدرخشيدند از خداى

عزّ وجلّ سؤال نمود اينها كيانند؟ فرمود: اين احمد آقاى آنها وآقاى تمامى روى زمين است، و اين وصى او ست كه با او احمد را يارى كرده ام

وهذه سيّدة إمائى والبقيّة فى علمى من أحمد نبيى، وهذان السّبطان والخلفان لهم وهذه الأعيان الصّادع نورها أنوارهم بقيّة منهم «2»

واين بانوى كنيزان من ويادگار احمد پيغمبرم است و اين دو سبط وخلف آنهاست و اين اعيان نور افكن بقيّه (باقيمانده ووارث) آنهاست.

درسفر دوم از تورات: بعثت رسول خدا و ذريّه او را از فاطمة و حسنين بيان نموده بعد مى فرمايد:

از مباهله تا عاشورا، ص: 50

أكثّرهم جدّاً جدّاً يكون منهم اثنى عشر قيّماً اكمّل بمحمّد و بما ارسله به من بلاغ وحكمة دينى و أختم به أنبيائى و رُسُلى، فعلى محمد وامّته تقوم السّاعة «1»

تعدادآنهارا جدّاً زياد مى كنم از آنها دوازده قيّم (امام) خواهد بود؛ با محمد و شريعتى كه به او داده ام أنبياء را تكميل و با او ختم مى كنم، بر امت او قيامت بر پا خواهد شد

10 «ذكرى از قائم آل محمد عليهم السلام»

10 «ذكرى از قائم آل محمد عليهم السلام» مشاجره ومباحثه پنج روزه حارثة بن اثال با سيد وعاقب و ساير بزرگان نجران از خيلى أسرارها پرده برداشت و حقيقت را درميان طوايف بزرگ نجران روشن

ساخت فقط عصبيّت جاهليّت آنهارا درمقام عناد و لجاجت و از قبول اسلام بازداشت، چون پس از آنهمه بحث و جدال و غلبه حارثة بر آنها، ديگر ترديدى باقى نمانده بود كه رسول

خدا همان است كه دركتابهاى آسمانى انبياء سلف خبر داده شده بود.

مخصوصاً نكات دقيق آن مباحثات درباره اهل بيت رسول خدا بالأخص درباره امامت و دولت عالمگير حضرت بقيّة اللّه الأعظم روحى وأرواح العالمين لتراب مقدمه الفداء بسيار جالب توجه بود كه به بعضى ازآنها اشاره مينمايم.

سيد درخلال مباحثات به حارثة گفت:

ومن ذرّيّته الأمير الظّاهر، يظهر على جميع الملكات والأديان و يبلغ ملكه ما طلع عليه اللّيل والنّهار. «2»

از ذريه پيغمبر، اميرى است فاتح تمام كشورها وغلبه كننده برتمام

از مباهله تا عاشورا، ص: 51

اديان، ملك او برتمامى آنچه كه شب و روز بر او طلوع مى كند، (به شرق وغرب عالم) مى رسد.

عاقب نيز درضمن مباحثات گفت: خداوند پس از نوميدى ويأس بندگانش به وسيله مردى از ذريه پيغمبرش احمد، كمك ميكند و نجاتشان مى دهد.

خداوند او را از جائى كه متوجه نبودند مى آورد، صلوات مى فرستد بر او آسمانها و ساكنين آنها و باز مى شود بر او زمين و هر چه دراوست از چرنده وپرنده، مادر شما زمين؛ بركات وزينتهايش را بر او بيرون مى ريزد و تمامى خزائن و پاره هاى جگر خود را بر او مى أندازد به طورى كه (زمين) بر ميگردد مانند زمان حضرت آدم عليه السلام مى شود درزمان او مرضها وگرفتاريها بر داشته مى شود، بلاياى جنگ و خونريزى ازبين مى رود، شهرها درامنيت كامل زندگى مى كنند، عادات زشت برداشته و ازبين مى رود، بگونه اى كه درنده و چرنده و وحشى

با اهلى؛ باهم زندگى مى كنند، حتّى بچه ها با مارهاى سمّى وأفعى بازى مى كنند ديگر صدمه اى به آنها نمى زنند، شير، به شبانى گله ها بر مى خيزد، تمامى روى زمين رابه دين واحد درمى آورد. «1»

باز سيد به سخن آمد و رو به حارثة كرد وگفت: از معدن سوم برايت تذكر دهم؛ تورا به خدا سوگندت مى دهم!، آيا دركتاب الزّاجرة كه از زبان اهل سوريا به لغت عرب بر گردانده شده است يعنى صحيفه شمعون بن حمّون الصفا كه اهل نجران آن را بطور وراثت نگهداشته اند! مى گويد:

پس از درگذشت آن پيغمبر موعود؛ بعدازآنكه ريسمان دين پاره شده و چراغ ناموسها خاموش و ستارگانش به أفول گراييد، فرزند پاك و پُر خير او در آخر الزّمان ظهور مى كند؛ و آن بنده صالح مدّتى ميماند و دين را بصورت أوّليّة برمى گرداند. «2»

از مباهله تا عاشورا، ص: 52

درجريان عرض أنبياء به حضرت آدم عليهم السلام مى گويد:

ونظر فاذاً شيخ فى آخرهم يزهر فى ذالك الصفّيح كما يزهر كوكب الصّبح لأهل الدّنيا، فقال اللّه؛ وبعبدى هذاالسّعيد، أفكّ عن عبادى الأغلال وأضع عنهم الاصار وأملأ أرضى به حناناً ورأفتاً كما ملئت من قبله قسوة وشقوة و جوراً «1» آدم عليه السلام نظر كرد، بزرگى را درآخر آنها ديد كه درآن فضا بگونه اى مى درخشيد مانند درخشيدن ستاره صبح به اهل دنيا، خداوند فرمود: بااين بنده سعيدم زنجيرها (ى بردگى) را ازگردنهاى بندگانم باز ميكنم، گرفتاريهارا از آنها فرو ميگذارم، بوسيله او؛ زمينم

را از محبت ومهربانى پر مى كنم به آن اندازه كه پيش از او با قساوت و شقاوت و ظلم پر شده بود.

اين چند نمونه را از لابلاى حديث مباهله بيرون كشيده و از نظر خوانندگان محترم گذرانديم كه حدأقل درهفت مورد بر امامت و ملك و سلطنت عالمگير آنحضرت تصريح شده است كه، مشروح و مبسوط آن را دربيان كامل حديث خواهيد خواند

12 «قبول جزية إذعان به ذلّت!»

اشاره

12 «قبول جزية إذعان به ذلّت!» وفد نجران پس از ديدن نشانه هاى عذاب آلهى و ترس از نابودى و هلاكت سريع از مباهلة منصرف شده و با ذلت و خوارى به پرداخت جزية تن در دادند.

اين عقب نشينى آنها؛ هم حقانيت و حقيت رسول خدارا به اثبات رسانيد و هم اهلبيت او را به جهانيان معرفى كرد و هم يك شكست روحى جبران ناپذيرى را بر آنها متوجه ساخت كه در تاريخ ثبت و به رسوائى آنان منتهى شد.

كسانى كه باباد دماغ و كبر و نخوت به مدينه وارد شده بودند با روح ور شكسته و جسم خسته و با تب و لرز، از مدينه بيرون رفتند.

پس از تسليم نجرانيها لرزه به اندام مسيحيان بيرون از شبه جزيره عربستان افتاد، در سر زمين عرب عظمت و شوكت اسلام سايه افكند، ديگر كسى جرأت مخالفت و قدرت ابراز خلاف، با مسلمين را نداشت و پرچم اسلام در جاى جاى سر زمين عربستان به اهتزاز در آمد؛ صداى اللّه أكبر مؤذّنها در گوشه و كنار آن سرزمين و در

متن شهرها و روستاها طنين افكند

«مقدار جزيه»

«مقدار جزيه» دركتابهاى تاريخ كيفيّت صلح و مقدار جزيه، به صورت گوناگون ثبت شده است كه تعدادى از آن را براى اطلاع، ذيلًا مى آوريم.

1- دوهزار حلّة كه قيمت هر يك حلّة چهل درهم باشد و اينكه هر وقت فرستادگان رسول خدا براى وصول جزيه به آنجا رفتند آنها را پذيرائى كنند، از فتنه گرى،

از مباهله تا عاشورا، ص: 54

عشّارى، رباخوارى و معاملة با ربا خواران دورى جويند «1».

2- يك هزار حلّة با يك هزار دينار در هر سال مقدارى در ماه محرم و مقدارى در ماه رجب پرداخت شود. «2»

3- دوهزار حلّة در هر سال، يك هزار آن در ماه صفر و هزار حلّة در ماه رجب و سى دست زره جنگى. «3»

4- دو هزار حلّة از حلّه هاى أواقى كه بهاء هر يك چهل درهم باشد اگر بهاء آن متغيّر شود با اين معيار محاسبه شود و اگر در يمن جنگى پيش آيد سى دست زره جنگى و سى عدد نيزه و سى رأس اسب به عنوان عارية به لشگر حضرت تحويل گردد، حضرت ضامن شد پس از پايان جنگ به آنها برگرداند. «4»

5- يك هزار دينار موقتاً بطور امانت تا آمدن قوم (مسيحيان) يك هزار شمشير، يك هزار زره يك هزار سپر؛ اين سه قلم پيش پيامبر عارية (يا به عنوان تضمين) بماند تا آنها تصميم نهائى خود را به اطلاع حضرت برسانند. پيامبر نيز قبول كرد. «5»

6- هر سال دو هزار حلّة، 33 اسب، 33 زره، 33 شتر. «6»

7- پيامبر پذيرفت كه با نصارا (يعنى باآنها) جنگ نكند، آنها را (مجبور نكند تا) از

دينشان برگردند (يا الزاماً ازكيش خود دست بردارند) آنها نيز متعهد شدند هرسال 2 هزار حلّة 1 هزار در ماه صفر و 1 هزار در ماه رجب و سى عدد زره آهنى (به عنوان

از مباهله تا عاشورا، ص: 55

جزية) به پيامبر تحويل نمايند. «1»

در تفسير الميزان گويد: قوله: ألف فى الصفر، المراد به المحرم و هو أوّل السّنة عند العرب منظور از صفر در اينجا محرّم است چون اوّل سال نزد عرب آن است، در جاهليّت نيز محرم را صفر مى ناميدند و عربها در صفر نسى ء ميكردند پس در اسلام حرمت جنگ را در صفر قرار داد به خاطر اين، ماه حرام ناميده شد پس از اسلام صفر به محرم مشهور گشت. «2»

8- دو هزار حلة در صفر و يك هزار در محرم پرداخت شود. «3»

در تواريخ يك عهد نامه مشروحى نسبت به نجرانى ها ثبت گرديده است، پس از بيان و شرح كامل واقعة از نظر خوانندگان خواهد گذشت؛ در آن نامه تعهدهاى فيمابين روشن خواهد شد

«دو فرماندار»

«دو فرماندار» در حال حيات رسول خدا صلى الله عليه و آله دو فرماندار به نجران اعزام گشته يكى به نام عمروبن حزم الأنصارى؛ دومى به نام يزيد بن أبى سفيان (برادر معاوية)

اگر معاهده نجرانى ها در سال دهم هجرت باشد مدت فرمان روائى آن دو كوتاه بوده و اگر در سال هفتم هجرت باشد مدتى طول كشيده است

13 «سرأنجام جزية»

13 «سرأنجام جزية» پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله جريان جزية با دست اندازهاى گوناگون روبرو شد مشروح آن را از تاريخ الكامل إبن أثير مى آوريم.

زمانى كه ابوبكر در كرسى خلافت نشست؛ با نجرانى ها برابر صلحنامه رفتار كرد هنگامى كه عمر خلافت و زمام امور را به دست گرفت! أهل كتاب را از حجاز بيرون كرد؛ از جمله آنها نجرانى ها بودند، أملاك و اموال آنها را (به نرخ روز) خريدارى كرد بعضى از آنها به سوى شام و بعض ديگر به سوى نجرانيه كوفة «1» حركت كردند.

گويند: علت بيرون راندن عمر اهل نجران را اين بود كه تعداد نفوس آنها رو به ازدياد گذاشت به طورى كه به چهل هزار نفر رسيدند.

در ميان خودشان حسادت و جنگ قدرت شروع شد تا اينكه خود به تنگ آمده به پيش عمر آمدند و به او گفتند: أجْلِنا مارا جلاى وطن كن (تبعيدنما) عمر كه از

خطر آنها نسبت به مسلمانها در هراس بود (پى فرصتى مى گشت تا جمع آنها را بهم زند با پيشنهاد خود آنها فرصت را غنيمت شمرده، از حجاز بيرونشان كرد.

(بعدها) پشيمان شدند از عمر خواستند كه از در خواست آنها منصرف شود (ديگر كار از كار گذشته بود) عمر قبول نكرد، با اين حال زندگى كردند تا خلافت عثمان بپايان رسيد.

از مباهله تا عاشورا، ص: 57

وقتى كه امير مؤمنان عليه السلام زمام امور را به دست گرفت پيش آنحضرت آمدند وگفتند:

ننشدك باللّه خطّ يمينك! ترا به خاطر دستخطى كه خودت نوشته اى (چون بنا بر مشهور صلحنامه را آن زمان على عليه السلام نوشته بود) به خدا سوگندت مى دهيم؛ كه به ما كمك كن به موطن أصلى خود برگرديم چون صلحنامه با دست خط خود تو، نوشته شده و از مفاد آن كاملًا اطلاع دارى خودت نيز اصلاح كن.

فرمود: (با پيشنهاد خودتان) عمر كننده اين كار بود (نه من)، من از مخالفت كار او اكراه دارم.

عثمان در زمان خلافتش دويست حلّة از جزيه آنها را بنفع آنها برداشت، سرپرست نجرانى هاى كوفة كسانى را به شام و اطراف آن مى فرستاد تا حلّه ها را جمع كرده بياورند.

وقتى كه معوية و پس از او يزيد رياست مسلمين را قبضة كردند به پيش آنها آمدند از پراكندگى و كمى نفوس و مسلمان شدن عده اى شكايت كردند كه قدرت پرداخت جزيه را ندارند، نامه عثمان را نيز نشان دادند، معاويه و يزيد نيز دويست

حلّة از دوش آنها برداشتند در نتيجه چهار صد حلّة از بدهى آنها كسر گرديد.

زمانى كه حجاج والى عراق شد، عبد الرّحمن بن محمد بن اشعث براو شوريد و بزرگان و كدخدايان روستاها را به دوستى عبد الرحمن و نجرانيها را هم با همدستى با آنها، متهم نمود و جزيه را به يك هزار و سيصد حله نقشه دار برگردانيد.

تا زمان زمامدارى عمربن عبدالعزيز فرارسيد پيش او آمدند از فنا ونيستى خود و از غارت عربها اموال آنهارا به اطلاع او رساندند، واز ظلم حجاج نسبت به آنها و از كمى تعداد خود؛ از او استمداد نمودند.

عمر بن عبدالعزيز دستور داد تعداد آنها را سر شمارى كردند ديدند يك دهم نفوس سابق آنها نمانده است، گفت: به نظر من اين صلح جزيه است و جزيه مسلمان شده ها و مرده ها بايد از آنها كسر گردد بر زمينهاى اينها نيز چيزى تعلّق نمى گيرد با

از مباهله تا عاشورا، ص: 58

اين استدلال فقط دويست حلّة از آنها گرفت.

نوبت به يوسف ابن عمر ثقفى والى كوفه رسيد (به خاطر هم قبيله گى باحجاج وتعصب فاميلى) نجرانيها را دوباره به نصاب جزيه زمان حجاج باز گردانيد.

زمان رياست (أبى العبّاس) سفّاح اوّلين خليفه عباسى فرا رسيد روزى از محلى عبور مى كرد، نجرانيها به مسير او گل و رياحين ريخته و پول نثار كردند از اين كار آنها خوشش آمد و چون مادر او از بنى الحرث بن كعب از يكى از قبيله هاى آنها بود، به وسيله دائى

او، مسئله را مطرح و عدم توانائى خود را گزارش دادند، سفاح دستور داد فقط يك صد حلة از آنها دريافت كردند.

تا اينكه هارون الرّشيد به سر كار آمد، از كار گزاران او به او شكايت بردند.

هارون دستور داد كاگزارانش برگردند، بدهى آنها از بيت المال پرداخت شود. «1» با اين تلاشها ودست اندازها، مسئله جزية ماليده شده و ازبين رفت فقط ذكر آن در كتابهاى تاريخ به يادگار ماند

14 «تاريخ وقوع مباهلة»

14 «تاريخ وقوع مباهلة» در ميان مؤرّخين اختلافى نيست در اينكه صلحنامه ميان رسول خدا صلى الله عليه و آله و نجرانيها در سال دهم هجرت نوشته شده است، با اين حساب مباهله هم بايد در آن سال واقع گرديده است.

اما در روز مباهله اختلاف هست، بيشتر صاحب نظران روز بيست وچهارم ذى الحجة الحرام دانسته اند اگر چه بعضى ها روز 25 و بعض ديگر 22 يا 27 را نوشته اند. «1»

أمّا مشهور قول اوّلى است.

براى آن روز أعمال و دعاهاى مخصوصى نيز آمده است؛ 1- غسل 2- روزه 3- دوركعت نماز به صورتى كه در اعمال روز غدير گفته شده است 4- خواندن دعاى مباهله تا هم فيها خالدون است كه به دعاى سحر ماه رمضان شباهت زياد دارد 5- دعائى است كه شيخ طوسى و سيّدبن طاوس بصورت مخصوص بيان كرده اند. «2

15 «عكس العمل نجرانيها»

اشاره

15 «عكس العمل نجرانيها» از مصادر تاريخى استفاده مى شود كه نصاراى نجران به علّت گستردگى سر زمين نجران و تشكيل يافتن آن از قبايل مختلف و 73 روستا با مركزيت شهر بزرگ نجران «1» و بودن منطقه اى كه داراى صنايع نظامى، و نساجى، از قبيل أسلحة سازى و قماشهاى گوناگون، و از جهت اينكه أهمّيّت سوق الجيشى و بافت استثنائى داشت و مورد توجه سلاطين آن زمان بود؛ نسبت به رسول خدا صلى الله

عليه و آله عكس العملهاى متفاوتى نشان دادند

1 «نمايندگان نصارى»

1 «نمايندگان نصارى» رسول خدا صلى الله عليه و آله هنوز در مكّة سكونت داشت و به مدينه هجرت نكرده بود از نصرانيهائى كه خبر بعثت او را شنيده بودند، حدود بيست نفر از مردم حبشة، و بقولى از نجرانى ها به مكّة آمدند و در حالى كه چند نفر از رجال قريش پيرامون كعبة بر عليه رسول خدا، انجمن داشتند، به مسجد الحرام وارد شدند و در برابر چشمان آنها با رسول خدا ديدار نموده، با وى نشستند و سخن گفتند و پرسشها كردند، او را

از مباهله تا عاشورا، ص: 61

چنانچه در كتابهايشان توصيف شده بود يافتند و چون رسول خدا آنان را به اسلام دعوت كرد و قرآن بر ايشان تلاوت نمود، به گريه افتادند، و دعوت آنحضرت را، پذيرفتند، و به وى ايمان آوردند و از نزد رسول خدا بر خاستند؛

ابوجهل بن هشام با گروهى از قريش سر راه بر ايشان گرفتند و گفتند: شما چه مردمان بى خردى هستيد! مردم حبشة (يا نجران) شمارا براى رسيدگى و تحقيق در امرى فرستادند امّا شما بى درنگ دين خود را رها كرديد و دعوت او را پذيرفتيد.

نمايندگان نصارى درپاسخ قريش گفتند: مارا با شما بحث و جدالى نيست ما به كيش خود، شما به كيش خود، مااز

اين سعادت نمى گذريم در باره ايشان آياتى «1» از قرآن مجيد نازل شد. «2»

2

سال دهم هجرت رسول خدا صلى الله عليه و آله خالد بن وليد را در ماه ربيع الأخر به همراه چهار صد نفر «3» به سوى بنى الحرث بن كعب كه، در نجران ساكن بودند فرستاد

او را امر فرمود؛ اول آنان را سه مرتبة به اسلام دعوت نمايد، اگر قبول كردند

در ميان آنها بماند تا شرايع اسلام را بر آنها تعليم نمايد و اگر نپذيرفتند با آنها بجنگد؛ خالد حركت كرد وقتى كه به آنجا رسيد آنها را به اسلام دعوت كرد آنها نيز قبول نمودند در ميان آنها ماند و جريان اسلام آنها را به حضرت نوشت (پس از مدتى) با گروهى از آنان كه از جمله آنها قيس بن الحصين بن يزيد بن قينان ذى الغصّة و يزيد بن عبدالمدان و جز آن دو بودند، به خدمت حضرت رسيدند در مدينه ماندند و در بقيّه ماه شوال يا در ذى الحجّة به شهر خود برگشتند.

از مباهله تا عاشورا، ص: 62

رسول خدا عمروبن حزم را به سوى آنان روانه كرد كه شرايع اسلام را تعليم و صدقات آنها را وصول نمايد، هنوز عمرو در آنجا بود كه حضرت از دنيا رحلت

نمود. «1»

در تاريخ طبرى ملاقات آنها را با رسول خدا صلى الله عليه و آله بدينگونه آورده است.

وقتى كه به خدمت حضرت شرفياب شدند سؤال فرمود: اينها كيستند مثل اينكه از مردان هند هستند به عرض

رساندند كه اينان بنوالحارث بن كعب اند.

آنها نزد حضرت ايستاده سلام كردند و گفتند: نشهد أنّك رسول اللّه و أن لا الهَ إلّااللّه، فقال رسول اللّه و أنا أشهد أن لا اله الّااللّه وانّى رسول اللّه شهادت ميدهيم تو رسول خدائى و غير از خداى يكتا خداى ديگرى وجود ندارد حضرت نيز فرمود: من نيز به يگانگى خداوند و به رسالت خودم شهادت مى دهم.

حضرت سه بار از آنها سؤال كرد شما بوديد كسانى كه (مشهور است) اگر حركت مى كرديد از همه جلوتر بوديد؟ كسى جواب نداد! در مرتبه چهارم يزيد بن مدان نيز چهار بار عرض كرد بلى يارسول اللّه مائيم، كه در موقع حركت از همه جلوتر (وپيشرو) بوديم.

فرمود: اگر خالد بن وليد جريان اسلام شما را به من اطلاع نمى داد سرهايتان را به زير پاهايتان مى انداختم!.

يزيد بن مدان گفت: يارسول اللّه،! نه شما را ستايش مى كنيم و نه خالد را! فرمود: پس كِه را ستايش مى كنيد؟ عرض كردند ما خدائى را ستايش مينماييم كه به وسيله شما مارا هدايت كرد؛

سپس حضرت از آنها سؤال نمود؟ شما با چه وسيله اى (چگونه و با چه تاكتيكى) در جاهليّت با هر كه مى جنگيديد غالب (و بر دشمن پيروز) مى شديد؟!

از مباهله تا عاشورا، ص: 63

عرض كرد، ما بر كسى غالب نبوديم! فرمود: بلى شما بوديد كه با هر كس جنگ كرديد (از ميدان جنگ فاتح بيرون آمده) و غالب مى بوديد؟.

جواب دادند بلى اى رسول

خدا؛ علّت غلبه ما اين بود كه فرزندان بندگان بوديم گِرد مى آمديم ولى پراگنده نمى شديم و بر هيچ كس ظلم و ستم نمى كرديم فرمود:

راست گفتيد (اتّحاد و يگانگى و همدلى وستم نكردن، رمز پيروزى است)

سپس حضرت به بلحارث بن كعب بن قيس بن حصين مأموريتى داد و دسته او در أواخر شوّال يا أوايل ذى القعدة به شهرخود برگشتند، چهار ماه بعد از برگشتن آنهابود كه داهيه عظمى و مصيبت كبرى، رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله واقع شد. «1»

تاريخ، اسلام آوردن طائفه بنى الحرث بن كعب را، اينگونه بازگو مى كند؛ با اينكه اين قبيلة از شجاعان و رزم آوران درجه يك نجران بودند و همه را هنگام پيكار شكست مى دادند، مغلوب كسى نمى شدند حضرت هم از جنگجوئى آنهامطلع بود كه چهار بار از آنهاپرسيد (شما بوديد هميشه پيشرو و غالب و فاتح بوديد).

با اين همه رشادتهاو شجاعتها نخستين كسانى بودند كه از نجرانيها بطور آشكار ايمان آوردند و تسليم حق شدند؛

امّااز روايت سيّد بن طاوس قدس سره كه به زودى خواهدآمد استفاده مى شود كه اينها به آن سادگى تسليم نشدند بلكه در مجالس گفتگوى كليساى بزرگ شركت كرده سخنرانيها نموده و اظهار نظرها كرده ان

16 صلحنامه ياعهد نامه

اشاره

16 صلحنامه ياعهد نامه در فصل چهارم در علّت پيش آمد واقعه گذشت كه، حضرت نامه اى به اهل نجران فرستاد و آنها را به اسلام يا جزيه يا جنگ دعوت كرد؛ و در اين فصل، پايان و نهايت

جريان مباهله را كه چگونه باصلح و بصورت مسالمت آميز خاتمه يافت، از نظر خوانندگان گرامى مى گذرانيم.

صلحنامه در تاريخ به سه صورت ثبت گرديده است دو صورت آن با احتمال قريب به يقين؛ از جعليّات نصارى است، چون متن روايتها و كيفيّت اداى عبارات و كلمات، حاكى از جعلى بودن آنهاست و چون با سليقه رسول خدا همسو نمى باشد خود گوياى ساختگى آن دو است.

استاد على احمدى ميانجى قدس سره: در كتاب مكاتيب الرّسول در باره آن دو نامه، چنين اظهار تظر مى كند.

دو نسخة از مكتوب پيغمبر به نجران را از كتاب مجموعة الوثايق نقل كرديم، كه خود مؤلّف مجموعة، اعتراف دارد بر اينكه اين دو نسخة از موضوعات است.

وسياق نامه نيز بر ساختگى آن دلالت دارد.

پروفسور هندى در مجموعه ص 116 رقم 97- 96 چنين مى گويد: (تاريخ النّسطوريّين فى مجموعة تأليفات الاباء الشّرقيّين ج 13 ص 616- 600)

كوچكترين شبهه اى نيست كه اين دو نصّ (عهد نامه) از ساختگى هاى (نصارا) است، به قطعه 120 نيز مراحعه شود.

استاد احمدى سپس دو عهدنامه را كه نسبتاً مفصّل است نقل كرده در آخرمى

از مباهله تا عاشورا، ص: 65

گويد: أقول نقلنا هاتين النّسختين مع العلم بكونهما مجعولًا لئلّا يخلو كتابنا عما نسب إليه صلى الله عليه و آله من الكتب من ميگويم: اين دو نسخة را با اين كه علم به جعلى بودن آنها دارم نقل كردم، به خاطر اينكه كتاب من از نامه هاى منسوب به آنحضرت خالى نماند، و

دلايل مجعول بودن آنها را بيان مى كنم تا براى كسانى كه زياد با تاريخ آشنائى ندارند مشتبه نشود و احتمال صدور (يا صحّت آن را) ندهند ونشانه هاى جعلى بودن آن را پى گير مى شويم كه خواننده با چشم باز بخواند. «1»

استاد احمدى: جعلى بودن آن دو را با 8 دليل ثابت ميكند و براى اينكه آن دو نسخه بطور يقين ساختگى است از نقل آنها خود دارى مينماييم و به عهد نامه اى كه در منابع موثق اسلامى بيان گرديده است، مى پردازيم

«متن عهد نامه»

«متن عهد نامه» بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

هذا ما كتبه النّبى رسول اللّه محمّد، لنجران، كان له عليهم حكمه «2» فى كلّ ثمرة و صفراء و بيضاء و سوداء و رقيق فأفضل عليهم و ترك ذالك لهم، ألفى حلّة (من) حلل الأواقى فى كلّ رجب ألف حلّة و فى كلّ صفر ألف حلّة

كلّ حلّة أوقية و ما زادت حلل الخراج أو نقصت عن الأواقى فبالحساب و مانقصوا من درع أو خيل أو ركاب أوعرض أخذ منهم بالحساب، و على أهل نجران مثواة رُسُلى شهر فدونه و لا يحبس رسلى فوق شهر، و عليهم عارية ثلثين درعاً و ثلثين فرساً و ثلثين بعيراً اذا كان كيدٌ باليمن ذو مغدرة، و ما هلك ممّا أعاروا رسلى من خيل أو ركاب، فهم

از مباهله تا عاشورا، ص:

66

ضمن، يردّوه إليهم

ولنجران و حاشتها جوار اللّه و ذمّة محمّد النّبىّ رسول اللّه على أنفسهم و ملّتهم و أرضهم و أموالهم (و بيعهم و رهبانيّتهم و أساقفتهم و غائبهم) «1» و شاهدهم (وكلّما تحت أيديهم من قليل أو كثير «2») و عيرهم و بعثهم و أمثلتهم «3» لا يغيّر ما كانوا عليه و لا يغيّر حقّ من حقوقهم لايفتّن أسقفهم من أسقفيته، و لا راهب من رهبانيّته و لاواقه من وقاهته على ما فى تحت أيديهم من قليل أو كثير و ليس عليهم رهن و لادمُ جاهليّة و لا يحشرون و لا يعشرون، و لا يطأ أرضهم جيش، من سئل منهم حقّاً فبينهم النّصف غير ظالمين و لا مظلومين بنجران (على أن لايأكلواالرّبا) «4» و من أكل منهم رباً من ذى قبل فذمّتى منهم بريئة؛ (و عليهم الجهد والنّصح فيمااستقبلوا غير مظلومين و لا معنوف عليهم) «5» و لا يأخذ منهم رجل بظلم اخر، و لهم على ما فى هذه الصّحيفة جواراللّه و ذمّة محمّد النبىّ أبداً حتّى يأتى أمراللّه، مانصحوا و أصلحوا فيما عليهم غير مكلّفين شيئاً بظلم،

(و فى الطّبقات: (اى طبقات ابن سعد) شهد أبو سفيان بن حرب و غيلان بن عمرو و مالك بن عوف من بنى نصر و الأقرع بن حابس الحنظلى و المغيرة كتب «6»

.

از مباهله تا عاشورا، ص: 67

«بنام خداوند بخشنده مهربان»

اين نوشته محمد پيغمبر و رسول خدا (صلى الله عليه و آله) به (اهل) نجران چون به حكم او تسليم شده بودند،

در تمامى ميوه ها و طلا ونقره و پولهاى سياه، يا باغات پُر درخت و پُر شاخ و برگ و برده هايشان.

پس تفضّل كرده همه آن نامبرده هاى بالا را به آنها بخشيد فقط بعنوان بدهى در ذمّه آنها واگذاشت؛

دو هزار حلّة «1» أواقى كه يك هزار آن در ماه رجب و يك هزار ديگر در ماه صفر تأديه گردد، هر حلة يك أوقية «2» است، اگر حله ها كمتر يا زيادتر از اوقيه باشد (با معيار اوقيه) محاسبه خواهد شد.

اگر از اسب و زره و غيرهما كه عاريه گرفته خواهد شد در دست مسلمانها ناقص و يا تلف شود آن هم (با همان معيار اوقيه) محاسبه خواهد شد.

برعهده اهل نجران است كه فرستادگان رسول خدا را (كه براى وصول بدهى كه به سوى آنها مى روند) حد اكثر يك ماه يا كمتر مسكن داده و بيشتر از يك ماه معطّل ننمايند.

اگر حيله يا تمرد (جنگى يا هر گونه در گيرى مسلحانه) در يمن پيش آيد؛ بايد سى رأس اسب، سى دست زره، سى نفر شتر به عنوان امانت به رسول خدا تحويل داده

از مباهله تا عاشورا، ص: 68

(و بعد از انقضاء جنگ پس بگيرند) اگر از اين امانت ها چيزى تلف شود رسول خدا ضامن جبران خسارت آن خواهد بود؛

به نفع اهل نجران و اطراف آن بر ذمّه خدا و رسول او محمد پيغمبر است كه امان داده شود بر جان، مال، زمين، دين، كليساها، راهبها، أسقفهايشان و حاضر و غائبشان و هرچه

در زير دست آنهاست از كم و زياد يا قافله ها و فرستاده ها، و آنها بر حالى كه هستند از آنحال تغيير داده نشوند، و نيز حقى از حقوقشان دگر گون نشود و فرشهاى آنها يعنى بر زنهاى آنان دست درازى نباشد؛

(باز بر ذمه خدا و رسول خدا است) كه هيچيك از أسقفها و راهبان و قيّمهاى دينى آنها و هر چه در زير دستشان هست از كم و زياد تغيير ندهد.

بر ذمه آنها گرو، و خون جاهليت نيست (به عنوان عفو عمومى اين چيزها، برعليه آنها مطالبه نشود) و تبعيد و اخراج نشوند، ماليات اخذ نگردد، آرتش اسلام بر سرزمين آنها وارد و قدم نگذارند و اگر حقى از آنهامطالبه شود بطور عادلانه رفتار نمايند و (پايان پذيرد) نه ظالم شوند و نه مظلوم.

(متقابلًا) برذمّه نجرانيهاست كه ربا نخورند اگر در آينده كسى ربا بگيرد ذمّه من (رسول خدا) از آنهابرى ءاست، و براى آنهاست در آينده جدّيّت ونصيحت بدون ظلم و فشار و هيچكس از آنهابا ستم چيزى نگيرد.

بر نفع آنهاست آنچه كه در اين صحيفة نوشته شد پناه خدا و ذمه رسول او براى هميشه تاخدا چه بخواهد، مادامى كه آنها (عهد شكنى نكرده و تمرد ننمايند) رفتارشان خوب و آنچه بر عهده آنهاگذاشته شده است پايبند باشند بدون كوچكترين تكلّفى وستمى.

در كتاب طبقات: آورده است كه شاهد اين عهد نامه- ابو سفيان بن حرب، غيلان بن عمرو، مالك بن عوف از بنى نصر و أقرع بن حابس حنظلى. و مغيرة بوده اند.

از ظاهر كتاب طبقات ابن سعد استفاده مى شود كه كاتب اين عهد نامه مغيرة بوده

از مباهله تا عاشورا، ص: 69

است؛ امّا از ظواهر كتابهاى تاريخ يعقوبى «1» وفتوح البلدان بلاذرى و سنن كبراى بيهقى استفاده مى شود كه عهدنامه را (امير مؤمنان) علىّ بن ابى طالب عليه السلام نوشته است «2» و در كتاب خراج و المجموعة: نويسنده را عبداللّه بن ابى بكر معرّفى كرده است

ابو يوسف در كتاب الخراج ص 74 مى گويد: عهد نامه در چرم سرخ رنگى قلمى گرديده بود. «3

17 «مشروح جريان مباهلة»

اشاره

17 «مشروح جريان مباهلة» روايات مباهلة به صورتهاى مختلف نقل گرديده است بعضى مختصر وگذرا، بعضى متوسط، ولى سيّد بن طاوس رضى الله عنه در كتاب شريف إقبال الأعمال با آن قطع بزرگش از صفحه 496 تا ص 510 و در بعض نسخه ها تا ص 513 يك روايت مفصل و طولانى را آورده است.

ألبتّه سيّد روايت ديگرى نيز در كتاب سعد السّعود كوتاهتر، از ص 91 تا 94 با طريق و سند ديگرى روايت نموده است أما روايت اقبال علاوه بر اينكه طولانى است، از هر جهت كامل و جامع و داراى مطالب مفيد زيادى است.

و نيز شامل أسناد ارزنده و اظهار حقّانيّت پيامبر و امامت أئمّة و ساير اعترافات و كشف حقايق نهانى و بيرون كشيدن اسرار نهفته از لابلاى كتابهاى آسمانى أنبياء سلف است، و چون از حلقوم بزرگان و رؤساء و أسقفهاى نصارى بيرون آمده و در خلال پنج روز بحث و جدال

لفظى بيان گرديده؛ أهميت آن را دو چندان نموده و مورد توجه قرار داده است؛

بدينجهت نقل آن را اختيار كرديم تا خوانندگان گرامى بادقّت و حوصله زياد مطالعة نموده و فرق آن جلسات نصارا را با جلسه سقيفة و پيآمد آن و در نهايت با منظره دلخراش روز عاشورا مقايسة و در باره آتش بياران آن معركه ها، قضاوت نمايند.

سيد بن طاوس رضى الله عنه آن روايت را با سندهاى صحيح و طريق هاى روشن و صريح كه به كتاب أبى المفضّل محمّدبن عبدالمطلب شيبانى منتهى مى شود، از أصل كتاب حسن بن اسماعيل بن أشناس بزّار كه در أعمال ذى الحجة نوشته شده، از

از مباهله تا عاشورا، ص: 71

شخصيّتها و صاحبان همّت والا كه نيازى به ذكر نام آنها نيست فقط هدف بيان روايت آنها است، چنين نقل نموده است.

بعداز آنكه رسول خدا و سيّد كاينات مكّه معظّمة را فتح نمود و همه عربها مطيع ومنقاد آنحضرت شده و در زير پرچم لا إله الّااللّه قرار گرفتند؛ نامه هاى فراوان به رؤساء و بزرگان عالم مخصوصاً كسرى ايران و قيصر روم روانه كرد و همه آنهارا به اسلام دعوت كرده و ادامه دادند در صورت عدم تسليم باذلّت و خوارى جزية دهند و يا اين كه آماده جنگ شوند.

چون اين خبر به نصاراى نجران و كسانى كه دراطراف آنها بودند از بنى المدان و فرزندان حارث بن كعب و كسانى كه با ايشان بودند با اختلاف مذاهبشان از اروسية، سالوسية، اصحاب دين الملك،

مارونية، عبّاد و نسطورية، رسيد همگى با آن كثرت جمعيّت؛ به وحشت افتاده رعب و ترس بر آنهامستولى شد بطورى كه خواب راحت و آرامش زندگى را از دست دادند، در اين بيم وهراس بودند كه ناگهان فرستادگان رسول خدا بنام 1- عتبة بن غزوان 2- عبداللّه بن أبى اميّة 3- هدير بن عبداللّه تيمى 4- صهيب بن سنان نمرى، بانامه آنحضرت به نجران وارد شدند.

درآن نامه مانند ديگر نامه ها آنها را به اسلام دعوت كرده بود اگر مسلمان شوند برادران دينى ما هستند و اگر تكبّر كرده سر پيچى نمايند، بايد باذلّت و خوارى آماده پرداخت جزيه شوند در غير اين صورت جنگ را پذيرا باشند در نامه اين آية نوشته شده بود: قل يا أهل الكتاب تعالوا إلى كلمة سواء بيننا وبينكم أن لانعبد الّااللّه و لا نشرك به شيئاً ولا نتّخذ بعضنا بعضاً أرباباً من دون اللّه فان تولّوا فقولوا شهدو بأنّا مسلمون «1»

بگو اى اهل كتاب! بياييد به سوى سخنى كه ميان ما و شما يكسان است؛ كه جز خداى يگانه را نه پرستيم و چيزى را همتاى او قرار ندهيم؛ و بعضى

از مباهله تا عاشورا، ص: 72

از ما، بعض ديگر را- غير از خداى يگانه- به خدايى نپذيرد؛ هر گاه (از اين دعوت) سرباز زنند، بگوييد: گواه باشيد كه ما مسلمانيم.

همه مى دانند پيامبر تا كسى را به اسلام دعوت نمى كرد و حجّت را بر او تمام نمى نمود، با او نمى جنگيد.

نامه به

آنها تحويل گرديد با خواندن نامه نفرت شديد توأم با رعب و وحشت وجود آنان را فرا گرفت بلا فاصله در كليساى بزرگ گرد آمده، فرشهاى گرانبها انداخته و ديوارها را با حرير و ديبا زينت دادند؛ صليب بزرگ راكه از طلاى ناب ساخته شده بود و با جواهرات پر قيمت تزئين داده بودند، كه پادشاه روم به آنها هديه كرده بود، بپا داشتند.

اولاد حارث بن كعب كه از زمانهاى قديم به جنگاورى وشجاعت در ميان عرب شهرت تام داشتند، براى مشاوره و رايزنى حاضر شدند تانظرهاى خود را بيان دارند؛ اين خبر كه بگوش قبايل مذحج، عكّ، حمير و أنمار و اشخاص نزديك، نسبى و سببى ايشان از قوم سبا رسيد؛ به خاطر تعصّبى كه داشتند، با دماغهاى باد كرده و متكبّرانه، در آن كليسا حضور بهمرساندن، حتّى بعضى از آنها كه قبلًا اسلام را پذيرفته بودند همگى از اسلام بر گشته، به صف أقوام خود پيوستند رأى عمومى آنها بر اين قرار گرفت كه به مدينة هجوم برده و جنگ نمايند.

يك نفر از قبيله بنى بكر بن وائل بنام أبوحارثة (أبو حامد) حصين بن علقمة دانشمند بزرگ و استاد همه آنها و يكصد وبيست سال عمر كرده و از غايت پيرى ابروهايش برروى ديده هايش ريخته بود، باعصابه خود ابروهايش را بالا زده برعصاى خود تكيه زد كه خطبه بخواند، كسى كه از علوم پيغمبران بهره مند و به پيغمبر اسلام، ايمان آورده بود و ايمان خود را پنهان مى كرد گفت

«أبو حارثة أسقف أعظم»

«أبو حارثة أسقف أعظم» آهسته! اى فرزندان عبدالمدان! عافيت و سعادت دو نعمت پنهان است كه در صلح به دست مى آيد و دوام پيدا مى كند نه در جنگ (و خون ريزى) با آرامش تصميم بگيريد مانند مورچگان از پى يكديگر نرويد؛ مبادا باشتاب و تندى اقدامى بكنيد كه عاقبت خوبى نه خواهد داشت؛ قسم به خدا آنچه كه نكرده ايد عاقبت مى توانيد انجام دهيد امّا كارى كه كرده ايد ديگر نمى توانيد برگردانيد نجات در تحقيق و (تفحّص) و تفكر و آرامش است، چه بسيار خود دارى از حمله كردن و بسيار سكوت، از سخن گفتن بهتر است؛ (اين نصيحت هارا كرد و ساكت شد)

«سخنان كرز بن سبرة»

«سخنان كرز بن سبرة» كرز بن سبره حارثى كه از بزرگان بنى حارث بن كعب و از اشراف و اميران جنگ آنها بود «1» گفت: اى أبو حارثة از شنيدن اين خبر دلت لرزيده و اندرونت از ترس باد كرده مانند كسى كه شيرى ديده و عقل از سرش پريده باشد؛ مثلها مى زنى و مارا مى ترسانى به حقّ خداوند منّان قسم، تو خود ميدانى كه حفظ وحمايت دين و فضيلت آن با اقدام به جنگ است و اين كار بزرگى است، امّا در راه خدا و براى خدا كم و سبب اصلاح فساد دين خداى جبّار است، در حالى كه ما همه اركان رياستيم و صاحبان نور دو پادشاهيم پس كداميك از جنگهاى ما را سراغ دارى

كه بر دشمن غلبه نكنيم و دركجاى كار ما عيب هست كه انكار مى كنى.

از مباهله تا عاشورا، ص: 74

اين شخص طورى باحرارت توأم با عصبانيّت صحبت مى كرد هنوز سخن او تمام نشده بود پيكان تيرى كه در دست داشت از شدت غضب به دستش فرو نشست و او متوجه نبود كه شخصى بنام عاقب و اسمش عبد المسيح، بزرگ قوم و امير رأى و صاحب مشورت آنان بود و بدون نظر او كارى انجام نمى دادند به سخن آمد و

«سخنان عاقب»

«سخنان عاقب» رو به كرز بن سبرة حارثى كرد و گفت: روى تو سفيد باد، جاى تو و پناه دهنده ات عزيز باد، برامان دهنده ات دست تعدى مباد بحق ياد كردى از پيشانيهاى گرد آلوده حسبى محكم ونسب كريم و عزّت قديم را، ولكن اى ابو سبره هر سخن جائى و براى هر زمانى مردانى هست و هر كس به امروز خود شبيه تر است، از ديروز و اين روزها جنگ كردن مختلف است گروهى مغلوب و جمعى را غالب مى كند و عافيت بهترين لباسهاست، براى آفات سببها و علّتها است؛ بزرگترين سبب آفت آن است كه بدون پيدا كردن راه حل منطقى، به شعله ور ساختن آتش جنگ اقدام و با بلا و آفت با آن روبرو شدن است، او نيز ساكت شده

سر به زير افكند

سخنان سيّد»

سخنان سيّد» مردى بلند قامت و عالم آن روز اهل نجران، از قبيله عاملة كه با قبيله لحم متحد و ملحق شد به نام اهتم بن نعمان مشهور به سيد بود، رو به عاقب كرد و گفت: بلند باد بخت تو و با سعادت باد سعى تو اى ابا واثلة؛ براى هر لامعة را روشنى و هر سخن راست را نورى هست؛ به خدائى كه بخشنده عقل است آن نور را درك نمى كند مگر كسى كه بينا باشد هر سه نفرتان در سخن گفتن به هر راهى رفتيد بعضى هموار و

از مباهله تا عاشورا، ص: 75

بعضى ناهموار با اينكه رأى هر تك تك شما در جاى خود محكم و پر ارزش است امّا:

برادرِ قريش پيامبر؛ براى كار بزرگ و امر عظيم دعوت كرده است پس هرچه به فكر شما مى رسد اظهار كنيد؛ به اطاعت و اقرار يا به مخالفت و انكار

سخنان كرز بن سبرة»

سخنان كرز بن سبرة» باز كرز كه مرد لجوج و سر سخت بود به سخن آمد و گفت: آيا دينى را كه پدران ما بر آن بوده و ريشه و رگ ما بر آن سفت شده و پادشاهان عالم به خاطر آن ما را عزيز ميشمارند، ترك كنيم و باذلّت و خوارى حاضر به جزية دادن شويم؟! نه بخدا قسم هيچيك از اين دوكارنخواهد شد؛ ما شمشيرهارا مى كشيم و با محمد مى جنگيم؛ يا ما زنان را بيوه مى كنيم و يا خون ما پيش محمد ريخته شود تا خداوند كهِ را نصرت دهد

سخنان سيّد»

سخنان سيّد» سيد رو به او كرد و گفت: اى اباسبرة برخود و ما رحم كن! اگر ما شمشير از غلاف در آوريم از آن طرف نيز شمشيرها كشيده خواهد شد همه قبائل عرب مطيع و منقاد او شده و زمام امور خود را بدست او سپرده اند حكم او به شهرها و صحراها جارى گشته پادشاه عجم وقيصر از او حساب مى برند شما در مقابل او چه هستيد؟! اگر با قصد جنگ به او رو آوريد در كوته زمان مستأصل شده ديگر نامى از شما باقى نخواهد ماند مانند خاشاكى بر روى سيلاب دور زده؛ يا مثل يك تكه گوشت كه برروى سنگ انداختة باشند (خشك شود).

در ميان آنها شخصى بنام جهير بن سراقه بارقى بود، از زنادقه نصارى و در نزد

از مباهله تا عاشورا، ص: 76

پادشاهان صاحب منزلت و ساكن نجران بود؛ سيد رو به او كرد و گفت: اى ابو سعاد تو هم سخنى بگو و اظهار نظر كن، اين مجلسى است كه كارهاى مهم و

وقايع عظيمه در پى خواهد داشت

«رأى و نظر أبو سعاد»

«رأى و نظر أبو سعاد» أبو سعاد گفت: به نظر من اوّلين كارى كه مى كنيد بايد نزد محمد رفته اظهار اطاعت نمائيد و در بعضى چيز هائى كه از شما ميخواهد (سرگرم كنيد) و در اين مدت به پادشاهان اطراف، سياهان نوبه، حبشه، علوه، رعا، راحت، مرّ و مخصوصاً به پادشاه عظيم تر قيصر روم كه همه نصرانيند نامه ها بفرستيد و همچنين به سوى شام و نصاراى آنجانب از پادشاهان غسّان و لحم و جذام و قضاعة و غيرايشان كه هم دين و خويشان و دوست شمايند، كسانى بفرستيد؛ و باز به سوى اهل حيره و جمعى كه به دين آنها ميل كرده اند از قبايل تغلب بنت وائل و غير اينها از ربيعة بن نزار فرستادگانى گسيل داريد و نامه ها بفرستيد؛ از همه آنها استمداد نمائيد وقتى كه لشگريان روم وارتش سياهان مانند اصحاب فيل به كمك شما حركت كردند و نصرانيان عرب از ربيعه كه ساكن يمن هستند؛ به سوى شما آمدند و به يارى شما شتافتند قبايل خود را نيز مسلّح مى كنيد به طور دسته جمعى به سوى مدينه هجوم مى بريد كه محمد تاب مقاومت در برابر اين همه لشگر را نخواهد داشت (در مقابل عمل انجام شده قرار مى گيرد تاخود را جمع و جور كند ريشه او را از بيخ و بن، بر مى كَنيم) در مدت كمى مستأصل شده و مغلوب و مقهور ما خواهد

شد، آتش فتنه او فرو خواهد نشست و شما نزد جهانيان، بزرگ خواهيد شد مانند كعبه اى كه درتهامه است؛ كه عالميان به حجّ آن مى روند رأى همين است آن را غنيمت شماريد؛ رأى و فكر ديگر به صلاح نيست.

سخنان جهير بن سراقة مورد قبول همه واقع شده متّفقاً تصميم گرفتند كه آن را

از مباهله تا عاشورا، ص: 77

دستور العمل خود قرار داده (به اجرا در آورند) نزديك بود كه از همديگر جدا شده متفرّق شوند؛ ناگاه از ميان ايشان شخصى از قبيله ربيعة بن نزار از فرزندان قيس بن ثعلبة به نام حارثة بن اثال به پا خاست او در دين حضرت عيسى عليه السلام بود رو به سوى جهير كرد و گفت

سخنان حارثة بن اثال»

سخنان حارثة بن اثال» متى ما تُقد بالباطل الحق بابه وان قدّت بالحق الرّواسى تنقد

اذا ما أتيت الأمر من غير بابه ضللت و إن تقصد إلى الباب تهتد كى دَرِ حق باباطل تكه پاره شده* اگر باحق كوهها بريده شود، قطعه قطعه مى شود

اگر به كارى از راهش وارد نشوى* گمراه مى شوى و اگر از راهش وارد شوى هدايت مى يابى؛ يعنى كارهارا بايد از مسير صحيحش انجام داد والّا با هيا و هو و تحريك احساسات، ره به جائى نتوان برد؛

پس رو كرد به سوى سيد و عاقب و علماء و عبّاد نصارى و سائر نجرانيها كه كس ديگر آنجا نبود و گفت:

اى فرزندان علم و حكمت و اى باقيماندگان حاملان حجّت، گوش دهيد و سخن بشنويد

به خدا قسم سعادتمند كسيست كه نصيحت گوش كند و از سخن حق رو نگرداند من شمارا از خدا مى ترسانم و سخنان حضرت عيسى را به ياد شما مى آورم؛ سپس وصيّت حضرت عيسى و نصّ او را بر وصىّ خود شمعون بن يوحنّا شرح داد و آنچه را كه از وقوع افتراق در أمت او پيش خواهد آمد، بيان كرد.

پس گفت: كه حق سبحانه و تعالى به عيسى عليه السلام وحى كرد كه اى پسر كنيزك من بگير اين كتاب مرا با قوّت تمام و آن را به اهل سوريا، بازبان خودشان تفسير كن و به آنها خبر ده كه، منم خدائى كه جز من خدائى وجود ندارد؛ منم زنده كه هرگز نمى ميرم، منم قائم بذات خود منم خدائى كه عالميان را بى مادة و اصل، از عدم به وجود

از مباهله تا عاشورا، ص: 78

آوردم (از نبود، بود و از نيست، هست كردم).

منم دائمى كه زوال ندارد؛ از حالى به حالى انتقال نمى يابم؛ به خاطر رحمت بر خلايق و حفظ و هدايت آنها رسولان خود را برأنگيخته و با آنها كتابهائى فرستادم؛

مخصوصاً پيغمبر برگزيده خود أحمد را خواهم فرستاد از ميان همه مردمان دوست و بنده خود فارقليطا را برگزيدم؛ در زمانى كه دنيا از هدايت كننده خالى شود، او را در محل ولادتش، كوه فاران در مكّه معظّمة و در مقام پدرش ابراهيم، مبعوث مينمايم؛ و خواهم فرستاد نورى تازه كه بگشايم با آن نور چشمهاى كور و گوشهاى كر و دلهاى نادان را، خوشا به حال كسى كه دريابد زمان او را و بشنود سخن او را و

به او ايمان آورد و به كتاب و شريعت او تبعيت كند؛

اى عيسى هر وقت او را بياد آوردى بر او درود، بفرست همان طور كه من و فرشتكانم همگى بر او صلوات (ودرود) مى فرستيم؛

راويان اين حديث ميگويند: چون سخن حارثة بن اثال به اينجا رسيد جهان روشن در ديده سيد و عاقب تاريك شد چون راضى نبودند كه اين سخنان و وصيت عيسى در همچون مجمع و مجلسى مطرح شود؛ چون اين دو نفر در ميان پيروان حضرت عيسى عليه السلام موقعيت بزرگى به دست آورده بودند؛ نزد پادشاهان و در خود نجران منزلت عظيم داشتند؛ تحفه ها وهداياى زيادى براى آنها مى آوردند؛ از اين مى ترسيدند كه با كشف اين حقايق مردم از آنها روى بگردانند، موقعيتشان به خطر افتاده و ديگر از آنها اطاعت نكنند؛ اگر مسلمان شوند تمام تشكيلات وبساط عريض و طويل آنها، برچيده خواهد شد و منزلتشان از بين خواهد رفت؛ بدين جهت عاقب رو به حارثة كرد وگفت:

سخنان عاقب»

سخنان عاقب» اى حارثة خودت را كنترل كن ردّ كننده حرفهائى كه زدى زيادتر از قبول كنندگان آن

از مباهله تا عاشورا، ص: 79

است؛ بسيار سخنى كه در آخر بلاى گوينده آن است، دلها از آشكار نمودن أسرار و حكمتهاى نهفتة، متنفّر است؛ از نفرت دلها بترس! هر چيزى را اهليست (هر سخن جائى و هرنكته مقامى دارد) آنها را نزد محرمان راز بايد گفت، سخنى بايد گفت كه مايه رستگارى و نجات شود، به كسى ضرر نرساند (و سبب گرفتارى و تفرقة أفكنى) نباشد؛ من آنچه شرط نصيحت بود با تو گفتم (خواه پند گير وياملال) ديگر

سخن نگو و خاموش باش (كه جان خود را به مفت از دست مى دهى). بلا فاصله سيد براى تأييد سخنان عاقب، رشته سخن را به دست گرفت و گفت

«سخنان سيد»

«سخنان سيد» اى حارثة من هميشه ترا بزرگ و فاضل مى دانستم عقل خردمندان به سوى تو مايل بود مبادا لجاجت كنى و مردم را به جاى آب به سراب بكشانى، اگر جز تو ديگرى اين حرفها را ميزد معذور بود امّا تو معذور نيستى اگر أبو واثلة (عاقب) با تو به درشتى حرف زد تقصيرى ندارد؛ او همه كاره و پيشواى ماست، اگر عتابى كرد بپذير؛ و بدانكه پيشواى قريش محمّد صلى الله عليه و آله (مدعى رسالت را) بقاى زيادى نخواهد بود، در اندك زمانى منقطع خواهد شد پس از او، قرنى خواهد آمد و در آخر آن قرن پيغمبرى باحكمت و بيان و با شمشير، برانگيخته مى شود كه پادشاهى و ملك او و أمّتش، شرق و غرب عالم را فرامى گيرد و از نسل او پادشاهى خواهد بود «1» كه بر همه پادشاهان روى زمين غالب و پيروانان همه أديان به او گرايش پيدا خواهند كرد سلطنت او هرچه را كه شب و روز فرا مى گيرد فرا خواهد گرفت؛

اى حارثة اين مدت طولانى خواهد بود و حال وقت آن نيست، پس آنچه را كه از

از مباهله تا عاشورا، ص: 80

دين خود ميدانى آن را محكم نگهدار و به دينى كه منقطع شده و از بين خواهد رفت ايمان نياور و آنچه كه خواهد آمد كارى نداشته باش؛ ما امروز به اين مكلفيم و فردا را اهل فردا دانند؛ سخن سيد كه به اينجا رسيد حارثة بن اثال دوباره رشته سخن را

به دست گرفت

«سخنان سرى دوم، حارثة»

«سخنان سرى دوم، حارثة» ساكت باش اى أبو قرة اگر كسى فكر فردا را نكند امروز به چه كار او آيد از خدا بترس تا خدا به فريادت رسد، چون جز او فرياد رسى نيست؛ اين سخن را به خاطر عاقب كه بزرگ ومطاع شما ست، گفتى علاوه بر اين مورد توجه نصارى هم هستيد؛ اگر سخن حق را رد مى كنيد به خاطر حفظ موقعيت خودتان است؛ اختيار در دست خودتان است نصيحتها سخنان بكرند، بسوى كسيكه شايسته آن است به هديه فرستاده مى شوند، و شما در پذيرفتن آن سزاوارترين هستيد، دلهاى ما همگى به سوى شما مايل است؛ هر دوى شما پيشوايان دينى مائيد؛ شما هم (تشخيص) عقل را پيشواى خود سازيد، شما پيشوايان حرف حق را بپذيريد و در اطراف آنچه كه پيش آمده فكر و تأمل كنيد، رضاى خدا را در نظر بگيريد از تأخير در پذيرفتن آن بپرهيزيد همان طور كه خداوند هر روز فضل خود را به شما ارزانى ميدارد، از عار و ننگ نه هراسيد، هر كس عنان نفس خود

را واگذارد، او را به مهلكه مى اندازد و هر كس عاقبت انديش باشد، از خطرها محفوظ ميماند و اگر از عقل پيروى كند خود عبرت گير باشد نه اينكه محل عبرت ديگران شود؛ و هركه از براى خدا نصيحت نمايد و رضاى او را بر رضاى خود مقدم دارد، خداوند او را در دنيا قرين عزت و بزرگى و در آخرت به سعادت ابدى ميرساند پس رو به عاقب كرد و از روى عتاب گفت

سخنان حارثة به عاقب»

سخنان حارثة به عاقب» اى ابو واثلة! رويت را به من كرده و گفتى: كه رد كننده سخن تو از قبول كننده آن بيشتر است، بخدا قسم تو سزاوارترى كه كسى اين سخن را از تو نقل نكند؛ تو ميدانى و ما همه پيروانان انجيل ميدانيم، آنچه را كه حضرت عيسى در ميان حواريان گفت، و هر كه از قوم عيسى مؤمن است، ميداند حقيّت آنچه را كه نقل كردم؛ آنچه كه تو گفتى تقصيرى بود كه از تو سرزد؛ تلافى و اصلاح آن، جز توبه چيزى نيست و اينكه اقرار كنى به آنچه انكار كردى؛

سخن به اينجا كه رسيد رو به سيد كرد و گفت

«سخنان حارثة به سيد»

«سخنان حارثة به سيد» هيچ شمشيرى نيست كه خطا نكند و هيچ عالمى نيست كه لغزشى نداشته باشد پس سعادتمند كسى است كه از خطاهاى خود برگردد و راه راست را برگزيند و آفت انسان در آن است كه برخطاى خود اصرار ورزد؛ (در گفتار خود) بيان كردى كه بعد از عيسى دو پيغمبر خواهد آمد در كجاى صحف الهى اين سخن گفته شده است؟! آيا نميدانى آنچه را كه عيسى براى بنى اسرائيل، اينگونه خبرداد؛ چگونه خواهد بود حال شما وقتى كه من پيش پدرم و پدر شما بروم؟!

بعد از زمانى يك راستگو و يك دروغگو مى آيد گفتند: اى عيسى اينها كيستند؟

گفت: پيغمبرى از ذريه اسماعيل و دروغگوئى از بنى اسرائيل؛ راستگو مبعوث مى شود بارحمت و جنگ، پادشاهى او تا آخر

دنيا ادامه خواهد يافت؛ امّا دروغگو را مسيح دجّال لقب مى دهد! زمان اندكى سلطنت مى كند وقتى كه من دوباره به دنيا

از مباهله تا عاشورا، ص: 82

بر گشتم، خداوند او را با دست من ميكشد. «1»

حارثة حرف خود را چنين ادامه داد و گفت: اى قوم، من شما را برحذر ميدارم از افعال پيشينيان شما از يهود كه ايشان را ترساندند از دو مسيح كه يكى مسيح رحمت و هدايت و ديگرى مسيح ضلالت و گمراهى، علائم آنها را بيان نمودند، پس يهود، مسيح هدايت را تكذيب و انكار نمودند و مسيح ضلالت را تصديق كرده و به او ايمان آوردند كه آن دجّال است و انتظار او را ميكشند، فتنه ها برپا كردند و ساير چيزهاى كتاب الهى را پشت سر انداختند؛ پيغمران را شهيد نمودند؛ كسانى را كه به امر خداوند ايستاده بودند، به قتل رساندند خداوند به خاطر كارهاى زشت آنها، چشم بصيرت آنها را كور كرد بعد از آنكه بينا بودند؛

بواسطه ظلم و فساد شان، پادشاهى را از آنها برداشته و ذلّت و خوارى را نصيب آنها نمود و باز گشتشان را به سوى دوزخ قرار داد. عاقب گفت

سخنان عاقب به حارثة»

سخنان عاقب به حارثة» اى حارثة تو از كجا مى دانى كه اين همان پيغمبرى است كه در كتابهاى الهى خبر داده شده و ساكن مدينة ميباشد شايد پسر عموى تو مسيلمه است كه در يمامة ساكن است؛ چون او هم مانند محمد قرشى ادعاء نبوت مى كند و

هر دوى آنها از نسل اسماعيل است و هر كدامشان پيروانانى دارد كه به نبوت هر دو شهادت مى

از مباهله تا عاشورا، ص: 83

دهند و به رسالتشان اقرار دارند اگر در ميان اين دو فرقى پيدا كرده اى بيان كن!.

حارثة گفت

سخنان حارثة»

سخنان حارثة» آرى بخدا قسم (ميان آن دو) فرقى افزونتر! از ميان زمين و آسمان و سحاب و تراب هست و آن نشانه ها و دلايلى است كه با آنها و امثال آنها، حجّتهاى الهى در دل عبرت گيرندگان ازبندگان خدا وسيله انبيا و رسل الهى، ثابت مى شود؛

امّا صاحب يمامة مسيلمه كذّاب در باره او همين بس است كه سفيران شما ومسافران ديگر كه به سرزمين او رفته اند و از اهل يمامة كه به سوى شما آمده اند؛ آيا به شما خبر ندادند كه مسيلمه جمعى را به سوى أحمد به يثرب (مدينة) فرستاده بود كه حالات او را بررسى و تفحّص نمايند و (فرستادگان او در ضمن تحقيق) در او نشانه هاى نبوت را يافته بودند (برگشتند) و به او گفتند: كه احمد وقتى به يثرب آمد چاههاى مدينة همه شور و كم آب بود، آبها شيرين و گوارا نبود؛ به بعضى از چاهها، آب دهان انداخت و به بعضى آب مضمضة ريخت همه شيرين وگوارا و پرآب گشتند؛ كسانى كه درد چشم داشتند آب دهان زد و شفا يافتند؛ جماعتى زخمهاى كارى و سختى داشتند با آب دهان او زخمهاى آنها التيام پيدا كرد و معجزات فراوان ديگر كه از احمد خبر دادند؛

به مسيلمه پيشنهاد كردند تو هم مانند احمد از اين كارها انجام بده كه از او به ظهور رسيده است؛ مسيلمة (گفت:

من هم ميتوانم ماننداين معجزات را نشان دهم) پس با آنها، به سر چاهى كه آب شيرين داشت، آمدند و آب مضمضه خود را به چاه ريخت آب آن شور شد؛ به سر چاه كم آب آمد، آب دهان بر آن انداخت بكلّى خشك شد؛ به صاحب درد چشمى را آب دهان زد و كور گشت؛ بزخمهاى كسى آب دهان كشيد تمامى بدنش پيس شد چون اين خرق عادت را برعكس ديدند! از او اعجاز درست و صحيح خواستند؛ گفت شما نسبت به پيغمبر خود، امّت بدى

از مباهله تا عاشورا، ص: 84

هستيد و به پسر عموى خود بد فاميلى ميباشيد؛ از من پيش از آمدن وحى چيزهائى خواستيد كه اين طور شد؛ امّا حالا براى من رخصت اعجاز داده شد بيائيد نشانتان دهم؛ گفتند: ما نميخواهيم براى ما كارى انجام دهى كه اهل يثرب به ما شماتت كنند و بخندند (سال نيكو از بهارش پيداست) از معجزات او صرف نظر كردند ولى باز به خاطر تعصّب جاهليت از او حمايت كردند؛ (سخن حارثة كه به اينجا رسيد) سيّد و عاقب چنان به خنده در آمدند كه از شدّت خنده پاهايشان را به زمين مى سائيدند و مى گفتند: چه نسبت نور را به ظلمت و حق را به باطل، فرق حق و باطل و نور و ظلمت، كمتر از فرق ميان اين دو شخص است؛

عاقب ديد كار مسيلمة خراب شد خواست مسئله را به گونه اى ديگر مطرح كند تا تدارك مافات و جبران شكستهاى گذشته اش را بنمايد، گفت: اگر مسيلمة در ادّعاء نبوّت كار بدى كرده حد أقل اين عمل او خوب است

كه مردم را از بت پرستى بازداشته و به يكتا پرستى رسانده است!. حارثة گفت

سخنان حارثة»

سخنان حارثة» ترا سوگند مى دهم به خدائى كه زمين را پهن و به خورشيد وماه روشنى و نور داد آيا در كتابهاى آسمانى نيست كه حق سبحانه و تعالى مى فرمايد: منم خداوندى كه جز من خدائى نيست؛ منم جزا دهنده روز جزا كتابهاى خود را فرستاده و پيامبران را مبعوث كرده ام تابندگان خود را به وسيله آنها از دامهاى شياطين خلاصى دهم و آنها را در زمين، ميان خلايق مانند ستارگان در آسمان، روشن گردانيده ام تامردمان را به وحى و امر من هدايت نمايند؛

هركه آنها را اطاعت نمايد مرا اطاعت كرده است و هركس با آنان مخالفت كند بامن مخالفت كرده است؛ هركس خداوندى مرا انكار كرده و براى من شريك قرار دهد

از مباهله تا عاشورا، ص: 85

من و فرشتگان زمين و همه خلايق او را لعنت كرده ايم؛ و همچنين است اگر منكر يكى از پيامبران و رسولان من شده و آنها را تكذيب نمايد؛ يا بدروغ بگويد وحى بر من نازل شده يا خدائى مرا بپوشاند يا اين كه ادّعاء ألوهيّت نمايد يا بندگان مرا از راه راست منحرف و از شناختن حق كور نمايد؛

آن كسى بنده من است كه (به تكليف خود آشنا باشد و) بداند كه من از او چه خواسته ام و با آن دانش، مرا بپرستد وبندگى نمايد؛ پس هر كس از راهى كه به وسيله پيغمبران روشن كرده ام نرود، عبادت او جز دور ساختن او از من، نتيجه و اثر ديگرى نخواهد داشت. عاقب گفت: چنين است و راست گفتى:!

حارثة گفت: (بدانيد)

بجز از حق راهى و بغير از راستى پناهى نيست؛ آنچه گفتنى بود گفتم. (من آنچه شرط بلاغ است با تو مى گويم خواه از سخنم پند گير و خواه ملال) سيد چون درفنّ مجادلة و مخاصمة مهارت بسيار داشت، گفت

«گفتمان سيّد و حارثة»

«گفتمان سيّد و حارثة» به اعتقاد ما اين قرشى پيغمبر است و به ذريّه اسماعيل كه قوم خود اوست مبعوث شده است؛ أمّا ادّعاء مى كند كه برهمه جهانيان برأنگيخته شده است؛ (نبايد اين ادعاء را در سرش، بپروراند)

حارثة گفت: اى سيد آيا ميدانى محمد از جانب خداوند بر قوم خود مبعوث است سيّد: بلى؛

حارثة: آيا گواهى ميدهى رسالت او از سوى خداست؟

سيّد: بلى، كهِ مى تواند اين دلايل واضحه را رد نمايد؛ گواهى مى دهم و شكّى در آن ندارم همه پيغمبران و كتابهاى آسمانى بر بعثت او خبر داده اند؛

حارثة سر به زير افكنده مى خنديد و انگشتر خود را بر زمين مى كشيد؛

از مباهله تا عاشورا، ص: 86

سيّد: اى حارثة پسر اثال چرا مى خندى؟!

حارثة: از تعجّب؛

سيّد مگر سخن من جاى تعجّب داشت كه ترا به خنده وا داشت؛

حارثة: بلى؛ آيا عجيب نيست از شخصى كه ادّعاء علم و حكمت كند امّا اصرار دارد بر اينكه خداوند براى رسالت و نبوّت خود كسى را بر گزيده كه دروغگوست و به دروغ ادعاء دارد كه

وحى بر من مى آيد در حاليكه نمى آيد، مانند كاهنان راست و دروغ را به همديگر مى بافد.

سيد از اظهارات خود منفعل و از استدلال حارثة منزجر شد.

راويان حديث مى گويند: حارثة اصالتاً نجرانى نبود غريبى بود ساكن آنجا.

سخنان عاقب»

سخنان عاقب» عاقب رو به حارثة گرفت و گفت: خاموش باش اى برادر قيس بن ثعلبة؛ زبان درازى بس است، جلوى زبانت را بگير اى بسا كلمه اى كه صاحبش را به قعر چاه تاريك اندازد و بسيار سخنانى كه دشمن را دوست گرداند پس واگذار سخنانى را كه دلها، آن را نمى پذيرد هرچند در گفتن آن معذور باشد؛

بدان كه هر چيزى را صورتى است و صورت آدمى عقل اوست و صورت عقل ادب است؛ ادب بر دو گونه است ادب طبيعى و فطرى و ادب تحصيلى و اكتسابى؛ بهترين آنها آدابى است كه حقتعالى به آن امر كرده باشد؛ از جمله آداب آلهى آن است كه احترام سلطان خود را نگهدارى! زيرا براى او حقّى است كه هيچ يك از خلايق را آن حقّ نيست زيرا كه سلطان واسطه ميان خلق و خداست و آن سلطان نيز بر دو گونه است سلطان قهر و غلبة و ديگرى سلطان شرع و حكمت است كه حقش عظيم تر از اوّلى است.

از مباهله تا عاشورا، ص: 87

و تو اى حارثة مى دانى كه حق سبحانه وتعالى مرا زيادتى و حكومت داده است بر پادشاهان ملّت نصارى و بر كافّه عالميان پس بايد حق هركس را بدانى؛ ترا همين مذمّت بس كه با سلاطين حكمت رعايت ادب نمى كنى؛ تو سخن برادر قريش را ياد كردى و

آنچه آيات و معجزات آورده است بسيار گفتى و خوب گفتى! ما نيز ميدانيم آنچه را كه تو ميدانى به رسالت او يقين داريم گواهى مى دهيم كه در او جمع شده معجزات و بيّنات پيشينيان و پسينيان، مگر يك آيتى كه آن از همه عظيم تر و ظاهرتر است آن يك آيت مانند سر و ساير علامات مانند بدن است، بدن بى سر چگونه باشد (ويا چگونه ميتواند به حيات خود ادامه دهد) صبر كن تا ما سر گذشت وآثار او را بررسى و جستجو كنيم اگر آن علامت هم كه خاتمه همه علامات است، ظاهر شود؛

ما جلوتر از تو به دين او در خواهيم آمد و از او اطاعت خواهيم كرد!

حارثة گفت: سخن گفتى و شنوانيدى و حق را بيان نمودى مى شنويم و اطاعت مى كنيم؛ امّا آن علامت چيست كه اگر آن نباشد اينها همه عبث است؟! عاقب گفت:

سيد آن را بيان كرد و تو گوش نكردى اين همه بيهوده حرف زدى؛

حارثة گفت: پدر و مادرم فداى تو باد: حالا تو بيان نما؛ عاقب گفت: رستگار است كسى كه چون به حق رسيد قبول كند و بعد از دانستن آن رو گردان نشود ما و تو مى دانيم كتب الهى كه شامل علوم گذشته و آينده و به زبان هرامّتى آمده است، با بيان روشن و بابشارت و انذار خبر داده اند، احمد پيغمبرى كه خاتم پيغمبران است خواهد آمد، امّت او و سلطنت او شرق و غرب عالم را فراخواهد گرفت و زمان بسيارى پادشاهى خواهند كرد.

بعد از او پادشاهى را، از با فضل ترين و نزديكترين شخص به او از

حيث حسب ونسب، غصب خواهند كرد، گفته هاى پيغمبر را در باره او از روى ظلم و عدوان (ناشنيده گرفته) و ترك خواهند نمود.

از مباهله تا عاشورا، ص: 88

سالهاى زيادى خلافت به پادشاهى تبديل خواهد شد، پادشاهى آنها عظيم شده و در تمام جزيرةالعرب خانه اى نمى ماند كه يابه آنها رغبت خواهند كرد و يا از ترس اطاعت خواهند نمود؛ پس از مدتى پادشاهى آنها متزلزل وپراكنده شده به گروه (وخانواده ديگرى) انتقال خواهد يافت، قدرت را بدست گرفته صاحب غلامان زياد و نيروى عظيم خواهند بود، سلطنت اين گروه با قهر و غلبة توأم با ظلم و ستم خواهد بود بتدريج قلمرو سلطنتشان كم شده كفّار غالب مى شود آفات وبليّات همه و همه جا را فرا مى گيرد بطورى كه از شدت ظلم و ستم، مرگ بهتر از درك زمان آنها خواهد بود (در آن زمان، همه آرزوى مردن مى كنند) فرمانروايانشان شايسته آن مقام نمى باشند، دين از دستشان بيرون رفته و از آن، غير از نام و رسم چيزى نخواهد ماند

«ذكرى ازقائم عليه السلام»

«ذكرى ازقائم عليه السلام» در آن زمان مؤمنان غريب و دينداران كم خواهد بود، تا اينكه بجز اندكى از آنها، همگى از رحمت و فرج آلهى مأيوس خواهند شد ديگر اميد نجات از بين خواهد رفت، به گونه اى كه از بسيارى فتنه و فساد كه آنها را احاطة خواهد كرد، خيال مى كنند خداوند ديگر ياريشان نخواهد كرد؛

تا اينكه خداوند پس ازيأس و نوميدى به

وسيله شخصى از نسل أحمد پيغمبرشان از جائى كه هيچ اميدى نداشتند ظاهر شده و آنها را دريافته و نجاتشان مى دهد، ناراحتى هاى گذشته آنها را جبران كرده و درمى يابد؛ فرشتگان و آسمانها و زمين و هرچه در آنهاست از چرندگان و پرندگان و خلايق بر او درود مى فرستند؛

زمين بركت و گنجها و زينتهاى خود را در اختيار او قرار مى دهد؛ و بصورت زمان آدم در مى آيد؛ بلايا و بيماريها و گرفتاريها برداشته ميشود؛ امنيّت در همه جا بر قرار مى شود زهر و نيش و چنگال از تمامى حيوانات بركنده ميشود بطوريكه دختران

از مباهله تا عاشورا، ص: 89

خرد سال با افعيها بازى مى كند و شيران درنده و گرگها با هم مى گردند و در ميان گاوها و گوسفندها شبانى مى كنند؛ حقتعالى سبحانه او را بر جميع اديان غالب ميكند؛ كليدهاى أقاليم تا منتهاى چين در دست گيرد؛ در روى زمين كسى نمى ماند مگر اينكه به دين حقى كه خداوند از آدم تاخاتم خواسته است؛ در آيد؛

چون عاقب سخن را به اينجا رسانيد حارثة گفت

مكررات حارثة و عاقب»

مكررات حارثة و عاقب» گواهى مى دهم بحق خداوندى كه مبدأ أشياء است اى بزرگوار عظيم و اى دانشمند بزرگ با گفتار راست و (متين) تو عالم منور گشته و حق ظاهر شد؛ همه آن گفته ها موافق كتابهائيست كه خداوند براى هدايت بندگان فرستاده است؛ يك حرف كم زياد نيست! امّا چه شد آنچه مى خواستى بيان كنى؟!

عاقب: آنچه كه

تو در باره محمد قرشى اعتقاد دارى غلط محض است!

حارثة: چرا؟! مگر به نبوت و رسالت او اعتراف نكردى، در حالى كه معجزات او گواه صدق مدعاى اوست؛

عاقب: آرى بحق خدا ولكن ميان عيسى و قيامت دو پيغمبرند اسم يكى مشتق از اسم ديگريست؛ محمد و أحمد؛ اولى را موسى بشارت داده و دومى را عيسى اين قرشى مبعوث شده است به قوم خود و از عقب او خواهد آمد پيغمبرى كه پادشاهى او عظيم بوده باشد و مدتش طولانى؛ خداوند او را مى فرستد كه ختم دين او شود و بر همه خلايق حجّت بوده باشد؛ بعد از محمد، فترتها خواهد بود كه همه بناهاى دين از بيخ كنده شود؛ حقتعالى او را (يعنى آخرين حجّت خود را) مى فرستد تا بار ديگر اساس و قواعد دين را بنا كند و به تمامى اديان غلبة نمايد؛ او و سلاطين صالح بعد از او بر همه آنچه كه آفتاب ميتابد از زمين و كوه و خشكى و دريا،

از مباهله تا عاشورا، ص: 90

مالك خواهند شد؛ سلطنت زمين را به ارث تصاحب مى كنند آن طور كه آدم و نوح، وارث زمين گرديدند و مالك شدند؛ ايشان در لباس درويشان با تواضع و فروتنى پادشاهان عظيم الشّأن خواهند بود؛

آنانند گرامى ترين خلايق و اصلاح شهرها و بندگان خدا بادست آنها انجام خواهد گرفت؛ عيسى بعد از مكث طويل و ملك عظيم بر آخر آنها نازل خواهد شد بعد از آنها در زندگانى خيرى نخواهد بود؛ پس از آن جمعى بى عقل مانند گنجشك در عقول خواهد بود (مانند عقب ماندگان خواهند بود)؛ بر اين جماعت قيامت

قيام خواهد كرد؛ قيامت قائم نخواهد شد مگر بر بدترين خلايق؛ اين وعده رحمتى است كه خداوند با معجزات بسيارى كه در كتابهاى آلهى مسطور است، بر احمد خواهد فرستاد؛ چنانكه بر ابراهيم خليلش فرستاد؛

حارثة: اى عاقب آيا براى تو مسلّم است كه اين دو اسم از براى دو شخص متفاوت در دو عصر مختلف است!؟

عاقب: بلى؛

حارثة: آيا شك و شبهه اى بر خلاف اين به خاطرت خطور مى كند!؟

عاقب: نه بحق معبود، اين مسئله براى من روشنتر از آفتاب است؛

حارثة: سر به زير افكند و بر زمين خط مى كشيد، سر برداشت و گفت: اى بزرگ مطاع، آفت در آن است كه كسى مال دارد امّا خرج نمى كند، شمشير دارد ولى آنرا بر خود زينت قرار داده، با آن نمى جنگد صاحب رأى و فكر باشد، عمل ننمايد!

عاقب: اى حارثة سخن درشت گفتى آن كدام است؟؛

حارثة: قسم ميخورم بحق خداوندى كه آسمانها و زمين با قدرت او برپاست و ستمگران مغلوب اويند؛ اين دو اسم مشتق است براى يك فرد، يك پيغمبر و يك رسول كه انذار كرده است به آمدن او موسى و بشارت داده است عيسى بن مريم و پيش از ايشان خبر داده است ابراهيم عليهم السلام

از مباهله تا عاشورا، ص: 91

سيد (به عنوان تمسخر) خود را به خنده داشت به حاضرين نشان دهد كه از گفتارهاى حارثة تعجّب كرده و او را استهزاء مى كند؛

عاقب: با قيافه سرزنش (و حق به جانب) رو به حارثة كرد و گفت: خيال نكن سيد بيخود خنديد بلكه سخنان تو خنده آور بود!؛

حارثة: اگر او خنديد بلائى و تنگى بود كه براى خود فراهم آورد

يا كار زشتى بود بازگشتش به خود اوست؛ آيا شما در حكمت موروثى نخوانده ايد كه، از شما پيمان گرفته اند؛ حكيم بيهوده رو ترش نكند و يا بى تعجّب نخندد!؟ آيا به شما از سيّد شما حضرت مسيح، نرسيده است كه فرموده: خنده بيهوده عالِم، غفلتى است كه از دل او ناشى شده است؛ يا مستى است كه او را از فرداى خويش غافل ساخته است؟!

سيّد: اى حارثة هيچ احدى به عقل خود مغرور نمى شود مگر اينكه گمانهاى بد به مردم ميبرد؛ من اگر در علم، محتاج روايات تو باشم، عالِم نخواهم بود!

آيا از سيّد ما مسيح بتو نرسيده است كه خدا را بندگانى است بواسطه رحمت آلهى به ظاهر مى خندند، امّا در باطن از ترس خدا مى گريند؟!؛

حارثة: اگر چنين باشد خوب است؛

سيد: به غير از آن چيست كه ببندگان خدا گمان بد ميبرى؟؛

اى حارثة به سر سخن رويم كه ميان ما و تو جدال و منازعة به درازا كشيد

مجلس سوم روز سوم»

مجلس سوم روز سوم» راويان حديث مى گويند: اجتماع آنان در اين مجلس سوم و در روز سوم (صرفاً) براى پيدا كردن راهى بود؛

سيد گفت: اى حارثة! ابو واثلة (عاقب) با بيان فصيح كه همه شنيدند، آنچه گفتنى

از مباهله تا عاشورا، ص: 92

بود گفت؛ امّا در تو و ياران تو أثر نگذاشت؛ اينك من از راه ديگرى وارد ميشوم؛ ترا بخدا و به آنچه كه به عيسى فرستاده از كتاب خود، سوگندت مى دهم! آيا در كتاب زاجرة كه از زبان سورياى عربى (يعنى صحيفه شمعون بن حمّون صفا كه وصىّ عيسى بود) به اهل نجران و دست بدست به ما رسيده

است؛

در آن كتاب بعد از كلام بسيار اين را گفته است؛ زمانى مى آيد مردم گمراه مى شوند، قطع رحم ميكنند، آثار انبيا محو ميشود، خداى تعالى مبعوث مى كند فارقليطا را براى گسترش عدالت و رحمت در ميان خلايق و براى جدا نمودن حق از باطل؛ از حضرت عيسى پرسيدند اى مسيح خدا! فارقليطا كيست؟ فرمود: فارقليطا پيغمبر خاتم و وارث علوم انبياء و مرسلين أحمد است؛ پيغمبريست كه خداوند در حيات و ممات او بر او رحمت مى فرستد؛

بوسيله فرزند او كه طاهر و مطهّر و عالم به جميع علوم انبياء است و در آخر الزّمان، روزى كه ريشه هاى دين گسسته و چراغهاى پيامبران خاموش و ستاره هاى آنان فرو خفته باشد؛ بر انگيخته و بادست آن بنده صالح در مدّت كمى دين اسلام را مثل اول برپاكند و حق سبحانه و تعالى پادشاهى را در او و ديگر صالحان بعد از او قرار دهد تا سلطنت آنها عالمگير شود؛

حارثة: هر چه بيان كرديد راست و حق است از حقيقت و حشتى نيست؛ دل بجز از حق، به چيزى قرار نمى گيرد؛ منتها شخصيّتى را كه توصيف كردى بيشتر توضيح دهيد؟!

سيّد: حق آنست كه آن شخص نبايد بى نسل باشد؛

حارثة: چنين است آن شخص محمد است؛

سيّد: اى حارثة! بناى تو بر لجاجت است؛ آيا كسانى را كه ما براى تحقيق فرستاده بوديم خبر نياوردند كه محمد دو پسر بنام قاسم، از خديجه زن قرشى، و ابراهيم از ماريه زن قبطيه داشت هر دو فوت شده اند و محمد بى فرزند است؛ مانند گوسفند

از مباهله تا عاشورا، ص: 93

شاخ شكسته و مشرف به هلاك؛ اگر

محمد را فرزندى بود باز سخن شما صورتى داشت، چرا كه، در صحيفه شمعون است كه سلطنت فرزند او عالمگير خواهد شد؛ وقتى كه محمد فرزند ندارد اين چگونه حل مى شود مگر اينكه بگوئيم اين محمد آن محمد موعود نيست كه عيسى از او خبر داده است؛

حارثة: به خدا سوگند عبرت آور زياد و عبرت گير كم است «1»؛ اگر بصيرت باشد دلائل واضح و روشن است امّا كسى كه درد چشم دارد نمى تواند نور آفتاب را ببيند همانطور كه بصيرتهاى قاصر به خاطر ضعف ادراك، انوار حكمت را نمى توانند ببينند

حارثة با سيد و عاقب»

حارثة با سيد و عاقب» حارثة رو به سيد و عاقب كرد و گفت: اگر چنين باشد كه بخاطر نداشتن فرزند از محمد تبعيّت نمى كنيد قسم به ذات خدا با علومى كه به ما رسيده حجت بر شما تمام است؛ (و نيز نعمتهائى كه خدا به شما عطا فرموده از قبيل) حجتهاى آلهى كه نزد شماست و شرف و منزلت در ميان مردمان و پادشاهان؛ بزرگان را تابع شما كرده؛ در امور دين به شما رو مى آورند؛ شما محتاج آنها نيستيد هرچه دستور مى دهيد اجراء مينمايند و هر امرى مى كنيد بجا مى آورند؛

پس هر كه را خداوند اين كرامتها را داده، بايد به شكرانه آنها در برابر حق فروتن باشد و با تواضع از حق تبعيت نمايد ناصح و خير خواه بندگان خدا شود؛ در أوامر آلهى مداهنه ننمايد؛ شما خود گواهيهاى كتابهاى آلهى را در باره محمد نقل كرديد و

از مباهله تا عاشورا، ص: 94

از بعثت او مطّلع هستيد باز اصرار داريد كه او پيغمبر

قوم خود است نه پيغمبر جميع خلايق؛ مى گوييد محمد پيغمبرى نيست كه خاتم و وارث همه انبياء و حاشر كه حشر بر امّت او خواهد بود؛ مى گوييد محمد بى نسل است آيا سخن (و مشكل شما اين است) سيد و عاقب گفتند: بلى همين است؛

حارثه گفت: اگر او فرزندى داشته باشد باز شك مى كنيد كه او وارث جميع پيامبران و دين او غالب تمام اديان و خاتم انبياست و فرستاده خدا بر همه جهانيان است؟ گفتند: نه؛ حارثة گفت: شما در تمام اين منازعات و خصومتها نيز بر اين اعتقاد بوديد؟ سيد و عاقب گفت: بلى؛ حارثة گفت: أللّه أكبر، گفتند: چه پيش آمد كه تكبير گفتى؟ مگر مارا ملزم كردى حارثة گفت: حق ظاهر است و باطل مردود و نفس در شنيدن آن مضطرب مى شود؛ (بدانيد) نقل كردن آب دريا و شكافتن سنگها آسانتر است از ميرانيدن آنچه را كه خداوند إحياءكرده وآن حق است و آنچه را كه ميرانيده آنهم باطل است؛

حالا بدانيد كه محمد بى نسل نيست و اوست خاتم پيغمبران و وارث آنان و آخر ايشان كه حشر بر امّت او خواهد بود؛ هرچه در زمين است، ميميرد آنكه باقى و وارث زمين است، فقط خداست

ذكرى از قائم عليه السلام»

ذكرى از قائم عليه السلام» از ذرّيّه اوست آن پادشاه صالح كه بيان كرديد و ميدانيد كه او مالك شرق و غرب عالم خواهد بود؛ خداوند بادين حنيفيّة ابراهيميّة كه نفى شرك است، او را به تمامى اديان غالب خواهد ساخت؛

سيد و عاقب هردو گفتند: اى حارثة اگر چنين باشد كه اورا فرزندى باشد حق باتواست ولكن مدار تو بر روباه

بازيست و از پُرگوئى به تنگ نمى آيى؛ براين

از مباهله تا عاشورا، ص: 95

ادعايت دليل بياور تا بُرهانت را ببينيم؛

حارثة گفت: من از خود شما دليل مى آورم كه شما را از شبهه خلاص نمايم كه شفاى سينه ها باشد؛ حارثة رو به ابو حارثة بن علقمة كرد كه شيخ و عالم بزرگ آنها بود گفت: اى پدر بزرگوار التماس دارم دلهاى ما را أنس داده و سينه هاى ما را شاد گردانى، كه كتاب جامعة را در اين مجلس حاضر نمائى راويان حديث مى گويند كه اين سخن در پايان «روز چهارم و مجلس چهارم» بود هنگامى كه هوا گرم وقريب به ظهر و فصل تابستان بود؛

سيد و عاقب به حارثة گفتند: اين مجلس را به فردا موكول كن امروز از بسكه سخن گفته ايم جان به لب ما رسيده است، از آن مجلس برخاستند و قرار شد فردا كتاب زاجرة و جامعة هر دو را آورده به آنها نظر كرده، بر وفق آنها عمل نمايند

«مجلس پنجم روز پنجم»

«مجلس پنجم روز پنجم» چون روز ديگر شد اهل نجران جميع اهل معابد و علماء خود را، گرد آوردند كه در مباحثه سيّد و عاقب با حارثة (نظارت نموده و) حق را از جامعة ظاهر ساخته (وآشكار) نمايند.

سيّد و عاقب كه جمعيّت را ديدند، پشيمان شدند چون ميدانستند حق با حارثة است، سعى كردند كه در حضور مردم مباحثة را ادامه ندهند، هردوى آنها در مكر وحيله از شياطين انس بودند، رو به حارثة كرده

گفتند: بسيار حرف زدى و همه را خسته نمودى و نمى گذارى حق ظاهر شود؛ حارثة گفت: شما دو تا از ظهور حق مانع هستيد حالا هرچه مى خواهيد بگوييد (وهرچه در چنته آورديد بريزيد بيرون!

سخنان عاقب»

سخنان عاقب» هرچه گفتنى بود گفتيم باز تكرار ميكنيم و هرچه هست رو مى كنيم هيچ چيز از حجّتهاى آلهى را كتمان نمى كنيم، آيات خدا را انكار نمى نمائيم، به خدا افتراء نمى بنديم كه كسى را برسالت و نبوّت بفرستد مابگوئيم او رسول خدا نيست؛!

اى حارثة بدانكه ما اعتراف مى كنيم كه محمد رسول خداست به قومى از فرزندان اسماعيل و ديگران را واجب نميدانيم، از او تبعيت نمايند؛ دين خود را گذاشته از او اطاعت كنند؛ مگر اينكه بگويند كه او به قوم خود پيغمبر است.

حارثة گفت: اين اعتراف شما تا اين حد براى چيست؟ گفتند: چون از انجيل و ساير كتابهاى آلهى به ما ظاهر شده است؛

حارثة گفت: اگر از كتابهاى الهى چه مجمل يا مفصّل، برشما ظاهر شده است، پس از كجا ميدانيد كه او پيغمبر وارث و حاشر نيست، و بر كافّه عالميان مبعوث نشده اس

ذكرى از قائم عليه السلام»

ذكرى از قائم عليه السلام» گفتند: ما و تو شك نداريم و ميدانيم حجت خدا برطرف نمى شود؛ اين حكمى است حقتعالى مقرّر كرده است، تا شب و روز هست دنيا از حجت خالى نمى ماند حتى (اگر در روى زمين) دو نفر بمانند، بايد يكى بر ديگرى حجّت شود؛ ما هم پيش از اين خيال مى كرديم محمد همان حجّت الهى است، و او اين دين را برپا خواهد داشت؛ امّا وقتى كه خدا اولاد ذكور او را برد و عقيم كرد (برما يقين آمد كه) پيغمبرى كه ما انتظارش را مى كشيديم او نيست زيرا محمد بى نسل است و از كتابهاى الهى فهميده ايم كه آن پيغمبر و خاتم الأنبياء بى

نسل نخواهد بود و مى

از مباهله تا عاشورا، ص: 97

دانيم كه كه اسم آن پيغمبر از اسم محمد مشتق شده و أحمد نام دارد و همان است كه مسيح به ما خبر داده است؛ او پايان دهنده انبيا و بعد از او فرزند قاهرش پادشاه عالم خواهد شد كه همه جهانيان را بردين حق سوق خواهد داد؛ بادست او اين جريانها انجام نخواهد يافت بلكه از ذريّه و عقب او مالك خواهد شد كلّ روى زمين و هر چه در آن است از خشكى و دريا، و به تمامى شهرها بدون معارض مسلّط خواهد بود و اينك بر اين مدعاء شاهدند همه علماء كه تمامى انجيل را از حفظ مى دانند؛ ماهم از پيش، اين سخنان را بر وجه كامل گفتيم و به تازگى نيز بيان كرديم كه، نيازى به تكرار آن نمى بينيم حارثة گفت

سخنان حارثة»

سخنان حارثة» ما و شما همگى اين مطالب را دانستيم و مى دانيم؛ ولكن تكرار به خاطر اين است كه اگر كسى فراموش كرده باشد به يادش بيايد؛ يا كسى (تعلّل و) كوتاهى كرده باشد بازگشت نمايد و خاطرها جمع شود؛

شما گفتيد: بعد از مسيح تاروز قيامت دو پيغمبر مبعوث خواهد شد و گفتيد: كه هردوى آنها از اولاد اسماعيل خواهد بود اولى در مدينة و دومى هم عاقب و نامش أحمد است؛

امّا محمد كه از قريش است اينك در مدينة متوطّن است و ما به او ايمان و اعتقاد داريم؛ به حق خداوند معبود قسم، اين همان أحمد است كه به ما گفته شده و در كتابهاى آسمانى بيان گرديده است؛ آيات الهى به آن دلالت دارد؛

اوست حجت خدا، و خاتم پيامبران و وارث همه آنها، ميان او و حضرت عيسى تا روز قيامت پيغمبرى نخواهد آمد؛ بلى از دختر صدّيقة و معصومه او فرزندى خواهد آمد كه عالم را به دين خود دعوت كرده، مشرق و مغرب جهان را متصرّف خواهد شد؛

پس شما آنچه بايد گفته ميشد گفتيد؛ (حالا بگوييد) اگر محمد نسل داشته باشد به

از مباهله تا عاشورا، ص: 98

نبوّت او اعتقاد داريد؟ ومعتقيد كه او آخر پيامبران و از نظر كمال به همه آنها برترى دارد!؟ گفتند: بلى در نزد ما اين از بزرگترين دلايل است؛ حارثة گفت: (حالا كه) شما بر اعتقاد خودتان شبهه داريد؟؛ اين است ميان ما و شما جامعة حاكم است

الجامعة. الجامعة»

الجامعة. الجامعة» براى اينكه از مباحثات و گفتگوهاى زياد، مردم به تنگ آمده بودند؛ و به خيال اينكه حق به جانب سيد و عاقب خواهد بود!؛ (چون به آنها اعتقاد كامل داشتند) همگى فرياد زدند: حارثة كتاب جامعه را بياور.

حارثة به غلامش كه بالاى سرش ايستاده بود گفت: برو جامعه را بياور؛ غلام رفت، اندكى بعد در حالى كه جامعه را بر روى سرش گذاشته بود برگشت بطورى كه از سنگينى، آن را نمى توانست نگهدارد؛

راوى حديث گويد: شخص صادقى از اهل نجران كه هميشه در خدمت سيد و عاقب بود و بر اسرار آنها مطّلع بود؛ به من خبر داد و گفت: چون كتاب جامعه حاضر شد نزديك بود هردوى آنها از غصّة هلاك شوند!؛ چون مى دانستند كه احوال رسول خدا و اهلبيت او در اين كتابها به طور كامل بيان گرديده است؛ در حال حيات خود و ذرّيّه او

چه جريانهايى پيش خواهد آمد، و تا روز قيامت در امّت او چه وقايعى واقع خواهد شد (به طور شفاف و بطرز زيبائى) بيان شده است؛

يكى به ديگرى گفت: امروز روزيست كه طلوع آن بر ما مبارك نبود؛ در حضور اين همه مردم و عوام (رسوا و) ضايع خواهيم شد چون هر قت در حضور عوام بحثى پيش مى آمد هميشه آنها غالب بودند (امّا اين دفعه برخلاف سابق، حريف نيرومند و قوى خستگى ناپذير و بى واهمه ونترس، در برابرشان مانند كوه سر به فلك كشيده محكم و استوار، ايستاده و مى خواهد حرف حق خودش را به كرسى بنشاند)؛ آن

از مباهله تا عاشورا، ص: 99

يكى گفت: در مقابل عوام مغلوب شدن از بدترين مفاسد و اصلاح آن به اين سادگى نخواهد بود چون فساد كردن آنها بمنزله خراب شدن خانه و اصلاحشان مانند آباد نمودن آن خانه است؛ فسادى كه يك كلمه آنها پيش آيد، در يك سال نمى توان اصلاح نمود؛

راوى گويد: در اين حال حارثة فرصت را غنيمت شمرده احتياطاً فرستادگان رسول خدا را هم حاضر ساخت؛

سيد و عاقب خيلى دلشان مى خواست اين مجلس را به هم بريزند و به روز ديگر موكول نمايند (امّا حريف زيرك تر از آنها بود نگذاشت) چون بيشتر اهل نجران در جلسه حضور داشتند و مى خواستند بدانند در كتاب جامعه از اوصاف و نشانه هاى رسول خدا چه چيزهائى بيان شده است (كه تابحال از آنها مخفى نگهداشته اند) فرستادگان رسول خدا با سرپرست خود ابو حارثة نيز حضور بهمرساندند؛ راوى حديث گويد: آن شخصيّت راستگو و مورد اعتماد اهل نجران به من خبر

داد كه سيد و عاقب باخود قرار گذاشتند (ظاهر خود را حفظ نمايند و خود رانبازند) حارثة هرچه گويد و هرچه بخواهد امتناع نكنند وبظاهر جامعه را جلوى خود گذاشته به عوام چنان وا نمود مى كردند كه جامعه هرچه گويد اينها هم تسليم خواهند شد تادر نظر مردم ضايع نشوند و مردم خيال نكنند كه اينها بر باطلند؛

پس سيد و عاقب برخاستند و به كنار جامعه كه نزد حارثة بود آمدند و حارثة بن آثال نيز به جلو آمده همراه آنها به مطالعه آن پرداختند؛ گردنها كشيده شد؛ مردم به تماشا ايستاده اند فرستادگان رسول خدا نيز دقيقاً خود را آماده شنيدن (اوصاف رسول خدا از زبان و مصادر پيشوايان مسيحيان) هستند كه چه پيش خواهد آمد.

حارثة دستور داد يكطرف جامعه را گشودند و از آنجا صحيفه بزرگ حضرت آدم را بيرون كشيدند

قرائت كتاب جامعة»

قرائت كتاب جامعة» علم ملكوتى حق سبحانه و تعالى و آنچه را كه آفريده در زمين و آسمان و آنچه را كه از امور دنيوى و اخروى مقرّر فرموده است و آن صحيفه اى بوده است كه از حضرت آدم به شيث رسيده بود و جميع علوم در آنجا جمع شده بود.

سيّد و عاقب و حارثه به خواندن شروع كردند تا حقيقت آنچه كه در وصف و احوال حضرت رسول با همديگر نزاع داشتند بر ايشان ظاهر گردد و همه حاضرين در مجلس منتظر بودند كه چه چيزى پيش خواهد آمد. ديدند در مصباح دوم يكى از فصلهاى آن اين طور نوشته شده است.

«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم»

منم آن خداوندى كه بجز من خدائى وجود ندارد، زنده ام بذات خود و عالميان را آفريده ام

و زندگى همه موجودات از من است هر زمانى را بعد از زمانى مقرر كرده ام و در هر امرى، حق و باطل را آشكار كرده ام و هر سببى را مطابق اراده (وميل) خود سببيّت داده ام و هر سختى (و خشنى) به قدرت من آرام شده است.

پس منم خداوند بزرگوار نيكو كردار، بخشاينده مهربان؛ مى بخشم و مى بخشايم؛ رحمت من بر غضبم و عفو من بر عقوبتم پيشى گرفته است؛ بندگانم را آفريده ام تا براى من عبادت و بندگى نمايند و حجّت خود را بر همگان تمام كرده ام به سوى آنها پيامبران و كتابهاى خود را خواهم فرستاد، از زمان آدم أبوالبشر تامنتهى شود به احمد پيغمبر من و آن پيغمبرى است كه رحمتها و صلوات خود را بر او مى فرستم و بركتهاى خود را در دل او جا مى دهم و با او پيغمبران و بيم دهندگان خود را كامل ميگردانم؛

از مباهله تا عاشورا، ص: 101

پس حضرت آدم گفت: خدايا آن پيغمبران و احمدى كه بر همه انبيا رفعت داده وبزرگش كرده اى كيستند؟

فرمود: همه آنها از ذريّه تو و احمد آخر همه آنها خواهد بود؛ آدم گفت: آلهى آنان را براى چه مى فرستى و مبعوث مى كنى؟ فرمود: براى تبليغ توحيد و يگانگى خودم و سيصد و سى شريعت به آنها خواهم فرستاد همه را براى احمد تمام مى كنم و مقرر كردم كه هر كس با شريعتى از اين شرايع نزد من آيد و به پيغمبران من ايمان داشته باشد او را بخشيده و به بهشت داخل خواهم كرد!

خلاصه نوشته هاى جامعة»

خلاصه نوشته هاى جامعة» در جامعة مطالب زيادى نوشته شده است كه فشرده آن را ذيلًا

مى خوانيد.

خداى عالميان همه پيغمبران و سائر ذرّيّه آدم را بر او شناسانيد و حضرت آدم همه آنها را مشاهده كرد تا اينكه نورى را ديد كه درخشيدن گرفت و تمام مشرق را احاطه كرد، زياد شد تا مغرب را نيز فرا گرفت، باز بلند شد تا به ملكوت آسمانها رسيد؛ چون با دقّت نظر كرد ديد نور محمد صلى الله عليه و آله وبوى خوش آنحضرت بود كه عطر آن همه عالم را خوشبو كرد!؛

چهار نور ديگر دور آنحضرت را از راست و چپ و جلو و عقب گرفته بود كه در خوشبوئى و روشنى به آنحضرت از همه اولاد آدم شباهت زيادى داشتند.

بعد از آن نورهائى ديد كه از آن انوار مدد مى گرفتند كه در بزرگوارى و نور و خو شبوئى شبيه آنحضرت بودند به نزديك آن نورها آمده و از هر طرف آنها را

احاطه كردند و باز (آدم) نظر كرد نورهاى زياد وبى شمارى به تعداد ستارگان را ديد كه از نظر روشنى به آنها نمى رسند امّا بعضى بر ديگرى روشنتر بوده و تفاوت زيادى

از مباهله تا عاشورا، ص: 102

داشتند.

پس سياهى مانند شب تار با قبيحترين صورت و زشت ترين هيئت و گنديده ترين بوئى ازهر طرف مانند سيل ظاهر شده و مى آمدند تا اينكه زمين از آنها پر شد؛

حضرت آدم از مشاهده اين اوضاع غريب و عجيب متحيّر ماند و گفت: اى داناى هر پنهان و اى آمرزنده گناهان و اى صاحب قدرت كامله و اراده غالبه! اين نورهاى بلند قدر كيستند كه (اين سياهيها) آنها را فراگرفتند؛

خداى سبحان به او وحى كرد اى آدم اين نور (بلند قدر و) اين

انوار وسيله تو و وسيله كسانى اند كه آنها را از ميان آفريدگان سعادتمند نموده ام

اينهايند پيشى گرفته گان به رحمت من و ايشانند مقربان من و شفاعت كنندگان خلايق كه شفاعت اينها را در باره گناهكاران قبول خواهم كرد؛

اين نور بزرگوار أحمد است بهتر از (ساير انوار و) بهتر از همه آفريدگان، او را به علم خود برگزيدم و نام او را از نام خودم شكافتم منم محمود و اوست محمد صلى الله عليه و آله و اين نور ديگر وزير و وصىّ اوست كه محمّد را با او قوّت دادم، بركت و عصمت و طهارت را در عقب او كه از لوث همه گناهان پاكند، قرار دادم.

اين نور ديگر بهترين كنيزان و وارث علوم من دختر احمد پيغمبر من است و اين دو نور ديگر نوه هاى محمد و در علم و كمال جانشين او خواهند بود، اين انوار ديگر كه آنهارا احاطه كرده اند فرزندان و وارث علوم آنها خواهند بود، من همه اينها را برگزيده و مطهّر و معصوم گردانيده، برهمه بركت داده، رحمت كامله خود را شامل حال همه اينها كرده ام، همگى را به علم خود پيشواى بندگان و سبب روشنى شهرهاى خود ساخته ام كه جهانيان از نور هدايت آنها منوّر شون

ذكرى از قائم عليه السلام

ذكرى از قائم عليه السلام حضرت آدم عليه السلام باز نظر كرد در آخر اين انوار نورى را ديد مانند ستاره صبح به جهانيان مى درخشيد، خداوند (به آدم) فرمود: به بركت اين بنده سعادتمند خود (دَرِ رحمت

خود را بر بندگان) ميگشايم و به بركت او مشقّت ستمها و عقوبتها را، از جهانيان بر مى دارم و به سبب او زمين را بعد از آنكه از ظلم و ستم و قساوت و تزلزل پر مى شود؛ از نور و رحمت خود پر خواهم كرد؛

حضرت آدم عليه السلام عرض كرد خدايا بزرگوار كسى است كه تو او را بزرگ كنى و صاحب شرف كسى است كه تو او را شرافتمند گردانى، خداوندا! هركه را تو بلند مرتبه و والا مقام كنى سزاوار اين مرتبه بلند و رفيع مى باشد.

اى خداى منعم كه نعمتهاى تو منقطع نمى شود و صاحب احسانى كه تدارك آن نمى توان كرد و به هيچوجه احسان تو به پايان نمى رسد، بچه سبب اين بندگان بلند مقام از عطا و فضل و رحمت بى انتهاى تو، به اين رتبه عالى مشرف شده (و رسيده اند؟) و همچنين تو هر كه را از پيغمبران گرامى گردانيده اى، علت آن چيست خداوند عالميان فرمود: منم آن خدايى كه غير از من خدائى نيست، بخشنده و مهربان، بزرگوار و دانا و نيكوكردارم و به علم (تمامى) آنچه از خلق پوشيده شده دانايم و به هر چه از خاطر خطور كند (و از ذهن مى گذرد) و به همه آنچه كه به هم رسد، مى دانم كه چگونه بهم رسيده و چگونه خواهد بود و آنچه را نخواهد بود و اگر بوده باشد چگونه خواهد بود را ميدانم؛

اى بنده من! من به دلهاى بندگانم نظر افكندم در ميان آنها كسى را كه اطاعت و خير خواهى او، براى خلق من، بيشتر از پيامبران و رسولان من بوده باشد، نيافتم

بدينجهت علوم خود و رسالت

را به آنها دادم و بار (سنگين و پر مشقت) حجت و

از مباهله تا عاشورا، ص: 104

رسالت را بر دوش آنها گذاشتم، آنان را از ميان خلايق براى رسالت و وحى برگزيدم و مقرر كردم بعد از انبياء با اختلاف منازل (ومقامى كه دارند) گروهى از مخصوصان و اوصياء آنان، (برگزيده) حجّت خود را به آنها سپرده، در ميان بندگانم (رهبر) وپيشوا سازم؛ به سبب (و وسيله) آنها شكسته گى خلايق را درست كنم، به بركت آنها كجى هارا راست نمايم، زيرا من به دلهاى آنان دانايم و لطف من شامل آنهاست.

در ميان پيغمبران نظر كردم، كسى كه اطاعت من و خير خواهى او به خلق من بيشتر از محمد صلى الله عليه و آله بوده باشد پيدا نكردم، او برگزيده من و بهترين خلق من است، پس او را برگزيدم به علم، نام او را با نام خودم بلند كردم؛ دلهاى خاصّان او را كه بعد از او خواهند آمد، موافق دل او يافتم بدينجهت آنها را نيز به او ملحق كردم؛

وارثان كتاب و وحى خود (آشنا) و آشيان حكمت و نور خود ساختم و به ذات خود قسم ياد كرده ام، كسى را كه چنگ زده باشد به وحدانيّت من و رشته مودّت آنها؛ فرداى قيامت هرگز باآتش عذاب ننمايم

«صحيفه بزرگ شيث»

«صحيفه بزرگ شيث» ابو حارثة گفت:

صحيفه بزرگ شيث را كه وراثتاً دست به دست به ادريس رسيده است را نيز ملاحظه نمايند، آن كتاب به خط سريانى قديم نوشته شده بود، آن صحيفه را ملاحظه كرده تا به اين موضع رسيدند كه اصحاب ادريس و قوم او در خانه اى كه آنحضرت عبادت مى كرد، جمع شدند.

حضرت ادريس به آنها گفت: در ميان فرزندان صلبى آدم اختلافى پيش آمد كه چه كسى در ميان مخلوقات نزذ خداى سبحان، از همه گرامى تر، بلند مرتبه تر، بلند مقام ورفيع تر است.

بعضى گفتند: پدر شما آدم كه خداوند او را با يَدِ قدرت خود آفريده و همه فرشتگان را به سجده او وا داشت و خلافت زمين را به او عطا كرد، همه خلايق را مسخّر او

از مباهله تا عاشورا، ص: 105

گردانيد؛ جمعى ديگر گفتند: فرشتگان افضل است چون هيچوقت به امر آلهى مخالفت نه كرده اند، بعضى گفتند: بلكه سركردگان فرشته ها جبرائيل، اسرافيل و ميكائيل، افضلند؛ ديگران اظهار داشتند امين وحى خداوند افضل است.

پس به خدمت آدم ماجرا را تعريف كردند، حضرت آدم فرمود: من شما را به گرامى ترين مخلوقات نزد خداوند خبر مى دهم.

به خدا قسم وقتى كه در بدن من روح دميده شد، نشستم عرش بزرگ خداوند در نظر من جلوه گر شد، ديدم كه در آن نوشته شده است لاإله إلّااللّه، محمّد رسول اللّه فلان امين خدا و فلان برگزيده خداست، پس چند نام ديگر مذكور ساخت كه با نام محمد قرين بودند.

پس حضرت آدم فرمود: هرجا كه نظر كردم

در آسمان جائى به اندازه پوست يا صفحه نبود مگر اينكه در آنجا نوشته شده بود لااله الّااللّه و در هرجااين كلمات ديده ميشد به طور خلقت نه كتابت محمد رسول اللّه نيز وجودداشت.

و هيچ مؤمنى نبود مگر اين كلمات در آن نوشته شده بود، فلان برگزيده خدا و خالص كرده خدا و امين اوست و به تعداد دوازده چند اسمى ذكر كرد و گفت: اى فرزندان من! محمد و آن دوازده كس كه با او بودند از همه خلايق نزد خداى سبحان گرامى ترند

«صحيفه ابراهيم»

«صحيفه ابراهيم» ابو حارثة به سيد و عاقب گفت: بيائيد به صورت ابراهيم كه فرشته گان از جانب خداوند آورده اند نظر كنيد، آنها گفتند: بس است آنچه از جامعه آوردى!

ابو حارثه گفت: نه همه را ببينيد كه عذرها منقطع و خلجان شك از دلها برخيزد كه بعد از اين شكى دامن شما را نگيرد، ناچار به قول او گوش داده به نزد صندوق حضرت ابراهيم آمدند در آنجا نوشته شده بود كه،

حقتعالى باتفضلى كه دارد و مى خواهد كسى را بر گزيند؛ از ميان خلق خود حضرت

از مباهله تا عاشورا، ص: 106

ابراهيم را پسنديده و برگزيد و او رابه صلوات و بركات خود مشرّف ساخت و او را قبله و پيشواى پيشينيان كرد، نبوّت و امامت وكتاب را در ذرّيّه او قرار

داد به طورى كه هر يك از ديگرى ارث ببرند و خداوند تابوت را به ارث به او داد كه مشتمل بر علم و حكمت بود كه خداوند به سبب آن، او را بر فرشتگان برترى داد.

پس ابراهيم در تابوت نظر كرد، در آنجا خانه ها به عدد پيغمبران و اوصياء ايشان ديد و به همه خانه ها دقت نمود تا به خانه محمد پيامبر آخرالزّمان، رسيد و در دست راست او نيز علىّ بن ابى طالب را ديد در صورت عظيم و نور درخشان كه دست در كمر آنحضرت زده بود و درآن صورت نوشته شده بود كه اين نظير و وصىّ آنحضرت است كه مؤيّد با نصرت آلهى است.

پس حضرت ابراهيم عرض كرد اى خداى بزرگ! اين خلق بزرگوار كيست؟

خداوند براو وحى فرستاد كه اين بنده و برگزيده من است، اوست فاتح كه ابواب علوم و حكمت را بر روى خلايق خواهد گشود، پيش از همه مخلوقات آفريده شده و خاتم پيغمبران است؛ و اين صورت ديگر وصىّ و وارث علوم اوست.

حضرت ابراهيم گفت: خدايا فاتح و خاتم كيست؟ فرمود: محمد است برگزيده من است كه پيش از جميع خلق روح او را آفريده ام و حجّت بزرگوار من است در ميان خلايق، و او را برگزيدم و پيغمبر قرار دادم وقتى كه آدم در ميان آب وگل بود.

اورا در آخرالزّمان مبعوث خواهم كرد تا دين مرا كامل گرداند، و با او رسالت را به پايان مى برم؛ و اين على است برادر و صدّيق اكبر او، ميان آن دو برادرى انداختم و برگزيدم و صلوات بر ايشان فرستادم، بركات خود را شامل ايشان ساختم و هردو

را معصوم گردانيدم و هردو را برگزيدم بانيكان و نيكوكاران از ذريه او پيش از آنكه آسمان و زمين و هرچه در آنهاست از مخلوقات، بيآفرينم، اين برگزيدن براى آن بود كه چون پاكى دلها و نيكى آنها را مى دانستم من براحوال بندگان مطلع و دانايم.

حضرت ابراهيم نظر كرد دوازده صورت ديد كه مى درخشد و در زيبايى و نور مانند

از مباهله تا عاشورا، ص: 107

صورت محمد و على بودند. چون حضرت ابراهيم حسن و ضياء آن صورتها را مشاهده كرد و آنها را مقرون صورت محمد و على و در رفعت و جلالت شبيه ايشان ديد، سؤال كرد خدايا مرا از نامهاى اين صورتها آگاه كن؟ حقتعالى وحى كرد: اين كنيز من و دختر پيغمبر من فاطمه زهراء است او باشوهرش على وسيله به وجود آمدن ذريه پيغمبر من است و اين دونور حسن و حسين است و اين فلان وفلان تا ب

ذكرى از قائم عليه السلام

ذكرى از قائم عليه السلام حضرت مهدى صاحب الأمر رسيد! فرمود: اين نور من است كه به سبب او رحمت خود را برخلايق مى گسترانم و با او دين خود را ظاهر مى سازم و به وسيله او بندگانم را هدايت خواهم كرد پس از آنكه از فرياد رسى من مأيوس خواهند شد پس در آنحالت حضرت ابراهيم برآنها صلوات فرستاد و گفت: ربّ صلّ

على محمّد و آل محمّد پروردگا را بر محمد وآل او درود بفرست چنانكه آنها را برگزيده و خالص گردانيده اى خالص گردانيدن نيكو.

پس حقتعالى به ابراهيم وحى فرستاد، گوارا باد تو را كرامت و فضل من برتو به درستى كه من محمد و برگزيدگان او را از صلب تو قرار داده ام و آنان را از صلب تو بيرون مى آورم بعد از تو از پشت فرزند اول تو اسماعيل، بشارت برتو باد اى ابراهيم من صلوات تو را بصلوات آنان مقرون ميسازم و همچنين بركات و ترحم خود را بابركات و ترحم بر ايشان مقرون تو مينمايم، مقرر ساخته ام رحمت و حجت خود را برخلايق تامدت آنها به سرآيد، و هرچه هست از بين بروند و من وارث زمين و آسمان باشم و دوباره مردم را براى اجراى عدالت و رساندن عدل خود برآنان، زنده نمايم.

راوى گويد: فرستادگان حضرت رسول، هرچه از جامعه و صحيفه پيشينيان كه

از مباهله تا عاشورا، ص: 108

متضمن مدح رسول خدا و اهلبيت اوبود، شنيدند و تلاوت آنها را مشاهده كرده و مقام والاى آنها را نزد خداوند گوش دادند، ايمانشان زيادتر شده و از خوشحالى نزديك بود كه روحشان پرواز كند

«تورات موسى»

«تورات موسى» راوى گويد: بعداز آن: جماعت بر سرآنچه كه به حضرت موسى نازل شده بود آمدند (آن راگشودند) ديدند در

سفر اوّل تورات نوشته شده است كه خداوند عالميان مى فرمايد من از ميان آدميان از فرزندان اسماعيل پيغمبرى را خواهم فرستاد كه بروى كتابم را نازل كرده و او را باشريعت درست و راست برتمامى خلق خود مبعوث گردانم، حكمت را براو داده و او را بافرشتگان ولشگر خود، مؤيّد مى سازم، نسل او از دختر مبارك او خواهد بود، من او را بابركت گردانيده ام و از آن دختر دو فرزند به وجود آورم كه مانند اسماعيل و اسحق اصل دوشعبه عظيم باشند كه هريك از آن دو شعبه را بسيار بسيار گردانم، و از ايشان دوازده امام، براى محافظت آنچه را كه به سبب محمد از حكمت و رسالت خودكامل گردانيده و برانگيخته ام، قرار مى دهم؛ محمد خاتم پيغمبران است و برامت او قيامت برپا خواهد شد

«آوردن انجيلها»

«آوردن انجيلها» حارثه گفت: حالا كه صبح حق برآنها كه چشم حق بين دارد آشكار شد و راه راست بر كسانى كه دين حق را براى خود پسنديده اند واضح و هويدا گشت! آيا باز در دل شما شك و بيمارى مانده است كه نيازمند معالجه شود؟

سيد و عاقب جوابى ندادند! باز حارثه گفت: دليل آخرت را از گفتار آقاى خودتان

از مباهله تا عاشورا، ص: 109

حضرت عيسى عبرت بگيريد (و از انجيل او نيز استفاده نمائيد)

پس به سوى

انجيلهائى كه، حضرت عيسى آورده بود رو آوردند، ديدند در مفتاح چهارم آن كه به صورت وحى برمسيح نازل شده است (مى گويد) اى عيسى اى پسر زن پاكيزه كردار، بى شوهر متعبده، سخن مرا بشنو و دراجراى فرمان من كوشا باش؛

ترا بى پدر آفريدم و ترا از براى جهانيان نشانه (قدرت خويش) قرار دادم پس مرا عبادت (وبندگى) كن و برمن توكل نما، بگير (اين كتاب را) باقوّت تمام و براى اهل سوريا آن را تفسير كن تا برآن عمل كنند، برآنها خبرده كه منم خدائى كه به جز من خدائى وجود ندارد و مرا تغيير و زوالى نخواهد بود زندگى همه بامن است، پس ايمان آوريد به من و به رسول من كه بعد از اين خواهم فرستاد، پيغمبرى كه در آخرالزّمان آيد كه رحمت عالميان شود براى رحمت و جهاد برانگيخته شود كه، مردم را با شمشير براه حق در آورد، او اول است و آخر يعنى اول از همه است بحسب آفرينش و روح و آخر آنهاست بحسب مبعوث شدن برخلايق و اوست پيامبرى كه بعد از همه پيغمبران خواهد آمد و حشر در زمان او واقع خواهد شد پس بشارت ده فرزندان يعقوب را به آمدن آن پيغمبر.

حضرت عيسى گفت: اى مالك زمانها و داننده پنهانها آن بنده صالح كه دل من پيش ازآنكه او را ببيند، دوست دار او گرديد، كيست؟! خطاب رسيد: او برگزيده و رسول من است كه بدست خود مجاهده ميكند، قول و فعل او موافق هم خواهد بود پنهان و آشكارش باهم مطابقت خواهد كرد. به سوى او نور تازه اى يعنى قرآن را مى فرستم كه، به

سبب آن چشمان نابينا را بينا و گوشهاى ناشنوا را شنوا و دلهاى نادان را دانا مى گردانم، و در آن چشمه هاى علوم و حكمت و فهم و بهار دلها را قرار داده ام خوشا به حال او و حال امّت او.

گفت: خدايا او چه نام دارد و علامت او چيست و ملك امّت او چه قدر به طول مى انجامد؟ خطاب رسيد: اى عيسى پاسخ سؤالات خود را بشنو!

از مباهله تا عاشورا، ص: 110

نام او احمد است، برگزيده شده از اولاد ابراهيم و انتخاب شده از اولاد اسماعيل است، روى مانند قمر و جبينش منوّر است، برشتر سوار مى شود چشمانش ميخوابد اما دلش به خواب نمى رود، او را در امّت امّى مبعوث گردانم كه از علم بهره اى نداشته باشند، ملك او تا قيام قيامت طول خواهد كشيد، ولادتش در شهر پدرى او اسماعيل است، زنانش بسيار و اولادش كم گردند.

نسل او از دختر بابركت و معصومه او خواهد بود، از آن دختر دو بزرگوار بهمرسد و هر دو شهيد شوند نسل او از آن دو بزرگوار به وجود مى آيند، پس طوبى برآن دو و بركسانيست كه، آنها را دوست دارند. و اگر آنان را دريابند، به آنها كمك نمايند.

حضرت عيسى گفت: آلهى طوبى چه چيز است؟ خطاب رسيد كه در بهشت درختى است، ساق و شاخه هاى آن از طلاست و برگ آن از حله هاى زيباست و بار آن مانند پستان دختران باكره است، از عسل شيرين تر و از مشك نرم تر و

آب آن از چشمه تسنيم است، بلندى آن به اندازه ايست كه اگر كلاغى وقتى كه جوجه است پرواز نمايد و از طولانى بودن پرواز، پير شود برسرآن درخت نمى رسد، در بهشت منزلى نيست، مگراينكه بالاى سرش شاخه اى از شاخه هاى آن درخت (سايه افكنده) است.

چون همگى اوصاف رسول خدا را كه بر حضرت مسيح نازل شده بود، خواندند نحوه نعمت و پادشاهى آن حضرت و ذكر اهلبيت و ذرّيه او راشنيدند، سيد و عاقب ملزم شده و ساكت گشتند.

راوى گويد: چون حارثه بسبب كتاب جامعه و آنچه كه در ساير كتابها نوشته شده بود، بر سيد و عاقب غالب آمد و آنها نتوانستند مطالب را تحريف كرده و غلط به خورد مردم دهند و آنها را بفريبند، و به خطاها و اشتباهات خود پى بردند دست از نزاع برداشته و ساكت شده بى درنگ بانهايت تأسف و پشيمانى به معبد هاى خود برگشتند كه در كار خود انديشيده و تدبير ديگرى به كار ببندند.

از مباهله تا عاشورا، ص: 111

پس نصاراى نجران همگى به نزد آنها آمدند و سؤال نمودند كه حالا تكليف و تدبير چيست؟ رأى شمابرچه قرار است و دين را به چه صورتى در مى آوريد؟

گفتند: ما از دين خود برنگشتيم شما نيز بردين خود پايدار بمانيد تاحقيّت دين محمّد ظاهر شود، و ما سريعاً به سوى پيغمبر قرشى حركت مى كنيم تا در باره او تحقيق و بررسى نموده و اطوار و رفتار او را زير نظر بگيريم

و بفهميم براى ما چه آورده و مارا به چه چيزى دعوت مينمايد!

«حركت به سوى مدينه»

«حركت به سوى مدينه» راوى گويد: چون سيد و عاقب تهيّه سفر ديدند كه براى ديدن رسول خدا به مدينه حركت نمايند چهارده سوار نيز از بزرگان نصاراى نجران كه در علم و فضل كمى نداشتند و هفتاد نفر «1» ازبزرگان بنى حارث بن كعب و سادات ايشان با آنها همراه شدند.

راوى گويد: قيس بن حصين و يزيدبن عبد المدان كه در شهرهاى حضرموت از علماى ايشان بودند به نجران آمده و همراه آنها روانه مدينه گشتند.

چون خبر فرستادگان رسول خدا كه به نجران رفته بودند به درازا كشيد حضرت، خالدبن وليد را با لشگرى روانه نجران كرد كه بداند علّت تأخير اصحاب چيست؟ و به چه كارى مشغولند، در ميان راه به آنها رسيدند و از جريان حركت نجرانيها مطلع شدند كه براى تحقيق به مدينه ميروند.

از مباهله تا عاشورا، ص: 112

هنگامى كه راه را طى مى كردند أبو حارثة بن علقمة اسقف (توجه داشته باشيد اين ابو حارثه غير از ابوحارثة بن آثال كه در مباحثات پنج روزه از رسول خدا صلى الله عليه و آله دفاع مى كرد، مى باشد) بر قاطر- (استر) خود سوار بود و برادرش كرز منذر (بشر) بن علقمه كنارش بود، ناگهان استر ابوحارثه ليز خورد،

كرز گفت: تعس الأبعد هلاك شود آنكه ما به سوى او مى رويم يعنى رسول خدا صلى الله عليه و آله ابوحارثه گفت: بل أنت تعست تو هلاك و سر نگون شوى! قال: له و لم ياأخ؟! گفت: چرا برادر؟! گفت: به خدا قسم اين همان پيامبرى است كه انتظارش را مى كشيديم

كرز گفت: پس چرا به او تبعيت نمى كنى؟ گفت: نمى بينى كه اين جماعت (نصارا) چقدر مرا عزيز ميدارند و اموال و ثروت و رياست در اختيار ما گذاشته اند كه همه اينها با ايمان به اين پيامبر از بين رفته و نابود مى شود!.

كرز همان ساعت در دل گرفت كه در موقع مناسب مسلمان شود و قتى به خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد ايمان آورد. (تاآخرخبر) «1»

وقتى كه به حوالى مدينه رسيدند سيد و عاقب خواستند زينت و شوكت خود را با همراهان، در نظر مسلمانها به نمايش بگذارند؛ بدينجهت بر سرراه قوم خود آمدند و گفتند: اگر پياده شده چرك و چربيهاى بدنتان را بشوييد و آبى به سر و صورت خود بزنيد بهتراست

«ورود به مدينه منوّره»

«ورود به مدينه منوّره» همه آنها پياده شده، خود را پاكيزه نمودند، جامه هاى نفيس يمنى پوشيدند، خود را با مشك خوشبو ساختند، براسبها سوار شده و سرنيزه هارا باگوش اسبان راست نمودند، باهيئت و تركيب خوب روانه شدند؛ آنها از همه عربها خوبرو تر و

از مباهله تا عاشورا، ص: 113

تنومندتر بودند.

چون اهل مدينه آنها را ديدند گفتند: ماگروهى نيكوتر از آنها نه ديده ايم باآنحالت آمدند تا به خدمت حضرت كه در مسجد تشريف داشتند، رسيدند «1».

پس از حضور در خدمت آنحضرت، وقت نمازشان رسيد (طبق مراسم مذهبى خود ناقوس را نواختند و «2») رو به سوى مشرق كرده و مشغول نماز شدند اصحاب رسولخدا خواستند مانع شوند حضرت فرمود: آنها را به حال خود گذاريد حضرت و اصحاب، آنها را سه روز به حال خود آزاد گذاشتند، دعوت به اسلام نكردند، آنها نيز از حضرت سؤالى ننمودند، اين مهلت را به آنها دادند تا آنها دقيقاً ادا و اطوار و رفتار و كردار و طريقت حضرت نظركنند و ببينند باعلائم مذكوره در كتابهايشان، تطبيق مى كند يانه

18 «نجرانيها با پيغمبر»

18 «نجرانيها با پيغمبر» پس از گذشت سه روز حضرت آنها را به اسلام دعوت نمود، گفتند: ماپيش از تو اسلام آورده وتسليم خداوند شده ايم! پيامبر فرمود: شما چگونه برآئين حق هستيد بااينكه اعمالتان حاكى است كه تسليم خداوند نيستيد، چه اينكه براى خدا فرزند قائليد و عيسى را پسر خدا ميدانيد، و صليب را عبادت و پرستش مى كنيد و گوشت خوك ميخوريد، با اينكه تمامى اين امور مخالف آئين حق است.

عاقب و سيد گفتند: اگر عيسى پسر خدانيست، پس پدرش كِه بوده است؟ پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آيا شما قبول داريد كه هر پسرى

شباهتى به پدر خود دارد؟ گفتند: آرى فرمود: آيا اينطور نيست كه خداى ما به هر چيزى، احاطه دارد و قيّوم است و روزى موجودات با او است؟

گفتند: آرى همين طور است، فرمود: آيا عيسى اين اوصاف را داشت گفتند: نه.

فرمود: آيا ميدانيد كه هيچ چيزى در آسمان و زمين برخدا مخفى نيست و خداوند به همه آنها دانا است؟ گفتند: آرى ميدانيم فرمود: عيسى غير از آنچه كه خدا به او داده، پيش خود چيزى ميدانست؟ گفتند: نه، فرمود: آيا ميدانيد خداى ما همان است كه مسيح را در رحم مادرش همانطور كه مى خواست، صورتگرى كرد؟ گفتند: همينطور است، فرمود: آياچنين نيست كه عيسى را مادرش مانند ساير كودكان در رحم حمل كرد، و بعد همچون مادرهاى ديگر، او را بدنيا آورد؟ و عيسى پس از ولادت، چون اطفال ديگر غذا ميخورد؟ گفتند: آرى، چنين بود، فرمود: پس

از مباهله تا عاشورا، ص: 115

چگونه عيسى پسر خداست با اينكه هيچگونه شباهتى به پدرش ندارد؟! «1» گفتند يا ابالقاسم! تمام اوصاف پيغمبرى كه كه بعداز حضرت عيسى خواهد آمد و در كتابهاى آلهى ذكر گرديده، همه را در تو يافتيم مگر يك صفت كه بزرگترين صفات است و دلالت آن برحقيّت از همه بيشتر است در تو نمى بينيم.

حضرت فرمود: آن چيست؟ گفتند: ما در انجيل ديده ايم پيغمبرى كه پس از عيسى مى آيد به او اعتقاد دارد، تو او را ناسزا ميگوئى و دروغگو ميدانى و گمان مى كنى او بنده است، راوى گويد:

منازعه ايشان فقط در باره حضرت عيسى بود

حضرت فرمود: چنين نيست كه مى گوييد بلكه من او را تصديق مى نمايم و به او اعتقاد دارم و گواهى مى دهم كه او از طرف خدا مبعوث شده است و ميگويم او بنده اى از بندگان خداست كه مالك نفع و ضرر و مرگ و زندگى خود نمى باشد و برانگيخته شدن پس از مرگ در دست او نيست بلكه همه اينها در دست خداست.

گفتند: آيا بندگان ميتوانند آنچه را كه عيسى كرد انجام دهند؟! آيا پيغمبرى ميتوانست كارهاى او را بكند آيا او مرده را زنده نمى كرد و كور مادر زاد و پيس را شفا نمى داد!؟ آيا آنچه را كه مردم در دل داشتند و يادر خانه خود ذخيره كرده بودند خبر نمى داد؟! آيا اين كارهارا غيراز خدا يا پسر خدا، كسى مى تواند انجام دهد؟!

ازاين حرفهاى غلو آميز در باره حضرت عيسى زياد به ميان آوردند كه خدا مبرّا از آنها ست.

حضرت فرمود: آنچه كه در باره برادر من عيسى گفتيد، مى كرد و واقعيت دارد،

از مباهله تا عاشورا، ص: 116

ولكن همه اين كارها را بااذن و قدرت خدا انجام ميداد، او بنده حقتعالى است و از بندگى خدا عار نداشت و در برابر خداوند گردنكشى نداشت.

عيسى (مانند ديگران) گوشت و خون و مو و رگ و پى، داشت طعام ميخورد و آب مينوشيد و دستشوئى ميكرد، اينها از صفات مخلوق است، پروردگار او يگانه و حق است مانند او چيزى وجود ندارد و او را

مثلى نيست.

گفتند: پس براى ما كسى كه مانند او بى پدر آفريده شده باشد نشان ده! حضرت فرمود: آدم كه خلقت او عجيب تر از عيسى است كه بى پدر و مادر به وجود آمده است و هيچ چيزى و آفرينشى براى خدا آسان و يا دشوار نيست، قدرت او به حدى است كه هرچه بخواهد ميآفريند همين كه گويد (باش) مى شود پس حضرت اين آيه را درباره عيسى براى آنها تلاوت نمود: انّ مثل عيسى عندالّله كمثل آدم خلقه من تراب ثمّ قال له كن فيكون به درستى كه عيسى نزد خدا مانند آدم است او را از خاك آفريد، به او گفت: باش پس شد (سخن كه به اينجا رسيد همگى خاموش شدند، دراين هنگام، هشتاد و چند آيه از اوائل سوره آل عمران براى توضيح و معرف برنامه هاى اسلام نازل گرديد «1»

19 «قراردادمباهله»

اشاره

19 «قراردادمباهله» در آيه 61 آل عمران خداوند به پيامبر خود دستور داد كه هرگاه پس از اين استدلالات روشن، كسى باتو گفتگو كند، و به جدال برخيزد، به او پيشنهاد «مباهله» كن كه فرزندان و زنان خود را بياورد و تو هم فرزندان و زنان خود را دعوت كن و دعا كنيد تا خداوند دروغگو را رسوا سازد.

مسئله مباهله به شكل فوق شايد تا آن زمان در بين عرب سابقه نداشته و راهى بود كه صد درصد حكايت از ايمان و صدق دعوت پيامبر مى كرد، چگونه ممكن است كسى كه به تمام معنى به ارتباط خويش

با پروردگار ايمان نداشته باشد، وارد چنين ميدانى گردد؟! و از مخالفان بخواهد كه بيائيد باهم به درگاه خدا برويم و از او بخواهيم تا دروغگو را رسوا سازد، و شما بسرعت نتيجه آن را خواهيد ديد كه چگونه خداوند دروغگويان را مجازات ميكند، مسلماً ورود در چنين ميدانى بسيار خطرناك است زيرا اگر دعاى او به اجابت نرسد و اثرى از مجازات مخالفان آشكار نشود نتيجه اى جز رسوائى دعوت كننده نخواهد داشت، چگونه ممكن است آدم عاقل و فهميده اى بدون اطمينان به نتيجه، در چنين مرحله اى گام بگذارد؟ از اينجاست كه گفته اند دعوت پيامبر به مباهله، يكى از نشانه هاى صدق دعوت و ايمان قاطع اوست، قطع نظر از نتايجى كه بعداً از مباهله بدست آمد.

در روايات اسلامى وارد شده است كه هنگامى كه پاى مباهله به ميان آمد نمايندگان مسيحيان نجران از پيامبر مهلت خواستند تا در اين باره بيانديشند، و بابزرگان خود به شور بنشينند، نتيجه مشاوره آنها از يك نكته روانشناسى سرچشمه مى گرفت،

از مباهله تا عاشورا، ص: 118

اين بود كه به نفرات خود دستور دادند، اگر مشاهده كرديد محمد با سر وصدا و جمعيت و جار و جنجال به مباهله آمد با او مباهله كنيد و نترسيد، زيرا حقيقتى در كار او نيست كه متوسّل به جار وجنجال شده است، و اگر بانفرات بسيار محدودى از خاصان نزديك و فرزندان خرد سالش به ميعادگاه آمد بدانيد كه او پيامبر خدا است و از مباهله با او بپرهيزيد كه

خطرناك است.

آنها طبق قرار داد قبلى به ميعادگاه رفتند ناگاه ديدند كه پيامبر فرزندش حسين را در آغوش دارد، و دست حسن را در دست گرفته، و على و فاطمه همراه او هستند، و به آنها سفارش مى كند هرگاه من دعا كردم شما «آمين» بگوئيد، مسيحيان هنگامى كه اين صحنه را مشاهده كردند سخت به وحشت افتادند، و از اقدام به مباهله خود دارى كرده، حاضر به مصالحه شدند وبشرائط «ذمه» تن در دادند. «1»

(اما از روايت اقبال چنين استفاده ميشود كه مباهله را ابتدائاً نصاراى نجران پيشنهاد كردند كه خداوند دستور آن را داد، به ادامه روايت اقبال توجه فرمائيد)

نمايندگان نجران گفتند: ما در اعتقادات خود نسبت به عيسى پايبند هستيم و برنمى گرديم، به گفته تو ايمان واقرار نمى كنيم (و بتو ايمان نمى آوريم) پس بيا باتو مباهله كنيم كه هريك از ما و شما برحق است لعنت خدا برناحق و دروغگو باشد كه مباهله و نفرين كردن سبب عذاب زود رس مى شود و حق بزودى آشكار و روشن ميشود.

(پس از پيشنهاد اينهابود كه آيه (61 آل عمران) در باره مباهله نازل شد اى محمد هركس در مورد آنچه كه به تو آمده است باتو مجادله كند پس بگو بيائيد كه پسران و زنان و كسانى را كه به منزله جانمان است بخوانيم، نفرين كرده و لعنت خدا را بر دروغگو از ما و شما بگردانيم.

از مباهله تا عاشورا، ص: 119

حضرت آيه را براى آنها، تلاوت كرد

و فرمود: من پيشنهاد شما را مى پذيرم، اگر شما به گفته خود اصرار داريد (من حرفى ندارم) به گفته خود عمل نماييد.

ايشان گفتند: اين قرار داد ميان ما و شما، علامتى است فردا مى آييم و مباهله مى كنيم، پس برخواستند و دور شدند و به محل نزول خود در سنگستان مدينه برگشتند و به همديگر ميگفتند: محمد براى شما چيزى را آورد (و پيشنهادى كرد) كه، حق را روشن نمايد پس (خيلى) دقت كنيد كه باچه كسى براى مباهله حاضر مى شود؛ باتجملات و اصحاب و شوكت مى آيد يا با فقراء و برگزيدگان دين خود خواهد آمد؛ پس اگر با اهل دنيا و باكثرت جمعيّت و صاحبان تجمل بيايد پس او پادشاه است براى خود نمائى و مباهات آمده از مباهله با او نترسيد كه حتماً شما غالب خواهيد شد؛ و اگر بانفرات كم و جمع اندك و صالح و خاشع آمد كه طريقه پيغمبران و برگزيدگان آنهاست، مبادا با او به مباهله اقدام نماييد (كه هلاك مى شويد) اين علامت ميان شما باشد ببينيد او چه مى كند و چه كسى را ميآورد. پس حضرت فرمود: ميان دو درخت را جارو زدند، چون روز ديگر شد فرمود: عباى سياه رنگى آوردند و بربالاى درخت انداختند.

عاقب و سيد كه ديدند پيغمبر بيرون آمد آنها نيز بادو پسران خود (ضغةالمحسن و عبدالمنعم) نام داشتند و از زنان خود، ساره و مريم را بيرون آوردند.

نصاراى نجران با بهترين هيئت، با بنى حارث بن كعب بيرون آمدند، اهل مدينه نيز با مهاجر وانصار و غير آنها بيرون آمدند با پرچمها و علمها و با بهترين زينتها كه ببينند، كار به كجا خواهد

كشيد

«رسول خدا در محل موعود»

«رسول خدا در محل موعود» حضرت در حجره خود بود تا آفتاب بالا آمد، از حجره بيرون آمده دست على را گرفته و حسنين را در پيشرو و فاطمه را در پشت سر قرار داد، بااين جمع اندك (كه عصاره جهان آفرينش بود) آمدند تانزديك آن دو درخت رسيده و در زير آن عبا ايستادند، و شخصى را به نزد سيد و عاقب فرستاد كه بيائيد براى مباهله اى كه مارا به آن دعوت مى كرديد.

آنها آمدند و گفتند: اى ابوالقاسم باچه كسى با ما مباهله ميكنى؟! فرمود: با بهترين و گراميترين اهل روى زمين در پيش خدا! با اين جماعت، اشاره به اهلبيت خود كرد.

سيد و عاقب گفتند: چرا بابزرگان اهلتان كه به تو ايمان آورده اند نيامده اى آيا با يك جوان و يك زن و دو كودك با ما مباهله ميكنى؟!

فرمود: بلى، قسم به حق خدائى كه مرا براستى فرستاده است من همين حالا به شما خبر دادم كه مأموريت من اينست كه با اين جمع كوچك (اما به بزرگى ما سوى اللّه) باشما مباهله نمايم.

پس رنگهاى آنها زرد شده و به نزد اصحاب خود برگشته و جريان را بر آنان بازگو كردند، جوانى كه از خوبان و علماء آنان بود گفت: واى برشما مبادا مباهله كنيد به خاطر بياوريد آنچه را كه در اوصاف محمد در جامعه خوانديد و آن اوصاف را در او مشاهده نموديد به خدا سوگند آن اندازه كه دانستن آن لازم است ميدانيد كه او صادق و راستگو است و هنوز از مسخ شدن پيشنيان خيلى نگذشته كه به صورت ميمون وخوك در آمدند از خدا بترسيد، چون آنها مى دانستند

كه او براى خير خواهى اين حرفها را زد، همگى ساكت شدند

20 «من روهائى مى بينم ...!»

20 «من روهائى مى بينم ...!» فقال أسقف نجران: يا معشر النّصارى، إنّى لأرى وجوهاً لو سألواللّه أن يزيل جبلًا من مكانه لأزاله بها، فلا تباهلوا فتهلكوا و لا يبقى على وجه الأرض نصرانىّ إلى يوم القيامة «1»

أسقف نجران (وقتى كه اين مجموعه كوچك ولى بزرگتر از عالم امكان را ديد،) گفت: اى گروه نصارا! من رو هائى مى بينم اگر از خدا در خواست نمايند، كوهى را از جايش زايل نمايد، قطعاً اين كار را خواهد كرد.

پس با آنها مباهله نكنيد كه، هلاك مى شويد و تا روز قيامت يك نفر نصرانى در روى زمين نخواهد ماند

مانند پيامبران، نشسته»

اشاره

مانند پيامبران، نشسته» در روايات حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله و نشستن براى مباهله، به صورت گوناگون آمده است كه به چند مورد آن اشاره مى كنيم.

1- فغدا رسول اللّه صلى الله عليه و آله آخذاً بيد علىّ، و الحسن و الحسين عليهما السلام بين يديه، و فاطمة عليها السلام تتبعه، ثمّ جثا بركبتيه، و جعل عليّاً عليه السلام أمامه و فاطمة بين كتفيه، و الحسن عن يمينه، و الحسين عن يسار رسول اللّه و هو يقول لهم إذا دعوت فأمّنوا، فقال الأسقف:

از مباهله تا عاشورا، ص: 122

جثا واللّه كما يجثوا الأنبياء للمباهلة، و خافوا (الخبر) «1» فردا رسول خدا صلى الله عليه و آله در حالى كه دست على را گرفته و حسنين در جلو و فاطمه در پشت سرش بود (بيرون آمدند)، و در محلى كه (در

زير درختى تعيين شده و عبايش را روى آن انداخته بود تا آفتاب سوزان مدينه اذيّتشان نكند و يا براى مصلحت ديگر ...،) حضور يافتند.

پس حضرت زانو بر زمين زد و على را در جلو و فاطمه را در پشت سر و حسن را در طرف راست و حسين را در طرف چپ خود، قرار داد و به آنها فرمود: هرگاه من دعا كردم شما هم آمين بگوييد، وقتى كه اسقف اين منظره را ديد گفت:

به خدا سوگند طورى زانو بر زمين زده است كه أنبياء هنگام مباهله اين چنين زانو بر زمين مى زدند. (بااين گفتار هشدار دهنده) آنها ترسيده و از مباهله منصرف شدند و قرار جزيه بستند.

2- فتقدّم رسول اللّه صلى الله عليه و آله فجثا لركبتيه، فقال الأسقف: جثا واللّه محمّد كما يجثوا الأنبياء للمباهله وكاع عن التّقدّم «2» ثمّ برك لهم باركاً، فلمّا رأوه قد فعل ذالك ندموا و تئامروا فيما بينهم و قالوا: واللّه إنّه لنبىّ، ولئن باهلنا ليستجيب اللّه له علينا فيهلكنا و لا ينجينا شيى ء منه إلّا أن نستقيله، قال فأقبلوا حتّى جلسو بين يديه، ثمّ قالوا: يا أبالقاسم أقِلْنا قال: نعم قد أقَلْتُكم،. «3» پس رسول خدا جلو رفت و به دو زانو نشست أسقف (كه اين منظره را) ديد گفت: به

از مباهله تا عاشورا، ص: 123

خدا قسم محمد طورى به دو زانو نشسته است مانند نشستن انبياء براى مباهله (اين را گفت: و عقب نشينى كرد) و از جلو رفتن خود دارى نمود.

در روايت ديگر آمده است: سپس (به صورت خاص شتران) زانو بر زمين زد (كه آماده مباهله شود) آنان اين رفتار رسول

خدا را كه ديدند از پيشنهاد مباهله پشيمان شدند و در ميان خود به مشاوره پرداختند و اظهار داشتند كه به يقين اين شخص پيغمبر است، اگر با ما به مقام مباهله برخيزد خداوند خواسته او را اجابت نموده همه مارا هلاك خواهد كرد و ديگر هيچ چيزى ما را نجات نخواهد داد بيائيد در خواست خود را پس بگيريم.

پس دسته جمعى به سوى رسول خدا رو آوردند و در جلوى او نشستند و سپس گفتند: اى اباالقاسم قرارداد ما را بهم بزن (پيشنهاد خود را پس مى گيريم) فرمود:

بلى من هم پس گرفتم.

3- فتقدّم رسول اللّه صلى الله عليه و آله فجثا على ركبتيه، فقال: أبوحارثة: جثا واللّه كما جثا الأنبياء للمباهلة، فكعّ ولم يقدم على المباهلة، فقال السيّد: أدن يا باحارثة للمباهلة، فقال: لا، إنّى أرى رجلًا جريئاً على المباهلة و أنا أخاف أن يكون صادقاً فلا يحول و اللّه علينا الحول و فى الدّنيا نصرانىّ يطعم الماء، قال و كان نزل العذاب من السّماء لو باهلوه (الخبر) «1» رسول خدا جلو رفت و به دو زانو نشست ابو حارثه گفت: به خدا قسم زانوان خود را چنان بر زمين زده كه انبياء براى مباهله بر زمين مى زدند پس زمين گير شد (و به خود لرزيد و ميخكوب ايستاد) و از مباهله منصرف شد؛

سيد گفت: اى ابوحارثه براى مباهله نزديك شو (برو جلو چرا ايستاده اى)

گفت: نه من مردى را مى بينم كه براى مباهله كردن خيلى جرئت دارد، و من مى ترسم راستگو باشد (و پيغمبرى باشد كه از سوى خدا مبعوث گرديده و در اين

از مباهله تا عاشورا، ص:

124

صورت است كه) سوگند به خدا سالى به ما نمى گذرد كه در دنيا نصرانى وجود نخواهد داشت كه آب بخورد (همگى ريشه كن خواهند شد).

راوى گويد: از آسمان عذاب نازل شده بود به طورى كه اگر با آنحضرت مباهله مى كردند همگى هلاك مى شدند

كار سنگين مى بينم»

كار سنگين مى بينم» شرحبيل بن وداعة كه يكى از بزرگان و صاحبان رأى نجران بود، هنگام ديدن آن جمع كوچك به دو يار و همسفران خود (عبداللّه بن شرحبيل و حيار بن قنص كه سمت نمايندگى نجرانيها را داشتند تا از مدينه خبرى براى آنها ببرند و در موقع مباهله در محل موعود حضور داشتند) گفت:

إنّى أرى أمراً ثقيلًا إن كان هذا الرّجل نبيّاً مرسلًا فتلاعنّاه، لا يبقى على ظهر الأرض منّا شعر و لا ظفر، الّا هلك. فقالا: ما رأيك؟! فقال: رأيى أن أحكّمه فإنّى أرى رجلًا لا يحكم شططاً أبداً، فقالا له أنت وذاك (الخبر) «1»

من جريان سنگينى مى بينم، اگر اين مرد پيامبر مرسل باشد و ما با او همديگر را لعنت (نفرين) كنيم، در روى زمين از ما صاحب مو و ناخن (انسان و حيوانى) نخواهد ماند! گفتند: پس نظر تو چيست؟! گفت: به نظر من، خود او (محمد) را قاضى و اختيار دار قرار دهيم چون او بهيچوجه غير عادلانه حكم نمى كند، گفتند: (پس فيصله اين كار) بر عهده تو. (تا آخر خبر

«منذر و ابو حارثة»

«منذر و ابو حارثة» راوى گويد: منذربن علقمه كه برادر ابوحارثه «1»

بود و در نزد آنها از جمله علماء و دانشمندان بود و اعتقاد كامل به او داشتند و در موقع منازعه در نجران حضور نداشت وقتى از مسافرت برگشت كه آنها آماده حركت به سوى مدينه بودند «2» پس با ايشان بيرون آمده و در اين موقع

بود كه ديد رأيها مختلف (وبرداشتها گوناگون) شده است** دست سيد و عاقب را گرفت و رو به اصحاب خود كرد و گفت:

بگذاريد من با اينها ساعتى خلوت نمايم.

سيد و عاقب را به كنارى كشيد و گفت: ناصح بااهل خود دروغ نمى گويد من به شما مشفق و مهربانم؛ اگر عاقبت انديش باشيد رستگار مى شويد و گرنه هلاك خواهيد شد و عالمى را نيز با خود به هلاكت خواهيد كشيد! گفتند: ماترا خيرخواه خود ميدانيم و از شرّتو درامانيم هرچه مى دانى بگو او گفت:

آيا ميدانيد هرقومى باپيغمبرى مباهله كرد در يك چشم بهم زدن هلاك شدند، و شما و هركه با كتابهاى آلهى آشنائى دارد همه مى دانيد كه محمد اباالقاسم همان پيغمبريست كه همه پيغمبران (پيشينيان) به آمدن او بشارت داده اند و اوصاف او و اوصاف اهلبيت او را روشن كرده اند، ونصيحت ديگركه شما را به آن متوجه ساخته و مى ترسانم، آنست كه چشم باز كنيد و آنچه كه ظاهر شده است ببينيد! گفتند:

مگر چه چيزى پيش آمده است گفت

21 «از پيرامون خود، غافليد»

اشاره

21 «از پيرامون خود، غافليد» به آفتاب نظر كنيد چگونه متغير شده است، درختان همه سر به زير آورده اند، مرغان هوا همه روبه زمين گذاشته اند و بالهاى خود را برزمين گسترانيده اند و آنچه در چينه دان آنهاست از ترس عذاب آلهى گداخته است، با اينكه آنها گناهى نكرده اند اين (بلاها) نيست مگر نشانه هاى قهر خداوند، باز ببينيد كه كوهها به لرزش و طپش افتاده اند، و دودى عالم را فرا گرفته است،

با آنكه فصل تابستان است پاره هاى ابر سياه را كه وقت پيدا شدن آنها نيست (كه اينها همه نشانه هاى بلاى نازل شده است)، باز نظر كنيد به سوى محمد و اهلبيت او كه چگونه دست بر دعا برداشته اند و منتظر اين هستند كه شما قبول نفرين را اعلام نماييد؛ پس بدانيد اگر يك كلمه لعنت بر زبان رانند همه هلاك خواهيم شد و به سوى اهل و مال خود برنخواهيم گشت.

چون سيد و عاقب نظر كرده آثار عذاب را مشاهده كردند بطور يقين دانستند كه آنحضرت برحق است و مبعوث از جانب خداست. «1»

از مباهله تا عاشورا، ص: 127

بااين پيش آمدها پايه هاى اعتقادات آنها به لرزه افتاد، نزديك بود عقل از سرشان بپرد كه البته اگر مباهله نمايند، عذاب برآنها نازل خواهد شد.

چون منذر بن علقمه ديد آنها به هراس و ترس افتاده اند به ايشان گفت: اگر مسلمان شويم در دنيا وآخرت سالم خواهيم ماند، و اگر خواهان دنيا هستيد و نميتوانيد از رياست و مقامهاى اعتبارى كه داريد، دست برداريد من به شما سخت نمى گيرم اما كار خوبى نكرديد كه از محمد خواستار مباهله شديد و اين را برحقيت ميان خود و او ساختيد، از شهر خودتان با اختيار خود بيرون آمديد كسى شما را مجبور نكرده بود از بى عقلى شما بود كه محمد پيشنهاد شما را فوراً پذيرفت و اين را بدانيد پيغمبران كارى را شروع كردند تا بپايان نرسانند دست بردار نمى شوند و از آن بر

نمى گردند، پس اگر ميخواهيد خود را از اين (مهلكه نجات داده) و از مباهله منصرف شويد؟! فوراً برگرديد وبر محمد پيشنهاد صلح دهيد و او را به هر نحوى از خود راضى نماييد تأخير نكنيد اين كار شما شبيه جريان قوم حضرت يونس است كه چون آثار عذاب را ديدند توبه كرده و برگشتند

«سيد و عاقب، دست به دامن منذر»

«سيد و عاقب، دست به دامن منذر» سيد و عاقب دست به دامن منذر شده وگفتند: پس خودت پيش محمد برو و هرچه قرار داد بستى براى ما قبول است و ماهم راضى هستيم و لى كارى كن كه پسر عمويش على را باخود برده و واسطه قرار ده و به او التماس كن اين پيمان را درست نمايد،! چون محمد او را زياد دوست دارد و از صلاحديد او سرباز نمى زند و

از مباهله تا عاشورا، ص: 128

درخواست او را رد نمى كند زود برگرد تاخاطر ماهم آرام گيرد. «1»

پس منذر به طرف سولخدا روانه شده و در برابر حضرت ايستاده و عرضكرد السّلام عليك يارسول اللّه گواهى مى دهم غير از خداوند عالميان خدائى وجود ندارد و تو و عيسى هر دو بندگان خدا و فرستاده اوييد به سوى خلايق.

منذر خود مسلمان شده و رسالت آنها را رسانيد، رسول خدا أميرمؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام را مأمور كرد كه با آنها قرارداد

صلح ببندد، امير مؤمنان عرض كرد اى رسول خداپدر و مادرم فداى توباد با آنها چگونه مصالحه نمايم؟ فرمود: اى اباالحسن هرطور كه رأى تو اقتضاء نمايد چنان كن كه كرده تو كرده من است.

پس امير مؤمنان عليه السلام با آنها به اين نحو مصالحه نمود كه در هر سال دو هزار جامه نفيس و هزار مثقال طلا بدهند نصف آن درماه محرم و نصف ديگر درماه رجب

از مباهله تا عاشورا، ص: 129

تأديه شود. «1»

امير مؤمنان عليه السلام سيد و عاقب را باذلت و خوارى به حضور حضرت رسول صلى الله عليه و آله آورد و صلحنامه را خواندند و هردوى آنها اقرار كرده و (امضاء نمودند) حضرت هم قبول كرده و فرمودند: كه اگر با اينها كه در زير عبا بودند بامن مباهله مى كرديد به طور يقين خداوند اين وادى را براى شما پر از آتش مى كرد و در مدت كمتر از چشم بهم زدن ميكشانيديد به سوى آن جماعتى كه شما آنها را پشت سرخود گذاشتيد از اهل ملت خود و همه آنها را مى سوزانيديد.

پس رسول خدا با اهلبيت به سوى مسجد خود مراجعت نمود. جبرائيل نازل شده و عرض كرد حق سبحانه وتعالى بر تو سلام ميرساند و ميفرمايد: كه بنده ام موسى و هرون و فرزندان او باقارون مباهله كرد خداوند اورا بااهل و مالش و با كسانى كه او را يارى كردند، به زمين فروبرد، به بزرگوارى و عظمت خودم قسم ميخورم اى احمد اگر تو

و اهل تو بااهل زمين و همه مردم مباهله مى كرديد هرآينه آسمانها پاره پاره و كوهها ريزه ريزه ميشد و زمين فرو ميرفت و قرار نمى گرفت مگر اينكه مشيت من برخلاف آن قرار ميگرفت،! پس حضرت به سجده شكر رفت و روى خود را برزمين گذاشت پس دستها را بلند كرد به طورى كه سفيدى زير بغلش نمايان گشت و سه مرتبه گفت: شكراً للمنعم

از حضرت سبب سجده و خوشحالى كه از سيمايش آشكار بود سؤال كردند فرمود:

از مباهله تا عاشورا، ص: 130

براى انعامى كه در باره من واهل بيت من ارزانى داشته سپس خبر جبرئيل را شرح داد «1» پس حضرت رو به آل عبا كرد و فرمود: واى بر كسى كه بر شما ستم كند و حق شما را از شما بگيرد و خدا براى شمامزد رسالت مرا كه مودت شماست، مقرر كرده است كم، كند. لعنت و غضب پياپى خدا تا روز قيامت برآنها نازل شود «2». و روى أنّه عليه السّلام، لمّا خرج فى المرط الأسود، فجاء الحسن رضى اللّه عنه فأدخله، ثمّ جاءالحسين رضى اللّه عنه، فأدخله ثمّ فاطمة، ثمّ علىّ رضى اللّه عنهما، ثمّ قال:

«إنّما يريد اللّه ليذهب عنكم الرّجس أهل البيت و يطهّركم تطهيراً» «3» و اعلم أنّ هذه الرّواية كالمتّفق على صحّتها بين أهل التّفسير و الحديث «4»

روايت شده است وقتى كه رسول خدا با عباى پشمى سياه رنگ بيرون آمد، حسن آمد او را به زير عبا داخل نمود، سپس

حسين آمد او را نيز داخل كرد و فاطمه و على آمدند و آن دو را نيز داخل عبا نمود و سپس آيه بالا را تلاوت فرمود.

فخر رازى پس از نقل حديث مى نويسد: بدانكه اين حديث مانند احاديثى است كه بر صحت آن اهل تفسير و حديث اتفاق نظر دارند

قسم به خدا، أگر ...»

قسم به خدا، أگر ...» بعد از آنكه كار مباهله با مصالحه و پرداخت جزيه فيصله يافت، رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: والّذى نفسى بيده، إنّ الهلاك قد تدلى على أهل نجران، و لو لاعنوا لمسخوا قردة و خنازير و لأضطرم عليهم الوادى ناراً، و لاستأصل اللّه نجران و أهله، حتّى

از مباهله تا عاشورا، ص: 131

الطير على رؤس الشّجر، و لما حال الحول على النّصارى كلّهم، حتّى يهلكوا. «1»

قسم به خدائى كه جانم در دست قدرت او ست، هلاكت به اهل نجران آويزان (نزديك) شد، اگر ملاعنه (مباهله) مى كردند، همگى به صورت خوك و ميمون مسخ مى شدند و بيابان برايشان يكپارچه آتش مى شد و خداوند نجران و اهل نجران را مستأصل (بيچاره مى كرد حتى مرغان بالاى درختهارا و سال به آخر نمى رسيد مگر اينكه همگى به هلاكت مى رسيدند.

لو لاعنتمونى بمن تحت الكساء، لأضرم اللّه عليكم ناراً تتأجّج ثمّ ساقها إلى من ورائكم فى أسرع من طرفة العين فأحرقتم تأجّجاً «2»

به نجرانيها فرمود: اگر با من ملاعنه مى كرديد، خداوند آتشى بر شما روشن مى ساخت كه زبانه مى كشيد، سپس آن را به سوى آنهائى كه در پشت سرتان گذاشته بوديد، مى راند و در يك چشم بهم زدن همه را با

شعله هايش، ميسوخت.

و قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله لولاعنونى يعنى النصارى لقطعت دابر كلّ نصرانىّ فى الدّنيا «3»

رسول خدا فرمود: اگر (نصارى) بامن ملاعنه مى كردند، تمامى نصاراى دنيا ريشه كن مى شدند (و ازبين مى رفتند).

أما والّذى بعثنى بالحق لوباهلتكم ما ترك اللّه على ظهر الأرض نصرانيّة إلّا أهلكه «4» از مباهله تا عاشورا، ص: 132

آگاه باش قسم به خدايى كه مرا به حق برانگيخته است، اگر با شما مباهله مى كردم خداوند در روى زمين مرد و زن نصرانى بجا نمى گذاشت و (همه رابه هلاكت مى رسانيد) در اين مضمون روايات زياد وارد شده است كه ذكر اين مقدار بس است

22 «دور نماى مباهله»

22 «دور نماى مباهله» منظره اى را در جلوى چشم خود مجسم نماييد و بيابان سوزانى را به نظر آوريد خشك و خالى، دور از هر نوع مواهب زندگى و فقط صداى عبور گرد بادهاى كويرى كه از هر طرف گوشها و بدنها را مى نوازد، در كنار آن شهرى به نام «يثرب» كه بعدها به «مدينه» مشهور گرديد، واقع شده كه آن هم زياد جالب نيست اما نسبت به شهرهاى همجوار كمى آباد به نظر مى رسد و در بيرون شهر دو درخت كويرى نزديك هم قد كشيده و عباى سياه رنگى ميان اين دو درخت بسته شده و به صورت سايه بان در آمده است يك مرد الهى با يك زن جوان در پشت سر و يك مرد جوان در جلو

و دو بچه نيم قد در راست و چپ او ايستاده و مجموعه اى را تشكيل داده اند كه فرشتگان آسمان و زمين نظاره گر رو هاى خدايى و آسمانى آنهايند، در زير آن سايه بان مانندى، قرار گرفته اند و در انتظار لحظه سرنوشت سازى هستند كه سالار قافله به نفرين لب بگشايد و اينها آمين گفته وجهانى را به آتش عذاب الهى كشيده و تر وخشك ملت ترسارا بسوزانند.

در سوى ديگر و در مقابل اين مجموعه آسمانى، گروهى خود خواه و لجوج و گردنكش و رياست طلب و دنيا دوستى را به جلوى چشم بياوريد كه با غرور و نخوت و خود پسندى صف كشيده اند كه مى خواهند به اصطلاح حقيت خود را با نفرين و مباهله به اثبات رسانده و چند صباحى به خوشگذرانى خود ادامه دهند اما غافل از اينكه اگر طرف مقابل لب بگشايد و سر بجنباند در يك چشم به هم زدن اينها و همه آنها كه در كيش اينهايند، خواهند سوخت و به يك مشت خاستر تبديل

از مباهله تا عاشورا، ص: 133

خواهند گرديد. اما از انصاف نگذريم در ميان اينها مردان حقيقت جو و تيز بينى هم بودند كه بزودى به ماجرا پى برده و به مقام سخن در آمدند كه اى بزرگان نصارا به خدا قسم ما با روهائى برابر هم ايستاده ايم اگر لب گشوده و از خدا بخواهند كوهها را، از بيخ بركَند، مى كَند، چرا از آنچه كه در

اطرافتان مى گذرد، غافليد.

آيانمى بينيد آفتاب درخشان به رنگ گرفتگى و زرد در آمده و آيا نمى بينيد مرغان آسمان بالهاى خو د را از ترس عذاب الهى بر زمين گسترده اند و درختان اطراف را ببينيد همگى سر به زير آورده و شاخ وبرگهايش ريخته است وو ...

به خود آييد با محمد به مباهله برنخيزيد كه به زودى گرفتار عذاب الهى خواهيد شد، شما به قوم يونس پيغمبر مى مانيد كه هنگام نزول عذاب به خود آمدند و توبه كرده و نجات يافتند، هرچه زودتر به خود آييد نگذاريد عذابى كه تا نزديك گردنهايتان فرود آمده شما را فرا گيرد اين را هم مى دانيد كه گروه أنبياء اگر به كارى تصميم گرفتند تا به پايان نرسانند دست بردار نمى شوند هرچه زودتر دست به كار شويد، در تأخير آفتى است كه ندامت سودى نخواهد داشت.

در اين لحظات طوفانى بود كه اينها خود را در يافتند و گوينده اين سخنان را وادار كردند، با وساطت على كار را فيصله داده و رسول خدا را از مباهله منصرف نموده و براى اخذ جزيه راضى نمايد.

به سوى امير مؤمنان عليه السلام رفته از او مصرانه توأم با عجز و لابه خواستند كه رسول خدا را از مباهله منصرف نمايد

أمير عليه السلام نيز همراه آنها در برابر رسول رحمةً للعالمين ايستاده شفاعت نمود و رسول الهى را از ادامه كار منصرف نمود اما آنحضرت قسم ياد كرد كه اگر اينها مباهله مى كردند يك نفر از نصارا در روى زمين نمى ماند همگى به عذاب خدا گرفتار مى شده و خاكستر مى گشتند

23 «جلسات نجران و سقيفه»

23 «جلسات نجران و سقيفه» اگر كسى به جلسات بزرگان نصا را در كليساى بزرگ نجران و جلسه سقيفه مدينه دقت نموده و به وجدان سالم خود مراجعه كند فرق ميان تشكيل دهندگان اين دو جلسه را به روشنى در مى يابد؛ و به خوبى و به سادگى قضاوت خواهد كرد بزرگان و سران دو مذهب با همديگر چه اندازه تفاوت و چقدر فاصله داشته اند.

در ميان آنها ابو حارثه هائى پيدا شدند براى يافتن حق و حقيقت چه رنجهائى را تحمل نمودند و چه تهمتها و افتراها را به جان خريدند تا حق را به اثبات رسانند كه رساندند؛

اما در جلسه سقيفه سران قوم درست در نقطه مقابل جلسات كليسا، جنازه رسول خدا را در ميان خانه به امانت خدا رها ساخته و در آن محل بد شگون گرد هم آمده، چه قدر براى از بين بردن حق و كشتن حقيقت پا فشارى كردند.

اشتباه نشود من نمى گويم ترسا از مسلمان بهتر است بلكه مى گ ويم آنها با هم در آويختند و در نهايت صراط مستقيم را پيدا كردند اما سران مسلمانها به منازعه برخاسته و دست به دست هم دادند، دَرِ حق را ميخكوب كرده، در نهايت، تا ظهور نجات دهنده جهان بشريت، اكثريت مسلمانها را از صراط مستقيم به انحراف كشانيدن

24 «دور نماى روز عاشورا»

24 «دور نماى روز عاشورا» قلب الأسد بود

و سط تابستان، از آسمان و زمين آتش مى بارد، حرارت بالاى 45 درجه، بيابان نينوا را فرا گرفته است، هر كس از آن گذر كند بيتابانه سعى مى كند تا از آن بيابان سوزان عبور كرده و خود را نجات دهد.

اما چه مى شود كرد كشتى قافله كوچكى در آن گرماى طاقت فرسا و در آن دشت مخوف، مظلومانه در گرداب امواج درياى ظلم طغيان گرفتار آمده و دست و پا مى زند و هر چه صداى هل من ناصر ينصرنى سالار قافله از حلقوم مباركش بر آن دشت مى پيچد و ناله هاى يك مشت زن و بچه بى پناه به اوج آسمان مى رسد، به همان اندازه زوزه گرگان درنده آن دشت پر از بلا، بيشتر شده و فرياد خود را بلند مى كنند اى حسين آيا مى خواهى خود را به ما بشناسانى؛ ماترا به خوبى مى شناسيم فرزند فاطمه دخت پيغمبرى و نام پدرت عليست؛

آرى او حسين بود كه ترسايان از رو برو شدن با روى معصوم او، پرهيز كرده و خود را كنار كشيده و تن به ذلت و خوارى دادند؛

آرى او حسين بود اگر لب به نفرين مى گشود در مباهله و كربلا، ترسا و مسلمانى زنده نمى ماند، اما او اين كار را نكرد و لب فروبست، فقط زير آن همه شكسته هاى شمشير و تير و نيزه و سنگ، باصداى لرزان عشق مى گفت: الهى رضاً بقضائك و تسليماً لأمرك و لامعبودَ سواك. مشروح آن را در آخر بخش 6 بخوانيد.

از مباهله تا عاشورا، ص: 137

«قال اللّه عزّ و جلّ»

«لولاك لما خلقت الأفلاك»

«الجنّة العاصمة: ص 149؛ بحارالأنوار: ج 74 ص 116/ 5؛

بخش 2 رسول خدا محمد صلى الله عليه و آله

رسول خدا محمد صلى الله عليه و آله

آفرينش نخستين

آفرينش نخستين روايات در باره آفرينش نخستين، به صورت گوناگون آمده است، و آنچه كه در اين باره مى توان خلاصه نمود، اين است كه، أوّلين موجودى كه بامشيت خداوند ايجاد گرديد، نور محمد «1» و يا نور محمد و على «2» و يا نور محمد و على و فاطمة «3»

يانور پنج تن آلعبا «4» و يا نور چهارده معصوم «5» بوده است در همه اين روايتها نور رسول خدا صلى الله عليه و آله آورده شده است يعنى به طور يقين آفرينش آغازين، نور پاك او بوده است يا نور واحد است درقالبهاى مختلف و يا با تعبير هاى گوناگون.

و كسى است كه به خاطر او ماسوى اللّه به وجود آمده است «يا أحمد لولاك لما

از مباهله تا عاشورا، ص: 139

خلقت الأفلاك اى احمد! اگر به خاطر تو نبود، جهان را نمى آفريدم. «1

ولادت رسول خدا صلى الله عليه و آله

ولادت رسول خدا صلى الله عليه و آله در ميان علماى امامية، مشهور آنست كه در عام الفيل (سالى كه أبرهه از يمن لشگر كشى كرد تا كعبه را ويران كند و خداوند به وسيله پرندگان أبابيل آنها را بمباران نموده و جز يك نفر كه خبر را به

شاه يمن برد، همگى به هلاكت رسيدند) روز جمعه هفدهم ربيع الأول نزديك صبح پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در خانه خود، از مادر متولد شده است. «2»

صبح آن روز كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به دنيا آمد در پهنه گيتى، عجائب و غرائب بسيار به وقوع پيوست كه خلاصه اش اين است.

1- بتهائى كه در هر جاى عالم بود، سر نگون شد.

2- ايوان مدائن (طاق كسرى پادشاه ايران) لرزيد و چهارده كنگره آن فرو ريخت.

3- درياچه ساوه كه سالهاى متمادى عده اى از مردم آن سامان، آن را پرستش مى

از مباهله تا عاشورا، ص: 140

كردند فرو رفت و خشكيد.

4- در بيابان سماوه (در عراق) كه سالها كسى در آن آب نديده بود، آب جارى شد.

5- آتشكده فارس كه هزار سال روشن بود و هيچ وقت خاموش نشده بود، در آن شب خاموش گرديد.

6- داناترين علماى مجوس در آن شب، خواب ديد كه چند شتر تقوى، اسبان عربى را كشيده و از دجله عبور كردند و به شهرهاى آنان وارد شدند، و طاق كسرى از وسط شكست و به دو نيم شد، و آب دجله شكافت و در قصر او جارى گرديد.

7- در آن شب نورى از طرف حجاز درخشيد و همه جهان را فراگرفت و تا به مشرق رسيد.

8- تخت پادشاهان در صبح آن روز سرنگون گرديد.

9- تمامى پادشاهان در آن روز (بطور ناگهانى موقتاً) لال شدند و نتوانستند سخن گويند.

10- دانش كاهنان بهم خورد و

علم آنها برطرف شد.

11- سحر ساحران باطل شده و از ميان رفت.

12- هريك از كاهنان آن روز (كه ادعا مى كردند همزاد دارند) و خبر هارا به آنها ميرسانند، ميانشان جدائى افتاد.

13- قريش در اوج عزت قرار گرفت بطوريكه به آنها به خاطر بودنشان در حرم خدا آل اللّه مى گفتند.

14- آمنه مادر حضرت گفت: به خدا قسم وقتى كه بچه ام به زمين رسيد دستهارا به سوى آسمان بلند كرد و به اطراف نظر نمود و از او نورى درخشيد كه من به سبب آن نور قصرهاى شام را ديدم، و از ميان آن نور صدائى آمد كه مى گفت: (خوشا به حال تو كه) بهترين مردم را به دنيا آوردى.

15 ابليس (شيطان) از بالا رفتن به آسمان ممنوع شد، در آن وقت فرياد كشيد و

از مباهله تا عاشورا، ص: 141

اولاد خود را گرد آورد و گفت: واى بر شما من از اول شب اوضاع آسمان و زمين را دگر گون مى بينم، از شبى كه عيسى به آسمانها رفت تا بحال وضع زمين و آسمان اين طور متغيرنشده بود، حتماً حادثه مهمى رخ داده است، برويد و بگرديد و علت اين تغيير هارا پيدا كنيد.

شياطين هرجا را گشتند علت آن را پيدا نكردند، ابليس در غضب شد و گفت: اين كار خود من است؛ دور دنيا را گشت و تا به حرم رسيد ديد ملائكان اطراف حرم را گرفته اند، خواست داخل شود فرشته ها مانع شدند.

خود را به

كوچكى يك گنجشك در آورد و خواست مخفيانه داخل حرم شود، جبرئيل بانك براو زد، برگرد اى ملعون!.

گفت: اى جبرئيل يك كلمه جواب مرا بده بگو امشب چه شده است؟!

گفت: امشب محمد (خاتم) و بهترين پيغمبران، متولد شده است.

گفت: مرا در او بهره و نصيبى هست؟!.

گفت: نه.

گفت: در امت او چه؟!

گفت: بلى.

ابليس گفت: راضى شدم. «1»

16- بتهائى را كه بر كعبه گذاشته بودند همه به رو در افتادند.

17- هنگامى كه شب آن روز رسيد اين ندا از آسمان آمد «جاء الحق و زهق الباطل انّ الباطل كان زهوقاً»

18- همه جاى دنيا در آنشب روشن شد تا آنكه جن و انس و شياطين ترسيدند و

از مباهله تا عاشورا، ص: 142

گفتند: در زمين كار عجيبى حادث شده است كه ما از آن اطلاعى نداريم.

19- هر سنگ و كلوخ و درختى خنديد.

20- آنچه در آسمانها و زمينها بود تسبيح خدا گفتند.

21- از امام موسى كاظم عليه السلام روايت شده است كه چون رسول خدا صلى الله عليه و آله از شكم مادر به زمين رسيد، دست چپ را بر زمين گذاشت و دست راست را بسوى آسمان بلند كرد لبهاى خود را به توحيد گشود (در اين حال) از دهان مباركش نورى درخشيد كه اهل مكه قصرهاى بصرى و اطراف آن را در شام، ديدند و قصرهاى سرخ يمن و نواحى آن را و قصرهاى اصطخر فارس و حوالى آن را مشاهده كردند.

22- قريش كه اوضاع جهان را دگر گون يافتند گفتند: دنيا به

آخر رسيده و آنطور كه اهل كتاب مى گفتند، رستاخيز برخاسته است.

عمروبن امية كه داناترين اهل جاهليت بود گفت: به ستاره هاى معروف كه مردم با آنها هدايت مييابند و زمستان و تابستان را با آنها ميشناسند، نظر كنيد اگر يكى از آنها سقوط كرد بدانيد كه وقت آن است همه خلايق هلاك شوند، واگر در جاى خودند و ستاره هاى ديگر ظاهر ميشوند پس امر غريبى حادث شده است. «1»

آن حضرت را پس از تولد به خانمى از قبيله بنى سعد به نام «حليمه» تحويل دادند كه او را شير داده و تربيت نمايد. شش سال در آن قبيله پرورش يافت. بعد از آنكه به حد بلوغ رسيد در كوهى به نام حرا در زير سنگهائى كه به صورت غار در آمده بود، به عبادت اشتغال داشت.

در اين مدت نيز با كاروان تجارى بانوى قريش (خديجه دختر خويلد) سفرى به شام داشت و پس از مراجعت با پيشنهاد آن بانو؛ با او ازدواج كرد و از او داراى چند اولاد گشت كه كوچك ترين آنها حضرت زهراء عليها السلام بود.

از مباهله تا عاشورا، ص: 143

وقتى كه به سن چهل سالگى رسيد در همان غار حراء به نبوت مبعوث گرديد. «1

بعثت و اولين مؤمن،

بعثت و اولين مؤمن، حضرت پيش از بعثت هر سال ماه رجب را، درغار حرا مشغول

عبادت مى شد و مدتها در آنجا با خداى خود راز ونياز مى كرد، تا اينك روز بيست و هفتم ماه رجب، سال عام الفيل با آمدن جبرئيل امين، با تشريفات خاصّى به رسالت مبعوث گرديد (و دستور اعلان و اظهار نبوت صادر شد).

با اين مأموريت خطير به خانه برگشت و جريان را به خديجه بازگو نمود و خديجه كه خود پانزده سال بعد از ازدواج براى همچون روزى ساعت شمارى مى كرد؛ اساساً علت ازدواجش با رسول خدا همين بود، بلا فاصله به نبوت حضرت شهادت داد. در آن روزها على عليه السلام كه بچه نُه و يا يازده ساله بود، پس از اطلاع از ماجراى نبوت بلا درنگ شهادتين گفت، و نبوت پيامبر اكرم را پذيرفت، پس اولين مؤمن از زنان، خديجه و از مردان، على عليه السلام و نيز نخستين نفر خواهد بود كه در روز قيامت با پيغمبر مصافحه مى نمايد.

انّ هذ أوّل من آمن بى اين اول كسى است كه به من ايمان آورد.

هذ أوّل من يصافحنى يوم القيامة. اين نخستين كسى است كه در روز رستاخيز با من مصافحه خواهد كرد. «2»

مدتها فقط اين دو نفر (على و خديجة) با رسول خدا سه نفرى اقامه نماز مى كردند تا اينكه بتدريج تعداد مسلمانها رو به ازدياد نهاد و به رسول خدا ايمان آوردند

به خاطر بسپاريد»

اشاره

به خاطر بسپاريد» مطالبى را لازم است خوانندگان محترم به خاطر بسپارند، و در طول مطالعه اين كتاب، وقايع نقل شده را با آنها، تطبيق نمايند، تا ماهيت اشخاصى كه آن جريانها را پيش آورده اند، به دست آيد و ميزان ايمان و مقدار اخلاص آنان نسبت به

رسول خدا صلى الله عليه و آله، روشن شود، در آن صورت است كه شناخت و قضاوت در باره آنان، آسان خواهد شد

1- ولايت مطلقه»

1- ولايت مطلقه» ما مسلمانها، طبق آيات و روايات، اعتقاد قطعى داريم، بر اينكه ولايت مطلقه تكوينى و تشريعى، از آن خدا ست و خداوند عالم است كه براى رسول خودش، مقام و لايت كبراى الهية، عطا كرده و تمامى گفتارهاى او را، امضا و تصديق و تأييد نموده است،

پس ما، در صورتى كه به او ايمان واقعى داشته باشيم، حق نداريم و نبايد، به گفتار و كردار و پندار او اعتراض داده، يا اظهار ترديد نمائيم.

بايد تسليم محض شده و هرچه او بگويد و در باره هر چيزى تصميم بگيرد، با جان و دل، بپذيريم،

در پس آينه طوطى صفتم داشته اند* هرچه او گويد و من نيز همان مى گويم

و گرنه مشمول آيات لعن خدا بوده و در آخرت با آتش غضب خداوندى معذب خواهيم شد.

اين مطلب، در آيات متعدد قرآن كريم، بيان شده است مانند آيه مباركه، سوره أحزاب، مى فرمايد:

از مباهله تا عاشورا، ص: 145

1- و ماكان لمؤمن ولا مؤمنة اذا قضى اللّه و رسوله أمراً أن يكون لهم الخيرة من أمرهم و من يعص اللّه و رسوله فقد ضلّ ضلالًا مبيناً «1»

هيچ مرد و زن با ايمانى حق ندارد هنگامى كه خدا و پيامبرش در باره كارى حكم كردند (و امرى را لازم دانستند)، اختيارى (در برابر فرمان خدا) داشته باشد؛ و هر كس نا فرمانى خدا و رسولش را كند به گمراهى آشكارى گرفتار شده است.

2- ومَن يشاقق الرّسول من بعد ماتبيّن له الهدى و يتّبع غير سبيل

المؤمنين نولّه ماتولّى و نصله جهنّم و سائت مصيراً «2»

كسى كه بعد از آشكار شدن حق، با پيغمبر مخالفت (و درشتى) كند، و از راهى جز راه مؤمنان پيروى نمايد، ما او را به همان راه كه مى رود مى بريم؛ و به دوزخ داخل مى كنيم؛ و سر انجام بدى است (دوزخ).

3- يا أيّهالّذين آمنوا لاتقدّموا بين يدى اللّه و رسوله واتّقوا اللّه إنّ اللّه سميعٌ عليمٌ «3»

اى كسانى كه ايمان آورده ايد! چيزى را بر خدا و رسولش مقدم نشمريد (پيشى نگيريد) و تقواى الهى پيشه كنيد خداوند شنوا وداناست.

در آيات فوق و آيات مشابه آن، در صورتى كه خدا و رسولش براى كارى تصميمى گرفته باشند، صريحاً حق انتخاب را از مسلمانها سلب نموده است و اجازه نمى دهد خودسرانه اقدام به كارى نمايند كه برخلاف تصميم خدا و رسولش منتهى شود.

بطور خلاصه ولايت مطلقه را به خود و رسول خود اختصاص داده است، به هيچكس در هر مقام و مرتبه اى هم كه باشد؛ علاوه بر انيكه، اجازه ايستادگى و اظهار نظر در برابر اوامر و نواهى خدا و رسول را نداده است، بايد از آنهانيز بى چون و چرا اطاعت نمود و تسليم مطلق شد، زيرا خدا و رسول، هيچوقت بر خلاف

از مباهله تا عاشورا، ص: 146

مصالح دنيا و آخرت انسانها كارى را، انجام نمى دهند

«2- گفته او وحى است»

«2- گفته او وحى است» با توجه به آياتى كه خداوند عالم، زير و بم گفتار و

صحت رفتار رسول خود را به طور دربست، امضاء و تأييد نموده است و اين كه او بدون اجازه و رضاى خدا أبداً كارى و يا عملى را انجام نمى دهد و حرفى از دهانش بيرون نمى كند، پس ما نيز بايد دربست و بطور مطلق، گفتار و كردار او را بى چون و چراقبول نمائيم، و در باره معترضين به گفتارها و رفتارهاى آنحضرت چه در حيات و چه بعد از فوت (كه در اين كتاب، نمونه هائى از آن، آورده شده است،) منصفانه قضاوت وجايگاه آنان را در پيش خدا و رسولش بشناسيم. مى فرمايد:

1- و ماينطق عن الهوى إن هو الّا وحى يوحى «1»! پيغمبر باهوا و هوس حرف نميزند، گفتار او وحى است كه از جانب خدا به او وحى مى شود و در آيه ديگر مى فرمايد:

2- و ما آتيكم الرّسول فخذوه وما نهيكم عنه فانتهوا واتّقواللّه إنّ اللّه شديد العقاب آنچه را رسول خدا براى شما آورده بگيريد (و اجرا كنيد)، و از آنچه نهى كرده خود دارى نماييد؛ و از (مخالفت) خدا بپرهيزيد كه كيفر خداوند سخت است. «2»

رسول خدا صلى الله عليه و آله در جواب عبداللّه بن عمر كه پرسيد هرچه از شما مى شنوم، بنويسم؟! اشاره به دهان مباركش كرد و فرمود: أكتب فو اللّه الّذى نفسى بيده مايخرج منه إلّاحق! بنويس به خدا قسم از آن، جز حق چيزى بيرون نمى آيد. «3»

و آيات فراوان ديگر كه در محل خود ذكر گرديده است

«3- دشمنى بارسول خدا صلى الله عليه و آله»

«3- دشمنى بارسول خدا صلى الله عليه و آله» 1- إنّ الّذين يحادّون الله و رسوله كُبِتوا كما كُبِتَ الّذين من قبلهم «1»

كسانى كه با خدا و رسولش دشمنى مى كنند خوار و ذليل شدند (نگونسار تاريخند) آن گونه كه پيشنييان خوار و ذليل شدند.

2- إنّ الّذين يحادّون اللّه و رسوله أُولئك فى الأذلّين «2»

كسانى كه با خدا و رسولش دشمنى مى كنند؛ آنها در زمره خوار و ذليلانند.

از اين دو آيه و مانند آن چه نتيجه اى، مى گيريم و چه مى فهميم و چگونه تفسير مى كنيم و معناى دشمنى را به چه صورتى مى دانيم و معنا مى كنيم؟! (دقّت كنيد)

«4- اذيت نكردن»

«4- اذيت نكردن» اذيت كردن ديگران از صفات ناپسند و رفتار زشت و مصداق بارز مردم آزاريست كه همه اين خصلتها، در هر شريعتى از شرايع آسمانى و زمينى و براى هر كسى، مورد مذمّت و توبيخ قرار گرفته و صاحبان عقل و خرد نيز آن را تقبيح نموده و متنفرند.

در قرآن كريم نيز، اذيت كردن بر پيامبر را تحريم كرده و آن را نشانه بى ايمانى دانسته است؛ با صراحت كامل، كسانى را كه، به آزار و اذيّت آن حضرت اقدام نمايند، لعنت كرده و عذاب دردناكى را درانتظار آنها قرار داده است.

1- و الّذين يؤذون رسول اللّه لهم عذاب أليم «3»

و آنها كه فرستاده خدا را اذيت كرده

از مباهله تا عاشورا، ص: 148

(و آزار مى دهند) براى آنهاست عذاب دردناك.

2- إنّ الّذين يؤذون اللّه و رسوله لعنهم اللّه فى الدّنيا و الاخرة و أعدّ لهم عذاباً مهيناً «1»

آنانكه خدا و پيامبرش را آزار مى دهند، خداوند آنها را در دنيا و آخرت، از رحمت خود دور ساخته، و براى آنها عذاب خوار كننده اى آماده كرده است.

3- و ما كان لكم أن تؤذوا رسول اللّه «2»

شما حق نداريد رسول خدا را آزار دهيد.

حفظ حرمت رسالت و عدم آزار او از حقوق مسلّمه نبوّت است،

پس كسانى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله را اذيت نمايند طبق نص صريح آيات فوق، ملعون دنيا و آخرت هستند

«5- مصداق أذيت رسول خدا صلى الله عليه و آله»

«5- مصداق أذيت رسول خدا صلى الله عليه و آله» يكى از نمونه هاى روشن و مصداق صحيح اذيت و آزار رسول خدا صلى الله عليه و آله، آزار و اذيت اهل بيت او، مخصوصاً پاره تن و تنها دخترش، سالار بانوان هر دو جهان، فاطمه زهراء عليها السلام است كه در منابع و مدارك معتبر حديثى فريقين (سنى و شيعه) در اين باره احاديث فراوان و غير قابل انكارى وجود دارد كه (در بخش 4 در ذكر حالات آن بانوى دو عالم خواهد آمد) ولى براى حضور ذهن به دو حديث ذيل توجه نماييد. فاطمة بضعة منّى من آذاها آذانى و من آذانى فقد آذى اللّه «3»

فاطمه پاره تن من است هر

كهِ اورا اذيّت كند مرا اذيت نموده و اذيت كننده من خدا را

از مباهله تا عاشورا، ص: 149

اذيت كرده است. اسماعيل بخارى پس از نقل اين حديث در صحيحش مى گويد:

إنّ فاطمة ماتت وهى غضبى على أبى بكر و عمر لأنّهما آذياها «1»

فاطمة از دنيا رفت در حالى كه او بر ابو بكر و عمر غضبناك بود، چون آن دو، او را اذيّت كردند.

ألا إنّكِ بضعة منّى من آذاكِ فقد آذانى «2»

(دخترم) آگاه باش تو پاره تن منى هركه ترا آزار دهد مرا آزار داده است

حديثى چند»

حديثى چند» أحاديثى را در باره أهلبيت عليهم السلام از نظر دور نداريم.

1- قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله أذكّركم اللّه فى أهل بيتى «3»

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: در باره أهل بيتم خدا را به يادتان مى آورم (يعنى براى آنها، هميشه رضاى خدارا در نظر بگيريد).

2- و قال صلى الله عليه و آله أيّهاالنّاس لاتأتونى غداً بالدّنيا تزفّون زفّاً و يأتى أهل بيتى شعثاً غبراً مظلومين تسيل دمائهم ... أيّهاالنّاس اللّه اللّه فى أهل بيتى «4»

و فرمود: اى مردم! نبايد فردا شتابان به سوى من آييد در حالى كه اهلبيت من، غبار آلوده، خاك گرفته، مظلوم وبابدن خون آلود، پيش من آيند (كه به خون خود غلطيده و خون از بدن آنها جارى شود.) اى مردم شما را به خدا، شمارا به خدا، در باره اهل بيت من (حرمت آنهارا نگهداريد و به آنها آزار نرسانيد، آنها را گرامى

بداريد.)

3- و قال: استوصوا بأهل بيتى خيراً فإنّى أخاصمكم عنهم غداً و من أكن خصمه أخصمه و من أخصمه دخل النّار «5»

و فرمود: با اهل بيت من نيكى كنيد (و

از مباهله تا عاشورا، ص: 150

نگهداشتن حرمت آنها را به همديگر سفارش نماييد) فردا من (در پيشگاه خدا) مدافع آنها خواهم بود، و هركس من مدافعش باشم محكوم خواهم نمود و هر كهِ را من محكوم نمايم (و دشمنش من باشم) به آتش (سوزان جهنّم) داخل مى شود.

4- و قال: إحفظونى فى عترتى و ذرّيّتى، فمن حفظنى فيهم حفظه اللّه، ألالعنة اللّه على من آذانى فيهم ... ثلاثاً «1»

احترام مرا با (محترم شمردن) عترت و اولاد من نگهداريد، هركس با در نظر گرفتن من، حرمت آنها را نگهدارد، خداوند او را حفظ خواهد نمود آگاه باش از رحمت خدا دورند كسانى كه در باره آنها، مرا آزار دهد.

5- قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله: سيلقى أهل بيتى من بعدى تطريداً وتشريداً «2»

رسول خدا فرمود: بزودى بعد از من، اهل بيتم تبعيد و دور از وطن بودن و رانده شدن را خواهند ديد.

6- قال: صلى الله عليه و آله إلى اللّه أشكوا المنكرين لفضلهم و المضيّعين لحرمتهم بعدى، كفى باللّه وليّاً و ناصراً لعترتى و أئمّة أمّتى و منتقماً من الجاحدين لحقّهم (وسيعلم الّذين ظلموا أىّ منقلب ينقلبون) «3»

از منكرين فضائل و ضايع كنندگان حرمت آنها بعد از من، به خدا شكايت خواهم برد. بس است ولىّ و ياور بودن خدابه عترت و امامان امّتم و براى انتقام گرفتن از سرپيچى نمايندگان حق آنها، به زودى ستمگران، كيفر و نتيجه

اعمال خود را خواهند ديد

7- وقال صلى الله عليه و آله الويل لظالمى أهل بيتى، عذابهم مع المنافقين فى الدّرك الأسفل من النّار «4»

فرمود: واى بر ستمگران اهل بيت من،! آنها در پائين ترين جاى آتش با منافقان معذب، خواهند بود

و قال: صلى الله عليه و آله إنّ اللّه حرّم الجنّة على من ظلم أهل بيتى أوقاتلهم أو أغار عليهم أو سبّهم «1» از مباهله تا عاشورا، ص: 151

و فرمود: خداوند به طور يقين، بهشت را براى كسى كه به اهل بيت من ستم كند و يا آنها را بكشد و يا آنها را غارت كرده و سبّ نمايد، حرام نموده است.

8- و قال صلى الله عليه و آله ستّة لعنتهم، لعنهم اللّه و كلّ نبىّ مجاب ... و المستحلّ من عترتى ما حرّم اللّه ... «2»

و فرمود: شش طايفه است كه من و خدا و تمامى أنبياء مستجاب الدعوة، آنها را لعنت كرده است ... و آنهائى كه حرام خدا را در باره عترت من، حلال بشمارد.

9- و قال: صلى الله عليه و آله إشتدّ غضب اللّه على من آذانى فى عترتى «3»

فرمود: سخت است غضب خداوند بر كسانى كه مرا در باره عترتم أذيت نمايد.

10- وقال: من آذانى فى أهلى فقد آذى اللّه «4»

و فرمود: هركس در باره اهل بيتم مرا اذيت نمايد، قطعاً خدا را اذيت كرده است.

11- و قال: اشتدّ غضب اللّه على من أراق دمى و آذانى فى عترتى «5»

شدّت يافته است غضب خداوند بركسانى كه خون مرا بريزد و در باره اهل بيتم مرا اذيت نمايد.

از خوانندگان محترم اين مجموعه كوچك، استدعا دارد مطالب اين

چند فصل را تا پايان كتاب در برابر ديدگان خود تابلو قرار داده و به خاطر خود بسپارند و بر هر فصلى كه رسيدند، خود قضاوت نمايند آيا آنان كه در طول رسالت و در دوران نبوت رسول خدا صلى الله عليه و آله و پس از رحلت او، در هر موقعيتى كه، پيش مى آمد (و ما آنها را در فصلهاى مختلف اين كتاب، با عنوان ستون پنجم و احياناً گروه فشار نام مى بريم) خود را در كفه ديگر ترازو قرار داده و اظهار وجود مى كردند و در موارد گوناگون صريحاً برخلاف رسول خدا، رأى صادر كرده و با نصوص صريح قرآن و

از مباهله تا عاشورا، ص: 152

سنت، مخالفت علنى مى كردند و از هيچ چيز هم إبائى نداشتند حتّى رسول الهى را با كمال بى شرمى زير سؤال برده و به هذيان گويى متهم مى ساختند، و بعد از او، اهلبيت او را، به آن روز انداختند، فرداى قيامت در پيشگاه خداوند چه جايگاهى خواهند داشت

«73 ملّت»

«73 ملّت» اين فصل بيانگر جريانات بعد از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله و تحقق پيشگوئى آن حضرت و مقدمه براى فصل بعد (أصحابى كاالنّجوم) است؛ كه باربط دادن هر دو فصل، پاسخ خيلى از پرسشهاى بى پاسخ روشن مى شود.

1- وما محمد إلّا رسول قد خلت من قبله الرّسل أفإن مات أو قتل انقلبتم على أعقابكم و من ينقلب على عقبيه فلن يضرّاللّه شيئاً و سيجزى

اللّه الشّاكرين «1»

محمد فرستاده خداست؛ و پيش از او، فرستادگان ديگرى نيز بودند؛ اگر او بميرد و يا كشته شود؛ آيا شما به عقب بر مى گرديد؟! (و اسلام را رها كرده به دوران جاهليت و كفر باز گشت خواهيد نمود؟! و هركس به عقب بازگردد، هرگز به خدا ضررى نمى رساند و خداوند بزودى شاكران (و استقامت كنند گان) را پاداش (نيك) خواهد داد.

2- و لو شاء اللّه مااقتتل الّذين من بعدهم من بعد ما جائتهم البيّنات، و لكن إختلفوا فمنهم من آمن و منهم من كفر، و لو شاءاللّه مااقتتلوا و لكنّ اللّه يفعل ما يريد «2»

از اين آيه استدلال كرده اند بر اختلاف اصحاب بعد از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بعضيها پس از اختلاف ايمان آوردند و بعضى كافر شدند چون شيعه و سنى به اتفاق

اين روايات را در كتابهاى خود پذيرفته اند كه آنحضرت فرمود:

3- والّذى نفسى بيده لتركبنّ سنن من كان قبلكم حذو النعل بالنّعل و القذّة بالقذّة.

از مباهله تا عاشورا، ص: 153

قسم به كسى كه جان من در دست قدرت اوست، سر گذشت پيشنيان را گام به گام و مو به مو، سوار خواهيد شد (همه آن سرگذشتها بر شما نيز خواهد گذشت).

4- و قال: رسول اللّه صلى الله عليه و آله كلّ ماكان فى الأمم السّالفة فإنّه يكون فى هذه الأمّة مثله حذو النّعل بالنّعل و القذّة بالقذّة «1»

تمامى آنچه در امتهاى گذشته بود مو به مو (مانند گذاشتن اسب

پاى عقبى را به جاى پاى جلوئى) در اين امت نيز مثل آن پيش خواهد آمد.

5- لاتقوم السّاعة حتّى تأخذ أمّتى ما أخذ القرون قبلها شبراً بشبر و ذراعاً بذراع «2» لتركبنّ «3» لتتّبعنّ سنن من كان قبلكم شبراً بشبر و ذراعاً بذراع «4»

رستاخيز برپا نمى شود، تا امت مرا، فراگيرد چيزهائى كه در امتها را در قرن هاى گذشته فرا گرفت، وجب به وجب و ذراع به ذراع (حتماً به شما پيش خواهد آمد و برشما سوار خواد شد جريانهاى كسانى كه پيش از شما مى زيستند وجب به وجب و ..

در منابع حديثى زياد، اين روايت را از رسول خدا صلى الله عليه و آله با تعابير متفاوت آورده اند بگونه اى كه مورد قبول فريقين (شيعه و سنّى) قرار گرفته است.

كه آن حضرت فرمود:

از مباهله تا عاشورا، ص: 154

6- ستفترق أمّتى بعدى ثلاثة و سبعون فرقة، واحدة منها ناجية ثنتان و سبعون فى النّار «1»

امّتم بعد از مرگ من به 73 دسته تقسيم مى شود همگى در آتشند و (فقط) يك دسته از آنها رستگارند.

7- قال صلى الله عليه و آله افترقت اليهود على احدى و سبعين فرقة و افترقت النصارى اثنتين و سبعين فرقة و تفرق أمّتى على ثلاث و سبعين فرقة كلّهم فى النّار الّا واحدة «2»

يهود بر هفتاد و يك فرقه و نصارا هفتاد و دو فرقه تقسيم شدند، أمّت من نيز به هفتاد و سه فرقه تقسيم مى شوند، همه اين فرقه ها در آتشند جز يك

فرقه.

البته شناخت اين گروه رستگار از هفتاد و سه ملّت مسلمان براى ما بسيار حائز أهميّت است، متأسّفانه ناقلان حديث و شارحان آنها به توضيح اين قسمت، از خود عنايتى نشان نداده اند، تا آنجا كه شيخ محمد عبده پيشواى اهل سنّت انگشت حيرت به دندان گرفته مى گويد: گروه رستگار تاكنون براى من معلوم نشده، زيرا تمام فرق اسلامى بر آن ادعا دارند. «3»

روايت فوق كدام گروه را مورد توجه قرار داده است، كسانى را كه دنباله رو بنى تيم و يا بنى عدى و بنى اميه و بنى العباس وو .. بودند؟! يا آنهائى كه بدون ميل به يمين ويسار، صرفاً دامن ذريّه صلبى رسول خدا صلى الله عليه و آله را گرفته و سوار بر كشتى هاى نجات

از مباهله تا عاشورا، ص: 155

خاندان او شده و از امواج خطرناك درياى ژرف و مخوفِ، تبليغات و افكار گمراه كننده فرزندان نوزاد سقيفه، عبور كرده و بدون توجه به فشارهاى شكننده جسمى و روحى آنها در طول تاريخ، خود را به ساحل نجات رسانيدند و مى رسانند و انشاء اللّه خواهند رساند.

7- ستفترق أمّتى ثلاثة و سبعين، فرقة منها ناجية و الباقون هالكون، و النّاجون الّذين يتمسّكون بولايتكم و يقتبسون من علمكم و لا يعملون برأيهم فأولئك ما عليهم من سبيل «1» قال علىّ عليه السلام هم أنا و شيعتى «2» الباقرين عليهما السلام قالا نحن هم «3»

به زودى امت من به 73 فرقه متفرق مى شود يك فرقه از آنها رستگار

است و باقى ها به هلاكت مى رسند و رستگارها كسانى اند كه به ولايت شما چنگ بزند و از علم شما استفاده كنند و به رأى خود عمل نكنند، آنهايند كه (براى سوخته شدن) آنها، راهى نيست؛

در روايت ديگر على عليه السلام فرمود: آنها يعنى فرقه ناجيه من و شيعيانم هستند، و امام باقر و صادق عليهما السلام فرمودند: ما آن فرقه ناجيه هستيم.

روايتى كه متّفق عليه فريقين است پيامبر فرمود:

8- أهل بيتى كمثل سفينة نوح من ركبها نجا و من تخلّف عنها غرق «4»

اهل بيت من مانند كشتى نوح است، هركهِ سوار آن شود نجات يابد و اگر تخلف كند غرق مى شود. أمثال اين روايات فرقه ناجية را دقيقاً تعيين نموده است، ديگر براى شيخ محمد عبده و امثال او اگر منصفانه بررسى كند ابهامى باقى نخواهد ماند؛

پس آنهائى كه دامن اهل بيت را گرفتند بدون شبهه رستگارشدند

«اصحاب من، همانند ستارگان»

اشاره

«اصحاب من، همانند ستارگان» علما و دانشمندان سلف از برادران اهل سنت، براى اينكه خود را از پاسخ هزاران سؤال سخت و شكننده، راحت نمايند، در تأليفات خود در باره اصحاب، فصلى باز كرده با اخبار ساختگى زمان بنى اميه و بنى العباس (مانند أصحابى كالنّجوم بأيّهم إقتديتم، إهتديتم «1»

اصحاب من مانند ستارگان هستند، پيرو هر كدام از آنها باشيد، هدايت مى يابيد (راه حق را پيدا مى كنيد)

اصحاب را به طور عموم عادل و تقريباً مانند معصوم معرفى نموده و از آنها بُت، نشكن ساخته اند، و در

تعريف صحابه گفته اند: «صحابه به كسى گفته مى شود كه پيامبراسلام را ديده و به او ايمان آورده و مسلمان از دنيا رفته است «2»»،

بنا بر اين تعداد صحابه زياد مى باشد، زيرا كسانى كه پيغمبر را ديدار كرده و از او خبر شنيده و با ايمان واقعى و ظاهرى در گذشته اند بسيارند

ابن حجر از على بن زرعه نقل كرده كه وى گفته است: پيامبر وفات كرد و كسى كه او را ديده و حديث شنيده بود صد هزار و به نقل ديگر صد و چهارده هزار صحابى بوده است «3».

اهل سنّت همه صحابه را، مجتهد عادل مى دانند و به مرجعيّت همه آنها ايمان دارند و هر كدام از صحابه را مرجع مستقل و قائم بالذّات مى پندارند، به عقيده آنها مسائل و احكام شرع، از هركدام آنها پذيرفته شده است و از خطاها مصون و هر چه

از مباهله تا عاشورا، ص: 157

از آنها سر زده طبق اجتهاد خود بوده و هيچگونه مسؤليتى متوجه آنها نخواهد بود اگر مصيب (يعنى موافق با واقع) باشد از دو اجر و اگر بر خلاف واقع باشد از يك اجر برخوردار خواهند بود!.

بنا بر اين عقيده حق و باطل ميان صحابه منظور نيست همه صحابه بدون استثناء حقند «1» به اين معنى هم على عليه السلام حق است و هم معاويه! زيرا هر دو صحابه و مجتهد بودند و هيچيك از دو گروه را نبايد باطل و گناهكار دانست «2»

«سبّ صحابه»

«سبّ صحابه» سنى ها سبّ صحابه را موجب كفر ميدانند و مى گويند هركس يكى از اصحاب را سب كند كافر «3»، زنديق «4»، و فاسق «5» مانند زناكاران و دزدان است.

از مباهله تا عاشورا، ص: 158

اگراين حرف هم صحيح باشد بايد خيلى از صحابه ها داراى اين صفات باشند زيرا در كتب معتبره اهل سنّت بسيار رسيده كه در حضور خود پيامبر صلى الله عليه و آله غالب اصحاب بهم دشنام مى دادند حتّى با يكديگر دعوا مى كردند و همديگر را مى زدند رسول خدا مى ديد و اصلاحشان مى داد و آنها را به خاطر اين عمل كافر نمى خواند. «1» و همچنين در زمان خلفاء، اشخاصى كه آنها را سب و شتم مى نمودند ولى خلفاء به كفر و قتل آنها امر نمى كردند «2» عايشه به قتل عثمان حكم كرد أ قتلوا نعثلًا ... ولى كسى او را تكفير نكرد. ابوبكر بالاى منبر در ملأعام به على عليه السلام دشنام داد و با ركيك ترين كلمات توهين نمود «انّما هو ثعالة شهيده ذنبه (شهيدها ذنبها) مربٌّ لكلّ فتنة هو الّذى يقول: كرّها جذعة بعد ما هرمت يستعينون بالضّعفة و يستنصرون بالنّساء كأمّ طحال أحبّ أهلها اليها البغىّ؟!! جز اين نيست كه او «على» روباهى مى باشد كه شاهد او دم اوست، ماجرا جو و

برپا كننده فتنه هاست و فتنه هاى كوچك را بزرگ جلوه مى دهد و مردم را به فتنه و فساد، ترغيب و ترهيب مى نمايد، كمك از ضعفاء و يارى از زنان مى طلبد مانند ام طحال «3» كه محبوب ترين نزديكانش، زناكاران آنهابود. «4» در برابر اين دشنام كسى به او كافر يا زنديق و فاسق، نگفت.

ابن ابى الحديد گويد: اين كلام را پيش استادم نقيب ابو يحيى جعفر بن يحيى بن ابى زيد بصرى خواندم و به او گفتم: كنايه و تعريض خليفه در اين سخنها به كهِ بوده گفت: بلكه تصريح است.

گفتم: هرگاه تصريح بود از تو سؤال نمى كردم. نقيب خنديد و گفت: اين نسبتها را به

از مباهله تا عاشورا، ص: 159

على بن ابى طالب داده گفتم: تمام اين نسبتهاى زشت به على بود؟! گفت: آرى پسرم سلطنت و رياست همين است. «1»

سمع رسول اللّه صلى الله عليه و آله ابابكر و هو يلعن بعض رقيقه «2» فالتفت اليه و قال: يا ابابكر أصدّيقين و لعّانين كلّا وربّ الكعبه- مرّتين أوثلاثاً ... «3»

رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيد كه، ابوبكر، رفيق يا آزاد كرده خود را، لعنت مى كرد، گفت: اى ابوبكر! صديق و لعنت، صديق و لعنت، دو يا سه بار اين جمله را تكرار نمود ....

اگر سبّ صحابه كفر است، پس چرا معاويه و اتباع او را كافر نمى خوانند كه كاملترين فرد صحابه و افضل خلفاء امير مؤمنان على عليه السلام را

مدّت مديد و سالهاى سال، سبّ و لعن مى نمودند حتى در مدارسشان سبّ على را بر بچه ها تعليم مى دادند؟!.

عثمان، شريف ترين اصحاب پيغمبر، ابن مسعود را زد و تبعيد كرد و حقوقش را از بيت المال قطع كرد وو ... اما كسى او را تكفير و تفسيق نكرد و هزاران آياها و اگرها كه محقق بصير از آنها باخبر است اما متأسّفانه همه بى پاسخ مانده است.

اگر جواب مستمسك قرار دادن اجتهاد آنها باشد، اولًا اين منطق صحيح نيست و ثانياً يك بام و دو هوا نمى شود حكم براى عموم مسلمين يكى است، استثنائى وجود ندارد.

البته ما در صدد اطاله كلام در اين باره نيستيم چون از موضوع كتاب خارج است

از مباهله تا عاشورا، ص: 160

طالبين حتماً به كتابهاى مربوطه كه با ادلّه و براهين قاطعة با اين نوع مطالب مبارزه كرده اند، مراجعه نمايند.

ولى پيروانان اهلبيت رسول خدا صلى الله عليه و آله بر اين عقيده اند كه اصحاب نيز مانند سايرين مكلّف به تكاليف الهى هستند و هركدام از آنهاكه خود را با آيه كريمه «إنّ أكرمكم عند اللّه أتقاكم «1»

هماناگرامى ترين شما در پيش خدا پرهيز كار ترين شماست» تطبيق داده و عمل نموده اند، محترمند و قابل احترام، و اگر از جاده شريعت دور افتاده و با اجتهاد در مقابل نص (كه در هيچ مذهبى از مذاهب اسلامى و غير اسلامى، جايز و صحيح نيست) مردم را سر گردان و به نفع رياست خود كشانده

اند در پيشگاه خداوند، معذّب و در آتش دوزخ خواهند سوخت.

آيات و أحاديث زياد، در تأييد اين عقيده به دست ما رسيده است كه با مطالعه آنها اساس و بنيان اين مرام براى ما روشن مى گردد و نيز معلوم مى شود كه در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله قهر و آشتى ها و كشمكش ها بوده و در آن زمان، شالوده اين عقيده ريخته شده و در منابع معتبر و موثق خود سنى ها به ثبت رسيده است،

آياراهى را كه حديثهاى «حذوالنّعل بالنّعل و القذّة بالقذّة» و «ستفترق أمّتى ثلاث و سبعين فرقة» «2»

براى ما روشن مى سازد نه اين است كه، در ميان اصحاب پيامبر حق و باطلى بوده است از هفتاد و سه فرقه يكى برحق و بقيه برباطل اند.

براى آگاهى بيشتر، به فصل گذشته (73 ملّت) مراجعه كنيد.

درست است كه، عالم بزرگوار مانند شيخ محمد عبده بظاهر مى گويد: كه اين يك فرقه را نشناختم، كم لطفى كرده است چون روايات متواتره از منابع معتبر خودشان در پيش روى خود دارد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مكرر فرموده است: «حق با على و على با

از مباهله تا عاشورا، ص: 161

حق است به هر طرف بچرخد». «1»

و دهها أمثال اين حديث در باره على عليه السلام.

1- و قال صلى الله عليه و آله فى حجّة الوداع: لاألفينّكم ترجعون بعدى كفّاراً يضرب بعضكم رقاب بعض. «2»

در حجة الوداع فرمود: چنان مى بينم بعد

از من به سوى كفر بر مى گرديد و بعضى، گردن بعض ديگر را مى زنيد!.

روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله سخنرانى كرد و فرمود: اى مردم! شما پياده و عريان بدون مو و أغلف به سوى خدا برانگيخته مى شويد، سپس آيه «كما بدأنا أوّل خلق نعيده وعداً علينا إنّا كنّا فاعلين» «3»

را تلاوت نموده و فرمود: آگاه باشيد أوّلين كسى كه روز قيامت، بر خلاف ديگران باپوشش مى آيد، ابراهيم است.

و از امت من، مردانى را مى آورند و به طرف چپ (به سوى جهنم) مى برند و من ميگويم: اى خداى من اينها اصحاب منند، در جوابم گويند: نمى دانى اينها بعد از تو چه كارهائى كردند، (پس از شنيدن اين پاسخ) من هم مانند بنده صالح خدا ميگويم: «وكنت عليهم شهيداً مادمت فيهم فلما توفّيتنى كنت أنت الرّقيب عليهم و أنت على كلّ شيى ءٍ قدير» «4»

.

باز به من گفته مى شود: «إنّ هؤلاء لم يزالو مرتدّين على أعقابهم منذ فارقتهم» همانا اينها از روزى كه تو از آنها جدا شدى به عقب برگشتند (و تا آخر عمر اصلاح نشده و

از مباهله تا عاشورا، ص: 162

توبه نكردند).

2- «و قال صلى الله عليه و آله: أنا فرطكم» على الحوض، و ليرفعنّ إلىّ رجال منكم حتّى اذا أهويت إليهم لأُناولهم اختلجو دونى، فأقول أى ربّ أصحابى! فيقال: إنّك لاتدرى ماأحدثوا بعدك» «2»

من در كنار حوض كوثر پيشرو شماهستم اما، از شما مردانى را براى من بلند

مى كنند وقتى خواستم آنها را تحويل بگيرم در كنار من، به خلجان مى افتند (مضطرب مى شوند) پس ميگويم خدايا اصحاب من در پاسخ گفته مى شود:

نمى دانى بعد از تو چكار هائى كردند.

3- «و قال صلى الله عليه و آله: يرد علىّ يوم القيامة رهط من أصحابى، أو قال من أمّتى فَيُحَلَّؤُنَ «3» عن الحوض، فأقول: ياربّ أصحابى! فيقول: لا علم لك بما أحدثوا بعدك، إنّهم ارتدّوا على أعقابهم القهقرى» «4»

روز قيامت گروهى از اصحاب يا امت من بر من وارد مى شوند ولى از حوض كوثر رانده مى شوند پس من مى گويم: خدايا اصحابم،! مى گويد: براى تو اعلام كنم بعد از تو چه حادثه هائى آفريدند، آنها بعد از تو، عقب گرد ناگهانى نموده و (به عقب بر گشته) و مرتد شدند.

4- «و قال: صلى الله عليه و آله ليردنّ علىّ الحوض رجال ممّن صاحبنى، حتّى اذا رأيتهم و رفعوا إلىّ اختلجوا «5» دونى، فلأقولنّ أى ربّ أصحابى أصحابى! فليقالن لى: لاتدرى ماأحدثوا بعدك و فى بعض الرّوايات: فأقول سحقاً «6» لمن بدّل بعدى» «7»

بطور حتم؛ مردانى از

از مباهله تا عاشورا، ص: 163

آنانكه بامن همصحبت بودند، وارد مى شوند تا چشمم به آنها مى افتد و به سوى من بلند مى كنند، اما در كنار من، آشفته حال شده و مى لرزند؛ مى گويم: خدايا اصحابم اصحابم! پس به من گفته مى شود: نمى دانى بعد از تو چكارهائى كردند پس من مى گويم (از من) دور باد آنهائى كه بعد از من، گفته ها و دين مرا تبديل و تغيير

دادند.

5- و قال: صلى الله عليه و آله ترد علىَّ أُمّتى الحوض و أنا أذود «1» النّاس كما يذود الرّجل إبل الرّجل عن إبله ... وليصدّنّ عنّى طائفة منكم فلا يصلون، فأقول: ياربّ هؤلاء أصحابى، فيجيئنى ملك فيقول: و هل تدرى ما أحدثوا بعدك. «2»

در كنار حوض، امت بر من وارد مى شود و من مردم را از آن مى رانم مانند راندن مرد، شتر مرد ديگر را از شترش و عده اى را از رسيدن به من جلوگيرى مى كنند و به من نمى رسند؛ مى گويم خدايا! اينها اصحاب منند، پس ملكى پيش من آيد و گويد: آيا مى دانى پس از تو چكار هائى پيش آوردند؟!

6- و قال صلى الله عليه و آله: إنّى على الحوض أنتظر من يرد علىّ منكم، ليقتطعنّ دونى رجال فلأقولنّ: أى ربّ منّى و من أُمّتى، فيقول: إنّك لاتدرى ماأحدثوا بعدك، مازالوا يرجعون على أعقابهم. «3»

و فرمود: من در كنار حوض (كوثر) انتظار مى كشم: كهِ از شما پيش من آيد، حتماً راه مردانى را از رسيدن به من، مى بُرند؛ پس من مى گويم: خدايا از من و امت من است، مى گويد: تو نمى دانى بعد از تو چها كردند، اينها تا توانستند، به عقب بر گشتند.

از مباهله تا عاشورا، ص: 164

7- و قال صلى الله عليه و آله إنّى على الحوض أنظر من يرد علىّ منكم و سيؤخذ ناس دونى فأقول:

ياربّ منّى و من امّتى، و فى رواية: فأقول: أصحابى، فيقال: هل شعرت ما عملوا بعدك واللّه مابرحوا

يرجعون على أعقابهم. «1»

و فرمود: من در كنار حوض نگاه مى كنم كِه از شماها، پيش من مى آيد، و زود كسانى از كنار من مى گيرند (وباز داشت مى كنند) پس من مى گويم، اى پروردگار من (اينها) از من و امت منند (در روايت ديگر است كه) مى گويم اصحاب منند پس به من گفته مى شود، آيا مى فهمى پس از تو چه كارها كردند به خدا قسم، تا مى توانستند به عقب بر گشتند (و از گفته ها و اهل بيت تو دورى كردند).

8- وقال صلى الله عليه و آله أنا فرطكم على الحوض من ورد شرب و من شرب، لم يظمأ أبداً و ليردنّ علىّ أقوام أعرفهم و يعرفوننى، ثمّ يحال بينى وبينهم (و أقول إنّهم من أمّتى، فيقال انّك لا تدرى ما أحدثوا بعدك، فأقول سحقاً فسحقاً لمن بدّل بعدى) «2»

من پيشرو شمايم بر حوض، هركهِ نوشيد، ابداً تشنه نمى شود و قيناً كسانى بر من وارد مى شود كه من آنها را و آنها مرا مى شناسيم، سپس ميان من وآنها حايل مى شوند و من مى گويم آنها از امت من هستند پس گفته مى شود، نمى دانى بعد از تو چه حادثه هايى پيش آوردند من مى گويم: خورد شدن و سائيده شدن باد (و از من دورى باد و دورى باد) بر آنانكه بعد از من كارها را تغيير دادند.

9- عن أبى أوائل عن حذيفه: قال: قلت: يا أباعبداللّه النّفاق اليوم أكثر أم على عهد رسول اللّه صلى الله عليه و آله؟ قال: فضرب بيده على جبهته و قال: أوه و هواليوم ظاهر، كانوا

از مباهله تا عاشورا، ص: 165

يستخفونه على عهد رسول اللّه صلى الله عليه و آله «1»

ابى وائل از حذيفة (بن يمان) پرسيد: اى اباعبداللّه نفاق (و دو روئى) امروز زياد است يا در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله؟! به پيشانى خود زد و گفت: آه (فرق مى كند) امروز (منافق در) ظاهر است (همه دو رو هارا مى شناسند اما) در زمان آنحضرت، خود را مخفى مى كردند (و مشغول كارهاى زير زمينى بودند.)

مسلم در صحيحش مى نويسد: در حديث وكيع و معاذ اين طور گفته مى شود: تو نميدانى بعد از (رحلت) تو چه كارهائى پيش آوردند. «2»

رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: من پيشرو (قافله) شمايم برحوض (كوثر) هركس از كنار من عبور كند (از آن) مينوشد و هركس نوشيد ديگر هيچوقت تشنه نميشود گروهى را كه آنها مرا ميشناسند و من آنها را ميشناسم، ميان من و آنها پرده ميكشند، من مى گويم آنها (از امت) من هستند در جوابم گويند: نميدانى بعد از تو چه حادثه هائى آفريدند پس من مى گويم: سحقاً سحقاً لمن بدّل بعدى دور باد دور باد (از رحمت خدا و از شفاعت من) آن كس كه بعد از من (در دين و گفته هاى من) اين تغييرات را داد. «3»** روايات در اين مضمون در كتابهاى معتبر اهل سنت فراوان است.

از مباهله تا عاشورا، ص: 166

پس كجاست عصمت يا بيگناهى و عدالت همه كسانى

كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله را ديده و نام صحابه گى را يدك ميكشند؟!

مگر همين اصحاب نبودند كه همديگر را تكفير مى كردند؟! مگر همينها نبودند كه به خاطر دنياى مادى و حفظ منافع شخصى خود، اخبار (غدير ها و منزلة ها و طير مشوى ها و خاصف النّعل ها) و هزاران فضايل مولود كعبه «على عليه السلام» و دختر وحى «فاطمه عليها السلام» را تأويل كرده و زير سؤال بردند و اعتنائى به گفته هاى رسول خدا صلى الله عليه و آله نكردند؟! مگر خليفه دوم، زبيربن عوام را كه طبق حديث اجماعى و مورد قبول خود شان، از عشره مبشره يعنى ده نفر مژده بهشت داده شدگان، نبود كه، روز بيعت فريادكشيد: دونكم الكلب آن سگ را بگيريد و دستگير كنيد «1» ياهمان خليفه اول نبود نعره زد: عليكم بالكلب بگيريد سگ را «2»!

مگر خبر ساختگى: أصحابى كالنّجوم ...، شامل حال مولود كعبه على عليه السلام يازبير و سلمان و مقداد و أباذر و عمار و عباس و كعب و ابن مسعود وو ... نمى شود مگر اينها از جمله اصحاب رسول خدا نبودند؟! يا اينكه اين حديث مجعول فقط شامل اصحابى است كه در دفتر حزب ستون پنجم نام نويسى و ثبت نام كرده بودند؟!.

مگر عده زيادى از همين صحابه ها نبودند كه خليفه عثمان را به قتل رساندند؟!.

و آيا همان همسر (بقول شما) مورد علاقه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله أم المؤمنين عايشه نبود كه با جمله مشهور «أقتلوانعثلًا قتل اللّه نعثلًا «3»

يا أُقتلوانعثلًا فقد كفر «4»

بكُشيد اين

از مباهله تا عاشورا، ص: 167

پير خرفت (و عقل از دست داده) را خدا او رابكشد، بكشيد نعثل را كه يقيناً كافر شده است»، حكم اعدام عثمان را صادر نمود؟!.

آيا همو نبود، بر عليه خليفه بر حق زمان خود قيام كرد و حد أقل سى هزار كشته از طرفين به جاى گذاشت؟!.

آيا از همينها نبودند كه در جنگهاى جمل و صفين ونهروان، رو در روى صحابه ممتاز و پسر عم و برادر و داماد وو ... رسول خدا ايستاده و حكم كفرش را صادر كردند و در نتيجه اين جنگها نزديك به صد هزار نفر از طرفين كشته شدند؟!.

مگر آنهمه تغيير و تبديل در دين از زبان و حلقوم بعضى از اينها، سرچشمه نگرفت؟! مگر دهها سال اميرآزادى (على عليه السلام) را در قنوتهايشان سب و لعن نكردند مگر از همين باصطلاح صحابه ها نبودند كه حكم به كفر مولا كردند؟!

و دهها آيا و أگرها و مگر ها كه صاحبان بصيرت و عقل سليم، به خوبى اينها را درك كرده و در پيش وجدان خود به درستى اين آياها، اذعان نموده و تأييد مى كنند اماپاسخ درست و قانع كننده كجاست؟!!. «1»

مگر همين سران ستون نبودند كه هر كدام از آنها در دوران حكومت خويش، هركس خواست حرفى بزند، دستور بستن دهان او را صادر مى كردند! مانند بريده أسلمى،

و يابه خاطر يك كلمه حرف، دنده هايش را شكستند و قدرت حركت نگذاشتند تا نماز بخواند، مانند عبداللّه بن مسعود،

مگر عماربن ياسر را تا سرحد مرگ كتكش نزدند كه بيهوش افتاد و نماز

هايش قضا

از مباهله تا عاشورا، ص: 168

شد، و براى دستگيرى زبير «آن سگ را دستگير كنيد» گفته شد،

زبانش را ببرّيد و تبعيد كنيد و هيچ كس حق بدرقه و مشايعت او را هم ندارد، مانند ابوذر وو ... يعنى اختناق كامل توأم با استبداد!.

هركس اظهار عقيده كند بايد زبانش بريده شود تازيانه بخورد و هريك از بانوان پيامبر حرفى بزند از مسجد بيرونشان كنيد اگرچه أم سلمه و أم ايمن نوبيه، وو ...

اين است عدالت قريب به عصمت برادران اهل سنت ما، در باره اصحاب.

بزنند و بكشند تبعيد نمايند و گوشت رانش از شام تا مدينه در بالاى شتر بپوسد و بريزد اما كسى حق ندارد حرفى بزند؛ چون آنها اجتهاد كرده اند، اجتهاد در مقابل نصوص فراوان وارده در باره اهلبيت عليهم السلام

محقق و مؤرخ بصير مرحوم قاضى زنگه زورى بهلول بهجت افندى كه به جهت پايمال شدن حقوق آل محمد عليهم السلام، تاريخ را محاكمه مى كند به غفلت و مسامحه مؤرّخان ميتازد پس از نقل جريانهاى جنگ جمل و غير آن به اجتهاد معاويه و فجايع بيشمار او كه مى رسد مى گويد: افسوس كه معاويه با اين همه مظالم بى شمار باز به لقب اميرالمؤمنين ملقب و تمام مظالم او در پرده نسيان مخفى مانده است، حتى در فسق و فجورهاى خود نسبت اجتهاد به او مى دهند، فقط در اجتهاد خود در صورت خطا هم مثاب بوده است ولى به اجتهاد ديگران احترام نمى گذاشت.

همينكه سخن قاضى

به اينجا مى رسد به شدت منقلب شده مى گويد: من مى گويم كه لعنت بر چنين مجتهدى كه نور ديده رسول خدا صلى الله عليه و آله حسن مجتبى را شهيد نموده، و در اين موضوع اجتهاد نمايد، نفرت عالم به چنان مجتهدى كه مثل يزيد جنايتكار را بر امت مرحومه مسلّط نمايد و چه جنايتها نكند؟!

عمر النّسفى در كتاب معروف خود موسوم به «عقايد النّسفى» مى گويد: محاربه و تمام افعال معاويه حمل بر اجتهاد مى شود، اگر كسى سؤال كند چرا اعمال و افعال حرقوص بن زهير، حمل بر اجتهاد نمى شود؟! چه جوابى خواهند داشت! عجبا.

از مباهله تا عاشورا، ص: 169

نظر بر اينكه حرقوص نه درهم داشت و نه دينار و نه صاحب شمشير برّان بود، تا قوه اجتهاد را بر او ارزانى داشته و اعطا نمايند.

راست است كه قدرت و شوكت بنى اميه پرده پوش تمام عيوب و فجايع معاويه بوده، علما و ارباب تاريخ نه تنها نتوانسته اند از اعمال ظالمانه او انتقاد كرده و به بحث و گفتگو بنشينند و جسارت كنند، بلكه در زمانهاى بعد سرمشق و دستور العمل، اخلاف نا صالح خود گرديده است «1».

همين حالا هم پس از گذشت 14 قرن باز اگر كسى به صحابه انتقاد كند بلا فاصله پاسخش با گلوله هاى آتشين خواهد بود؛ اگر در منطقه يا محلى احساس شود به ابو هريره ها و عبداللّه بن أبىّ ها كوچكترين جسارتى شده: عوامل مرموز، بلادرنگ وارد عمل شده مردم بى گناه

و بى دفاع و يا عزاداران سيد شباب اهل الجنّة رابه رگبار بسته به خاك و خون مى كشند. «2»

نفرين بر اين اجتهاد و مجتهد و أفّ بر اين خواب خانمانسوز و ريشه بر باد ده، باد كه بزرگترين مانع درك حقايق بوده و هست و خواهد بود)

«آداب معاشرت با رسول خدا صلى الله عليه و آله»

اشاره

«آداب معاشرت با رسول خدا صلى الله عليه و آله» بنا به دستور قرآن كريم، معاشرت وزندگى در محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله آداب و رسوم خاص و رفتار مخصوص بخود را دارد كه از سوى خداوند تعيين گرديده است و بايد به طور كامل رعايت و اجرا شود؛ چون بناى ما برخلاصه نويسى است، در صدد شمردن همه آنها نيستيم، فقط براى اطلاع، به بعضى از آنها اشاره مى كني

«1- سخن گفتن»

«1- سخن گفتن» بلند حرف زدن و از خود صداى ناهنجار درآوردن از نظر نكته سنجان، نوعى كردار زشت و بى ادبى است و بزرگانى مانند لقمان رضى الله عنه از آن نهى كرده و به صداى درازگوش تشبيه كرده اند واغضض من صوتك إنّ أنكرالأصوات لصوت الحمير. «1»

از صداى خود بكاه (و هرگز فرياد مزن) زشت ترين صداها، صداى دراز گوشان است.

به اين خاطر است كه خداوند از بلند كردن صدا و با صداى بلند حرف زدن با پيامبر را ممنوع كرده است.

يا أيّهاالّذين آمنوا لا ترفعوا أصواتكم فوق صوت النّبىّ و لا تجهروا له بالقول كجهر بعضكم لبعض أن تحبط أعمالكم و أنتم لا تشعرون «2»

اى كسانى كه ايمان آورده ايد! صداى خود را از صداى پيامبر، بلندتر نكنيد، و در برابر او بلند سخن مگوييد (و داد

و فرياد راه نيندازيد) آن گونه كه بعضى از شما در برابر بعضى بلند صدا مى كنند، مبادا أعمال شما نابود گردد در حالى كه نمى دانيد.

از مباهله تا عاشورا، ص: 171

آنها كه صداى خود را نزد رسول خدا كوتاه مى كنند همان كسانى هستند كه خداوند دلهايشان را براى تقوا خالص نموده، و براى آنان آمرزش و پاداش عظيمى است. «1

«2- سخنان در گوشى»

«2- سخنان در گوشى» براى جلوگيرى از اذيت بعض عربها و اجتماع بيخود و تكرار حرفها و اينكه با بهانه گفتمان خصوصى در كنار حضرت لنگر مى انداختند، دستور پرداخت جزاى نقدى داده شد تا به خاطر اين دستور عده مزاحمت كنندگان كم شود؛

يا أيّهاالّذين آمنوا اذا ناجيتم الرّسول فقدّموا بين يدى نجويكم صدقة ذالك خير لكم و أطهر «2»

اى كسانى كه ايمان آورده ايد! هنگامى كه مى خواهيد بارسول خدا نجوى كنيد (وسخنان در گوشى بگوييد،) قبل از آن صدقه اى (در راه خدا) بدهيد؛ اين براى شما بهتر و پاكيزه تر است

«3- راه رفتن»

«3- راه رفتن» باريك بينان جامعه، كيفيت راه رفتن اشخاص را در اجتماع، مورد توجه قرار مى دهند كه چگونه و با چه وضعى راه مى رود، تند، كند، متعادل يا بصورت جلو زدن از بزرگترها، با ادب يا بى ادبانه و ..

در قرآن كريم هم اين مسئله را مورد توجه قرار داده و با نصيحت هاى مشفقانه و در عين حال كوبنده، مى فرمايد: ولا تمش فى الأرض مرحاً إنّك لن تخرق الأرض و لن تبلغ الجبال طولًا «3»

و در روى زمين با تكبّر راه مرو؛ تو نمى توانى زمين را بشكافى،

از مباهله تا عاشورا، ص: 172

و طول قامتت هرگز به قد كوهها نرسد.

لقمان نيز به پسرش چنين مى گويد: و

لا تصعّر خدّك للنّاس و لا تمش فى الأرض مرحاً إنّ اللّه لا يحبّ كلّ مختالٍ فخورٍ* واقصد فى مشيك «1»

(پسرم!) با بى اعتنائى از مردم روى مگردان، و مغرورانه بر زمين راه مرو كه خداوند هيچ متكبّر مغرورى را دوست ندارد، (پسرم!) در راه رفتن، اعتدال را رعايت كن.

در روايات اسلامى نيز از بزرگان دين روش راه رفتن را به ما آموخته و ياد داده اند مانند المشى المستعجل يذهب ببهاءالمؤمن و يطفى ء نوره «2» سرعة المشى تذهب ببهاء المؤمن «3» (ببهاء المرء «4») (ببهاء الوجه «5»

راه رفتن شتابان، ابهت (وارزش) مؤمن رامى برد و امثال اين روايت كه در منابع ما فراوان است.

بدين جهت ادب همراه بودن با رسول خدا را اين گونه بيان مى كند.

يا أيّهاالّذين آمنوا لا تقدّموا بين يدى اللّه و رسوله واتّقوا اللّه إنّ اللّه سميع عليم «6»

اى كسانى كه ايمان آورده ايد! چيزى را بر خدا و رسولش مقدم نشمريد (و در هيچ چيز و در هيچ حال از خدا و رسول خدا، پيشى مگيريد) و تقواى الهى پيشه كنيد كه

از مباهله تا عاشورا، ص: 173

خداوند شنوا و داناست.

4- در ميهمانى»

4- در ميهمانى» در ميهمانى ها مرسوم است بعضيها بى دعوت حضور مييابند و يا پس از صرف غذا مشغول صحبت و وقت گذرانى مى شوند، و بعضى هم مرتب بسوى آشپزخانه چشم مى دوزند كه غذا چگونه و كى مى آيد؛ هر سه مورد را خداوند در باره رسول خدا

صلى الله عليه و آله نهى نموده است.

يا أيّهاالّذين آمنوا لا تدخلوا بيوت النّبىّ إلّا أن يؤذن لكم إلى طعامٍ غير ناظرين إناه و لكن إذا دُعيتم فادخلوا فإذا طعمتم فانتشروا و لا مستأنسين لحديث إنّ ذالكم يؤذى النّبىّ فيستحيى منكم «1»

اى كسانى كه ايمان آورده ايد! در خانه هاى پيامبر داخل نشويد مگر به شما براى صرف غذا اجازه داده شود، در حالى كه (قبل از موعد نياييد و) در انتظار رسيدن وقت غذا، ننشينيد؛ امّا هنگامى كه دعوت شديد داخل شويد؛ و وقتى كه غذا خورديد پراكنده شويد و (بعد از صرف غذا) به بحث و گفتگو ننشينيد؛ اين عمل، پيامبر را نا راحت مى نمايد، ولى از شما شرم مى كند و چيزى نمى گويد. تاآخرآيه.

لطفاً مطالب گذشته بخش 2 را تا اينجا به خاطر داشته باشيد

«ستون پنجم يا گروه فشار»

اشاره

«ستون پنجم يا گروه فشار» معمول است وراى هر پديده تازه اى كه پيش آيد، نقطه مقابلى هم براى آن شكل مى گيرد، به صورت علنى يا سرّى، آشكار يا زير زمينى، فرق نمى كند آن پديده اجتماعى باشد يا انفرادى، لشكرى باشد يا كشورى بالأخرة الهى باشد يا شيطانى، آن نقطه مقابل را، گروه فشار، يا ستون پنجم مى نامند.

جريان نبوت و رسالت رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز از اين قاعده مستثنى نبود.

بعد از بعثت رسول خدا (صلى الله عليه و آله)، كه تعداد مسلمانها بتدريج زياد شد و موقعيت اجتماعى آنها، رو به رشد نهاد وترقى كرد.

كسانى

هم قبلًا از علماى يهود و نصارا، آمدن پيغمبرى و جهانى شدن دين او را، كراراً شنيده و به خاطر سپرده بودند، بعضى از اينها، (با اين فكر و پيش بينى كه، اگر محمد صلى الله عليه و آله همان پيامبر است كه شنيده ايم، اطراف او را گرفته و به وسيله او به نوائى مى رسيم و گرنه مقام يا منصبى را، از دست نداده ايم، به ظاهر) دين اسلام را، پذيرفته و اطراف آن حضرت را گرفتند و در نتيجه اين همسوئى كاذب، نطفه (ستون پنجم)، شكل گرفت و منعقد گرديد! و بذر نفاق و دو روئى، پاشيده و نهال گروه فشار كاشته شد، و از همان روزهاى آغازين، جبهه گيرى را شروع كردند.

مخصوصاً پس از نوشته شدن پيمان نامه اوّل در كعبه معظمه «1» و با امضاء آن توسط، ابوعبيده جراح و سالم مولى ابو حذيفه و معاذبن جبل و عبدالرّحمن بن عوف و مغيرةبن شعبه به علاوه دونفر، «2» جنبه قانونى درون حزبى به خود گرفت و

از مباهله تا عاشورا، ص: 175

در همانجا نيز دفن گرديد،

تعداد اين گروه رو به ازدياد و فزونى گذاشت و در ميان مسلمانها ريشه دوانيد و قوّت گرفت. «1»

رسول خدا صلى الله عليه و آله مادام كه در مكه بود، افراد ستون، با نفرات كم و انسجام مناسب كار مى كرد، وقتى كه به مدينه هجرت نمود و تعداد مسلمانها زياد شد، فعّاليّت اينها هم، شدت يافت، بدانسان كه، هر وقت، موقعيت را مناسب

مى ديدند، عرض اندام نموده و اظهار وجود مى كردند

«تشديد فعاليت»

«تشديد فعاليت» هيئت رئيسه ستون پنجم در مدينه، از نفرات نسبتاً بيشترى برخور دار و به مقدار زياد هم جرى تر شده بودند، چون در مواقع مختلف عكس العمل مسلمانهارا، آزمايش كرده و بخوبى در يافته بودند كه در ميان مردم براى خود جا باز كرده و هوا خواهان زيادى پيدا كرده اند!.

به اين خاطر، باپيامبر اكرم صلى الله عليه و آله زياد سر بسر ميگذاشتند، حتّى در بعض موارد رو در روى او مى ايستادند؛ و تا آخر عمر رسول خدا صلى الله عليه و آله باكمال حدّت و شدّت مقابله كردند، و سنگين ترين كلمات را در باره او بكار بردند كه در فصلهاى بعد براى نمونه، به تعدادى از آنها اشاره خواهيم كرد

«ايمان بعضيها»

«ايمان بعضيها» بعضى از هيئت رئيسه با اينكه دير آمد اما زود برمركب مراد سوار شد. طبق نقل ابن عساكر از محمد بن سعد بن ابى وقاص كه از پدرش سعد سؤال كرد آيا ابوبكر صدّيق جلوتر از شماها اسلام آورد؟! گفت: نه، پيش از او، بيش از پنج نفر مسلمان شده بودند «1» بلكه أسلم بعد خمسين ممّن أسلموا و فى سنّ يبلغ الأربعين أو يتجاوزه. «2»

بعد از پنجاه نفر، در سن چهل سالگى بلكه بيشتر، ايمان آورد، و عثمان نيز بنا به روايت ابن اسحاق بعد

از على و ابوبكر و زيد بن حارثه اسلام آورد «3».

و عمر در ذى الحجة سال ششم بعثت به اسلام رو آورد «4» و كيفيت اسلام آوردن او را به صورتهاى گوناگون آورده اند؛ از جمله آنها اين است؛

ابن ابى شيبه از جابر و او هم از خود عمر روايت كرده است كه شبى خواهرم را درد زايمان گرفت از خانه بيرون آمده به (مسجد الحرام رفته) زير استار كعبه قرار گرفتم، پيامبر آمد و به حجر (اسماعيل) داخل شد، دو لباس پشمى ضخيم در بر داشت آن مقدار كه خدا ميخواست نماز خواند و من چيزهائى از او شنيدم كه مثل آن را نشنيده بودم.

برگشت و خواست از مسجد بيرون رود من پشت سرش رفته و خود را به او رساندم (وقتى درپشت سرش كسى را احساس كرد) گفت: من هذا؟ فقلت: عمر، فقال: يا عمر ما تدعنى لا ليلًا و لا نهاراً؟! فخشيت أن يدعوا علىّ، فقلت: أشهد أن لااله إلّااللّه و أنّك رسول اللّه، فقال يا عمر أسِرّه. قلت لا والّذى بعثك بالحق لأعلننّه كما أعلنت الشّرك «1» از مباهله تا عاشورا، ص: 177

كيستى؟ گفتم: عمر، گفت: اى عمر (ترا چه شده است كه) شب و روز، رهايم نمى كنى؟! «2» ترسيدم درباره من نفرين كند (زود) شهادتين را گفتم فرمود: اى عمر اسلامت را پنهان كن گفتم: نه به حق كسى كه تو را به نبوت مبعوث كرده است اسلامم را آشكار مى سازم همانگونه كه شرك را

اعلان نموده بودم.

اين اولين برخورد او با رسول خدا بود؛ او دستور داده است اسلام خود را كتمان كند و عمر سوگند ياد مى كند من آشكار خواهم نمود؛ از نخستين ساعت كله شقى را آغاز كرد و تا آخر هم ادامه داد

«پيش بينى هاى لازم»

«پيش بينى هاى لازم» بعضى از دور انديشان گروه، سعى داشتند باهر وسيله ممكن خود را به حضرت نزديك و نزديكتر و پستهاى حساس را اشغال نمايند!

كارشان آن وقت بالاگرفته و به اوج خود رسيد كه توانستند دختران خود را بعنوان همسر به خانه رسول خدا صلى الله عليه و آله بفرستند، «3».

و قدّم ابنته حفصة لرسول اللّه صلى الله عليه و آله فدخلت بيته كزوجة و بهذه المناسبة وثّق صلته برسول اللّه صلى الله عليه و آله. «4»

و ديگرى نيز دخترش حفصه را به رسول خدا صلى الله عليه و آله تقديم نمود او مانند زن، به خانه رسول خدا داخل شد و با اين كار وصلت خود را با رسول خدا

از مباهله تا عاشورا، ص: 178

صلى الله عليه و آله محكم نمود. وقتى كه اينها ديدند هيچكدام از دخترانشان از رسول خدا صلى الله عليه و آله بچه دار نشدند و در واقع به هدف نهائى خود نرسيدند، هر دو از فاطمه عليها السلام دختر رسول خدا صلى الله عليه و

آله، خواستگارى نمودند كه با بچه دار شدن از او، رشته وصلت را محكم تر نمايند، كه به آن هدف نيز موفق نشدند.

سومى هم توفيق يافت، رقيه دختر يا ربيبه «1» پيامبر را باعنوان همسر به خانه اش بياورد تابدينوسيله به اسرار خانوادگى و درونى آن حضرت اشراف داشته باشند، اين مجموعه هم پيمان، مى خواستند در بيرون بعنوان پدر زن و داماد، اطراف پيامبر راگرفته و كارها را زير نظر بگيرند و در اندرون نيز بوسيله دخترانشان گفتار و تصميمهاى نهانى، ادا و اطوار و حركات پنهانى پيغمبر را دراختيار خود داشته باشند. صحت اين نظريه بامطالعه دقيق تاريخ اسلام و زير ذره بين قرار دادن گفته ها و افت و خيزهاى دخترانشان در طول حيات رسول خدا صلى الله عليه و آله، براى شخص با انصاف، روشن ميشود

«اندرونى ها!»

اشاره

«اندرونى ها!» تاريخ به ما مى گويد: عمر پس از به كرسى نشاندن ابوبكر، از نوشتن هرگونه مطلبى، به شدت جلوگيرى نمود بطوريكه خود ابوبكر بنا به گفته عايشه، در يك روز پانصد حديث را سوزاند! و اين ممنوعيت تا زمان رياست عمر بن عبدالعزيز (حدود يكصد سال) ادامه داشت «1» ولى تاريخ نويسان از لابلاى دندانه هاى خردكننده آنگونه ممنوعيت و عصبيت، نمونه هائى از زخم زبانها ونيشهاى زهرآگين دختران آنها و اظهارات مافى الضّميرشان را، بيرون كشيده و به مابازگو كرده اند كه با آوردن نمونه هائى از آن، خوانندگان محترم را، به بعضى از مسائل آگاه مى سازيم.

در كتابهاى معتبر فريقين اين

روايت با عبارتهاى گوناگون از رسول خدا صلى الله عليه و آله آمده است؛

لتركبنّ سنّة من قبلكم حذو النّعل بالنّعل والقذّة بالقذّة لاتخطؤن طريقهم و لايخطى شبر بشبر، ذراع بذراع، وباع بباع حتّى أن لو كان من قبلكم دخل جحر ضبّ لدخلتموه قالواليهود و النّصارا تعنى يارسول اللّه؟! قال فمن أعنى لتنقضنّ عُرَى الإسلام عروة عروة فتكون أوّل ما تنقضون من دينكم، الإمامة (الأمانة) و آخره الصّلوة «2»

البتّه البتّه

از مباهله تا عاشورا، ص: 180

براى شما همان خواهد آمد كه به امتهاى گذشته رفته است مانند گذاشتن قدم به جاى قدم و مانند رديف تيغه هاى تير، از گذشته هاى آنها هيچگونه خطا نمى كنيد و نمى شود، وجب به وجب و ساعد به ساعد (نيم متر به نيم متر) ارج به ارج (متر به متر) به گونه اى كه اگر آنها به سوراخ سوسمارى داخل شده اند شمانيز داخل مى شويد؛

گفتند: منظورت يهود و نصارا است اى رسول خدا صلى الله عليه و آله گفت: پس نظرم كيست حتماً ريسمانهاى اسلام را پشت سر هم پاره خواهيد كرد و اول چيزى كه از دينتان مى شكنيد امامت (ياامانت) و آخرش نماز است.

اين روايت به ما مطلب كلى را مى فهماند يعنى هر حادثه و يا سرگذشتى كه امّتهاى پيشين داشتند بر امّت اسلام هم خواهد بود، تكذيب، تشديد، قتل، حبس، شكنجه، ظلم، غيبت (غائب شدن حجت خدا)، رجعت، بلايا، وو ...

از جمله آنهاست، آزار و اذيّت بعضى از اطرافيان انبياء و زنانشان مانند بعضى از حواريون حضرت عيسى عليه

السلام و نزديكان حضرت موسى عليه السلام و تكذيب و اذيت زنهاى پيامبران گرامى حضرت نوح و لوط عليهما السلام «1» و خروج صفورا زن موسى به وصىّ او يوشع بن نون و هزاران شواهد ديگر.

روى اين اصل مسلّم، براى پيامبر اسلام هم مخصوصاً، همين ما جرى خواهد

از مباهله تا عاشورا، ص: 181

گذشت كه گذشته است، مانند تكذيب عمويش ابى لهب و نفاق و دو روئى بعض اطرافيانش بويژه بعضى از خانمهايش كه ازاين اصل مستثنى نيست؛ چون با دستور وقرن فى بيوتكنّ ولا تبرّجن تبرّج الجاهليّة الأولى مخالفت كرده به وصىّ برحقش خروج كرد و هم در اندرون خانه سبب آزار و اذيّت زنانه و منافقانه براى آنحضرت شد، چنانكه فرمايش اندوهبارش كاشف اين معناست (ماأوذى نبىّ مثل ما أوذيت هيچ پيغمبرى (در داخل و خارج خانه) مانند من اذيّت نشدند؛ ذيلًا به چند نمونه از آن رفتارها و گفتارها، توجه فرمائيد

«1- اگر مارا طلاق دهد!»

«1- اگر مارا طلاق دهد!» عن أبى عبداللّه عليه السلام أنّ زينب قالت لرسول اللّه صلى الله عليه و آله: لاتعدل و أنت رسول اللّه! وقالت حفصة: إن طلّقنا وجدنا أكفاء من قومنا روايت از امام صادق عليه السلام است كه آن حضرت فرمود: زينب بنت جحش به رسول خدا گفت: بااينكه تو رسول خدائى عدالت را رعايت نمى كنى! حفصة (دختر عمر هم) گفت:

اگر مارا طلاق دهد از تبار خود همتايان و همطرازان خود را پيدا مى كنيم. «1

«2- چه خيال مى كنى»

«2- چه خيال مى كنى» در تفسير آيه تخيير آمده است سبب نزول اين آيه آن بود، هنگامى كه رسول خدا از جنگ خيبر، با گنجهاى آل ابى الحقيق، به مدينه برگشت خانمهايش از آن طلاها درخواست نمودند، فرمود: همه را در ميان مسلمانان تقسيم كردم، آنها به شدت عصبانى شده و گفتند: لعلّك ترى أنّك إن طلّقتنا أن لانجد الأكفاء من قومنا يتزوّجونا؟!

از مباهله تا عاشورا، ص: 182

فأنف اللّه لرسوله فأمره أن يعتزلهنّ، فاعتزلهنّ رسول اللّه صلى الله عليه و آله فى مشربة ام ابراهيم تسعة و عشرين يوماً حتى حضن و طهرن، الى آخر «1»

شايد تو خيال مى كنى اگر مارا طلاق دهى، ما از اقوام خود هم كفو پيدا نمى كنيم كه با ما ازدواج كند؟! از سنگينى اين حرف، خداوند به خاطر رسولش بر آنها عصبانى شده و امرنمود از زنهايش دورى كند.

پس پيامبر بيست و نه روز در محلى بنام مشربه ام ابراهيم اقامت نمود تاخانمهايش از عادت ماهانه فارغ شدند و آن ها را مخير كرد ميان دنيا و آخرت (تاآخرخبر).

حديث فوق چند نفر از زنهاى رسول خدا را بطور سربسته مى گويد، اما روايت قبل از آن تصريح مى كند، گوينده حفصه بوده است اگرچه در بعض از روايات زينب بنت جحش را نيز نام برده است، اگر او هم گفته باشد بزودى با رسول خدا آشتى كرد چون همخون و دختر عمه پيامبر بود و خود را كنار كشيد «2».

اما اگر باديده انصاف بنگريم و تعصب قومى را كنار بگذاريم مى بينيم، عايشه و

حفصه تنها زنانى بودند كه تاپايان عمر رسول خدا، آنحضرت را رنجانيدند و در آخرين ساعات زندگى پيامبر، پدرانشان را از لشكر اسامة بن زيد فراخواندند و رو در روى رسول خدا قرار دادند و با اين كار شكننده خود، آنحضرت را، دِقْ مرگ كردند

«3- محمد چگونه مى بيند»

«3- محمد چگونه مى بيند» عبدالأعلى پسر أعين گويد: شنيدم امام صادق عليه السلام فرمود: إنّ بعض نساءالنّبى صلى الله عليه و آله قالت أيرى محمّد أنّه إن طلّقنا لانجد الأكفاء من قومنا؟ آيا محمد چنين مى پندارد، اگر

از مباهله تا عاشورا، ص: 183

ما را طلاق دهد، ما نمى توانيم از طائفه و فاميل براى خود همتايانى پيدا كنيم كه با ما ازدواج نمايد «1».

علّامه مجلسى رضى الله عنه در بيان حديث فوق مى فرمايد: أو أنّ السّبب الأعظم فى تلك القضيّة كان سوء معاشرة عايشة و قلّة احترامها له يا بزركترين علت (جريان مخيرساختن زنان رسول خدا ميان دنيا و زينت هاى آن و نفس پيغمبر، رفتار بد عائشه و كم احترامى او نسبت به رسول خداست نحوه اداى اين عبارتها و گفتارها عقيده درونى و ميزان ايمان گوينده آن را روشن ميسازد كه پيغمبر را با چه كسانى مقايسه نموده و به او، باچه ديدى نگاه مى كردند!

«4- كشف راز»

«4- كشف راز» رسول خدا صلى الله عليه و آله در خانه حفصة، پس از يك مسئله خانوادگى، براى ارضاء خاطر او، از او پيمان گرفت كه سرّى را براى او افشاء نمايد) فرمود:

أنا

أفضى اليكِ سرّاً، فإن أخبرتِ به فعليكِ لعنةاللّه والملائكة والنّاس أجمعين، فقالت نعم ماهو؟ فقال: إنّ ابابكر يلى الخلافة من بعدى ثمّ بعده أبوك فقالت من أخبرك بهذا؟

قال اللّه أخبرنى، فأخبرت حفصة عايشه فى يومها بذالك، و أخبرت عايشة أبابكر فجاء الى عمر فقال له: انّ عايشة أخبرتنى عن حفصة بشى ءٍ و لاأثق بقولها، فاسئل أنت حفصة، فجاء عمر إلى حفصة فقال لها: ماهذاالّذى أخبرتْ عنكِ عايشة، فأنكرت ذالك، و

از مباهله تا عاشورا، ص: 184

قالت: ماقلت لها شيئاً، فقال لها عمر: ان كان هذا حقّاً فأخبرينا حتّى نتقدّم فيه فقالت نعم قد قال رسول اللّه ذلك، فاجتمعوا أربعة على أن يسمّوا «1» رسول اللّه صلى الله عليه و آله فنزل جبرئيل على رسول اللّه بهذه السّورة (يا أيّها النّبى لم تحرّم ما أحلّ اللّه لك تبتغى مرضاة أزواجك (تاآخر) «2»

من سرّى را باتو در ميان مى گذارم اگر كسى را مطلع ساختى لعنت خدا و ملائكه ها و تمامى مردم برتو باد «3» گفت: بلى (قبول كردم) آن راز چيست فرمود: بعد از من ابوبكر به خلافت مى رسد و بعد از او پدر تو، پرسيد چه كسى اين را به تو خبر داده است؟! فرمود: خداى دانا؛ پس حفصة جريان را در روز نوبت عايشه، به او خبر داد و عائشه نيز به پدرش و او هم سريعاً به عمر انتقال داد و گفت: عائشة اين را به من گفته است ولى من به گفته او اطمينان ندارم اما تو خودت مستقيماً

از حفصة جويا باش، عمر پيش حفصة آمد و گفت: اين جريان چيست كه عائشه از تو نقل كرده است حفصة اول انكار كرد اما عمر تأكيد كرد اگر اين قضية صحت دارد به ما بگو تا پيش قدم شويم (ومقدمات كار را فراهم نماييم) گفت:

درست شنيده ايد اين حرف را پيغمبر گفته است!.

پس از تحقيق كه به راستى گفتار پى برد، از آن روز كمر برقتل رسول خدا بسته و براى از ميان برداشتن او در پى فرصتى مى گشتند تا نقشه خود را اجراء نموده و عملى سازند يعنى در موقع مناسب چهار نفرى رسول خدا را مسموم نمايند!

خداوند افشاء راز را به پيغمبر خبرداد، حضرت از حفصه باز خواست نمود حفصه گفت: اين افشاء مرا كهِ بتو خبرداد؟! قال نبّأنى العليم الخبير خداوند دانا به من

از مباهله تا عاشورا، ص: 185

خبرداد حضرت به خاطر رنجش سختى كه (از اين قضيه) داشت، يك ماه تمام از همه زنانش كناره گيرى كرد ابن عباس گويد: از عمر سؤال كردم من اللّتان تظاهرتا على رسول اللّه قال: حفصة و عايشة آن دو زن كه به پيغمبر نافرمانى كرده او را رنجانيدند كيانند؟! گفت: حفصة و عايشة. «1»

وفى رواية: إنّه صلى الله عليه و آله أعلم حفصة أنّ أباها و أبابكر يليان الأمر، فأفشت إلى عائشة و أفشت إلى أبيها فأفشى إلى صاحبه، فأجتمعا على أن يستعجلا ذالك على أن يسقياه سمّاً، فلمّا أخبره اللّه بفعلهما همّ بقتلهما، فحلفا له أنّهما لم يفعلا،

فنزل (ياأيّها الّذين كفروا لاتعتذروا اليوم (الى آخر) در روايت ديگر است رسول خدا صلى الله عليه و آله حفصة را مطلع ساخت كه پدرش با ابابكر بعد از او، به مسند خلافت مى نشينند!، سپس او به عائشه و او هم به پدرش او هم به عمر انتقال داد پس دورهم گرد آمدند كه با مسموم كردن حضرت، هرچه زودتر به عمر مباركش پايان داده و براى رسيدن به هدف، كار را تسريع و يكسره نمايند.

خداوند جريان را به رسولش خبر داد و آن حضرت به كشتن آنها تصميم گرفت آنها قسم ياد كردند كه چنين مسئله اى صحت ندارد.

پس آيه مباركه بالا نازل شد كه اى كسانى كه كافريد امروز عذر نياوريد (تاآخر آيه «2».

عن عبدالصّمد بن بشير عن أبى عبداللّه عليه السلام قال: أتدرون مات النّبىّ أو قتل!؟ إنّ اللّه يقول (أفإن مات أو قتل إنقلبتم على أعقابكم «3») فسُمَّ قبل الموت، إنّهما سقتاه قبل

از مباهله تا عاشورا، ص: 186

الموت، فقلنا إنّهما و أبويهما شرّ من خلق اللّه عبد الصمد از امام صادق عليه السلام روايت مى كند آن حضرت فرمود: آيا مى دانيد كه پيغمبر با اجل خود مرد يا او را به قتل رساندند؟! در حالى كه در قرآن مى فرمايد «اگر او بميرد و يا كشته شود، به عقب بر مى گرديد» (آنحضرت) پيش از مرگ مسموم شد آن دو او را «سمّ» دادند.

پس ما گفتيم آندو و پدرانشان بدترين خلق خدايند. «1

«5- زنى با ايمان»

«5- زنى با ايمان» در تفسير آيه «و امرأة مؤمنة إن وهبت نفسها للنّبىّ تاآخر «2»

نوشته اند سبب نزول آيه فوق اين بود كه بانوئى از بانوان انصار بنام أم شريك، زينب أم المساكين، خولة يا ميمونة .. (با اختلاف نقلها) خود را به رسول خدا بدون مهريه هبه كرد عائشه (بغض درونى خود را با اداى اين كلمات ظاهرساخت و) گفت:

ما بال النّساء يبذلن أنفسهنّ بلا مهر؟! فنزلت الآية، فقالت عايشه: ماأرى اللّه تعالى إلّا يسارع فى هواك، فقال رسول اللّه صلى الله عليه و آله و إنّك إن أطعت اللّه سارع فى هواك چه شده است كه زنها، خود را بدون مهر بذل مى كنند (و دراختيار پيغمبر قرار مى دهند) پس اين آيه شريفه نازل شد، عايشه (دوباره كينه و ناراحتى دل خود را بيرون ريخت و) گفت: من نمى بينم مگر اينكه خداهم طرف تو را مى گيرد (اينطور معلوم است كه خداهم خواسته ترا برآورده مى كند) رسول خدا فرمود: اگر تو نيز فرمان بردار خدا

از مباهله تا عاشورا، ص: 187

باشى هواى ترا هم، نگه ميدارد. «1»

از امام محمد باقر عليه السلام روايت است فرمود: زنى از طائفه انصار آرايش كرده و به خدمت رسول خدا آمد در حالى كه حضرت در منزل حفصة بود، عرض كرد اى رسول خدا من زنى هستم كه نه شوهر دارم نه فرزند، اصلًا شوهر نكرده ام اگر مرا

به زوجيت خود بپذيرى من خود را به تو بخشيدم!.

حضرت فرمود: اى خواهر انصارية خدا به شما جزاى خير دهد مردانتان به من يارى كردند و زنانتان به من رغبت نشان مى دهند فقالت لها حفصة: ما أقلّ حيائك و أجرئك و أنهمك للرجال؟ فقال رسول اللّه صلى الله عليه و آله كفّى عنها يا حفصة فإنّها خير منك، رغبت فى رسول اللّه فلُمتيها و عيّبتيها؟! (الى آخر) حفصه به آن خانم (اعتراض كرد و) گفت:

چه قدر بى حيا و جريى ء و تشنه مردانى!؟ حضرت فرمود: اى حفصه بس كن (از او دست بردار) او بهتر از تو است؛ او به پيامبر اظهار رغبت مى كند و تو او را ملامت كرده و سرزنش مى كنى، سپس به آن خانم فرمود: برگرد خدايت رحمت كند با اين اظهارت كه مرا خوشنود كردى، خداوند بهشت را براى تو واجب نمود اگر خدا بخواهد نظرم بتو مى رسد پس آيه بالا نازل شد (تاآخر خبر).» در تفسير قمى مى نويسد: سبب نزول آيه وامرأة مؤمنة ان وهبت نفسها للنّبىّ «3»

اين بود كه زنى از انصار به خدمت رسول خدا آمد: وقد تهيّأت و تزيّنت فقالت يا رسول اللّه هل لك فىّ حاجة فقد وهبت نفسى لك؟ فقالت عايشة: قبّحك اللّه ماانهمك للرّجال؟! فقال لها رسول اللّه مه يا عايشة فإنّها رغبت فى رسول اللّه إذ زهدتى فيه در حالى كه بازينت و آرايش آماده شده عرض كرد اى رسول خدا آيا نيازى به من دارى؟! من

از مباهله تا عاشورا، ص: 188

خودم را به تو بخشيدم (بدون مهر خود را در اختيار تو قرار دادم بلا فاصلة عايشه زبان به بدگوئى و پرخاشگرى، گشود و گفت:) خدا ترا قبيح كند زن، چه قدر تشنه مردانى حضرت فرمود: اى عايشه ساكت باش او به رسول خدا رغبت نشان داد، در حالى كه تو از او دورى مى جويى (تاآخر خبر) «1» جمله أخير نشانگر آن است كه عايشه به حضرت رغبت نشان نمى داده است

«6- بانوى زيبا»

«6- بانوى زيبا» حسن بصرى گويد: رسول خدا زنى از بنى عامربن صعصعة را به زوجيّت خود در آورد كه نامش (سناة) بود؛ وكانت من أجمل أهل زمانها فلمّا نظرت إليها عايشة و حفصة قالتا لتغلبنا هذه على رسول اللّه بجمالها فقالتا لايرى منك رسول اللّه حرصاً و آن زن، از زيباترين زنان زمان خود بود وقتى كه عايشه و حفصه او راديدند گفتند:

زيبائى اين زن رسول خدا را از ما خواهد گرفت (پس براى اينكه آن زن را فرارى دهند) به او گفتند: خودت را به رسول خدا زياد حريص نشان نده! (يعنى نسبت به او بى اعتنائى كن كه خيال نكند به خاطر او مى ميرى) در روايت ديگراست كه گفتند: هر وقت رسول خدا پيش تو آمد، او را اعتناء نكن و بگو پناه مى برم برخدا از نزديكى تو آن زن به علت ناپختگى و جوانى، گفته آنان را باور كرد و به كار بست حضرت از رفتار اين بانوى بى

تجربه و خام، ناراحت شد بلافاصلة او را طلاق داد. «2» از مجموع اين روايات چنين استفاده مى شود كه دختران سلسله جنبانان (گروه فشار)، در هر موقعيت مناسب، از رنجانيدن پيامبر، فروگذار نبودند، گاه و بيگاه

از مباهله تا عاشورا، ص: 189

بارفتارهاى رنج دهنده خود، آن حضرت را اذيت مى كردند و باديده رسالت و نبوت به او نمى نگريستند بلكه مانند يك شوهر معمولى با او برخورد مى نمودند.

البته ممكن است به نظر آيد كه اين همه پرخاشگرى ها دراثر حسادتهاى زنانه بوده است، ولى اشتباه نشود اگراينها ايمان واقعى داشتند، نبايد آن حضرت را اذيت مى كردند، «1»

چون خداوند در قرآن كريم اذيت آن حضرت را تحريم كرده و نشانه عدم ايمان دانسته است. «2»

همانطور كه مى دانيد، حفظ حرمت رسالت و عدم اذيت و آزار او، از حقوق مسلّمه نبوّت است، آيا چه اذيتى بدتر از اينكه رو در روى شوهر ايستاده و بگويند: اگرتو مارا طلاق دهى ما نمى توانيم همتايان و يا هم كفوانى پيدا كنيم؟! (يعنى تو براى ما نوبر نيستى! يا كارى كنند، زنى كه مورد علاقه اوست، تحريك و شيطنت نموده واو را به وحشت انداخته در نهايت به پاى طلاق بكشند و از همديگر جدا سازند وو ...)

آيا قرآن نفرموده بود: (هيچ مرد و زن با ايمانى حق ندارد كه اگر خدا و پيامبرش امرى را صلاح بدانند، اختيارى (در برابر فرمان خدا) داشته باشد؛ و هركس به خدا و رسولش، نا فرمانى كند، به

گمراهى آشكار گرفتار شده است. «3»

حالا اين اعمال را با چه منطقى مى شود توجيه كرد؟! آيا طبق نص صريح قرآن مجيد بالعنت صريح و عذاب دردناك و عذاب خوار كننده مواجه نخواهند شد؟!

«7- آن دو را طلاق ده»

«7- آن دو را طلاق ده» امام كاظم عليه السلام از پدر بزرگوارش عليهما السلام روايت مى كند، رسول خدا صلى الله عليه و آله ضمن وصيتى كه به على عليه السلام كرده است، به او فرمود: ياعلى إنّ فلانة وفلانة ستشقّانك وتبغضانك بعدى و تخرج فلانة عليك فى عساكرالحديد، و تخلف الأخرى تجمع اليها الجموع، هما فى الأمر سواء فما أنت صانع ياعلى!؟ اى على بعد از من فلانه و فلانه بر توسخت گرفته نا فرمانى خواهند كرد، و باتو دشمنى خواهند نمود يكى از آنان بر عليه تولشكركشى كرده و ديگرى نشسته مردم را بر عليه تو تحريك خواهد كرد و هر دو شريك جرمند؛ اى على در آن هنگام، چه خواهى كرد!؟.

عرض كرد: اى رسول خدا آنها را به كتاب خدا دعوت مى نمايم، قرآن ميان من و آنها حجت و داور خواهد بود و اگر نپذيرفتند، با سنت و فرمايشات تو با آنها محاجّه كرده و حق واجب خود را برآنها بيان مى كنم و اگرباز قبول نكردند خدا را شاهد گرفته و با آنها مى جنگم، فرمود: و تعقرالجمل و إن وقع فى النّار و آيا شتر را پى ميزنى اگرچه به آتش فرو رود؟! عرض كرد: بلى سپس فرمود: ياعلى إذا فعلتا ماشهد

عليهما القرآن، فأبنهما منّى، فإنّهما بائنتان، وأبواهما شريكان لهما فيما عملتا و فعلتا، ياعلى إصبر على ظلم الظّالمين فإنّ الكفر يقبل و الرّدة والنّفاق مع الأوّل منهم، ثمّ الثّانى و هو شرّ منه و أظلم، ثم الثّالث ثمّ يجتمع لك شيعة تقاتل بهم النّاكثين و القاسطين و المتبعين المضلين و أقنت عليهم، هم الأحزاب و شيعتهم «1» هنگامى كه اين كارها را كه قرآن بر عليه آنها شهادت داده، انجام دادند، آنها را از من جدا كن (يعنى ازطرف من طلاق بايِن ده و از درجه امّ المؤمنين بودن بيرونشان نما

از مباهله تا عاشورا، ص: 191

همانطوركه با اعمال ناشايست خود در حال حيات و بعد از ممات من، در آخرت از من جدا خواهند شد) چون آنها (با اين عملهايشان) از من جدا شده هستند، پدرانشان نيز با آنها شريك (و به كيفر اعمالشان) خواهند رسيد؛

اى على برستم ستمكاران شكيبا باش (چون اگر مقابله كنى) كفر و إرتداد پيش خواهد آمد نفاق با اولى آنهاست سپس بادومى كه بدتر و ستمگرتر از اوست سپس با سومى است، سپس بر دور تو هواخواهانى گرد ميآيند، با يارى آنها، با پيمان شكنان (خوارج) و مدعيان عدالت (معاويه و دار و دسته اش) و پيروانان گمراهان (عائشه و يارانش) مى جنگى كه نفرين من بر آنها باد آنها باقيمانده أحزاب (گناهكاران بر بلا گرفتار شده قديم) وشيعيان آنهايند

«8- برادرم را بخوانيد»

«8- برادرم را بخوانيد» درلحظات پايانى زندگى رسول خدا صلى الله عليه و آله، أميرمؤمنان عليه السلام از او جدا نمى شد ساعتى براى كارى بيرون رفت حضرت چشم باز كرد و فرمود: أدعوا لى أخى و صاحبى و در بعض روايات خليلى و در بعضى حبيبى برادر و هم صحبت و خليل و حبيبم را صدازنيد (بيايد) باز بيحال افتاد.

بااينكه اطرافيانش مى دانستند كِه را ميخواهد، باز هريك از عايشه و حفصه پى پدرش فرستاد، تا خود را بعنوان حبيب رسول خدا جابزنند حضرت با مشاهده آنها، روى مباركش را ميگردانيد يا باديدن آنها چشمان خود را مى بست و آنها بلند شده و مى رفتند.

دوباره جمله فوق را تكرار مى كرد، تااينكه امّ السّلمة گفت: على را صدا زنيد جز او را نمى خواهد، پس أمير مؤمنان عليه السلام را صدا زدند وقتى كه حاضر شد؛ (با ديدن او خوشحال شده، دستهاى خود را باز كرد و او را به آغوش كشيد و زير لحاف خود برد

از مباهله تا عاشورا، ص: 192

سپس وصيتهاى خود را كرد «1») به او اشاره كرد خم شود پس با او مدت زيادى نجوى كرد تا حضرت باز بيحال شد؛ على عليه السلام بيرون آمد پرسيدند ماالّذى أوعز إليك يا أباالحسن؟ اى اباحسن چه چيزى به تو آموخت فرمود: علّمنى ألف باب من العلم فتح لى من كلّ باب ألف باب، و أوصانى بما أنا قائم به إن شاء اللّه

تعالى «2»

هزار باب از علم را، به من تعليم نمود و از هر بابى هزار باب براى من گشود و چيزهائى برايم توصيه نمود كه انشاءاللّه با بهترين وجه، به آنها عمل خواهم نمود (و از ميدان آزمون خداوند پيروزمندانه بيرون خواهم آمد).

وقتى بيمارى رسول خدا صلى الله عليه و آله سنگين شد و أجلش رسيد؛ على عليه السلام بالاى سرش حاضر بود به او فرمود: ضع رأسى فى حجرك يا على فقد جاء أمر اللّه «3»

اى على سرم را روى دامنت بگذار كه، أمر خدا رسيد.

رسول خدا صلى الله عليه و آله در گذشت در حالى كه دست راست على عليه السلام زير چانه آن حضرت بود و آن را بلند كرد و به صورتش ماليد و چشمش را بسته رو به قبله نمود ومشغول كارهاى بعدى شد. «4

«9- پرسش شرم آور»

«9- پرسش شرم آور» جرئت و جسارت آنها به جائى رسيده بود كه از زندگى داخلى و زيرلحافى رسول خداجويا ميشدند، چناچه دركتاب اصول كافى آورده است، روزى ابابكر و عمر پيش ام سلمة آمدند گفتند: اى ام سلمه! تو پيش از رسول خدا بامرد ديگرى (ازدواج كرده) بودى، در خلوت فرق ميان اين دوتارا، چگونه مى بينى؟! گفت: مانند مردان ديگر، سپس ازپيش ام سلمه رفتند.

ام سلمه ازترس اينكه دراين باره آيه اى نازل شود پيش دستى كرده جريان را به حضرت خبرداد: فغضب رسول اللّه حتّى تربّد وجهه، وإلتوى عرق الغضب بين عينيه، و خرج و هو يجرّ

ردائه حتّى صعدالمنبر رسول خدا از اين كنجكاوى آنها طورى عصبانى شد كه صورت مباركش سرخ شده و رگ عصبانيت در ميان دو چشمانش گره خورد، از خانه بيرون آمد در حالى كه يك طرف ردايش بر زمين كشيده مى شد به مسجد رفت، انصار بلا فاصله بااسلحه حاضرشدند وحضرت امر فرمود: لشكريان حاضر شوند.

پس ازحمد و ثناى الهى فرمود: اى مردم چه شده است كه عده اى در صدد دانستن عيب منند و (سعى مى كنند از من عيبى به دست آورند) به خدا قسم من گرامى ترين شمايم از حيث نسب، و پاك ترينم از نظر مولد، و پارساترين شمايم در نهانها (و در پشت پرده ها) به خدا سوگند هركس از من پدرش را بپرسد من پدر واقعى او را مى گويم.

مردى بلند شد پرسيد پدر من كيست؟! فرمود: فلان چوپان، ديگرى سؤال كرد؟

فرمود: پدر تو غلام سياه شما است، در جواب سومى فرمود: همان است كه به او نسبت داده مى شوى.

از مباهله تا عاشورا، ص: 194

انصار ديدند آبرو ريزى خواهد شد جلو آمده عرض كردند: يارسول اللّه! إعف عنّا عفا اللّه عنك، فإنّ اللّه بعثك رحمةً فاعف عنّا عفا اللّه عنك اى رسول خدا! از ما درگذر خدا از تو درگذرد، خداوند ترا (براى ما و عالميان) رحمت فرستاده پس ما را ببخش خدا ترا ببخشد، (وقتى انصار اينگونه حرف زدند) حضرت از آنها در گذشت در حالى كه عرق از جبين مباركش ميريخت «1».

در صفحات و گفتارهاى آينده شواهد

زنده تاريخى به رفتارهاى كينة توزانه و عدم ايمان واقعى افراد ستون پنجم مشروحاً سخن خواهيم آورد.

اما آنچه كه بايد خلاصه كرد اين است كه درطول دوران نبوت رسول خدا صلى الله عليه و آله اين گروه بطور نامحسوس و در بعض مواقع به طور آشكار، دوش بدوش آن حضرت و در امتداد هم، موقعيت خود را تحكيم و تثبيت مى كردند حتى در پيش آمدهاى مختلف بامخالفتهاى مكرر، خود را با آن حضرت در كفّه ترازو قرار ميدادند تاميزان نفوذ خود را در ميان مسلمانها، بسنجند.

در فصلهاى آينده به تعدادى ازآنها اشاره خواهد شد و مطالعه خواهيد كرد كه چگونه قدم به قدم مراقب اوضاع بودند، و براى خنثى كردن گفتارها و رفتارها و حتى ويران ساختن كاخ نبوت و رسالت، چه پيش بينى ها كرده و چه حديث هائى ساخته و آماده گذاشته بودند كه پس از غروب آفتاب نبوت، براى افول ستاره وصايت و خشكاندن ريشه خلافت حق، به كار برند

«كار شكنى هاى ستون پنجم»

«كار شكنى هاى ستون پنجم» كار شكنى ها و اعتراض و مخالفتهاى گروه به دو دسته تقسيم مى شود 1- در حال حيات رسول خدا صلى الله عليه و آله 2- پس از رحلت آن حضرت صلى الله عليه و آله

كار شكنى هاى حال حيات»

اشاره

كار شكنى هاى حال حيات» نمونه هائى ازكار شكنيها و جرئت و جسارت آنها، در دوران زندگى رسول خدا صلى الله عليه و آله

«ايمانت را مخفى دار»

«ايمانت را مخفى دار» وقتى كه عمر بنا به اظهار خودش، مسلمان شد حضرت به او دستور داد أستر إسلامك و إنّ عمر أبى إلّا إعلامه اسلامت را پنهان بدار ولى او سرپيچى كرده اعلان نمود «1» بقيه ماجرا قبلًا گذشت. اين نخستين برخورد و عدم اطاعت از رسول خدا صلى الله عليه و آله و كاشف از هويت و شخصيت درونى او بود

«خود كم بود؟! مى خواهد ...»

«خود كم بود؟! مى خواهد ...» بعد از نزول آيه مباركه (قل لا أسئلكم عليه من أجر و ما أنا من المتكلّفين) «2»

نازل شد

از مباهله تا عاشورا، ص: 196

منافقين (همان ستون پنجمى ها) به همديگر گفتند: أما يكفى محمّداً أن يكون قَهَرَنا عشرين سنة حتّى يريد أن يحمل أهل بيته على رقابنا، فقالوا ماأنزل اللّه هذا و ما هو الّا شى ء ينفق به، يريد أن يحمل أهلبيته على رقابنا، ولئن قتل محمد أو مات، لننزعنّها من أهلبيته، ثمّ لانعيدها فيهم أبداً براى محمد كافى نبود كه بيست سال با قهر و غلبه به گردنهاى ما سوار شده است!؟ حالا هم مى خواهد اهلبيت خود را نيز به كولهاى ما سوار نمايد، نه خداوند دراين باره چيزى نازل كرده

و نه چيزى است كه اجرتى (و ارزشى) داشته باشد؛

حالا كه او مى خواهد اهلبيت خود را به گردنهاى ما سوار كند، ماهم تصميم مى گيريم اگر او كشته شود و يا بميرد، به طور يقين رياست وخلافت را از خانواده او بيرون بكشيم ديگر! به هيچوجه برآنها برنمى گردانيم «1»

«نماز بر منافق»

«نماز بر منافق» وقتى كه عبداللّه بن ابىّ (منافق) فوت كرد پسرش (كه از هوا خواهان پيامبر بود) پيش حضرت آمد و عرض كرد اى رسول خدا يكى از پيراهنت را بده براى پدرم كفن نمايم و استدعا دارم براو نماز خوانده و براى او طلب مغفرت نمايى حضرت پيرهنش را داد و فرمود: هروقت آماده شد به ما خبر بده، بعد از آماده شدن جنازه، پيغمبر صلى الله عليه و آله به نماز ايستاد.

از مباهله تا عاشورا، ص: 197

فجذبه عمر فقال له: أليس قد نهاك اللّه أن تصلّى على المنافقين!؟ فقال لك إستغفر لهم أو لا تستغفر لهم إن تستغفر لهم سبعين مرّة، لن يغفراللّه لهم حضرت را گرفته به كنار كشيد و گفت: آيا خداوند ترا از خواندن نماز بر منافقين، نهى نكرده و گفته است: خواه برآنها طلب مغفرت كنى يا نكنى، اگر هفتاد بار هم براى آنها طلب بخشش نمائى خدا آنها را نخواهد بخشيد «1».

حضرت با حلم بزرگ و با حكمت بالغه

خود با عمر مدارا كرد و او نيز از اين حالت رسول خدا صلى الله عليه و آله سوء استفاده كرده و در برابر آن حضرت ايستاده و اجازه نمى داد نماز را شروع نمايد (جسارت را به جائى رسانيد كه بنا بر حديث صحيح، حضرت فرمود: (أخِّر عنّى ياعمر إنّى خُيِّرتُ، قيل لى «إستغفر لهم أولا تستغفر لهم الخ» فلو أعلم أنّى إن زدت على السّبعين غفراللّه لهم لزدت، ثمّ صلّى عليه، و مشى خلفه و قام على قبره الحديث) اى عمر برو كنار!! من در استغفار بر آنها مخيرم، اگر مى دانستم كه با استغفار بيش از هفتاد، خدا آنها را مى بخشد، اين كار را مى كردم.

پس نماز گزارد و پشت سر جنازه رفت تا در كنار قبر ايستاد فعجب النّاس من جرأة عمر على رسول اللّه پس مردم از جرئت عمر به رسول خدا تعجب نمودند. تا آخر حديث. «2»

از مباهله تا عاشورا، ص: 198

در اين جريان عمر باكمال جسارت، براى رسول خدا صلى الله عليه و آله تعيين تكليف و تعليم وظيفه مى كند و در مقابل او مى ايستد و از آيه اى استشهاد مينمايد كه هيچگونه ربطى به موضوع نداشت چون از استغفار بر منافق نهى نشده بود بلكه اخبارى بود براينكه استغفار تو به حال آنها فائده اى نخواهد داشت، مضافاً بر اينكه، مؤمن واقعى هيچوقت نمى توانست به خود اين جرئت را بدهد كه قرآن را به آورنده قرآن تفهيم نمايد غافل از اينكه در اين قضيه، رسول خدا صلى الله

عليه و آله مصالح زيادى را در نظر گرفته بود! از جمله آنها.

1- بنا به اجماع امت (آيه مباركه «ولا تصل على أحد منهم مات أبداً و لا تقم على قبره» بعد از آن واقعه نازل شده است پس تا آنوقت خواندن نماز بر منافقين ممنوع نبود. «1»

2- حضرت در آيه مورد نظر با كلمه «أو» به معناى (يا) اختيار داشت كه براى آنها استغفار كند و يانه، به حال آنها فايده اى نخواهد داشت.

3- عبد اللّه پسر عبد اللّه ابىّ از مخلصان حضرت بود، نخواست او را در ميان دوست و دشمن سرافكنده نمايد.

4- به خاطر حضور آنها در مجامع مسلمين و اظهار شهادتينشان، با آنها مدارا مى كرد و حكم كفارى كه از دعوت به اسلام ابا نمايد، نبود بلكه به ظاهر شهادتين گفته و در عداد رد كنندگان علنى به شمار نمى آمد.

5- عبداللّه بن ابىّ در جامعه آن روز شخصيت با نفوذى بود و قبيله پرجمعيتى داشت، در آن برهه از زمان، نماز خواندن بر او، از نظر سياسى اهميّت زيادى داشت، رسول خدا صلى الله عليه و آله بااين كار مى خواست آنها را، تأليف قلب كرده و به سوى اسلام ترغيب نمايد.

از مباهله تا عاشورا، ص: 199

در پاسخ به اعتراض عمر فرمود: پيراهن من در مقابل خدا به حال او نفعى نخواهد داشت وإنّى أرجو أن يدخل به فى الإسلام خلق كثير من اميد دارم كه به وسيله او خلق زيادى بدين اسلام درآيد.

واقعاًاين طور هم شد، در مقابل

اين همه لطف رسول خدا، گروه زيادى و بنا بروايتى هزار نفر ايمان آوردند و طائفه خزرج همگى به اسلام گرويدند. «1

«او يكى از آنها بود»

«او يكى از آنها بود» مردى پيش رسول خدا آمد و گفت: اى رسول خدا! فلانى وفات كرد تشريف آورده به او نماز بخوانيد، عمر گفت: إنّه فاجر فلاتصلّ عليه او شخص دريده اى بود براو نماز نخوان! آن مرد گفت: اى رسول خدا يادت هست كه در فلان جنگ و فلان شب، چند نفر كشيك ترا ميكشيدند؟! او يكى ازآنها بود، پيغمبر بلند شد و به كنار قبر او آمد آنقدر نشست تا از دفن او فارغ شدند، حضرت سه بار به قبر او خاك ريخت، فرمود: مردم به او بدبين هستند ولى من خوشبينم!؛

عمر گفت: آن خوشبينى يا آن خيرى كه از او سراغ داريد چيست!؟ فقال رسول اللّه دعنا منك ياعمر! من جاهد فى سبيل اللّه وجبت له الجنّة اى عمر! رها كن مارا، هركس در راه خدا بجنگد بهشت براو واجب ميشود «2».

در حديث ديگر است كه عمر به حضرت گفت: براو نماز نخوان! فرمود: هل رآه أحد على شى ء من أعمال الخير!؟ آيا كسى او را در كار نيكوئى ديده است؟ آن مرد گفت:

از مباهله تا عاشورا، ص: 200

در فلان شب باما كشيك ترا مى كشيد، حضرت براو نماز خواند و

همراه جنازه او تا كنار قبر آمد و برقبر او خاك ريخت و فرمود: إنّ أصحابك يظنّون أنّك من أصحاب النّار، وأنا أشهد أنّك من أصحاب الجنّة! اطرافيان تو (و هم نشينانت) گمان مى كنند تو از اهل آتشى؟! اما من شهادت ميدهم تو از اهل بهشتى.

سپس به عمر رو كرد و فرمود: إنّك لاتُسئل عن أعمال النّاس، و إنّما تُسئل عن الغيبة تو مسؤل اعمال مردم نيستى! بلكة از غيبت كردنت مسؤل خواهى شد. «1»

5

«تأخير تا به كى!؟»

«تأخير تا به كى!؟» حميدى در كتاب جمع بين الصحيحين در حديث 34 از مسند عايشة كه در صحت آن اعتقاد دارند مى نويسد، عروة از عايشة نقل مى كند كه، شبى پيغمبر به نماز «عتمه» «2» مشغول بود به طورى كه نماز عشاء به تأخير افتاد تا اينكه عمر او را صدا زد و گفت: آخر زنها و بچه ها خوابيدند؟! پس حضرت در حالى كه به سوى اهل مسجد بيرون مى آمد، فرمود: «ماينتظرها أحد من أهل الأرض غيركم» در روايت ابن شهاب است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «و ماكان لكم أن تُنزُروا «3» رسول اللّه صلى الله عليه و آله على الصّلاة و ذاك حين صاح عمر بن الخطاب آيا بجز شما در روى زمين كسى انتظار اين نماز را نمى كشد؟ به شما نيامده است كه به پيامبر اين همه اصرار كنيد؟!

از مباهله تا عاشورا، ص: 201

اين كلمه را آن وقت فرمود كه عمر بر روى حضرت صيحه زد (و داد كشيد!). «1»

من فال نزدم»

من فال نزدم» رسول خدا به امراء خود نوشت هر وقت پيش من پيكى اعزام مى كنيد فرد خوش صورت و خوش نام بفرستيد! عمر اين را كه شنيد بلند شده گفت: من نمى دانم حرف بزنم يا ساكت شوم؟! حضرت فرمود: اى عمر هرچه ميخواهى بگو! عمر گفت: چگونه است ما را از فال زدن نهى كردى، اما خودت فال ميزنى!؟ حضرت فرمود: من فال نزدم بلكه اختيار نمودم. «2»

«حديبية»

«حديبية» درسال ششم و بنا به قول بعضى، درسال پنجم هجرت: حضرت با گروهى از مسلمانان براى اداى مناسك حج به سوى مكة معظمة حركت نمودند وقتى كه حركت رسول خدا به قرشيان رسيد، خالد بن وليد را با گروهى از ورزيدگان جنگ براى از بين بردن مسلمانان فرستادند، ولى او باهرتاكتيكى كه پيش آورد شكست

از مباهله تا عاشورا، ص: 202

خورد تااينكه حضرت به محلى در نزديكى مكة بنام (حديبية) رسيد.

مشركين قريش، عده اى ازبزرگان خود را متناوباً به حضور حضرت فرستادند تابالأخرة حضرت را به صلح و شرطهائى كه قبول آنها براى مسلمانان سخت بود، راضى نمودند كه، آن سال را از همانجا برگردند، و آنها نيز، سال آينده سه روز مكه را به طور كلى تخلية نمايند تا مسلمانها آزادانه، مناسك حج را بجا آورند.

چون اين عمل رسول خدا صلى الله عليه و آله با دستور

مستقيم پروردگار انجام گرفت، پايان ونتايج خوبى براى مسلمانها داشت كه دركتابهاى مربوطه به طور مشروح بيان شده است، اما رئيس گروه فشار با مخالفتهاى مكرر خواست جلوى اين كار حضرت را بگيرد، گفت: اگر چهل نفر «1» در روايت ديگر است، گفت: اگر يكصد «2» نفر بامن همكارى كنند، من بااين دستور مخالفت كرده و جلوى اين كار را مى گيرم «3» ولى نتوانست

8 «مانند آن روز شك نكرده بودم»

8 «مانند آن روز شك نكرده بودم» شيخ عبدالرحمن سيوطى درتفسير سوره فتح مى نويسد: فقال عمر: ماشككت منذ

از مباهله تا عاشورا، ص: 203

أسلمت إلّا يومئذ «1»

از روزى كه مسلمان شدم شك نكرده بودم مگرآن روز (بقيه روايت را متعاقباً مى خوانيد

ابن عباس گويد در زمان خلافت عمر (خودش جريان حديبيه راپيش كشيد وگفت:) إرتبت إرتياباً لم أرتبه منذ أسلمت إلّايومئذ، و لو وجدت ذالك اليوم شيعة تخرج عنهم رغبة عن القضية، لخرجت «2»

از روزى كه مسلمان شده ام، مانند آن روز به شك نيفتاده بودم، اگر آن روز پيروانى پيدا مى كردم كه از آن قضيه دلگير شوند، و بتوانم با يارى آنها در برابر آن پيمان جبهه گيرى نمايم، و آن را از بين ببرم، مى كردم!

ابو سعيد خدرى گويد: روزى در نزد عمر نشسته بودم آن جريان را ياد آورى كرد و گفت: دخلنى يومئذ من الشّك، و راجعت النبىّ صلى الله عليه و

آله يومئذ مراجعة مارجعته مثلها قط ... فينبغى للعباد أن يتّهموا الرّأى؛ و اللّه دخلنى من الشّك حتى قلت فى نفسى: لو كنّا مأة رجل على مثل رأيى مادخلنا فيه أبداً ... «3»

آن روز شكى براى من پيش آمد كه، باقيافه اى با رسول خدا مواجه شده (وجبهه گرفتم كه) سابقه اى نداشت، پس سزاوار است هركسى به نظر خويش بدبين باشد، به خدا قسم شكى براى من رخ داد كه به خودم مى گفتم اگر صد نفر مانند من با آن جريان نظر مخالف داشت، ابداً آن كار را نمى پذيرفتم (آن را باطل اعلام مى كردم) برگرديم به بقيه روايت سيوطى

فأتيت النبّى صلى الله عليه و آله فقلت ألست نبى اللّه؟ قال: بلى، فقلت: ألسنا على الحق، وعدوّنا على الباطل؟ قال: بلى، قلت: فلم نعطى الدّنيّة فى ديننا إذن؟ قال: إنّى رسول اللّه، ولست

از مباهله تا عاشورا، ص: 204

أعصيه، و هو ناصرى. خدمت پيامبر آمدم، گفتم: آياتو پيغمبر خدا نيستى؟! فرمود:

بلى. گفتم: آيا ما برحق و دشمن ما بر باطل، نيست؟! گفت: بلى، گفتم: پس چرا ما، پستى و خوارى را براى دينمان بپذيريم؟ (كاسه داغ تر از آش شده)

فرمود: من فرستاده خدايم و هيچوقت براو نافرمانى نمى كنم، و خود او ياور من است.

گفتم: آيا به ما خبر ندادى (وعده نكردى) كه، ما بزودى بركعبة آمده و آن را طواف خواهيم نمود؟!

فرمود: آرى، اما، آيامن گفتم كه امسال داخل آن خواهيد شد؟!

گفتم: نه فرمود (نگران نباش) تو مى آئى و طواف هم ميكنى؛

عمر گويد:

(من قانع نشدم) پيش ابوبكر آمدم همان سؤالهارا تكرار نمودم! گفت:

اى مرد او رسول خداست و به خدا نافرمانى نمى كند و خدا نيز به او كمك خواهد نمود (از ابوبكر نيز همان پاسخهارا شنيدم «1».

ابن أبى الحديد گويد:

قول عمر للنّبى صلى الله عليه و آله «ألم تقل لنا ستدخلونها» فى ألفاظ نكره حكايتها حتّى شكاه النّبىّ الى ابى بكر، و حتى قال ابى بكر: إلزم بغرزه فواللّه أنه رسول اللّه عمر بگونه اى باپيغمبر حرف زده (و با كلماتى به او اعتراض نموده است كه) مااز آوردن آن كراهت داريم (وشرم مى كنيم) به طورى كه شكايت بى ادبى او را پيش ابوبكر برده (وجريان را به او بازگو نمود) ابوبكر به عمر گفت: بچسب به حرف پيغمبر و با

از مباهله تا عاشورا، ص: 205

او مخالفت نكن، او رسول خداست. «1»

أحمد زينى دحلان مفتى مكة گويد: وجعل عمر يردّ على رسول اللّه صلى الله عليه و آله الكلام، حتّى قال له أبوعبيدةالجراح: ألاتسمع يابن الخطاب رسول اللّه يقول ما يقول نعوذ باللّه من الشّيطان الرجيم، حتّى قال رسول اللّه: صلى الله عليه و آله يا عمر: رضيتُ؟ و تأبى أنت! (الحديث) عمر پيغمبر را به گونه اى رد مى كرد كه ابوعبيده جراح (كه از دار و دسته خود او بود) به سخن آمد وگفت: اى پسر خطاب نمى شنوى آنچه را كه رسول خدا مى گويد!؟ من از شيطان رجيم (و وسوسه هاى او كه دل ترا فرا گرفته است) به خدا پناه مى برم (كار به جائى

رسيد كه حضرت رو به عمر كرد وگفت:) اى عمر من (به فرمان خدا) راضى شدم (تو راضى نمى شوى؟!) وگردن فرازى مى كنى! (تاآخرخبر «1»

از مباهله تا عاشورا، ص: 206

. بامراجعة به تفاسير فريقين قبح گفتار و ضعف ايمان و شايد عدم وجود آن در كالبد گوينده آن به وضوح ديده مى شود، بدانسان كه مانند ابن ابى الحديد هااز درج آن اظهار شرمندگى مى كنند، و به طورى كه عبدالمحمود مى گويد: چه ضرورتى داشت مسلمانها اين روايت را نقل كنند و تصحيح نمايند و شهادت دهند كه عمر بارسول خدا موافق نبود و با او معارضه مى كرد و در تدبير بااو مخالفت مى كرد و خودش را به درك حق، از رسول خدا عارف تر مى ديد در حالى كه خدا فرموده: وما ينطق عن الهوى ان هو الاوحى يوحى «2» بعد از اين كارشكنى و اعتراض، دست برنداشته باز، مترصد فرصت ديگرى بود، كه برايش پيش آمد و زمينه مخالفت برايش فراهم شد، آن وقت كه،

«اين هم مخالفت ديگر»

«اين هم مخالفت ديگر» حضرت دستور داد انحروا بدنكم واحلقوا رؤسكم قربانى هارا بكشيد و سرهايتانرا بتراشيد، باز لب به اعتراض گشود كه (فأمتنعوا و قالوا: كيف ننحر و نحلق ولم نطف بالبيت ولم نسع بين الصفاء والمروة،) امتناع كردند و گفتند: ما چگونه قربانى كرده و سربتراشيم در حالى كه نه به بيت

(خدا) طواف كرده ايم ونه ميان صفا ومروه سعى

از مباهله تا عاشورا، ص: 207

نموده ايم!،

با اين گفتار مجدداً خود را با رسول خدا در كفه ترازو قرار داد و متأسفانه موفق هم شد چون هيچ كس اقدام به كشتن قربانى نكرد به طورى كه حضرت با ناراحتى تمام به چادر «ام سلمه» زوجه خويش آمد و جريان را گفت: ام سلمة پيشنهاد خوبى كرد و گفت: اى رسول خدا انحر أنت و احلق، فنحر رسول اللّه و حلق، فنحرالقوم على خبث (على غير) يقين و شك و إرتياب تو خودت نحر كن و سربتراش (هركس از تو اطاعت مى كند مشخص بشود) حضرت قربانى راكشت و سر تراشيد و آنها نيز بدون يقين وباشك و شبهه (بناچار و براى ترس از پيامدهاى بعدى) تبعيت كردند. «1»

ابن سعد در طبقات از ابى سعيد خدرى نقل مى كند: أنّ رسول اللّه صلى الله عليه و آله رأى أصحابه قد حلقوا رؤسهم عام الحديبية غير عثمان و أبى قتادة الأنصارى، فاستغفر رسول اللّه للمحلقين ثلاث مرّات وللمقصرين مرّة رسول خدا ديد اصحاب سرتراشيده اند غير از عثمان (بن عفان) و ابى قتاده انصارى، پس براى سرتراشنده ها سه بار طلب مغفرت كرد وبراى كوتاه كننده هاى مو يكبار «2».

حضرت 19 روز در حديبيد ماند سپس به سوى مدينة حركت كرد، وقتى كه به (محلى بنام) كراع الغميم رسيد سوره مباركه فتح نازل شد، عمر از اين پيشامد و از جلوگيرى مشركين، باتأسف زياد راه ميرفت (و به فكر فرو رفته

بود؛

حضرت خواست اين ناراحتى را از دل او در آورد آنطور كه در صحيح بخارى آمده است فرمود: سوره اى نازل شده است، كه براى من دوست داشتنى تر است از آنچه كه آفتاب برآن ميتابد!، مردى از اصحاب گفت: اين را فتح نمى گويند كه راه «بيت» را به روى ما بستند و نگذاشتند در آنجا قربانى كنيم، و دو نفر از مؤمنين كه به سوى ما

از مباهله تا عاشورا، ص: 208

آمده بودند، برگشت داده شدند!.

رسول خدافرمود: چه بد گفتارى است اين، بلى آن پيشامد بزرگترين پيروزى است براى ما، مشركين رضايت دادند كه مسلمانها را (برسميت بشناسند و) در شهرهاى خود آزاد گذارند، از شما امان مى خواهند و شما بر آنها فاتح شديد (از موضع قدرت سخن گفتيد) بااجر خدائى، سالم برگشتيد، آيااين بزرگترين پيروزى نيست؟! آيا فراموش كرده ايد روزاحد را كه فرار مى كرديد و به پشت سرتان نگاه نمى كرديد آيا روز احزاب را از ياد برديد چشمها زايل و از بالا و پايين محاصرة شده بوديد وو ...

مسلمانها گفتند: گفته خدا و رسول راست و درست است، به خدا قسم اى رسول خدا ما، مانند تو فكر نمى كرديم البته تو اعلم از مائى «1».

باز عمر گفت: يارسول اللّه ألم تقل إنّك تدخل مكة آمناً؟ قال بلى، أفقلت لكم عامى هذا؟ قال: لا (الحديث) «2»

آيا تونگفتى باامنيت داخل مكة مى شوى؟ فرمود: بلى آيا من گفتم امسال داخل مى شويد؟! گفت: نه (تاآخرخبر

10 «رو به زندگى عادى»

10 «رو به زندگى عادى» رسول خدا صلى الله عليه و آله بعد از اتمام عمره تمتع طبق آيه مباركه فمن تمتّع بالعمرة الى الحج فمااستيسرمن الهدى (تاآخرآية) «3»

دستور داد هركس مايل باشد مى تواند تاموقع احرام حج، متعة كند (يعنى براى استراحت و آرامش گرفتن از زحمات احرام عمرة

از مباهله تا عاشورا، ص: 209

ميتواند با زوجه خود مباشرت داشته باشد و يا براى خود متعه، دست و پا كند)

مردى گفت: أنخرج حجاجاً و رؤسنا تقطر؟ و انّ النبى صلى الله عليه و آله قال له: إنّك لن تؤمن بها أبداً آيا ما به حج، رويم در حالى كه از سَرِ ما (آب غسل) مى ريزد رسول خدا به او فرمود: تو ابداً به آن، ايمان نخواهى آورد «1».

وهذا ماكرهه عمر وبعض أتباعه، فقال قائلهم: كما أخرجه أبو داود فى سننه، أننطلق و ذكورنا تقطر عمر و بعض از ياران او از اين دستور بدشان آمد بدانسان كه ابوداود در كتاب سنن آورده است عمر يا يكى از ياران او گفت: آيا ما در حالى براى احرام حج برويم كه از ذكرهاى ما، منى ميريزد! «2».

روايات فراوان در منابع اهل سنت، تصريح دارد كه آن مرد عمر بود؛ و تاريخ نيز، با گذشت زمان از روى آن پرده برداشته است «3».

سخنان و اعترافات زيادى كه از خود عمر نقل شده است كه او روزى دربالاى منبر

خطبه مى خواند باآزادى و صراحت كامل گفت: متعتان كانتا على عهد رسول اللّه و أنا أنهى عنهما و أعاقب عليهما: متعة الحج و متعة النساء «4»

.

و در روايت ديگر است كه گفت: أيّهاالنّاس ثلاث كنّ على عهد رسول اللّه و أنا أنهى

از مباهله تا عاشورا، ص: 210

عنهنّ، وأحرّمهنّ، وأعاقب عليهنّ: متعة الحج، ومتعة النّساء، و حىّ على خير العمل اى اى مردم! سه چيز در عهد رسول خدا بود (و به آنها عمل مى كردند) من از بجا آوردن آنها نهى كرده و تحريم مينمايم و هركس مرتكب آنها شود عذابش مى كنم متعه حج، ومتعه زنها، و كلمه حىّ على خير العمل (دراذان). «1

11 «سخن چينى حاطب»

11 «سخن چينى حاطب» يكى از اصحاب، به نام حاطب بن ابى بلتعة ميخواست قريش و مكيان را، از تصميم هاى خصوصى رسول خدا آگاه نمايد، به اين اميد كه در گردن قريش حقى داشته باشد، تا زن و بچه او را در مكة نيازارند، و اموال او را غارت ننمايند، رسول خدا صلى الله عليه و آله اميرمؤمنان عليه السلام را با دو نفر ديگر فرستاد تا آن نامه را از زنى كه آن را در ميان موى سرش مخفى كرده بود تا به قريش برساند، گرفتند و آوردند، فوراً عمر از جا برخاست و گفت: يارسول اللّه! حاطب به خدا و رسولش خيانت

كرده اجازه بدهيد گردن او را بزنم!.

رسول خدا رو به حاطب كرده پرسيد براى چه دست به اين كار زدى؟ گفت: مرا از ايمان آوردن به خدا و رسولش چه مانع شده است (يعنى از ايمان خود متزلزل نشده ام) ولى هريك از ياران تو در مكة، كسى را دارد كه از ناموس و مال او دفاع نمايد اما من بيكس هستم، و مى دانم كه تو بر آنها غالب خواهى شد، فقط خواستم

از مباهله تا عاشورا، ص: 211

در گردن آنها حقى و منتى داشته باشم تا متعرض اهل و عيال و اموال من نشوند، حضرت فرمود: صدق لاتقولوا له إلّا خيراً، راست مى گويد: در باره او جز خير، چيزى نگوييد (او را به نيكى يادكنيد) دوباره عمر گفت: اى رسول خدا او به خدا و رسولش و مؤمنان خيانت كرده است اجازه بده گردنش را بزنم (تاآخرخبر). «1»

با اينكه حضرت گفته حاطب را تأييد نمود، و اجازه نداد كسى در باره او جز نيكى چيزى بگويد اما عمر علاوه بر اينكه به حرف رسول خدا صلى الله عليه و آله گوش نداد دوباره خواسته خود را تكرار كرد

12 «ما رشوه نمى دهيم!»

12 «ما رشوه نمى دهيم!» استاد محمد خالد گويد: لقد ترك عمر بن الخطاب النصوص الدينية المقدسة من القرآن و السّنة عند مادعته إلى ذالك المصلحة فلبّاها، فبينما يقسم القرآن

للمؤلفة قلوبهم حظاً من الزّكاة و يؤدّيه الرّسول، و يلتزمه أبوبكر، يأتى عمر فيقول: إنّا لانعطى على الإسلام شيئاً، فمن شاء فليؤمن ومن شاء فليكفر البته عمر بن خطاب نصهاى دين مقدس را از قرآن و سنت، وقتى كه به نظرش مصلحت مى آمد، ترك كرده است هنگامى رسول خدا صلى الله عليه و آله طبق تقسيم بندى مستحقين زكوة در قرآن، مى خواست براى تأليف قلوب عده اى از گردنكشان پولى پرداخت كند و ابوبكر هم به حضرت كمك مى كرد، عمر صدايش را براى اعتراض بلند كرده و مى گفت:

مابراى مسلمان شدن به كسى، (رشوه يا) چيزى نمى دهيم هر كس ميخواهد ايمان بياورد و نخواست كافر بماند!. «2

13 «نيازمندتر از اينها هست!!»

13 «نيازمندتر از اينها هست!!» عمر گويد: روزى رسول خدا مالى را تقسيم نمود من به او گفتم: و اللّه يارسول اللّه لَغير هؤلاء كان أحق به منهم! فقال: إنّهم خيّرونى بين أن يسئلونى بالفحش و بين أن يبخلونى، فلست بباخل به خدا سوگند اى رسول خدا به يقين كسانى هستند كه خيلى مستحق تر از اينهايند!، فرمود: آنها مرا مخير كردند ميان سؤال كردن باخشونت يا نسبت دادن مرا بربخالت، من بخيل نيستم (و صفت بخالت را بر خود نمى پذيرم «1».

در روايت ديگر است كه عمر گفت: قسّم رسول اللّه قسمة، فقلت يا رسواللّه! لغير هؤلاء من اهل الصّفّة. قال فقال رسول الله صلى الله عليه و آله: إنّكم تسئلونى بالفحش، و تبخلونى و لست بباخل رسول خدا چيزهائى تقسيم مى كرد من گفتم:

اى رسول خدا، غير از اينها كسانى از اهل صفّة (مستحقترند) رسول خدا فرمود: شما از من با سرسختى ميخواهيد و مرا به بخالت نسبت ميدهيد در حالى كه بخالتى، در من وجود ندارد «2»

14 «چگونه بخوابم؟!»

14 «چگونه بخوابم؟!» پس از خاتمه جنگ بدر، اسيران جنگى را آوردند، حضرت به اصحاب فرمود: من مردانى از بنى هاشم و غير بنى هاشم را ميشناسم، بااجبار و اكراه آمده اند دلشان نمى خواست با ما بجنگند، پس هركس از بنى هاشم را ديديد، او را نكشيد و هر كس ابوالبخترى بن هشام بن حارث بن اسد را ديد او را نكشد، (چون ازاو گزندى و بدى به حضرت نرسيده بود و اولين كسى بود كه صحيفه قريش را باطل اعلان كرد و سبب بيرون آمدن بنى هاشم از شعب ابيطالب شد)

و هركس عباس بن عبدالمطلب را ديد او را نكشد چون او مُكرَهاً با آنها بيرون آمده است، (در مقابل اين همه تأكيدات، اولين عكس العمل كه عمر نشان داد) به شدت عباس عموى پيغمبر را به طناب بست بطورى كه او طول شب را تا بصبح ناله ميكرد و رسول خدا هم نمى خوابيد، گفتند: اى رسول خدا چرا نمى خوابى؟! فرمود: كيف أنام و أنا أسمع أنين عمى؛ فأطلقه الأنصار من چگونه بخوابم در حالى كه ناله عمويم را مى شنوم، بعد از اين سخن بود كه طائفه انصار او را آزاد كردند «1».

در همين موقع بود كه عمر برخاست و گفت: اى رسول خدا اينها ترا

تكذيب كردند ترا بيرون كرده و باتو جنگيدند پس براى من امكان دهيد فلانى را بكشم و على را اجازه دهيد برادرش عقيل را بكشد و به حمزه رخصت دهيد برادرش عباس را به قتل برساند!. «2»

از مباهله تا عاشورا، ص: 214

ملاحظه مى فرمائيد باچه جرئتى، كسانى را كه حضرت شهادت ميدهد مجبوراً آمده اند و بسيارى از مؤرخين قائل به ايمان عباس هستند، ولى با اشاره حضرت ايمان خود را پنهان مى كرد، حكم به كشتن او (آنهم بادست برادرش) را صادر مى كند (و برادر كشى راه بياندازد). «1

15 «كشتن اسير»

15 «كشتن اسير» 1- پس از فتح قبيله هوازن در جنگ حنين، حضرت دستور داد: منادى ندا كرد كه هيچ اسيرى را نكشيد! در اين حال عمر بن خطاب از كنار اسيرى بنام ابن أكوع كه به زنجير كشيده شده بود گذشت، (اين مرد را قبيله بنى هذيل براى جاسوسى از اوضاع و احوال رسول خدا پس از فتح مكة، به مكة فرستاده بودند، او هم اين كار را كرده بود،) وقتى كه عمر اورا ديد (آن طور كه شيخ مفيد در كتاب ارشاد ضمن غزوه حنين آورده است) گفت: اين دشمن خدا جاسوس بود حال كه اسير شده است بكشيدش، (ابگفتار او) مردى از انصار او را گردن زد، هنگامى كه اين قضية به گوش حضرت رسيد (به

عنوان اعتراض) فرمود: آيا دستور نداده بودم كه، اسيرى را نكشيد؟!.

2- باز در همان جنگ يكى از اسراء بنام جميل بن معمر بن زهير را به قتل رساندند، حضرت در حالى كه خيلى خشمناك بود، به سوى انصار فرستاد كه چه چيزى سبب كشتن او شد، بااينكه فرستاده من به شما ابلاغ كرده بود كه اسيرى را نكشيد؟!

از مباهله تا عاشورا، ص: 215

عذر آوردند: اى رسول خدا ما با گفته عمر او را كشتيم «1» حضرت (باناراحتى تمام) از آنها روگردانيد، تا اينكه عمير بن وهب خواهش كرد كه از تقصير آنها درگذرد.

3- از جمله كشته شدگان جنگ حنين زن زيبائى بود كه خالد بن وليد (هوسباز و عياش كه حتماً به درخواست او تن درنداده بود) او را كشته بود، مردم دور آنزن را گرفته به زيبائى و تناسب أندام وخوش هيكلى او تماشا مى كردند كه حضرت سررسيد بلافاصلة آنها متفرق شدند، حضرت فرمود: به خالد بگوييد (سه گروه) زن و بچه و مزد بگير را به قتل نرساند «2»

16 «جز عمر كسى نجات نمى يابد»

16 «جز عمر كسى نجات نمى يابد» بعد از همان جنگ حضرت طبق صلاحديد اصحاب، قرار براين گذاشتند كه، از اسراء فداء بگيرند، ولى عمر برقلع و قمع آنها اصرار مى ورزيد، در تأييد نظر عمر حديثى هم ساخته اند كه فرداى آنروز عمر ديد پيغمبر با ابوبكر

گريه ميكنند جلو آمد و گفت: براى چه گريه مى كنيد به من هم بگوييد اگر گريستنى باشد منهم بگريم و إلّا تباكى كنم! رسول خدا فرمود: نزديك است در مجازات مخالفت با نظر عمر عذاب عظيم مرا بگيرد!! واگر عذابى فرود آيد كسى ازآن عذاب نجات نمى يابد مگر عمر «3

17 «هركس شهادتين گويد»

17 «هركس شهادتين گويد» أبوهريره گويد: پيش رسول خدا وارد شدم فرمود: ابوهريره، توئى؟! عرض كردم، بلى اى رسول خدا، فرمود: سبب آمدنت چيست؟! گفتم: با تو با هم بوديم ولى بلند شده رفتى و تأخيركردى، ما ترسيديم كه از ما (دور افتاده و) بريده باشى؛ بدينجهت نگران شديم و من اولين ترسنده بودم كه به پشت اين ديوار رسيدم، و من مانند روباه از ميان آنها خزيده خود را زودتر از همه به تو رساندم و عده زيادى نيز در پشت اين ديوارند، فرمود: اى ابو هريره! إذهب بنعلىّ هاتين فمن لقيت من وراء هذالحائط يشهد أن لا إله إلّااللّه مستيقناً قلبه، فبشّره بالجنّة، با اين دو نعلين من برو، هركه را در پشت اين ديوار ديدى بگو: هركس با يقين قلبى به يگانگى خدا شهادت دهد، به او مژده بهشت باد!

(ابوهريره گويد) اول كسى كه مرا ديد عمر بود پرسيد اين نعلينها چيست؟ گفتم اين نعلينهاى رسول خداست آنها را (براى نشانه و راستى گفتار من به من داده) به كسانى كه به وحدانيت خدا شهادت دهد، به او مژده بهشت دهم؛

عمر طورى دستانش را به سينه من

كوبيد كه فخررت لأُستى فقال إرجع يا اباهريرة خودم را كثيف كردم،! و به من گفت: برگرد!، برگشتم در حالى كه (از درد وترس به خود مى پيچيده و) مى گريستم! عمر هم پشت سر من رسيد؛

حضرت از من پرسيد اباهريره چه شده است؟ جريان را شرح دادم قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله ماحملك على مافعلت؟ اى عمر چه چيزى ترا به اين كار واداشت؟ گفت: پدر و

از مباهله تا عاشورا، ص: 217

مادرم فدايت،! آيا تو ابو هريره را با نعلينهايت فرستاده اى كه، اين مژده را به مردم دهد؟ فرمود: بلى؛ قال: فلا تفعل فإنّى أخشى أن يتّكل النّاس عليها فخلّهم يعملون، قال رسول اللّه فخلّهم عمر گفت: اين كار را نكن! ميترسم مردم به اين سخن متكى (و اميدوار) شوند (و اعمال خود را رها سازند) بگذار كارشان را بكنند؛ فرمود: پس آنها را به حال خود بگذاريد! «1».

شمارا به خدا! اين حديث را بادقت مطالعة كرده سپس با وجدان سالم قضاوت نمائيد كه اين شخص با رسول خدا چه قدر سر پيكار داشته و چه اندازه جرئت پيدا كرده و جلوى خير را گرفته و نگذارد مردم با اين نويدها به سوى توحيد و خداشناسى تشويق و ترغيب شوند و گفتن شهادتين رواج يابد و پيغمبر را از كارى كه در پيش گرفته بود، منصرف سازد و براى صيانت از شر او، تسليم گفته او شود!!

18 «سخن چينى منافقانه»

18 «سخن چينى منافقانه» پس از شكست مسلمانها در جنگ احد، ابوسفيان به مسلمانها رو كرد وگفت: أفى القوم محمد آيا محمد در ميان شماست!؟ سه بار اين جمله را تكرار كرد، حضرت فرمود: جوابش ندهيد، ابوسفيان گفت: أنشدك اللّه ياعمر أقتلنا محمداً؟ قال عمر:

أللّهم لا و هو يسمع كلامك! ترا به خدا اى عمر محمد را كشتيم يانه!؟ عمر گفت: نه به

از مباهله تا عاشورا، ص: 218

خدا بلكه او حرفهاى شمارا ميشنود! «1»

با اينكه حضرت اجازه نداده بود، كسى خبر سلامتى آنحضرت را به آنها اطلاع دهد و كشته نشدن او را به آنها برساند، آيا كسى كه به سؤال ابوسفيان جواب مى دهد، چه هدفى را تعقيب مى كرد و چه منظورى داشت؟ آيا نمى خواست به آنها بفهماند، حالا كه شما فاتح هستيد و به كشتن رسول خدا موفق نشده ايد، دست به كار شويد غائله را ختم كنيد؛

آيامنظور حضرت اين نبود كه آنها از سلامتى حضرت خبردار نشوند، تا دوباره حمله كرده و كار را يكسره، كنند؟!

آيا روى اين اعمال، جز دو روئى و نفاق، چه نامى ميتوان گذاشت، قضاوت در باره اين خلاف كاريها با وجدانهاى سالم است

19 «صحيفه ملعونة»

اشاره

19 «صحيفه ملعونة» پيمان نامه اى كه در زبان أئمّه عليهم السلام به (صحيفه ملعونه) و

(صحيفه مشئومه) شهرت يافته است بر دو گونه بوده است.

1- پيمان نامه هفت نفرى كه در كعبه معظمه، ميان (عمر و ابوبكر و سالم و أبو عبيدة بن جراح (و معاذ بن جبل «2») و عبدالرحمن بن عوف و مغيرة بن شعبه)

از مباهله تا عاشورا، ص: 219

نوشته شده (و در آنجا نيز دفن شده بود). «1»

در تفسير آيه 7 سوره مباركه مجادلة: از ابى بصير از امام صادق عليه السلام آمده است كه اين آيه در باره فلان و فلان و أبى عبيدة الجراح و عبدالرّحمن بن عوف و سالم مولى أبى حذيفة و مغيرة بن شعبة نازل شده است؛

حيث كتبوا الكتاب بينهم و تعاهدوا و توافقوا (و تواثقوا): لئن مضى محمّد لا تكون الخلافة فى بنى هاشم و لا النّبوّة أبداً آن وقت كه در ميان خود پيمان بستند و توافق نمودند كه اگر محمد از دنيا برود خلافت و نبوت به هيچوجه در بنى هاشم نخواهد بود، پس اين آيه نازل شد؛

راوى گويد: از آن حضرت پرسيدم؟ گفته خداى عزّ وجلّ «أم أبرموا أمراً فإنّا مبرمون* أم يحسبون أنّا لانسمع سرّهم و نجواهم، بلى و رسلنا لديهم يكتبون» «2»

در چه موردى فرود آمد؟! فرمود: اين دو آيه در آن روز در باره آنها فرود آمد.

امام صادق عليه السلام فرمود: «لعلّك ترى أنّه كان يومٌ يُشبِهُ «3» يومَ كُتِبَ اْلكِتابُ إلّا يومٌ قتل الحسين عليه السلام و هكذا كان فى سابق علم اللّه عزّ و جلّ الّذى أعلمه رسول

اللّه صلى الله عليه و آله أن إذا كُتِبَ الكتابُ قُتِلَ الحسين و خرج الملك من بنى هاشم فقد كان ذالك كلّه «4».

از مباهله تا عاشورا، ص: 220

تو چگونه مى بينى (آيا) روزى پيدا ميشد با روزى كه آن نوشته را نوشتند (و تعهد نمودند كه خلافت را از اهل بيت عليهم السلام گرفته و خاندان نبوت را براى هميشه از آن مقام منزوى نموده و كنار بزنند) شباهت داشته باشد؟! مگر روزى كه حسين عليه السلام (به شهادت رسيد و) كشته شد (يعنى روز شهادت امام حسين و روز نوشتن آن پيمان از نظر ماهيّت و أهميّت، شبيه همند چون در واقع حسين در روز نوشته شدن همان پيمان، شهيد گشت،

«روزولت» رئيس جمهور أسبق آمريكاگويد: هيچ حادثه بى مقدمه و خلق السّاعة به وجود نمى آيد بلكه پس از گذشت زمانى و دست به دست هم دادن جرياناتى، حادثه اى چه مثبت و چه منفى، رُخ مى دهد و به منصه ظهور مى رسد).

و اينگونه بود در علم گذشته خداى عزّ وجلّ كه آن را به رسول خود صلى الله عليه و آله تعليم نموده بود، اينكه هر وقت آن نوشته به كتابت رسيد (و به مرحله عمل آمد) حسين (تو نيز) كشته شد و رياست (و خلافت) از خاندان بنى هاشم، بيرون رفت و اين كارها همگى به حقيقت پيوست.

حارث بن حصيرة أسدى گويد: أبى جعفر (امام باقر) عليه السلام فرمود: با پدرم داخل كعبه شدم بر (سنگ مر مر، سرخ، ميان دو

ستون، نماز خواند و فرمود: فى هذا الموضع تعاقد القوم، إن مات رسول اللّه صلى الله عليه و آله أن لا يردّوا هذا الأمر فى أحد من أهل بيته أبداً قال:

قلت: و من كان؟، قال الأول و الثّانى وأبو عبيدة بن الجراح و سالم بن الحبيبة «1»

اين همان مكانى است كه كه قوم، با هم، پيمان بستند اگر رسول خدا صلى الله عليه و آله وفات كرد، اين كار خلافت را هيچوقت و بر هيچ يك از اهلبيت وانگذارند، پرسيدم كهِ ها بودند؟

از مباهله تا عاشورا، ص: 221

فرمود: اوّلى و دومى و ابوعبيده و سالم پسر حبيبه.

سُليم بن قيس گويد: معاذ بن جبل هنگام مرگش به خود نفرين مى كرد و مى گفت واى برمن، پرسيدند براى چه؟! گفت: به خاطر همدست شدنم با عتيق (ابوبكر) و عمر براى كنار گذاشتن على از خلافت رسول خدا صلى الله عليه و آله و همينگونه از پسر عمر نقل شده است كه پدرش همين حرف را مى زد و همچنين ابوبكر در حال جان دادن مى گفت: اين است رسول خدا و على هم در كناراوست و صحيفه اى را كه در كعبه به آن تعهد كرديم در دست اوست و مى گويد: قد وفيتَ بها و تظاهرت على ولىّ اللّه أنت و أصحابك، فابشر بالنّار فى أسفل السّافلين، ثمّ لعن ابن صهّاك، و قال هو الّذى صدّنى عن الذّكر بعد اذ جائنى (اى ابوبكر) به يقين به اين تعهد نامه وفا دارى كردى، تو و همدستانت به ولى

خدا (على) غلبه كرديد، پس مژده باد برتو سوختن در آتش، در اسفل سافلين، سپس (ابوبكر) به پسر صهّاك (عمر) لعنت فرستاد و گفت:

اوست كه مرا از (عمل كردن به) ذكر (قرآن) بازداشت بعد از آنكه برايم (حق و حقيقت) روشن بود «1».

قال العباس بن الحارث لمّا تعاقدوا عليها، نزلت «إنّ الّذين إرتدّوا على أدبارهم من بعد ما تبيّن لهم الهدى الشّيطان سوّل لهم و أملى لهم» «2»

عباس پسر حارث گويد: زمانى كه (در كعبه) آن صحيفه را نوشتند، اين آيه نازل شد؛

اين حديث را أبو اسحاق در كتابش و احمد بن حنبل در «مسندش» و حافظ أبونعيم اصفهانى در «حلية الألياء» و زمخشرى در «الفائق» ذكر كرده اند و باز اين آيه فرود آمد «ومكروا مكراً و مكرنا مكراً» «3» عمر موقع مرگش مى گفت: اى كاش از دنيا آزاد بيرون مى رفتم نه بر من و نه براى من، پسرش گفت: أتقول هذا؟! فقال دعنى؛ نحن أعلم بما صنعنا أنا و صاحبيى و

از مباهله تا عاشورا، ص: 222

أبوعبيدة و معاذ «1»

. تو اين را مى گوئى؟! گفت: رهايم كن من خوب مى دانم با دو يار خود و با همكارى ابوعبيده و معاذ بن جبل چِه كارها كرده ايم.

2- دومين پيمان بعد از جريان غديرخم بود، گروهى از منافقين شب همان روز گردهم آمدند و سوگند ياد كرده، و باهم پيمان بستند كه، رسول خدا را در باره تعيين خلافت على بن ابيطالب عليه السلام در غدير خم، اطاعت نكرده و بعد از او آن

بيعت را ناديده گرفته، و اجراء ننمايند.

پس وقتى كه وارد مدينه شدند در خانه (ابوبكر) يك صحيفة (پيمان نامه) نوشتند كه بند اول آن شكستن ولايت على عليه السلام بود و اين كه خلافت و ولايت از آن ابوبكر و عمر وابوعبيده و سالم مى باشد و بيرون از اين چند نفر نخواهد شد؛

فلمّا رجعوا من الحج و دخلوا المدينة كتبوا صحيفة بينهم و كان أوّل ما فى الصّحيفة النّكث لولاية علىّ بن أبى طالب عليه السلام و أنّ الأمر الى أبى بكر و عمر و أبى عبيدة و سالم معهم ليس بخارج منهم و شهد بذالك أربعة و ثلاثون رجلًا أصحاب العقبة و عشرون رجلًا آخرون و استودعوا الصّحيفة أبا عبيدة ابن الجرّاح و جعلوه أمينهم عليها. «2»

شايد سرّ اينكه عمر پيش از وفاتش مى گفت: اگر أبو عبيدة زنده بود او را جانشين معرفى مى كردم و اگر سالم زنده بود اورا به خلافت تعيين مى نمودم و در بعض مصادر معاذ بن جبل را نيز نام مى برد.

عمر بعدها از ابوبكر بابدى ياد مى كرد كه من در سقيفه بنابه قرار قبلى كه داشتيم،

از مباهله تا عاشورا، ص: 223

دستم را به سوى ابوبكر دراز كردم كه بظاهر بيعت كنم و او بگويد: نه من برتو بيعت ميكنم، كه به دستم بزند و بيعت كند اما برخلاف قرار قبلى اين كار را نكرد و بر خود بيعت گرفت.

زير اين عهد نامه را سى وچهار نفر مردان عقبة (آنهائى كه در گردنه خطرناك

براندازى راه تبوك بودند) و بيست و چهارنفر از ديگران، امضاء كردند.

اين صحيفة را به ابوعبيده بن جراح كه (امين ناميدند) سپردند.

حذيفة گويد: اسماء بنت عميس كه آنوقت زن ابوبكر بود مى گفت: آن گروه در منزل ابى بكر گرد آمدند (و در باره غدير خم) به مشاوره پرداختند و اسماء نيز به تمام سخنان آنان گوش مى داد تا اينكه پس از اين رايزنى، همگى تصميم گرفتند كه جريان غدير خم را ناديده گرفته و لوث نمايند، و سعيد بن عاص اموى را مأمور كردند صحيفه را بنويسد او هم نوشت (وهمگى شهادت دادند) و مهمترين بندهاى آن عبارت از اين بود

مواد پيمان نامه

مواد پيمان نامه اين (عهدنامه ايست كه) گروهى از اصحاب محمد رسول خدا از مهاجرين و انصار پس از جديت و رايزنى و مشاوره زياد و براى حفظ كيان اسلام و مسلمين به اتفاق آراء (مطالب ذيل را) به تصويب رساندند تا آيندگان از آن تبعيت نموده و به مفاد آن عمل نمايند.

1- به طور يقين وقتى كه خداوند دين خود را تكميل نمود، پيامبرش را به سوى خود برد، بدون اينكه كسى را جانشين خود قرار دهد (چون در دين نقصانى نمانده بود در حالى خود عدم تعيين جانشين براى امت نقصان بزرگى بود)؛

2- مسلمانها را به اختيار خود گذاشت تا كسى را كه مورد وثوق و اعتماد و خير خواه آنان باشد، براى رهبرى خود انتخاب نمايند؛

3- بر همه مسلمانان واجب است هرگاه خليفه اى از خلفاء

بميرد صاحبان رأى

از مباهله تا عاشورا، ص: 224

سليم و نظر صائب، (فوراً گرد هم آمده) به مشورت پرداخته و هركس را، براى خلافت و رهبرى خود شايسته تشخيص دادند، او را برگزينند و امور كشور را به دست او بسپارند.

4- اگر كسى ادعاء نمايد كه رسول خدا او را جانشين خود قرار داده و او را با نام و نشان، به مردم شناسانده است (چنين شخصى) به راه باطل رفته و بر خلاف نظر اصحاب رسول خدا سخن گفته است (و چنين حرفى توطئه اى بيش نيست)؛

5- هيچيك از نزديكان پيغمبر (به خاطر ذوالقربى بودن) مستحق خلافت و امامت نيستند زيرا خداوند مى فرمايد: إنّ أكرمكم عنداللّه أتقاكم «1»

همانا گرامى ترين شما در پيش خدا با تقوى ترين شمااست.

(در پايان ياد آور و تأكيد مى شود) هركس با آنچه كه در اين صحيفه نوشته شده مخالفت ورزيده و با اجماع مسلمين همسو نشود، او را (در هر موقعيتى هم بوده باشد) بكشيد هرچه باداباد.

سپس اين پيمان نامه را به ابى عبيده جراح تحويل دادند تا آن را به مكه بفرستد تا در آنجا نگهدارى شود. «2» پس از تنظيم اين صحيفه، شبانه از مجلس، متفرق شدند

«امين امّت!!»

«امين امّت!!» صبح همان شب رسول خدا نماز صبح را خواند و در محراب نشست و مشغول ذكرخدا بود

تا آفتاب در آمد، به سوى ابوعبيده متوجه شده و فرمود: بخ بخ من مثلك و قد أصبحت أمين هذه الأمّة، مبارك است مبارك است براى مثل تو كه، صبح كرده، در حالى كه امين اين امت شده است!! (توبيخ شديد توأم با استفهام انكارى) سپس اين آيه را تلاوت نمود: فويل للّذين يكتبون الكتاب بأيديهم ثمّ يقولون هذا من عند اللّه ليشتروا به ثمناً قليلًا فويلٌ لهم ممّا كتبت أيديهم وويل لهم بما يكسبون «1»

پس واى بر آنها كه نوشته اى با دست خود مى نويسند، سپس مى گويند: «اين، از طرف خداست» تا آن را به بهاى كمى بفروشند. پس واى بر آنها از آنچه با دست خود نوشتند؛ و واى بر آنان از آنچه از اين راه به دست مى آورند!.

اين مردان (صاحبان پيمان) در اين امت مانند كسانى اند كه قرآن مى فرمايد:

يستخفون من النّاس و لا يستخفون من اللّه و هو معهم إذيبيّتون مالايرضى من القول و كان اللّه بما يعملون محيطاً «2»

. آنها زشتكارى خود را از مردم پنهان مى دارند؛ امّا از خداپنهان نمى دارند؛ و هنگامى كه در مجالس شبانه، سخنانى كه خدا از آن راضى نبود، مى گفتند؛ در حالى كه خدا با آنها بود؛ خدا به آنچه انجام مى دهند، احاطه دارد. سپس فرمود: در اين امت امروز اتفاقى افتاده كه در جاهليت اتفاق افتاده بود صحيفه اى نوشته (براى نگهدارى به مكه فرستاده اند كه) مانند همان صحيفه را در جاهليت نوشته و در سقف كعبه آويزان كرده و از آن نگهدارى مى كردند.

خداوند اينهارا زنده نگهميدارد تا آنها را امتحان كرده، خبيث را از طيّب بسنجد و

از مباهله تا عاشورا، ص: 226

اگر نبود كه خداوند مرا دستور داده است از (اعمال) اينها اعراض نمايم، آنها را احضار نموده و همه را گردن مى زدم (اما چكنم) خدا بايد خواسته خود را انجام داده و پاكان را از ناپاكان تمييز دهد.

حذيفة گويد: به خدا قسم حضرت كه اين حرف را زد (رنگ از روى آنها پريد) و طورى به رعشة افتادند كه نميتوانستند خود را نگهدارند و همه حاضرين در مسجد، آنهارا (به خوبى) شناختند و فهميدند كه منظور رسول خدا از اين گفتارها و تهديدها، آنها بودند. «1»

أبىّ بن كعب به اين جريان اشاره كرده است در سخن مشهورش: ألا هلك أهل العقدة واللّه ما آسى عليهم إنّما آسى على من يضلّون «2»

آگاه باش صاحبان پيمان (با اين عمل شرم آورشان) به هلاكت رسيدند. به خدا قسم از (گمراهى خود) آنها تأسّف نمى خورم تأسّف من براى كسانى است كه (بعد از اين) با اين عمل اينها، به تباهى كشيده شده و به هلاكت خواهند رسيد.

در نامه اى كه عمر به معاويه نوشته بود خود او و جمعى ديگر (به دروغ) شهادت دادند كه؛ پيغمر فرمود: امامت با اختيار مسلمانها است بدين جهت بود ك انصار گفتند: ما از قريش أولى تريم و گروهى گفتند: «منّا أمير و منكم أمير» «3»

20 «براندازى در پرتگاه»

اشاره

20 «براندازى در پرتگاه» جريان

بر اندازى و كودتاى رسول خدا صلى الله عليه و آله و رَم دادن ناقه آن حضرت، توسط هيئت رئيسه گروه فشار، در دو پرتگاه خطرناك اقدام ولى هر دو نافرجام ماند؛

1- عقبه راه تبوك هنگامى كه از جنگ تبوك بر مى گشتند.

2- عقبه أرشى ميان جحفه و أبواء در راه مدينه، موقعى كه از جريان غدير خم فارغ شدند و رهسپار مدينه بودند.

اجراى اين دو كودتا با دست 12 يا 14 نفر، از مسلّمات تاريخ است «1»

كودتاى اول

كودتاى اول 1- ابن حزم محلّى از وليد بن جُميع نقل مى كند: إنّ أبابكر و عمر و عثمان و طلحة و سعد ابن أبى وقاص أرادوا قتل النّبىّ و إلقائه من العقبة فى تبوك «2»

ابابكر و عمر و عثمان و طلحة و سعد ابن وقاص مى خواستند پيغمبر را (موقع برگشتن از جنگ) تبوك از پرتگاه «عقبة» پرت نموده و از ميان بردارند.

راوى اين روايت، وليد بن جُميع را بسيارى از علماء جرح و تعديل (اهل سنت) موثق «3» و صدوق «4» و صالح الحديث «5» و ليس به بأس «6» ذكر نموده اند.

از مباهله تا عاشورا، ص: 228

2- عبد القاهر بن طاهر بغدادى متوفاى 429 در باره اين حادثة چنين گويد: ثمّ إنّ النّظّام «1» ... كان طعن فى الفاروق عمر، و زعم ... أنه شك يوم الحديبية فى

دينه، و شك يوم وفاة النّبى صلى الله عليه و آله، و أنّه كان فيمن نفر بالنّبى صلى الله عليه و آله ليلة العقبة، و أنّه ضرب فاطمة عليها السلام و منع ميراث العترة «2»

سپس نظّام در كار هاى فاروق عمر، به او طعنه ميزد و (چندتاى آنها را مى شمرد كه عمر) گمان ميكرد در روز صلح حديبيه در دينش شك نمود و در روز وفات رسول خدا شك كرد و او با كسانى بود كه در عقبه تبوك مى خواستند شتر پيامبر را رم داده و هلاك نمايند و فاطمه را زد و عترت را از ارث پدرى مانع شد (و محروم ساخت.)

3- صدوق قدس سره با إسناد خود، از حذيفة بن يمان روايت كرده است:

الّذين نفروا برسول اللّه ناقته فى منصرفه من تبوك أربعة عشر: أبوالشّرور، و أبوالدّواهى، و أبواالمعازف و أبوه، و طلحة و سعد بن أبى وقّاص، و أبوعبيدة، و أبوالأعور، والمغيرة، و سالم مولى أبى حذيفة، و خالدبن الوليد، و عمرو بن العاص، و أبو موسى الأشعرى، و عبدالرّحمن بن عوف و هم الّذين أنزل اللّه عزّ و جلّ فيهم «و همّوا بما لم ينالوا «3» ..» كسانى كه در بازگشت از تبوك، شتر رسول خدا را رَمْ دادند 14 نفرند 1 ابوشرور 2- ابو دواهى 3 و 4- ابومعازف و پدرش 5 طلحه 6

از مباهله تا عاشورا، ص: 229

سعدبن ابى وقاش 7- ابوعبيده 8 ابوالأعور 9- مغيره 10- سالم غلام ابى حذيفه 11-

خالد بن وليد 12- عمروبن عاص 13- ابو موسى اشعرى 14- عبدالرحمن بن عوف و آنهايند كه خداى عزّ و جلّ در باره آنها آيه 74 سوره توبه نازل كرد.

علامه مجلسى بعد از نقل اين حديث گويد: (بيان) ابوشرور و ابودواهى و ابومعازف، ابوبكر وعمر و عثمان در اين صورت مراد از پدرش، پدر مجازى يا اينكه او ولد زنا است يا مراد از ابومعازف معويه و ابوسفيان است كه اين معنا به نظر روشن تر مى آيد. «1»

و در روايات شيعة نيز، جريان عقبه راه تبوك، گاه بطور سربسته و باعنوان گروهى از منافقين و گاهى باتصريح به نام آنها، و همچنين كيفيت وقوع اين قضية، در منابع زيادى مشروحاً، بيان گرديده است «2

«كودتاى دوم»

«كودتاى دوم» وقتى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در حجة الوداع به تبليغ ولايت أميرمؤمنان عليه السلام مأمور گرديد و آن را يك بار در مسجد خيف (در منا) و بار دوم در غدير خم، به مسلمانها و حجاج همراه خود ابلاغ نمود و عمر از آن حضرت توضيح خواست (آيا اين را خدا

از مباهله تا عاشورا، ص: 230

گفته يا خودت تصميم گرفته اى!!) و حضرت به او پاسخ دندان شكن داد، همفكران خود را به دورش گرد آورد و گفت: محمد در باره على، آنگونه كه دلش مى خواست در

مسجد خيف و همچنين در اينجا به ما گفت و معلوم مى شود در اين باره، تصميم جدى گرفته است اگر به مدينه برگردد، براى او از ما بيعت گرفته (و نقشه هاى مارا تماماً نقش بر آب كند و همه زحمات چندين ساله ما را با يك تاكتيك حساب شده بر باد دهد، پس پيش از ورود به مدينه، با يك حمله ناگهانى، كار را يكسره كنيم).

چهارده نفر دور هم گرد آمدند و تصميم قطعى گرفتند كه آنحضرت را از بين ببرند و به آرزوهاى ديرينه خود جامه عمل بپوشانند بدينجهت خود را به گردنه «أرشى» در ميان جحفه و أبواء، رساندند و هفت نفر در طرف راست و هفت نفر ديگر نيز در طرف چپ گردنه، كمين كردند تا شتر رسول خدا را؛ رَم داده و آنحضرت را برأندازند هنگامى كه تاريكى شب فرا رسيد و حضرت نيز با آرامش تمام در پشت شترش، چرت مى زد و پيش مى رفت، تا اينكه به نزديكى عقبه رسيد، جبرئيل صدا زد: يا محمّد إنّ فلاناً و فلاناً و فلاناً قد قعدوا لك اى محمد همانا فلان و فلان وفلان براى (براندازى) تو در كمين نشسته اند!؛ رسول خدا صلى الله عليه و آله نگاه كرد وفرمود: كيست پشت سر من؟! حذيفة بن يمان گفت: منم اى رسول خدا صلى الله عليه و آله پرسيد شنيدى آنچه را كه من شنيدم؟! گفت: بلى فرمود: پنهان دار.

سپس به عقبه نزديك شده و آنها را با نامهايشان صدا زد، وقتى كه نامهاى خود را شنيدند همگى فرار كرده داخل جمعيت شدند و مركبهاى خود را كه در مخفى گاه بسته بودند، جا گذاشتند.

مردم

به رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيدند و آنها را طلبيدند و آن حضرت مركبهاى آنان را ديد و شناخت و از مركب پايين آمد و گفت: چه شده است به آنهائى كه در كعبه هم سوگند شدند كه اگر خدا محمد را بكشد و يا بميراند، اين كار (خلافت را) به هيچوجه به خاندان او برنگردانند؟!؛

از مباهله تا عاشورا، ص: 231

آنها پيش آنحضرت آمدند و قسم ياد كردند كه ما، نه اين حرف را زده ايم و نه مى خواهيم و نه براى چيزى (در اين باره) نسبت به رسول خدا صلى الله عليه و آله تصميمى گرفته ايم، پس خداوند اين آيه را نازل كرد (يحلفون باللّه ما قالوا و لقد قالوا كلمة الكفر و كفروا بعد اسلامهم و همّوا بما لم ينالوا من قتل رسول اللّه صلى الله عليه و آله (و مانقموا إلّا أن أغناهم اللّه و رسوله من فضله فإن يتوبوا يكُ خيراً لهم و إن يتولّوا يعذّبهم اللّه عذاباً أليماً فى الدّنيا و الاخرة و ما لهم فى الأرض من ولىّ و لانصير «1»

پس رسول خدا صلى الله عليه و آله به مدينه بر گشت و محرم و نصف صفر را ناراحتى نداشت و از آن ببعد دردى شروع شد كه با آن از دنيا رفت. «2

21 «بيعت الغدير»

21 «بيعت الغدير» 1-

على بن ابراهيم در تفسيرش با سند خود از امام جعفر صادق عليه السلام روايت كرده است، وقتى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در غدير خم على عليه السلام را، به ولايت نصب كرد، در برابر او هفت نفر از منافقين، ابوبكر، عمر، عبد الرحمن بن عوف، سعد بن أبى وقاص، و أبوعبيدة، وسالم مولى ابو حذيفه، و مغيرة بن شعبه (آتش بياران معركه) حضور داشتند؛

قال عمر: أما ترون عينيه كأنّهما عينا مجنون يعنى النّبى صلى الله عليه و آله السّاعة يقوم و يقول: قال لى ربّى، فلمّا قام قال: أيّها النّاس من أولى بكم من أنفسكم؟ قالوا: أللّه و رسوله، قال أللّهمّ فاشهد، ثمّ قال ألا من كنت مولاه فعلىّ مولاه، و سلّموا عليه بإمرت المومنين، فأنزل جبرئيل عليه السلام و أعلم رسول اللّه صلى الله عليه و آله بمقالة القوم، فدعاهم فسألهم، فأنكروا و

از مباهله تا عاشورا، ص: 232

حلفوا، فأنزل اللّه «و يحلفون باللّه ماقالوا توبة 74» «1»

عمر گفت: آيا چشمانش را نمى بينيد، به دو چشم ديوانگان ميماند؟! (منظورش رسول خدا صلى الله عليه و آله بود) همين الان بلند مى شود و مى گويد خداى من چنين گفت؛

وقتى كه بلند شد فرمود: اى مردم كيست أولى تر از خود شما به خودتان؟! گفتند خدا و رسولش، گفت: خدايا شاهد باش، سپس گفت: آگاه باشيد هر كهِ را مولا منم على مولاى اوست (بلند شويد و براو) به أمير مؤمنانى سلام كنيد.

پس جبرئيل نازل شد گفتارهاى آنان را

به آن حضرت خبر داد و حضرت آنها را پيش خود خواند و سؤال نمود ولى انكار كرده و (به دروغ) قسم خوردند پس آيه «و يحلفون باللّه در باره آنان نازل گرديد.

2- جعفر بن محمد خزاعى از پدرش، از امام صادق عليه السلام روايت مى كند: وقتى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در غدير خم گفتنى ها را گفت و به چادرها وارد شدند، مقداد از كنار جماعتى گذشت كه مى گفتند: به خدا قسم اگر از ياران كسرى و قيصر بوديم الان در لباسهاى خز و زربافت و ديباج و بافتنى هاى زيبا غرق بوديم، در حالى كه با اوييم و با سختى ها مى سازيم خوردنى هاى سفت و پوشيدنى هاى خشن را تحمل كرده ايم، حالا كه مرگش فرا رسيده و روزگارش به سر آمده و اجلش نزديك، مى خواهد براى بعد از خود، على را به خلافت بنشاند (و برگردنهاى ما سوار كند) آگاه باشيد به خدا سوگند به زودى (نتيجه اين كارهايش را مى بيند و) مى داند (كه چه خواهيم كرد و چه عكس العملهائى نشان خواهيم داد!؛

مقداد جريان را به اطلاع آن حضرت رسانيد و حضرت دستور داد مردم در مسجد براى نماز حضور يابند؛ آنهااين دستور را شنيدند (در مثل گويند (الخائن خائف خائن هميشه در هراس است) گفتند: مقداد تير را رها كرد (و پته مارا رو كرد) بلند

از مباهله تا عاشورا، ص: 233

شده و بر او قسم مى خوريم؛ همگى پيش آن حضرت آمده و به زانو نشسته و گفتند:

پدران و مادران ما فداى توباد، سوگند به خدائى كه ترا فرستاده و گرامى داشته است، آنچه به شما رسيده ما نه گفته ايم، نه قسم به آنكه ترا به بشريت برگزيد در اين حال پيامبر فرمود: «بسم اللّه الرّحمن الرّحيم، يحلفون باللّه ما قالوا» تا آخر آيه 74 سوره توبة

اى محمد آنها اهتمام ورزيدند كه ترا در عقبه، از ميان بردارند، در صورتى كه خداوند آنها را، در حالى كه يكى كلّه پز بود و ديگرى دباغ، به بركت توغنى ساخت، اما آنها در برابر اين همه خوبيها وقتى كه به نوائى رسيدند ثمّ جعلوا حدّهم و حديدهم عليه، شمشيرهاى تيز و تيرهاى مسموم خود را به سوى تو نشانه رفتند.

3- أبان بن تغلب از امام صادق عليه السلام: وقتى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله على عليه السلام را در روز غدير (به خلافت) نصب كرد و فرمود: «من كنت مولاه فعلىّ مولاه» ضمّ رجلان من قريش رؤسهما و قالا: واللّه لا نسلّم ما قال أبداً دو مرد از قريش سرهايشان را به هم چسبانده و گفتند به خدا قسم بر آنچه كه گفت: تسليم نخواهيم شد؛

جبرئيل آمد و به پيامبر رسانيد و آنها انكار كرده قسم خوردند كه آيه 74 سوره توبه در باره آنان نازل شد. «1

22 «تجهيز لشكر اسامه»

22 «تجهيز لشكر اسامه» رسول خدا صلى الله عليه و آله پس از اعلام ولايت در غدير خم و تبريك ظاهرى ستون پنجم، از جريان نوشته شدن (صحيفه ملعونه)

يعنى پيمان نامه مخالفت با رسول خدا و

از مباهله تا عاشورا، ص: 234

اينكه تصميم برخنثى كردن زحمات پيامبر را دارند، اطلاع يافت، و دانست كه اينها بر كرسى نشاندن أهداف خود، از هيچ كارى فروگذار نخواهند شد، اسامة بن زيد را خواست و دستور داد كه در يك فرسخى مدينه، در محلى بنام «جُرف» لشگر گاه زده و سريعاً مردم را به «مؤته» جائى كه پدرش زيد بن حارثه شهيد شده بود، حركت دهد، و مكرر مى فرمود: جهّزوا جيش أسامة لعن اللّه من تخلّف عن جيش أسامة، نفّذوا جيش أسامة لشكر اسامه را تجهيز كنيد! از رحمت خدا دور باد كسى كه از لشكر اسامه تخلف نمايد، لشكر اسامه را حركت دهيد (معطلش نكنيد).

هدف حضرت از اين تأكيدات آن بود كه مدينه را از وجود اينها، خالى نمايد تابرگشتن اينها خلافت على جا بيفتد و گروه فشار در مقابل عمل انجام شده قرار بگيرند.

اين گروه براى اينكه نقطه ضعفى به دست ندهند، بظاهر در جيش اسامه شركت نمودند اما با بهانه اينكه (چگونه ما پيامبر را در اين حال نزار و احتضارترك كنيم به نماز و تجهيز او شركت نكنيم) قشون را از حركت باز داشتند و هم به عناصر داخلى خود (دخترانشان) دستور دادند، كه فعّال باشند!، لحظه به لحظه حال رسول خدا را به آنان گزارش كنند، مبادا فرصت از دست رفته و زحمات چندين ساله شان محو گشته، باد هوا شود.

تا اينكه دربيست و هفتم ماه صفر حال

حضرت به وخامت گرائيد، جريان را به پدرانشان گزارش كردند و آنها را به شهر فراخواندند، حضرت با نا توانى مفرطى كه داشت، چشم گشود و فرمود: أدعوا لى حبيبى حبيبم را صدا زنيد، اين را فرمود: و مدهوش شد.

عايشه و حفصه در هرفرصتى كه رسول اكرم صلى الله عليه و آله حبيبش را ميخواست فوراً پدران خود را مى آوردند، اين بار هم پدرانشان را صدا زدند و در كنار رسول خدا حاضر ساختند.

از مباهله تا عاشورا، ص: 235

حضرت به آنها فرمود: فلِمَ تأخّرتم عن أمرى؟ چرا از دستور من سرپيچى كرديد (با لشكر اسامة نرفتيد)!؟ ابوبكر گفت: إنّى كنت قدخرجت ثمّ رجعت لأُجدّد بك عهداً من بيرون رفته بودم أما برگشتم تابا شما ديدار تازه كنم! عمر گفت: يارسول اللّه إنّى لم أخرج لأنّنى لم احبّ أن أسئل عنك الرّكب اى رسول خدا! من كه نمى روم چون نميخواهم خبر ترا از ديگران بپرسم! (بدينجهت نتوانستم از تو دور شده و ترا تنها گذارم. «1»

حضرت باز فرمود: نفّذوا جيش أسامة قشون اسامه را به حركت در آوريد سه مرتبه اين جملات را تكرار نمود و غش كرد، وقتى كه چشم باز كرد و ديد آنها دور و برش را گرفته اند و وخامت اوضاع را، احساس نمود، خواست با سند قطعى و با قاطعيت تمام با اينها رفتار نمايد و با مدرك رسمى بااينها مقابله نموده وبكوبد

23 «دوات و صحيفه اى بياوريد»

23 «دوات و صحيفه اى بياوريد» فرمود: إئتونى بدواة و صحيفة أكتب لكم كتاباً لاتضلّون بعده دوات و صحيفه (چرم ياتخته اى) براى من بياوريد، نوشته اى به دست شما دهم كه بعد از من گمراه نشويد!.

يافرمود: هلمّ أكتب كتاباً لا تضلّوا بعده يا ائتونى بكتاب أكتب لكم كتاباً لن تضلّوا بعده أبداً تقريباً همگى به يك معناست. «2»

از مباهله تا عاشورا، ص: 236

عمر كه منتظر بود در همچون موقعيتى به هدف شوم و آرزوى ديرينه خودبرسد، باشنيدن اين كلمات زحمات چندين ساله خود را درخطر جدى ديد و پشتش لرزيد، با كمال بى شرمى و جرئت تمام كه از ميزان ايمان او پرده برميداشت گفت:

إنّ الوجع قد غلب على رسول اللّه «1»

شدت درد رسول خدا را از پا در آورده است يعنى باحال عادى و هوش كامل حرف نمى زند.

دعوا الرّجل فانّه ليهجر «2»

مرد را رها كنيد او هذيان مى گويد.

إرجع فإنّه ليهجر «3»

(به سر كسى كه مى خواست دوات و قلم بياورد داد كشيد) برگرد همانا او هذيان مى گويد!.

فقالوا هجر رسول اللّه «4»

گفتند: رسول خدا هذيان مى گويد.

فقالوا إنّ رسول اللّه ليهجر «5»

گفتند: به يقين رسول خدا هذيان مى گويد.

لاتأتوه شيئاً فإنّه قد غلبه الوجع «6»

به او چيزى ندهيد، درد او را فرا گرفته و از پا درآورده است.

(خلاصه) او (رسول خدانعوذ باللّه) هذيان مى گويد- درد او را بيخود كرده است چيزى برايش نياوريد

وو ...

بااين جمله زهرآگين و خانه خراب كن، (كه عبد اللّه بن عبّاس را تا آخر عمرش زجر ميداد و به تأسّف و گريه وا ميداشت) نوشته حضرت را (اگرهم انجام مى گرفت) از

از مباهله تا عاشورا، ص: 237

حجيّت و سنديّت انداخت، چون نوشته شخص هذيان گو و تب دار ارزش قانونى ندارد، و براى اينكه از شدت ناراحتى مردم كه (باگفتن آن جمله كفر آميز، به وجود آمده بود) بكاهد و هم به گفتار خودش آبرو دهد، بلا فاصله گفت: عندنا القرآن وحسبنا كتاب اللّه پيش ما قرآن هست (كه درحال سلامتى به ما آورده است) و قرآن: براى ما بس است. «1

«حسبنا كتاب اللّه»

«حسبنا كتاب اللّه» باگفتن جمله (قرآن براى ما كافى است) خود قرآن را كوبيد و تكذيب كرد چون همان قرآن فرموده بود وماينطق عن الهوى إن هو إلّا وحى يوحى «2»

پيغمبر با هوى وهوس حرف نمى زند حرف او وحى است. اگر قرآن را كافى مى دانست چرا به آن عمل نكرد؟! چرا و چرا هاى زياد ديگر.

كسى از عمر نپرسيد پس در موقع مرگ ابوبكر كه طبق تعهدات صحيفه ملعونه، ترابه خلافت رسانيد و به گردن مردم سوار كرد، و به عثمان دستور داد كه وصيتنامه اش را بنويسد او شروع به نوشتن كرد تا به جائى رسيد كه خليفه بعد

از من ... در اين حال غش نمود اما عثمان كارش را كرد و نوشت (عمر) است؛ ابوبكر به هوش آمد و پرسيد چيزى نوشتى؟ گفت: بلى نوشتم (عمر) است و ابوبكر او را تأييد كرد، و يا

از مباهله تا عاشورا، ص: 238

در روايت ديگر است كه عثمان نوشت: إنّى أستخلفت عليكم عمر بن الخطاب، فاسمعوا له و أطيعوا «1»

من عمر را براى شما جانشين تعيين كردم پس به حرفش گوش دهيد واز او اطاعت نمائيد،

آن وقت چرا نگفتى، كتاب خدا برمعضلات امت كافى است؟! و چرا كسى نه گفت دعوه إنّه ليهجر؟. «2»

اين جملات كفرآميز و شرم آور، سرو صداى زيادى را بلند ساخت بطورى كه حضرت از شدت و سنگينى آن غش كرد، وقتى كه به هوش آمد گفتند: اى رسول خدا دوات قلم بياوريم؟! فرمود: أبعدالّذى قلتم؟! لا، و لكن أوصيكم بأهلبيتى خيراً آيا بعد از حرفى كه زديد؟! ديگر نه، اما شما را به نيكى كردن به اهل بيتم وصيت مى كنم. «3» روى خود را از آنها برگرداند همگى بلند شده و متفرق شدند.

در روايت مسلم است: قال صلى الله عليه و آله دعونى فالذّى أنا فيه خيرممّا تدعونى از من دست برداريد من در حالى كه هستم، برايم بهتر ازآن است كه مرا برآن واميداريد. «4» از آن تعبير شيطانى كار به جايى رسيد كه زنها از پشت پرده صدا زدند ألاتسمعون ما يقول رسول اللّه!؟ آيا نمى شنويد پيامبر خدا چه مى گويد!؟ (او كاغذ قلم

ميخواهد) عمر ديد زنهاى ديگر رسول خدا به طرف دارى برخاستند ممكن است كار را خراب نمايند بلا فاصلة به سرآنها داد زد «شما مانندزنانى هستيد كه دور يوسف را گرفته بودند، وقتى كه پيغمبر مريض مى شود چشمانتان راميفشاريد! (آبغوره ميگيريد) گريه ميكنيد و اگر سالم باشد به گردنش سوار مى شويد! قال فقال رسول اللّه دعوهنّ

از مباهله تا عاشورا، ص: 239

فإنّهنّ خير منكم از آنها دست برداريد آنها از شما بهترند. «1»

در روايت ديگر است كه زنى از حاضران گفت: ويحكم عهد رسول اللّه إليكم فقال بعض القوم: اسكتى لا عقل لك فقال النّبى صلى الله عليه و آله أنتم لا أحلام لكم «2»

واى برشما پيغمبر ميخواهد برايتان عهدى بنويسد (چرا به حرفش گوش نمى دهيد) يكى از حاضران (عمر) گفت: ساكت باش، زن بى عقل! حضرت فرمود: (بلكه) شما عقل نداري

«بدترين و داعِ بزرگترين امام»

اشاره

«بدترين و داعِ بزرگترين امام» استاد احمد حسين محامى اردنى زير عنوان: أسوأ وداع لأعظم إمام عرفته البشريّة درطول تاريخ ديده نشده و پيش نيامده است كه با بزرگى و يا خليفه اى در هنگام مرگ، مانند موقع رحلت رسول خدا باسنگدلى و بى حيائى رفتار كرده باشند و بر هيچ خليفه اى آن اعتراضها و يا جسارتها را نكردند كه در باره رسول خدا انجام دادند بلكه برعكس! «3».

پس از گذشت چهارده قرن بر

محققين باانصاف و دور از تعصب است كه به صفحات تاريخ فريقين دقت كنند، و ببينند چه حق كشى هائى با دست مدعيان حقمدارى و اسلاميت ببار آمده است؛ ديگر وقت آن سپرى شده است كه نويسنده ها وبزرگان اهل تحقيق به طور گذرا و يا با تعصب قومى به تاريخ بنگرند، و از حق و حقيقت صرف نظر كنند علّامه مجلسى رضى الله عنه درذيل جريان منع عمر از

از مباهله تا عاشورا، ص: 240

آوردن دوات و قلم مى نويسد: أقول خبر طلب رسول اللّه صلى الله عليه و آله الدّواة والكتف ومنع عمر عن ذالك مع إختلاف ألفاظه متواتر بالمعنى، و اورده البخارى والمسلم و غيرهما من محدثى العامة فى صحاحهم و قد أورده البخارى من صحيحه، منها فى الصّفحة الثّانية من مفتتحه، وكفى بذالك له كفراً و عناداً، و كفى ضلالًا، لمن اتّخذه مع ذالك خليفةً و إماماً، من مى گويم خبر درخواست رسول خدا دوات و چرم شانه و مانع شدن عمر از آوردن آن، با تفاوت كمى درالفاظ، از اخبار متواتر بمعنى است بخارى و مسلم و ساير محدثين اهل سنت در كتابهاى صحيحى خودشان آورده اند، بخارى نيز در صفحه دوم از ديباچه كتابش ذكر كرده است، «و اين كار او در كفر و عناد او كفايت مى كند» با اين وصف، در گمراهى كسانى كه او را خليفة و رهبر مى دانند بس است. «1»

واقعاً كسى پيدا نشد به اين دلسوز اسلام بگويد: آياتو داغ تر از آش بودى رسول خدا

صلى الله عليه و آله آورنده دين و مؤسس اسلام، به أندازه تو به دين خود دلسوزى نداشت و آنها را بى سرپرست رها كرد و رفت؟!!. «2»

يا با اين گفتارها، جلوى شورش را مى گرفت و به سر مردم شيره مى ماليد؟ (آيا آيه وما ينطق عن الهوى «3»

و آيات ديگر) را نشنيده و به گوشش نه خورده بود كه هيچگونه حق اظهار نظر در برابر سفير الهى را نداشتند.

ابن عباس در طول عمرش تأسف مى كرد و مى گفت: إنّ الرّزيّة كلّ الرّزيّة ماحال بين

از مباهله تا عاشورا، ص: 241

رسول اللّه و بين أن يكتب لهم ذالك الكتاب من إختلافهم و لغطهم «1»

. همانا مصيبت تمام و كامل آن وقت (برامت اسلام) گريبانگير شد كه ميان رسول خدا و نوشتن آن سندى كه مى خواست بنويسد، بخاطر اختلاف و غلطهائى كه داشتند، حائل و مانع شدند.

اگر بادقت اين جريانهاى تاريخى را بررسى كنيم درمى يابيم كه سردسته اين گروه با صلاحديد مشاورانش، با چه دقتى در هر موردى كه پيش مى آمد، رسول خدا را خلع سلاح ميكرد، وآن حضرت چون خطرهاى بعدى را به عيان مى ديد تا آخرين لحظه عمر مباركش مبارزه كرد ولى حيف كه حيف ..

«آخرين سخن»

«آخرين سخن» پس از جسارت اخير رئيس گروه با اينكه رسول خدا صلى

الله عليه و آله حال سخن گفتن ونوشتن نداشت باز براى آخرين بار اين جملات را با تأكيد زياد، از زبان مباركش جارى ساخت يا أيّهاالنّاس! إنّى تارك فيكم الثّقلين كتاب اللّه و عترتى (أهل بيتى) لن يفترقا حتى يردا علىّ الحوض «2»

اى مردم من در ميان شما دو وزنه سنگين مى گذارم (ومى روم) كتاب خدا و اهل بيت منند، آن دو ابداً از يكديگر جدا نمى شوند تا در حوض (كوثر) پيش من آيند. درحديث ديگر فرمود:

از مباهله تا عاشورا، ص: 242

أيّهاالناّس يوشك أن أقبض قبضاً سريعاً، فينطلق بى، و قد قدّمت إليكم القول معذرة إليكم، ألا إنّى مخلف فيكم كتاب اللّه ربّى عزّ و جلّ، و عترتى أهل بيتى، ثمّ أخذ بيد علىٍّ فرفعها، فقال: هذا علىّ مع القرآن و القرآن مع علىّ، خليفتان نصيران، لايفترقا حتىّ يردا علىّ الحوض فأسئلهما ماذا خلّفت فيهما اى مردم نزديك است سريعاً قبض روح شده از ميان شما بروم، براى شما اتمام حجت نمودم تا در پيشگاه خداوند معذور باشم، آگاه باشيد من در ميان شما كتاب خداى عز وجل، و اهل بيتم رابه جا گذاشتم (جانشين قرار دادم؛)

سپس دست على را گرفت و بلند كرد و فرمود: اين على با قرآن و قرآن با عليست، دو جانشين، ياور يكديگرند، از همديگر جدا نخواهند شد تا در حوض بر من وارد شوند و از آن دو مى پرسم (امت بعد از من) باشما چه رفتارى داشتند (و چگونه رعايت حال شما را كردند).

«1»

شمارا به خدا حديث ذيل را بادقت بخوانيد و قضاوت نماييد

24 «خاك سپارى من در خانه ام!»

24 «خاك سپارى من در خانه ام!» امير مؤمنان عليه السلام عرض كرد اى رسول خدا مرا امر فرمودى اگر حادثه اى براى شما پيش آيد در خانه خودت دفن نمايم؟ فرمود: بلى، اى على خانه من قبر من است!.

على عليه السلام گفت: پدر و مادرم فداى توباد حدود آنرا براى من تعيين نماييد، فرمود: تو به همين محلى كه نشسته اى، مسخّرى (يعنى اين خانه كلًاّ دراختيار تو است) عائشة گفت: فأين أسكن أنا؟ پس من دركجا ساكن شوم؟ فرمود: در يكى از خانه ها، اين خانه مال من است تو به اندازه ديگران در آن حق دارى (يك نهم از هشت يك آن) فقرّى فى بيتك و لا تبرّجى تبرّج الجاهليّة الأولى، و لا تقاتلى مولاك و وليّك ظالمة شاقة، وإنّك لفاعليه پس درخانه ات قرار بگير، مانند زمان جاهليت از خانه

از مباهله تا عاشورا، ص: 243

بيرون نزن، (مثل زنان جاهليت پرده درى نكن!) و بامولا و ولىّ خود (على) پيكار نكن در حالى كه تو بر او ستمگرى و مشكل تراشى مى كنى، ولى حتماً اين كار را خواهى كرد.

اين گفتگو به گوش عمر رسيد به دخترش صفية گفت: به عائشه بگو، در باره على با او (يعنى بارسول خدا) سر صحبت باز نكن و آن را

رد منما، او هنوز مانند دوران سلامتى اش در دم مرگ نيز خود باخته و دلباخته على است إنّما البيت بيتك لاينازعك فيه أحد، فإذا قضت المرئة عدّتها من زوجها كانت أولى ببيتها تسلك إلى أىّ مسالك شائت خانه خانه تواست كسى مزاحم تو نخواهد شد، زن پس از گذراندن دوران عدة، درخانه اى كه نشسته است متعلق به خود او ميباشد در باره آن خانه هر راهى را كه دلش خواست تصميم مى گيرد، (بنشيند يا ببخشد و يا بفروشد). «1»

باصراحت مى گويد به گفته رسول خدا زياد اهميت نده، و نگران نباش خانه مال خودت است! بلافاصلة مانند شگرد هميشه گى اش براى ساكت كردن حاضرين و بهره بردارى از نفوذ خود حكمى هم صادر كرد، (زن در خانه اى كه شوهرش مرده، صاحب اختيار است!.

«جفاى تاريخ» يا «سرّ مگو»

اشاره

«جفاى تاريخ» يا «سرّ مگو» در قرن اول بويژه نيم قرن، صدر اسلام در أثر ممنوعيت شديد تدوين أحاديث و مواظبت كامل از درز مسائل به بيرون، كه در حدود صد سال به درازا كشيد، جريانات و حوادث زيادى، در هاله اى از ابهام فرو رفت، بگونه اى كه هيچكس، و هيچ وقت، روى مصالحى، نخواستند و يا نتوانستند از روى آنها پرده بردارند و جوامع اسلامى را آگاه سازند و يا اصلًا همچون مسائلى نبوده، بعدها روى اغراض شخصى و يا اعتقادى و مذهبى، أفزوده شده و در مصادر فريقين تزريق گرديد؛ ماهم با وجود اين همه روايات، درصدد اثبات مطلبى در اين باره، نيستيم! فقط مى خواهيم

درباره آيه مباركه: أفإن مات أو قتل إنقلبتم على أعقابكم ومن ينقلب على عقبيه فلن يضرّاللّه شيئاً و سيجزى اللّه الشّاكرين اگر پيغمبر بميرد، يا كشته شود، عقب گرد خواهيد كرد و آنها هيچ ضررى به خدا متوجه نمى كنند و به زودى خداوند به سپاس گزاران جزاى خير خواهد داد. «1» مانند گروهى از مفسرين فريقين، بررسى كوتاه داشته باشيم، شايد بعضى از عزيزان، از آوردن اين مقدار هم ناخرسند باشد، امااين ناخرسندى ها سبب ناديده گرفتن ارزشها و بها ندادن، به منابع حديثى خود، نمى باشد؛

وانگهى اين مطالب در تفاسير و كتابهاى متقدمين آمده است، اگر دل چركينى كوچكى هم پيش آيد، متوجه بزرگانى مانند شيخ طوسى و علىّ بن ابراهيم قمى و

از مباهله تا عاشورا، ص: 245

عياشى و فيض كاشانى و ابن جمعه و مشهدى و ساير مفسّرين رضوان اللّه عليهم أجمعين مى باشد نه از همچون ماكوچكان كه فقط روايات و نظرهاى آنان را آورده و به صورت گذرا رد مى شويم.

بزرگانى از مفسرين اهل سنت، مانند امام فخر رازى و جز او هم در تفسير آيه فوق، سؤالى كه ذيلًا مى آيد را عنوان كرده و مورد بحث و فحص، قرار داده اند.

سؤال اين است كه خداوند، در باره رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله، چرا آيه را با ترديد، و دو پهلو، نازل فرموده است؟! (مات أو قتل) (بميرد يا كشته شود)؛

اگر با مرگ طبيعى از دنيا مى رفت، ديگر به (أو قتل) نيازى نبود و بالعكس؟!

درست است كه اين آيه

در توبيخ فراريان جنگ أحد نازل شد، اما خداوند كه با ترديد، سخن نمى گويد. امام فخر رازى: نظرش بر اين است كه، صدق قضيه شرطيه، صدق هر دو جزء آن را، اقتضاء نمى كند، مثلًا كسى بگويد: اگر عدد- 5- زوج باشد به طور مساوى، قابل تقسيم است؛ پس شرطيت صادق است اگرچه دو جزء آن كاذب؛ مانند آيه مباركه «لو كان فيهما آلهة إلّا اللّه لفسدتا» «1»

اگر در زمين و آسمان، خدايانى، جز خداى واحد، وجود داشت، هر دوى آنها، به فساد كشيده ميشدند اين گفتار درست است با اينكه در زمين و آسمان نه دو تا خدا هست و نه فساد (مورد نظر). «2»

در آيه ديگر فرموده است «إنّك ميّت و إنّهم ميّتون» «3»

تو ميميرى، و آنها هم خواهند مرد، پس در اين آيه و آيات مشابه آن مرگ طبيعى را براى رسول خدا قطعى در نظر گرفته است. «4»

از مباهله تا عاشورا، ص: 246

اين استدلال از شخصيتى مانند ايشان بعيد است، زيرانظريه، اوّلى ايشان ازجهت اعتقادى صحيح نيست، چون طبق دلائل و براهين مسلّم، شك و ترديد بر خدا جايز نيست و راه نمى يابد، در صورتى كه خدا ميدانست او كشته نمى شود، آوردن جمله «أو قتل» (نعوذ باللّه) عبث به نظر مى رسيد؟!.

و دومى هم از نظر لغت مردود است چون؛ مرحوم علامه طباطبائى رضى الله عنه در تفسير آيه آل عمران مى فرمايد: اگر لغت «مات» با «قتل» با هم ذكر شوند، هر يك معناى

خود را دارد و اگر به تنهائى گفته شود، هم بر مرگ طبيعى معنا دهد و هم بر كشته شدن. «1»** پس در آيه مباركه سوره زمر: كلمه «ميّت» عموميت دارد، هم بر مرگ طبيعى و هم بر قتل، و با آيه آل عمران معناى مشابهى دارد؛

چنانكه در روايت حسين بن منذر و عبدالصّمد بن بشير از امام صادق عليه السلام نيز در تفسير آيه، بر شق دوم (قتل)، حمل شده است. «2»

در بعضى از روايات وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله را اين گونه آورده اند: قبض مسموماً يوم الإثنين «3»

و فسمّ قبل الموت «4» از مباهله تا عاشورا، ص: 247

قال الشّيخ فى التّهذيب: قبض مسموماً يوم الإثنين لليلتين بقيتا من صفر سنة احدى عشرة من الهجرة «1»

.

هيچكدام از اين بزرگواران در اطراف اين روايتها و روايتهاى بعدى رد يا قبول و اظهار نظرى نكرده اند بلكه، بزرگانى مانند شيخ طوسى رضى الله عنه و جز او، عبارت بالا را در كتابهاى حديثى خود بدون توضيح و سربسته و مبهم آورده اند، اما نه آنها و نه تاريخ، كيفيت مسموميت آن حضرت را، براى بعدى ها بازگو نكرده اند كه، چگونه واز دست كهِ مسموم شد، اگر چه در لا بلاى كتابها، مندرجات ذيل، يافت مى شود، اما مبهم و گذرا.

1- هنگام فتح خيبر: ابى بصير از امام صادق عليه السلام روايت ميكند كه آن حضرت فرمود: در روز خيبر، رسول خدا صلى الله عليه و آله را مسموم كردند، گوشت به سخن

در آمد: يا رسول اللّه إنّى مسموم اى فرستاده خدا من مسمومم؛ بدينجهت آن حضرت هنگام وفات فرمود: امروز از آن خوردنى كه (زن يهوديه پس از فتح خيبر، در ذراع گوسفند به من داد) كمرم شكست و اعضايم ناتوان شد، و هيچ پيغمبر، يا وصىّ پيغمبرى نيست، مگر اينكه شهيد مى شوند. «2»

جعفر بن محمد از قداح نيز مشابه اين روايت را آورده است. «3»

اين روايت، (مسموميت از دست خيبرية) مورد قبول تمامى آنهائى كه از فريقين، قائل به مسموميت آنحضرتند، مى باشد.

اشكالى كه پيرامون اين روايت به نظر مى رسد اين است كه، «زينب بنت الحارث» دختر برادر، مرحب خيبرى ذراع مسموم بريان شده را آورد ولى يكى از اصحاب

از مباهله تا عاشورا، ص: 248

بنام براء بن معرور «1» يا بشر بن براء بن معرور «2» پيش دستى كرد و يك لقمه خورده بود على عليه السلام به او فرمود: لا تتقدم رسول اللّه، جائت به يهوديّة و لسنا نعرف حالها فإن أكلته بأمر رسول اللّه فهو الضّامن لسلامتك منه و اذا أكلته بغير اذنه وكّلك الى نفسك، فنطق الذراع و سقط البراء الى آخرالخبر به رسول خدا پيشى نگير آن را زن يهودية آورده است ما در جريانش نيستيم اگر با دستور رسول خدا صلى الله عليه و آله بخورى، او ضامن سلامتى ات از شرّ آن است و اگر بدون اجازه حضرت بخورى مسؤلش خودت هستى، ذراع سخن گفت و مسموميتش را اعلان نمود، و براء هم افتاد و مُرد تا

آخرخبر «3» حالا اين سؤال پيش مى آيد بنا به فرموده على عليه السلام اگر پيامبر دست به آن مى زد اثر سم خنثى مى شد، چگونه در وجود مبارك خودش اثر گذاشت و با آن سم كمرش شكست و از پا در آمد.

2- روايات ديگرى در اين مورد با تفصيلهاى گوناگون وارد شده است فقط مصادر و آدرس بعضى از آنها را تقديم مى دارم كه اهل تحقيق، با ضميمه دو فصل گذشته «كشف راز» و «براندازى در پرتگاه» را با مفاهيم عام فصلهاى، باب «أندرونى ها» با هم بر رسى وجمع بندى نمايند و يا مانند گذشتگان، براى رعايت مصالح مسلمين و حفظ اتّحاد آنها، لب فرو بندند و مهر سكوت برلب زنند، و مسؤليت اينگونه

از مباهله تا عاشورا، ص: 249

روايت ها را بر ذمه راويانش بار كرده و كشف حقايق را به روز «يوم تُبْلى السّرائر فما له من قوّة و لا ناصر روزى كه در آن اسرار نهان (انسانها) آشكار مى شود و براى او هيچ نيرو و ياورى نيست (كه از خود دفاع نمايد)، واگذار كنند «1». واللّه العالم بحقائق الأمور.

«فسُمّ قبل الموت إنّهما سقتاه» «2» در بحار با جمله «إنّهما سمّتاه» آورده است و در تفسير صافى ضمير إنّهما را به إمرئتين برگردانده است.

فأجتمعا على أن يستعجلا ذالك على أن يسقياه سمّاً «3» فاجتمعوا أربعة على أن يسمّوا «4» رسول اللّه صلى الله عليه و آله «5».

قال المجلسى قدس سره يحتمل أن يكون كلا السّمّين دخيلين فى شهادته صلى الله عليه

و آله. «6»

شبى كه در صبح آن از دنيا رحلت نمود، على و فاطمة و حسن و حسين را خواست و در را بستند، در طول شب با فاطمة عليها السلام راز گفت، چون صحبت به درازا كشيد، على با حسنين بيرون آمده و در جلوى در ايستادند و مردم در پشت در بودند، زنان پيغمبر به على و فرزندانش نگاه مى كردند، عائشة گفت: چرا رسول خدا در اين ساعت حسّاس ترا بيرون كرد و بادخترش تنها ماند!؟ على عليه السلام به او گفت: قد عرفت الّذى خلا بها و أرادها له و هو بعض ما كنتِ فيه و أبوكِ و صاحباه ممّا قد سمّاه،

از مباهله تا عاشورا، ص: 250

فوجمت أن تردّ عليه كلمةً «1»

و مدارك ديگر كه، نيازى به اطاله كلام نيس

«ورق برگشت»

«ورق برگشت» چكيده تاريخهاى فريقين (شيعة و سنى) گوياى اين حقيقت است كه در واپسين لحظات عمر رسول خدا صلى الله عليه و آله، گروه فشار بر فعاليتهاى خود شدت بخشيده و به اجراى نقشه هاى شوم و آرزوهاى مسموم و ديرينه خود، جان فشانى مى كردند به طورى كه همه ارزشهاى انسانى و بظاهر اسلامى خود را تماماً زير پا گذاشته و براى رسيدن به هدف خودتلاش شبانه روزى كردند و موفق هم شدند.

صبح روز 28 ماه صفر، حضرت ناتوان در بستر خود

افتاده بود كه عائشة فرصت را غنيمت شمرده گفت: به پدرم ابوبكر بگوييد برود نماز صبح را اقامه كند (البته مى دانيد كه مهمترين تلاش آنها بر اين بود كه در حال حيات رسول خدا لا أقل يك وعده نماز به وسيله يكى از پدرانشان برپا شود كه دست آويزكنند رسول خدا صلى الله عليه و آله در حال حيات خود، او را به جانشينى خود تعيين نموده است) وقتى كه حضرت از سوء نيت آنها مطلع شد، به على و فضل بن عباس دستور داد مرا به مسجد ببريد

وقتى كه به مسجد رسيد با اينكه ابوبكر يك ركعت از نماز صبح را سپرى كرده بود اشاره كرد به عقب برگردد با آن حال ناتوانى، خود به اقامه نماز پرداخت. «2»

پس از اتمام نماز همه آنها را به حضور طلبيد وفرمود: آيا من به شما نگفته ام كه

از مباهله تا عاشورا، ص: 251

بالشكر اسامة حركت كنيد؟ گفتند بلى اى رسول خدا! پس چرا تأخيركرده ايد!؟

ابوبكر گفت: من رفته بودم برگشتم تا با شما تجديد عهد كنم، عمر گفت: من نرفتم چون نخواستم حال شمارا از ديگران بپرسم، سه مرتبه فرمود: نفّذوا جيش أسامة (به تفصيلى كه گذشت) «1».

در روايت ديگر است وقتى كه بلال اذان را گفت: عايشة بيرون آمد، به عمر گفت:

اى عمر برو نماز مردم را بخوان، عمر گفت: أبوك أولى بها پدر تو به نماز خواندن اولى است.

عايشة گفت: لكنّه رجل ليّن و أكره أن يواثبه القوم فصلّ أنت آخر او

مرد

نرم خو است مى ترسم «آن گروه» به او حملة كرده، از دستش بربايند، تونماز را بجا آور، عمر گفت: بگو او نماز را اقامة كند اگر كسى به او مزاحمت كرد و يا به سوى او حركت نمايد، من جوابش را مى دهم و از او كفايت مى كنم، وانگهى محمد بيهوش افتاده است، گمان ندارم ديگر به هوش آيد و آن مرد (يعنى على عليه السلام به پرستارى) او مشغول است قدرت جدا شدن از او را ندارد، پيش از آنكه بهوش آيد پدرت را وادار كن نماز را بجا بياورد، اگر به هوش آيد مى ترسم على را به نماز بفرستد چون ديشب نجواى آن دو را شنيدم، پس ابوبكر به نماز حاضر شد كه بعد از بهوش آمدن، حضرت خود به نماز رفت (تاآخرخبر) «2».

پس در حيات رسول خدا به اين هدف نرسيدند و به تثبيت موقعيت خود دست نيافتند اما زمينه را طورى فراهم كردند به محض اينكه حضرت چشم از اين جهان كجمدار فرو بست، فرصت را غنيمت شمرده از گرفتاريهاى اميرمؤمنان عليه السلام كه براى امتثال امر رسول خدا صلى الله عليه و آله مشغول و سرگرم تغسيل و تكفين آنحضرت بود و بنى

از مباهله تا عاشورا، ص: 252

هاشم نيز گرفتار عزاى او بودند، استفاده كرده، در سقيفه بنى ساعدة گردهم آمدند بالطايف الحيل، انصار را عقب زده و براى تثبيت و محكم كارى، ابوبكر را جلو انداخته و براى او بيعت گرفتند، مردى پيش اميرمؤمنان عليه السلام

آمد ديد بيلى دردست گرفته، سرگرم ساختن قبر رسول خدا صلى الله عليه و آله است، جريان بيعت را به حضرت شرح داد، حضرت به بيل تكيه كرده اين آيات را تلاوت فرمود: بسم اللّه الرّحمن الرّحيم الم أحسب النّاس أن يتركوا أن يقولوا آمنّا وهم لايفتنون (الخ) «1»

به نام خداوند بخشندء مهربان آيا مردم گمان مى كنند همين كه بگويند: «ايمان آورديم» به حال خود رها مى شوند و آزمايش نخواهند شد؟! تا آخر آيه مباركه

«پيغبر نمرده است»

«پيغبر نمرده است» ابن ابى الحديد گويد: جميع مؤرخين سيره رسول خدا مى نويسند: وقتى كه حضرت رحلت نمود، ابوبكر در منزل خود، در محلى بنام سُنح «2» (در عوالى مدينة) بود، عمربن خطاب بلند شد (براى اينكه طبق قرار و پيمانهاى قبلى تا آمدن ابوبكر مردم را از دست زدن به كارى معطل نموده و نگهدارد و هم دو تيرگى اساسى ميان مسلمانان ايجاد كرده و سر گرم نمايد) گفت: (اى مردم) پيغمبر نمُرده است و نخواهد مُرد، تادينش را به تمامى اديان غلبة دهد، بر ميگردد دست وپاى كسانى را كه به مرگ او معتقد شوند، مى بُرد لا أسمع رجلًا يقول مات رسول اللّه إلّا ضربته بسيفى «3» إلّا فلقت هامته بسيفى هذا «4»

نشنوم كسى بگويد رسول خدا مرده

از مباهله تا عاشورا، ص: 253

است و گرنه سرش را

با اين شمشير مى شكافم و از تنش بر مى دارم!،

محمد بن جرير طبرى مى نويسد: و كان عمر يقول: بعد وفات رسول اللّه صلى الله عليه و آله لم يمت و كان يتوعّد النّاس بالقتل فى ذالك عمر بعد از وفات آن حضرت مى گفت: او نمرده است و كسى كه اين حرف را ميزد به مرگ تهديد ميكرد «1».

البته سخن مؤرخين و نوشته هاى نويسندگان در اين مورد زياد است، عمر تا آمدن ابوبكر توانست با هر ترفندى كه مى دانست، مردم را از نشان دادن هرگونه عكس العملى مهار كرد، گاه گفت: خداوند رسول خدا را مانند عيسى به آسمان برد «2» گاه ميگفت: مانند موسى كه چهل روز از قوم خود غيبت كرد، غائب شده است اميد وارم زنده باشد و بر گردد دست و پاى منافقين را قطع كند «3» و امثال اين حرفها، تا اينكه ابوبكر از سُنح برگشت و ماجراى گفتارهاى عمر را شنيد گفت: مه ياعمر «4»

ساكت باش اى عمر على رسلك «5»

برو پى كارت، خداوند در قرآن مى فرمايد أفإن مات أو قتل (الخ «6») إنّك ميّت و إنّهم ميّتون عمر گفت: كأنّى ماسمعت هذه الآية حتّى قرأها أبوبكر مثل اينكه من اين آيه را نشنيده بودم تا اينكه ابوبكر آن را براى من خواند «7» (بنازم به اين خليفه حليف القرآن)

از مباهله تا عاشورا، ص: 254

عمر گويد: به خدا قسم وقتى كه آيه را از ابوبكر شنيدم نتوانستم خود دارى كنم تا اينكه به زمين افتادم، و

دانستم كه پيامبر مرده است. «1» اين جمله را باعبارات گوناگون روايت كرده اند (سقطتُ الى الأرض،) (فعقرت حتّى ماتقلّت رجلاى)، (حتّى (هويتُ الى الأرض)، (و عثرتُ و أنا قائم) (حتّى خررتُ الى الأرض)، و عرفت حين سمعته تلاها أنّ رسول اللّه صلى الله عليه و آله قد مات «2».

عمر چگونه نمى دانست، در حالى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله همان ساعتهاى پايانى، در چند مورد به مرگ خود تصريح كرده بود، مخصوصاً در حجةالوداع فرمود: إنّما أنا بشر يوشك أن يأتى رسول ربّى فأُجيب. «3» در حالى كه اين آيه در جنگ أحد نازل شده است و عمر موقعى كه در آن جنگ فرار مى كرد مانند ديگران مى گفت: قُتِلَ محمّد «4»

در آنجا به كشته شدن رسول خدا فرياد

از مباهله تا عاشورا، ص: 255

مى زند و بعد از مرگ مى گويد نمرده است اى بسوزد هوا و هوس و حب رياست وو ..

خود عمر نزول اين آيه را در جنگ احد، بعد از آنكه (پس از فرار) به حضور پيامبر برگشت، روايت مى كند «1».

بلى عمر با اين طرح و اجراها، مردم را مشغول ساخت تا هم پيمانش از سُنح بر گردد بدينجهت است كه در برخى از روايات خود به اين مطلب تصريح مى كند كه (بعد از اين جريان مردم را بر بيعت ابوبكر دعوت نمود) «2».

ابن ابى الحديد در مقام دفاع گويد: مقام عمر بالاتر از اين است كه معتقد به (نمردن)

پيامبر باشد ولكن او در باره امامت از وقوع فتنه انصار و كسان ديگر، هراسان شد، مصلحت را در اين ديد كه براى تسكين مردم اين حرف را بزند «3»

«سقيفه مادر فتنه ها»

«سقيفه مادر فتنه ها» قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله الويل، الويل لأمّتى من الشوّرى الكبرى و الشوّرى الصّغرى فسئل عنهما فقال صلى الله عليه و آله أمّا الشّورى الكبرى فتنعقد فى بلدتى بعد وفاتى، لغصب خلافة أخى و غصب حقّ إبنتى؛ و أمّا الصّغرى فتنعقد فى الغيبة الكبرى فى الزّوراء لتغيير سنّتى، و تبديل أحكامى «4»

رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

از مباهله تا عاشورا، ص: 256

واى، واى بر امّت من از دو شورا، شوراى بزرگ و شوراى كوچك،! سؤال كردند آنها چيست؟ فرمود: شوراى بزرگ بعد از من در شهر من، منعقد مى شود براى غصب خلافت برادرم، و غصب حق دخترم؛

و اما كوچك در غيبت كبرى، در زوراء «1» منعقد مى شود، براى تغيير سنت و تبديل احكام من.

بعد از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله ابوبكر به اهل بيت عليهم السلام گفت: دونكم صاحبكم در بعض نصوص گفت: عندكم صاحبكم يعنى مشغول كارهاى صاحب خود شويد.

آنها را به تغسيل و تكفين أمر نمود و بر اهلبيت و لشكر أسامه و به محلهاى حسّاس جاسوس (خبرچين) گذاشتند. «2» و

خود او با عده اى از مهاجرين و انصار به سوى سقيفه حركت كرد و گفت: إنطلقوا إلى إخواننا من الأنصار فإنّ لهم فى هذا الحق نصيباً. «3» بلاذرى گويد: مهاجرين به ابوبكر گرايش پيدا كردند، در حالى كه جنازه رسول خدا صلى الله عليه و آله در خانه خود بود، كسى آمد «4» و به ابوبكر گفت: أدرك الناس قبل أن يتفاقم الأمر «5»

. پيش از آنكه كار مشكل شود، خود را به مردم برسان. و باز مى گويد: در حالى كه مهاجرين در حجره رسول خدا بودند و على بن ابى

از مباهله تا عاشورا، ص: 257

طالب و عباس مشغول كار (غسل وكفن) او بودند معن بن عدى و عويم بن ساعدة آمده و به ابى بكر گفتند: باب فتنة إن لم يغلقه اللّه بك فلن يغلق أبداً فمضى ابوبكر و عمر و ابوعبيدة بن جراح حتّى جاؤا السّقيفة «1»

درِفتنه باز شده است اگر خداوند با تو آن را نبندد، ديگر ابداً بسته نخواهد شد، پس ابوبكر و عمر و ابوعبيده جراح، رفتند تا خود را به سقيفه رساندند.

و مى گويد: مردم به ابوبكر بيعت كردند و او را به مسجد آوردند كه بيعت نمايند عباس و على هنوز از غسل رسول خدا فارغ نشده بودند!! على عليه السلام گفت: ما هذا فقال العباس: ما رؤى مثل هذا قطّ، ماقلت لك؟! ... «2»

اين (سر و صداها) چيست؟! عباس گفت: ابداً مانند اين (كه مردم با اين سرعت از

كسى يا خاندانى، رو گردان شوند) ديده نشده است، من به تو نگفتم: خود ت را به سقيفه برسان.

واغتنم القوم الفرصة لشغل علىّ بن ابى طالب عليه السلام برسول اللّه صلى الله عليه و آله وانقطاع بنى هاشم عنهم بمصابهم برسول اللّه صلى الله عليه و آله فتبادروا إلى ولاية الأمر، واتّفق لأبى بكر مااتّفق لإختلاف الأنصار فيما بينهم و كراهية الطّلقاء و المؤلّفة قلوبهم من تأخر الأمرحتّى يفرغ بنو هاشم فيستقرّ الأمر مقرّه «3»

. سران حزب مخالف، به خاطر اشتغال على عليه السلام و گرفتارى بنى هاشم در، از دست دادن رسول خدا صلى الله عليه و آله، فرصت را غنيمت شمرده، براى به دست آوردن رياست مبادرت كردند، و به خاطر اختلاف داخلى انصار و دوست نداشتن آزاد كرده ها و مؤلفةالقلوب، تأخير در كار را كه، مبادا حق به صاحب حق برسد، به رياست ابى بكر اتفاق كرده (به كرسى نشاندند).

شهرستانى در جريان بيعت گويد: و أميرمؤمنان با امر پيامبر مشغول تجهيز و تدفين و جدا نشدن از قبرش بود «4»

از مباهله تا عاشورا، ص: 258

هيثمى نيز گويد: ثمّ خلّوا بينه و بين أهل بيته فغسله على بن ابى طالب عليه السلام رسول خدا را در ميان اهل بيتش رها كردند، على اورا غسل داد. «1»

أحمد امين گويد: على در آن اجتماع حضور نداشت (يعنى در سقيفه) چون او و اهل بيتش، به تجهيز رسول خدا مشغول بود و با اين نفرات كم او را دفن كردند؛ وقتى كه

خبر بيعت ابى بكر به او رسيد به آن راضى نشد. «2»

حضرت در پاسخ كسانى (مانند عباس و غيره) كه به عدم حضور در سقيفه را ايراد مى گرفتند مى فرمود: أفكنت أدع رسول اللّه مسجّىً و أخرج أنازع سلطانه؟ «3»

آيا من رسول خدا را بر روى زمين مى گذاشتم و براى به دست آوردن سلطنت او بيرون رفته و با ديگران به منازعه مى پرداختم؟!!.

واقعاً چه نقشه هاى دقيق و توطئه هاى باريكى كه اجراى آن نيز دقيق تر بود.

ابى بكر را به سقيفة بردند با هر مشكلى كه پيش آمد مقابله نمودند تا اينكه بيعت را به نفع او تمام كردند و او را به طور دسته جمعى به مسجد رسول خدا آورده و برمنبر او نشانيدند، دستور دادند على را براى بيعت بياوريد

«به نماز و دفن حاضر نبودند»

«به نماز و دفن حاضر نبودند» ابن شيبة متوفاى 235 از عروة روايت مى كند: إنّ أبابكر و عمر لم يشهدا دفن رسول اللّه صلى الله عليه و آله وكانا فى الأنصار (يعنى السّقيفة) فدفن قبل أن يرجعا «4»

همانا ابابكر و عمر

از مباهله تا عاشورا، ص: 259

براى خاك سپارى رسول خدا حاضر نشدند و هر دو در سقيفه ميان انصار بودند، پيش از برگشتن آن دو، پيامبر دفن شده بود.

عبد اللّه بن حسن گويد: واللّه ماصلّيا (ابوبكر و عمر) على رسول اللّه

صلى الله عليه و آله ولقد مكث ثلاثاً مادفنوه!! إنّه شغلهم ماكانايبرمان. «1»

به خدا قسم ابوبكر و عمر به رسول خدا نماز (ميّت) نخواندند سه روز معطل ماند هنوز دفن نشده بود، كارى كه در به دست آوردن آن جدّيّت داشتند، آنها را مشغول ساخته بود.

ابن شهاب زهرى گويد: رسول خدا نزديك ظهر روز دو شنبه رحلت نمود، مردم به خاطر (سر وكله زدن با انصار براى بيعت) تا وقت نماز عتمة (بعد از غروب) از دفن آنحضرت غافل ماندند، كسى غير از نزديكانش، به دفن او نرسيد، تااينكه قبيله بنى غَنم صداى كلنگ قبر كنان را شنيدند در حالى كه توى خانه شان بودند «2»

وروى الجميع عن عائشة أنّها قالت: واللّه ماعلمنا بدفن النّبىّ حتّى سمعنا صوت المساحى ليلة الأربعاء «3»

جُمَيع از عايشه روايت مى كند كه او گفت: به خدا سوگند ما خاك سپارى پيامبر را نه دانستيم، تا اينكه شب چهارشنبه صداى بيلها را شنيديم!، معلوم مى شود او هم در خانه نمانده بود، و در خانه مجاور كه متعلّق به حفصه دختر عمر بود، با هم نگران چيز ديگرى بودند.

سرّ اينكه كعب الأحبار: كيفيت غسل و دفن پيامبر را از عمر بن خطاب پرسيد، او را به أميرمؤمنان عليه السلام إرجاع داد چون خودش حضور نداشت تا تجهيز حضرت را بداند

از مباهله تا عاشورا، ص: 260

. «1»** امام محمد باقر عليه السلام فرمود: روزهاى دوشنبه و شب سه شنبه تاصبح و روز سه شنبه خاصان ونزديكان

برآنحضرت نماز خواندند، در حالى كه اهل سقيفه حاضر نبودند؛ على عليه السلام بُريدة را به سوى آنها فرستاد، (نيامدند) تا بيعت آنها بعد از دفن تمام شد. «2»

أبى ذؤيب هذلى گويد: من هنگامى به مدينه رسيدم كه اهل مدينه صدايشان مانند حاجيان محرم، بلند بود گفتم چه خبراست؟ گفتند: رسول خدا از دنيا رفته است.

به مسجد آمدم ديدم خالى است به خانه پيغمبر آمدم ديدم مصيبت زده و خالى از اهل خانه است پرسيدم مردم كجايند؟ گفتند: همه در سقيفه بنى ساعدة هستند! «3»** شيخ مفيد رضى الله عنه گويد: اكثر مردم به خاطر كشمكش هاى زياد مهاجر و انصار در امر خلافت، به دفن ونماز حضرت حاضر نشدند «4».

از كارهاى عجيبى كه پيش آمد روايت ابن سعد و غير اوست كه در اين جريانات روزى على بن ابيطالب عليه السلام غمگين و محزون آمد ابوبكر به او گفت، مى بينمت غمگينى؟!! على عليه السلام در جواب او فرمود: آنچيزى كه مرا ناراحت و خسته كرده، ترا خسته نكرده است قال ابوبكر: إسمعوا مايقول، أنشدكم باللّه أترون أحداً كان أحزن على رسول اللّه منّى. «5»

ابوبكر گفت: بشنويد چه مى گويد! شما را بخدا آيا كسى را براى مرگ رسول خدا غمگين تر از من مى بينيد؟!

«نامى از على درسقيفة»

«نامى از على درسقيفة» يعقوبى در تاريخش مى نويسد: براءبن عازب آمد ودَرِ بنى هاشم را زد و گفت: اى گروه بنى هاشم، به ابى بكر بيعت كردند،! بعضى از آنها گفت: مسلماً در جائى كه

ما نيستيم كارى را انجام نمى دهند، ما به محمد أولى تريم. عباس گفت: فعلوها وربّ الكعبة به خداى كعبه سوگند آن كار را كردند.

و كان المهاجرون و الأنصار لا يشكّون فى علىّ مهاجر و انصار در به خلافت رسيدن على شكى نداشتند.

هنگامى كه از خانه بيرون رفتند فضل بن عباس كه سخنگوى قريش بود بلند شد و گفت: اى گروه قريش خلافت را كه با فريب و نيرنگ گرفتيد حقى در آن نداريد؛ بلكه ما به خلافت سزاوار تريم و صاحب ما (على) بر خلافت شايسته تر است.

عتبة پسر ابى لهب بلند شده و اين شعر را خواند.

ماكنت أحسب أنّ الأمر منصرف عن هاشم ثمّ منّا عن أبى الحسن

عن أول النّاس ايماناًو سابقة و أعلم النّاس بالقرآن و السّنن

و آخر النّاس عهداً بالنّبى، و من جبريل عون له فى الغسل والكفن

مَن فيه ما فيهم لايمترون به و ليس فى القوم ما فيه من الحسن «1»

من گمان نمى كردم خلافت از بنى هاشم بيرون رود و در ميان

ما هم از ابى

از مباهله تا عاشورا، ص: 262

الحسن (على عليه السلام)؛

از اولين كسى كه ايمان آورد و سابق بر همه بود و داناترين شخصيت بر قرآن و سنّت هاى رسول؛

و آخرين كسى كه از پيامبر جدا شد و كسى كه جبرئيل ياور او بود در غسل دادن و كفن كردن؛

كسى كه از كمالات هرچه در آنان بود بدون شك در او هم بود، مضافاً بر زيبائى ها و كمالهائى در او بود كه ديگران نداشت.

جوهرى از جرير بن مغيرة روايت كرده است: إنّ سلمان و الزّبير و الأنصار كان هواهم أن يبايعوا عليّاً «1»

همانا سلمان و زبير و انصار علاقه داشتند باعلى بيعت نمايند.

ابن ابى الحديد از زبير بن بكار نقل مى كند: وقتى كه به ابوبكر بيعت شد گروه زيادى از انصار از بيعت خود پشيمان شدند و همديگر را ملامت مى كردند و به نام على بن ابى طالب شعار دادند با اينكه او (على) از خانه اش بيرون نيامده بود، مهاجرين به جزع آمدند و در اين باره صحبت زيادى شد. «2»

در سقيفه، همه انصار يا بعضى از آنها گفتند: لانبايع الّا عليّاً «3»

جز على به كسى بيعت نمى كنيم، حتى سعد بن عبادة گفت: ما دعوت لنفسى إلّا بعد ما رأيتكم قد دفعتموها عن أهل بيت نبيّكم من خلافت را آن وقت براى خودم خواستم كه ديدم آن را از خاندان نبوت دور ساختيد

از مباهله تا عاشورا، ص: 263

أنصار هم گفتند: إذا لم تسلّموها لعلىّ فصاحبنا أحقّ بها اگر خلافت را به على تسليم نمى كنيد پس رئيس ما (سعد بن عبادة) برآن سزاوارتر است «1».

گروهى از مهاجر و انصار، (در بعض روايت چهل نفر) پيش على عليه السلام آمدند كه بر او بيعت نمايند و گفتند: أنت و اللّه أميرالمؤمنين، و أنت و اللّه أحق النّاس و أولاهم بالنّبى هلمّ يدك نبايعك فواللّه لنموتنّ قدّامك، لا واللّه لانعطى أحداً طاعة بعدك؛

قال وَلِمَ؟! قالوا: إنّا سمعنامن رسول اللّه فيك يوم غدير؛ قال و تفعلون؟! قالوا: نعم. قال إن كنتم صادقين فاغدوا علىّ محلّقين؛ فما أتاه إلّا سلمان و أبوذر و مقداد و فى بعض الروايات: الزّبير و فى بعضها: جاء عمار بعد الظّهر فضرب يده على صدره ثمّ قال له: ما آن لك أن تستيقظ من نومة الغفلة؟! إرجعوا، فلاحاجة لى فيكم، أنتم لم تطيعونى فى حلق الرأس فكيف تطيعونى فى قتال جبال الحديد؟! «2»

به خدا قسم توئى اميرمؤمنان، و سوگند به خدا سزاوار ترين مردم و اولى ترين آنها به پيامبر توئى، دستت را بياور به تو بيعت كنيم به خدا قسم پيشمرگت مى شويم، نه قسم به خدا كسى را جز تو فرمان نمى بريم.

فرمود: چرا؟! گفتند: براى اينكه روز غدير ما آنچه را كه در باره تو از رسول خدا شنيديم (ترا در آن روز خود به خلافت نصب كرد).

فرمود: آيا اين كار را مى كنيد؟! گفتند: بلى. فرمود: اگر راست مى گوييد فردا با سر تراشيده پيش من آييد.

از مباهله تا عاشورا، ص: 264

(فردا) جز سلمان و اباذر و مقداد كسى نيامد. در بعض روايات زبير هم آمد و عمار نيز بعد از ظهر حاضر گرديد و حضرت به سينه او زد و گفت: آيا وقت آن نرسيده كه از خواب غفلت بيدار شوى؟!.** برگرديد من نيازى به شما ندارم؛ شما در دستور تراشيدن سر اطاعت مرا نمى كنيد؛ چگونه در برابر كوههاى آهن (شمشير و نيزه بيشمار) فرمان مرا اطاعت خواهيد كرد.

در سقيفه ميان مهاجر و انصار كشمكش شروع شده بود كه عبدالرحمن بن عوف گفت: اى گروه انصار اگرچه شما داراى فضيلت هستيد اما در ميان شما مانند ابوبكر و عمر و على پيدا نمى شود! منذر بن أرقم بلند شد و گفت: ماندفع فضل من ذكرت و إنّ فيهم رجلًا لو طلب هذالأمر لم ينازعه فيه أحد، يعنى علىّ بن ابيطالب. «1» عليه السلام ما فضيلت كسانى را كه گفتى دور نمى سازيم (ولى) در ميان آنها مردى است اگر طالب خلافت باشد؛ حتّى يك نفر مخالفت او را نخواهد كرد، يعنى علىّ بن ابى طالب عليه السلام.

از مجموع تاريخ سقيفه چنين استفاده مى شود كه باز ماندگان و سرپيچان از بيعت زياد بود و بر بيعت على عليه السلام مايل بودند حتى در عبارت بعض روايتها تخلّف جمع كثير تعبير شده است. مخصوصاً سعدبن عبادة با گروهى از طائفه خزرج و گروهى از قريش و بنى هاشم از بيعت با ابوبكر سر، باز زدند حتى در بعض از روايتها

عبارت أنّه إجتمع عنده سبعمأة من الأكابر مريدين إمامته هفتصد نفراز بزرگان نزد على عليه السلام گرد آمده و امامت او را ميخواستند، اما در موقع عمل حضور نمى يافتند!

«پايان عمر»

«پايان عمر» سخن پايانى زندگى رسول خدا صلى الله عليه و آله (إنّى تارك ...) و وصاياى او به على عليه السلام و كيفيت رفتار او با سران قوم، به خوبى ما را به اين نكته متوجه مى سازد كه آن حضرت با نگرانى و دلهره وو ... نسبت به دينش و اولادش، از دنيا چشم پوشيد و پر كشيد و به سوى خدا رفت، او به على عليه السلام سفارش اكيد داشت كه در برابر پيشامدهاى ناگوار و كمر شكن، خود را كنترل نمايد و به شدّت احتياط نمايد چون كمترين خطا سبب نابودى و اضمحلال خانواده رسالت و بر چيده شدن نتيجه زحمات بيست و سه ساله نبوت منتهى ميشد.

تاريخ بعد از رحلت، به خوبى نشان مى دهد، كه جوّ سياست به گونه اى افكار عمومى را از خاندان رسالت منحرف ساخت، و تا جائى پيش رفت و به جائى رسيد كه، أ حاديث (إرتدّ النّاس بعد النّبى الّا ثلاثة) (و إنّى على الحوض أنتظر من يرد علىّ منكم) .... (ماتدرى ما أحدثوا بعدك مازالوا يرجعون على أعقابهم) ... (إنّهم ارتدّوا على أعقابهم القهقرى) ووو ...

به ما بازگو مى كند كه خاندان وحى، چه كورانهائى گذراندند و چه خطراتى را پشت سر گذاشتند، اگر على عليه السلام شمشير مى

كشيد، جريانهائى پيش مى آمد كه آن سرش ناپيدا بود

2 «ستون پنجم پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله»

1 «رسول خدا و تدوين أحاديث»

1 «رسول خدا و تدوين أحاديث» در زمان خود رسول خدا صلى الله عليه و آله تدوين احاديث مورد توجه و تأكيد آنحضرت بود و خيلى سعى داشت تا گفته هايش در صفحات ورقها و پوستها و تخته ها و سنگها و جز آنها محفوظ بماند تا آيندگان از آنها استفاده نمايند.

1- امام احمد بن حنبل از عمروبن شعيب او نيز از پدر بزرگش روايت كرده است كه قلت: يارسول اللّه إنّا نسمع منك أحاديث لا نحفظها أفلا نكتبها؟ قال بلى فاكتبوها گفتم: اى رسول خدا حديثهائى از شما مى شنويم نميتوانيم حفظ كنيم آيا آنها را بنويسم؟! فرمود: بلى آنها را بنويسيد. «1»

2- عبداللّه بن عمر گويد: كنت أكتب كلّ شيى ء أسمعه من رسول اللّه صلى الله عليه و آله أُريد حفظه فنهتنى قريش و قالوا أتكتب كلّ شيى ء تسمعه و رسول اللّه بشر يتكلّم فى الغضب و الرّضا؟! فأمسكت عن الكتاب، فذكرت ذالك لرسول اللّه صلى الله عليه و آله فأومأبإصبعه إلى فيه فقال:

أكتب فو اللّه الّذى نفسى بيده مايخرج منه إلّاحق! براى اينكه هرچه از رسول خدا

از مباهله تا عاشورا، ص: 267

مى شنيدم حفظ كنم، همه آن را مى نوشتم؛ قريش گفتند: «1» آيا هرچيزى را كه از رسول خدا مى شنوى مى نويسى؟! در حالى كه او بشر است

در هنگام خوشى و بدى حرف مى زند! (يعنى ممكن است حرفهاى پرت و پلا و بى محتوى هم بزند) پس از نوشتن مطالب خود دارى كردم و جريان را به حضور مباركش عرض كردم او به دهانش اشاره كرد و فرمود: بنويس به خدائى كه جانم دردست قدرت اوست از آن (يعنى از اين دهان) غير از حق، چيزى بيرون نمى آيد (يعنى در هر حال حرف من حق است و وحى) «2».

3- أخرج الإمام احمدبن حنبل عن عبداللّه بن عمرو بن العاص قال: قلت: يارسول اللّه إنّى أسمع منك أشياءاً أفأكتبها؟ قال: نعم. قلت فى الرّضا والغضب قال: نعم. فإنّى لاأقول فيهما إلّا حقّاً عبداللّه پسر عمرو عاص گويد: به رسول خدا عرض كردم چيزهايى از تو مى شنوم آيا آنها را يادداشت كنم؟ فرمود: بلى، گفتم در حال خوشى وبدى (و در هرحال) فرمود: بلى. من در حال رضا و غضب نمى گويم مگر حق را. «3»

حاكم نيشابورى از عمروبن شعيب از پدر بزرگش گفت: به رسول خدا گفتم آيا براى من اجازه مى دهيد از شما هرچه مى شنوم بنويسم؟ فرمود: بلى گفتم در حال رضا و غضب؟ فرمود: بلى ظ؛ چون براى من در هر حال سزاوار نيست كه، غير از حق چيزى بگويم؛ سپس حاكم گويد: سند اين حديث صحيح است. «4»

4- هيثمى از عبدالله بن عمر نقل مى كند: من با عده اى از اصحاب پيش رسول خدا

از مباهله تا عاشورا، ص: 268

بوديم و كوچكترين آنها، من بودم حضرت فرمود: هركس عمداًبه من

دروغ ببندد نشيمنگاه او از آتش پر مى شود.

وقتى كه بيرون رفتيم گفتم: چگونه از رسول خدا حديث نقل مى كنيد و در آن غوطه ميخوريد، در حالى كه شنيديد چه گفت؟! به من خنديدند سپس گفتند: يابن أخينا إنّ كلّ ما سمعنا منه عندنا فى كتاب اى پسر برادر، ما هر چه از او مى شنويم درپيش ما نوشته شده است (يعنى ما همه آنچه را كه مى شنويم، ياد داشت مى كنيم) «1».

5- ابوبكر گويد رسول خدا فرمود: هركس براى من علم و يا حديثى بنويسد، مادامى كه به نوشتن آن مشغول است و آن علم باقيست بر او ثواب نوشته مى شود (تاآخر خبر) «2»

6- از پيامبر أكرم) روايت آمده است كه، هركس چهل حديث براى (هدايت) امت من حفظ نمايد، خداوند روز قيامت او را در دسته فقها و علماء مبعوث مى كند، در روايتى فرمود: بعثه اللّه عالماً فقيهاً خداوند او را عالم و فقيه برأنگيخته مى كند

و در روايت ابى الدرداء آمده است كنت له يوم القيامة شاهداً و شفيعاً دروز قيامت براى او شاهد و شفيع مى شوم.

و در روايت ابن مسعوداست قيل له أدخل من أىّ ابواب الجنّة شئت به او گفته مى شود، از هر درى كه مى خواهى به بهشت داخل شو!

و در روايت ابن عمر كُتِبَ فى زمرة العلماء و حُشِرَ فى زمرةالشّهداء در دسته علماء نوشته مى شود و در دسته شهداء محشور مى گردد.

أمثال اين روايتها را از امير مؤمنان عليه السلام وابن عباس و ابن عمر و أبى سعيد خدرى و

از مباهله تا عاشورا، ص: 269

أبى الدّرداء و أنس بن مالك و معاذبن جبل و أبى هريره باطرق زيادى آورده اند.

آيا اين همه تأكيد برحفظ و نشر و تدوين أحاديث براى چه بود؟ براى اين نبود كه امت را از گمراهى و ضلالت نجات داده و از خطا مصون نگهدارند؟

آيا غير از اين بود كه مى خواستند خليفه برحق الهى بعد از رسول خدا برمردم مشخص شود و ارزشهاى دينى محفوظ بماند؟

2 «تحريم تدوين أحاديث!»

2 «تحريم تدوين أحاديث!» پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله اصحاب به اطراف و اكناف كشور اسلامى، مسافرتها كردند بعضى ها در شهر هاى مختلف سكنى گزيدند و رواياتى كه از پيامبر أكرم شنيده بودند براى مسلمانها بازگو كرده و تعليم مى دادند،

سردسته گروه فشار! احساس شر و خطر نمود، كه اگر فضائل اميرمؤمنان عليه السلام بوسيله اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله كه زانو به زانو و به طور شفاهى و كتبى مستقيماً از آنحضرت دريافت كرده و أخذ نموده اند، به شهرهاى دور و نزديك راه يابد و به گوش فرهيختگان و صاحبان نفوذ برسد، خورد و كلان در مساجد و معابر و اماكن عمومى به همديگر انتقال داده، و سينه به سينه بگردد، و در چرمها و تخته ها و استخوآنها و سنگها ثبت گردد تا أبد به يادگار بماند، چه خطرهاى سهمگين و خرد كننده، آنان را تهديد نموده و اساس خلافت و رياست آنان را از بيخ و بن، بر خواهد كند و خطرات

مهم ديگر كه زندگى را بر آنان تلخ، خوشى و خرمى را از چهره شان خواهد زدود؛

دستور داد اصحاب رسول خدا از شهرها به مدينه بازگشتند وقتى كه حضور يافتند عمر به آنها گفت: اين احاديث چيست كه از رسول خدا در آفاق پخش كرده ايد؟!

از مباهله تا عاشورا، ص: 270

گفتند: آيا مارا از ذكر احاديث نهى مى كنى؟! گفت: نه، اما تامن زنده ام بايد پيش من باشيد (در واقع اين دستور به خاطر اين بود كه همه اصحاب در دسترس او بوده و در اختيار او قرار گيرند، تا دست از پا خطا نكنند! چون او به خوبى مى دانست كه اگر دهان اصحاب باز شود و در سخن گفتن آزاد باشند، مطالبى كه از رسول خدا در باره على و اهلبيتش عليهم السلام شنيده اند را، به مردم برسانند، و به اصطلاح، اطلاع رسانى و افشاگرى نمايند، مسلمانها بيدار مى شوند، درنهايت كارشان زار خواهد شد.

پس نبايد اينها پراكنده باشند، تا به همه جاى دنيا على و اهل بيت او معرفى گردند، روى اين اصل برنامه هاى گوناگونى را پيش پاى اينها گذاشت، و به طور كلّى مهارشان كرد، كه هيچيك از آنها نميتوانست لب بگشايد، و سخنى كه از رسول خدا شنيده بود، در اختيار مردم قرار دهد.

از آنجا كه كار گردان اين صحنه، شگرد هاى پخته شده اى، براى ساكت كردن مردم و خفه كردن آنها در مغز خود پرورانده بود، از زمان حيات رسول خدا تاالان هم با اين مكرها و

نيرنگها از خطرات عبور كرده و به مرز موفّقيّت رسيد. در اين مورد هم بيكار ننشست.

عن عبد الرحمن بن عوف قال: واللّه مامات عمر حتّى بعث الى اصحاب رسول اللّه فجمعهم من الافاق (عبداللّه بن حذيفه و ابى الدّرداء و ابى ذر و عقبة بن عامر) فقال: ما هذه الأحاديث الّتى أفشيتم عن رسول اللّه فى الافاق،؟! قالوا أتنهانا؟! قال لا، أقيموا عندى لا واللّه لا تفارقونى ماعشت (الحديث) عبد الرحمن بن عوف گويد: به خدا قسم عمر نمرد تا اصحاب رسول خدا را از اطراف و اكناف (كسانى مانند عبدالله بن حذيفه و ابى درداء و اباذر وعقبة بن عامر را) جمع كرد و گفت: اين چه حديثهائى است كه در عالم (و در جاهاى مختلف دنيا) از رسول خدا پخش كرده ايد گفتند: آيا مارا مانع مى شوى!؟ گفت: نه اما به خدا قسم (حق نداريد) تا من زنده ام، از من جدا

از مباهله تا عاشورا، ص: 271

شويد! (تاآخرخبر). «1»

از حديث فوق چه مطلبى به دست مى آيد و چه سياستى دنبال مى شود و بالأخرة چه عنوانى فهميده مى شود؟! آيا غير از اين است كه رهبر گروه در بيخ گوشش زنگ خطر را احساس مى كرد، كه اگر احاديث رسول خدا عالمگير شود، حقانيت حضرت على عليه السلام برملا شده، بر همگان ثابت خواهد شد؛ و قيامهاى خونين شروع شده و در نهايت به متزلزل شدن پايه هاى حكومت ناحق خود و يا به سقوط قطعى آن خواهد انجاميد؟!.

بدينجهت براى كنترل كارها و در اختيار

گرفتن اصحاب و در دست داشتن مهار گفتارها، و كنترل اوضاع كه رو به وخامت گذاشته بود، همه سخن گويان اصحاب را در مدينه گرد آورد و مهر سكوت بر لب آنها زد و در زير سيطره خود در آورد؛ لطفاً به احاديث ذيل دقت نماييد.

1- ابوبكر در دوران خلافت خود به تدوين احاديث تصميم گرفت در مدت كم پانصد حديث گرد آمد فبات ليلته يتقلّب كثيراً، تاصبح در رختخواب خود اين طرف و آن طرف چرخيد (ونخوابيد) عائشه گفت: اين ناراحتى پدرم مرا پريشان كرد، وقتى صبح فرارسيد به من گفت: دخترم هرچه از احاديث نزد تو است بياور، آوردم آنها را از من گرفت و به آتش كشيد! (چرا؟ چون ديد در لابلاى آن احاديث، چه فضيلتهائى از على واهل بيت او به ميان آمده است) «2».

2- أبى وهب گويد: شنيدم مالك مى گفت: عمر بن خطاب خواست أحاديث را

از مباهله تا عاشورا، ص: 272

بنويسد يا نوشت سپس گفت: لا كتاب مع كتاب اللّه كتابى غير از كتاب خدا نيست (شگرد هميشگى براى اسكات مردم) «1».

3- زهرى نقل مى كند: عمربن خطاب اراده كرد سنن (رسول خدا) را بنويسد و از اصحاب استفتاء نمود همگى اشاره كردند كه بنويسد، يك ماه مردد ماند يك روز صبح گفت: من ميخواستم سنتها را تدوين نمايم به يادم آمد كه اقوامى از پيشينيان اين كار را كردند، و كتاب خدا را ترك نمودند و به نوشته ها رو آوردند، به خدا سوگند من كتاب خدا

را با هيچ چيزى مخلوط نمى كنم (ترفند معمولى او) «2».

4- قاسم بن محمد بن ابى بكر گويد: در زمان عمر بن خطاب احاديث زياد شد، مردم را سوگند داد آنها را آوردند، وقتى جمع شد همه را آتش زد و سوزاند (تاآخرخبر) «3».

احاديث در اين باره متواتر است كه عمر از تدوين احاديث رسول خدا ممانعت بعمل آورد، براى اينكه مردم را به سكوت وا دارد و از عكس العمل باز دارد، گفته خود را با كتاب خدا زينت داده و خود را مدافع كتاب خدا، جلوه داده و دلسوز نشان مى داد، كه مبادا كتاب خدا متروك شود مانند حرفى كه در زمان رحلت رسول خدا زد.

آيا اين همه ممانعتها براى دلسوزى بر كتاب خدابود؟! يا تحكيم پايه هاى حكومت خود و در دست داشتن زمام امور و خلافت؟!.

وجدان سالم در اين باره قاضى خوبى است كه قضاوت نمايد.

از مباهله تا عاشورا، ص: 273

مؤرخين نوشته اند: اول كسى كه تدوين ديوان كرد «1» و اول كسى كه تاريخ نوشت عمر بود. «2»

او براى خود ديوان ترتيب مى دهد و تاريخ مى نويسد! اما نوبت به تدوين حديث كه مى رسد إعمال قدرت و نهى از كتابت مى كند به طورى كه رو در روى بزرگان اصحاب ايستاده و او را بدينگونه تهديد مى كرد:

لتتركنّ الحديث أو لألحقنّك بأرض الغرّة «3»

حتماً بايد حديث گوئى را ترك كنى يا به زمين دور دستى، تبعيدت مى كنم جرّدوالقرآن، وأقلّوا الرّواية عن رسول اللّه «4»

قرآن را مجرد نگهداريد و روايت

از رسول خدا را كم گوئيد!.

أقلّوا الحديث عن رسول اللّه، و زجر غير واحد من الصّحابة عن بثّ الحديث نقل حديث از رسول خدا را كم كنيد و چند نفر از اصحاب را از پخش حديث ترسانيد و اذيتشان كرد (عبداللّه بن مسعود و أبى الدرداء و أبا مسعود أنصارى را به خاطر نقل حديث سه روز زندانى كرد «5» بعضى آنقدر در زندان ماند تا عمر كشته شد «6» أبى بن كعب را به خاطر نقل حديث با تازيانه زد «7»)

أبو هريره گويد: ما از ترس تازيانه عمر، قدرت گفتن قال رسو ل اللّه را نداشتيم تا

از مباهله تا عاشورا، ص: 274

عمر از دنيا رفت. همو مى گفت: ماكنت محدثكم بهذه الأحاديث و عمر حىّ!؟ أما واللّه لأيقنت أنّ المخفقة ستباشر ظهرى و در روايت ديگرى او گويد: اگردر زمان عمر مانند امروز حديث مى گفتم تازيانه او به پشتم مى نشست. «1»

از اين روايتها زياد است طالبين به كتابهاى مربوطة مخصوصاً به كتاب «من حيات الخليفة عمربن الخطاب» نوشته استاد (عبدالرحمن احمد بكرى،) بخش (منعه من تدوين الأحاديث) ص 279 ببعد و النص والإجتهاد ص 75 ببعد مراجعه نمايد.

از اين رئيس، كسى سؤال نكرد آيا متشابهات قرآن و مجمل آن جز با سنت، با چه چيزى بيان روشن مى شود؟! آياعام آن با سنت تخصيص نمى يابد و مطلقش با چه بيانى مقيّد مى شود؟!

مگر با حفظ سنت، قرآن حفظ و با از بين رفتن آن خيلى از احكام قرآن از ميان نمى رود؟!

اگر دو

خليفه اول با آن قدرتى كه داشتند سنن رسول خدا را تدوين مى كردند چه اندازه به اين امت خدمت كرده بودند، آنها را از شرّ دروغگويان بعدى نگهميداشتند و چون بيشتر اصحاب حضور داشتند خيلى از مشكلات بعدى حل مى شد.

حد أقل اجازه ميدادند كسى را كه خداوند در آيه 12 سوره مباركه يس «2» به (امام مبين) تعبيركرده، كتاب و سنت را در وجود او قرار داده بود، اين عمل خطير را انجام ميداد (ولى زهى خيال نا شدنى! مگر هدف آنها مرگ سياسى دادن به همين امام مبين نبود)

چه ستمهائى دراين مورد به اين امت مرحومه مظلومه وارد شد و چه اندازه دست كذّابين بعدى را باز گذاشتند تا در مواقع مقتضى بتوانند، دروغهائى در مدح آنها و

از مباهله تا عاشورا، ص: 275

پيروانان آنها به رسول خدا نسبت دهند، و هر فرمانروائى، در زمان خود عده اى را بگمارند تا به نفع آنها أخبار وأحاديثى ساخته، به خورد مردم بدهند، و با دلبخواه خود در جامعه رواج دهند

3 «تغيير مقام ابراهيم»

3 «تغيير مقام ابراهيم» مقام ابراهيم عليه السلام سنگى است كه حجاج پس از طواف كعبه، بنا به دستور قرآن كريم «واتّخذوا من مقام ابراهيم مصلّى «1»» از مقام ابراهيم براى خود جاى نماز بگيريد.

در آن نماز مى خوانند، آن سنگ را در زمان بناى «بيت» حضرت ابراهيم و اسماعيل،

زير پا گذاشته و گل و سنگ به ديوار بلند مى كردند، و «بربيت» چسبيده بود، عربها آن را پس از ابراهيم به محل فعلى آوردند وقتى كه رسول خدا مبعوث شد آن را به جاى اوّلى بر گرداند يعنى به بيت چسبانيد، در زمان رسول خدا و ابوبكر به بيت چسبيده بود، وقتى كه عمر به سر كار آمد باز آن را به محل فعلى برگردانيد «2».

رهبر گروه چقدر جرئت داشت كه تا اين حد به اعمال رسول خدا صلى الله عليه و آله بى اعتنا كرده و آن را ناديده بگيرد و كسى هم قدرت اعتراض نداشته باشد

«نهى از دو ركعت نماز تطوع»

«نهى از دو ركعت نماز تطوع» با چندين طريق از عائشه روايت شده است كه گفت: دو نماز را رسول خدا درسرّ و علانية در خانه من ترك نكرد، دو ركعت پيش از فجر و دو ركعت بعد از عصر «1»

اما عمر در دوران زمامدارى اش از بجا آوردن آن نهى نمود و اگر كسى به جا مى آورد اذيتش مى كرد و مى گفت: مى ترسم بعد از من گروهى آن را براى خود عادت دهند و تا غروب بخوانند و در ساعتى كه رسول خدا از عبادت آن نهى كرده، بجا آورند. «2»

باز بازيركى كامل مردم را از عكس العمل باز ميدارد، حتى در اين مورد زيد بن خالد و ابن محمد بن منكدر را زده است «3»

5 «نهى از متعتان»

5 «نهى از متعتان» 1- روزى در منبر رسول خدا با كمال جرئت اعلام داشت: متعتان كانتا على عهد رسول اللّه و أنا أنهى عنهما و أعاقب عليهما متعة الحج و متعة النّساء دو متعه در زمان رسول خدا بود من از آنها نهى كرده و هركس انجام دهد عذابش مى كنم. «4»

در روايت ديگر است كه گفت: أيّهاالنّاس ثلاث كنّ على عهد رسول اللّه و أنا أنهى

از مباهله تا عاشورا، ص: 277

عنهنّ، و أحرّمهنّ، و أعاقب عليهنّ متعة الحج، و متعة النّساء و حىّ على خير العمل اى اى مردم سه چيز در زمان رسول خدا بود، من از آنها نهى ميكنم و حرام مى نمايم، و مباشرين را عذاب مى كنم، «متعه حج» «متعه زنها» و «حى على خيرالعمل» را «1».

رئيس گروه در ميان مسلمانها طورى خود را، جازده بود با اينكه خود اعتراف مى كند كه به اين سه چيز در زمان رسول خدا عمل مى كردند من نهى مى كنم، كسى بلند نشد و يا نتوانست بلند شده و بگويد: آخر تو چه كاره اى حلال خدا را حرام كنى، اما چه ميشود كرد به جز اهلبيت عليهم السلام گروه زيادى از او پذيرفتند.

2- أبوموسى أشعرى به حلّيّت دو متعه فتوى ميداد به او گفتند: رويدك ببعض فتياك فانّك لا تدرى ما أحدث اميرالمؤمنين فى النّسك بعدك مواظب خودت باش نمى دانى اميرمومنان (يعنى عمر) بعد از تو به مناسك حج چكار كرده است.

ابوموسى او را ملاقات نموده از جريان جويا شد عمر گفت: من مى دانم رسول خدا و اصحابش متعة الحج را انجام مى دادند، اما من خوشم نمى آيد مردم در زير درخت أراك با زنها جماع كنند سپس به حج احرام ببندند در حالى كه، از سرهايشان آب غسل فرو ريزد. «2»

3- ابن عباس به حليّت متعه فتوى ميداد عروةبن زبير به او گفت: از خدا نمى ترسى اجازه متعه مى دهى در جواب او گفت: سل أمّك كيف سطعت المجامر بينها و بين

از مباهله تا عاشورا، ص: 278

أبيك! فسألها فقالت: ماولّدتك إلّا بالمتعة از مادرت بپرس چگونه در ميان او و پدرت جرقه ها (ى شهوت) بالا گرفته بود، از مادرش پرسيد جواب داد: من تو را از متعه به دنيا آورده ام. «1»

4- أبى نضرة گويد: به جابر بن عبد الله گفتم: ابن عباس متعه را حلال و ابن زبير حرام مى داند گفت: ما در زمان رسول خدا متعه كرديم، زمانى كه عمر به خلافت رسيد گفت: خداوند به پيغمبرش هر چه را خواست حلال و حرام كرد، و قرآن هم به طور طبيعى نازل شد، آن طور كه خدا گفته است حج و عمره را تمام كنيد اما از نكاح زنها دورى جوييد! اگر كسى در حج زنى را نكاح كند پيش من آورند سنگسارش مى كنم «2».

5- سعيد ابن مسيب گويد: در عُسفان، على با عثمان گرد آمدند، عثمان متعه و عمرة را نهى مى كرد، على به او گفت: كارى را كه رسول خدا به آن امر كرده تو از آن نهى مى كنى عثمان گفت: دعنا منك، فقال علىّ إنّى لا أستطيع أن أدعك رهايمان كن!، على گفت: من نمى توانم رهايت سازم (تاآخرخبر). «3»

6- در زمان رسول خدا در ايام حج، متعه بگونه اى رايج بود كه حضرت براى عمرة به مكه آمد بود زنهاى مكه خود را زينت كامل كرده بودند، اصحاب از طولانى شدن جدائى از زنهايشان شكايت كردند در جواب فرمود: إستمتعوا من هذه النّساء از اين زنها متعه كنيد «4»** در اين مورد روايات زياد هست كه اين اندازه كفايت مى كن

5 «شورى»

5 «شورى» قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله- الويل الويل لأمّتى من شورائين شورىً فى المدينة و أخرى بالزّوراء واى واى بر امت من از دو شوراى بزرگ، در مدينه و دومى كوچك در زوراء. (به اول فصل سقيفه ص 255 رجوع شود) تا روزى كه عمر دستور تشكيل شورى پس از خود را صادر نكرده بود هيچيك از اصحاب به خاطرشان نمى رسيد و جرئت آن را نداشت كه ادعاى خلافت نمايند «1» وقتى كه از زنده ماندنش مأيوس شد به او گفتند: كسى را براى بعد از خود جانشين تعيين نما، گفت: اگر ابو عبيده زنده بود او را وليعهد قرار مى دادم چون او امين امت بود!! و اگر سالم مولى ابى حذيفه زنده بود او را به خلافت بر مى گزيدم چون او در دوستى خدا شدت داشت، گفتند: پسرت را معين كن، او قبول نكرد، مردم بيرون رفتند دوباره برگشتند گفتند:

براى خود وليعهد تعيين نما در جلسه دوم گفت: من تصميم گرفتم براى شما كسى را تعيين نمايم كه پسنديده ترين و شايسته ترين شماست: كه شمارا وادار كند به حق عمل كنيد وأشارإلى علىّ به على اشاره نمود.

گفتند: پس چرا معطلى ترا چه مانع شده است كه او را تعيين كنى؟ گفت نمى خواهم

از مباهله تا عاشورا، ص: 280

در حيات و پس از مرگم مسئوليت زمامدارى را به دوش بكشم!! «1» اما دور اين گروه را

بگيريد. (على، عثمان، عبدالرحمن، سعد، زبير و طلحه) با هم مشورت كنند تا يكى را انتخاب كنند كه شما نيز حتماً به يارى او برخيزيد، سپس آنها را احضار كرد و گفت: وقتى كه من مردم، سه روز مشورت كنيد روز چهارم نيايد مگر اينكه اميرى را تعيين كرده باشيد.

سپس به ابى طلحه انصارى گفت: پنجاه نفر مسلح باخود داشته باش و اينها را در خانه اى گرد مى آورى و در دَرِ خانه كشيك مى دهى، و صهيب هم در اين مدت نماز جماعت را به مردم اقامه كند، اگر پنج نفر يكى باشند و يكنفر مخالفت كند با شمشير سرش را بردار و اگر چهار نفر يكى شدند دونفر ديگر مخالفت كند، آن دو را از ميان بردار و چنانكه سه نفر سه نفر باشند خليفه يكى از آن سه است كه عبدالرحمن با آنهاست و اگر آن سه ديگر مخالفت كردند هر سه را اعدام كن و كار را يكسره كرده و به خود مسلمانها واگذار كه خود كسى را تعيين كنند. «2»

اين خلاصه تشكيل شورى بود، حالا بادقت به بافت اين شورى نظر كنيد كه چگونه باترفند زيركانه يكى از باندها و مهره هاى گروه را به كرسى خلافت مى نشاند كه كسى نتواند دم بياورد و نفس بكشد؛

كسى كه ادعاء مى كرد (و زر- وبال) خلافت را پس از مرگ، نمى تواند بدوش بكشد، حالا ببين زير بناى شورى را چه ماهرانه پى ريزى كرده و نقشه را بگونه اى ترسيم

از مباهله تا عاشورا،

ص: 281

نمود كه، خلافت را از خاندان بنى هاشم دور كند، چون چهار نفر از اعضاى شورى از يك تيم و يك باند بودند فقط زبير و على بود كه در طرف مقابل، قرار گرفته بودند، اگر كوچك ترين اظهار مخالفت مى كردند، بى چون و چرا، بلا درنگ كشته مى شدند؛ نقشه طورى طرّاحى شده بود يا بايد خلافت بعدى را، مى پذيرفتند و يا اعدام مى گشتند. اى كاش عمر، باصراحت عثمان را تعيين ميكرد و به غائله خاتمه ميداد كه بعدها آنهمه خونريزى و بد بختيها را براى مسلمانها تحميل نمى كرد، عمر با اين وصيت كار را يكسره كرده بود كه تا ابد به هدف خود برسد، زمينه را طورى فراهم ساخت، كه حتماً عثمان و بعد از او خاندان أموى (مروان و معايه و و ..) به كرسى خلافت نشيند.

آل رسول براى هميشه از حق مسلّم خود محروم گرديد، و فكر هاى خفته را با اين وصيت بيدار نمود، و گرنه كدام يك از بنى اميه و ياعباسيان به فكر خلافت مى افتادند، بعد از آن وصيت بود كه خيلى ها خود را شايسته خلافت دانستند.

اى كاش عمر ريشه غائله را مى سوزاند يكى را از آن شش نفر معيّن مى ساخت و اين همه گرفتاريها را به خاندان وحى فراهم نمى كرد. و اساساً اى كاش عمر جريان تعيين خليفه را به خود مردم وامى گذاشت تا مسلمانها خود راه خود را پيدا كند!.

يروى انّ سعيد بن العاص جاء مرّة فى حجة فقال له عمر: سيلى الأمر بعدى مَن يصل رحمك و يقضى حاجتك، قال سعيد فمكثت خلافة عمر بن الخطاب حتّى استخلف عثمان و أخذها .. فوصلنى و أحسن

و قضى حاجتى و أشركنى فى أمانته روايت شده است كه، روزى سعيد بن عاص أموى براى كارى پيش عمر آمد، عمر به او گفت: به زودى كسى بعد از من زمام خلافت را به دست مى گيرد كه رَحِم تو را وصل و نياز هايت را برطرف مى كند!! (بلى تعجبى ندارد چون كارها از پيش تعيين شده بود).

سعيد گويد: پس از عمر، عثمان در كرسى خلافت مستقر شد، به رفع احتياجاتم اقدام و مرا در امانتهايش شريك و به من خوبى كرد. «1»

از مباهله تا عاشورا، ص: 282

روزى عمر به مغيرة بن شعبة گفت: هل أبصرت بهذه عينك العوراء منذ اصيبت؟! تو از آن روزى كه به چشمت صدمه خورد، با آن چشم معيوبت مى بينى؟! گفت: نه، گفت: أما والّله يعوّرنّ بنو أميّة الإسلام كما اعورّت عينك هذه، ثم ليعمينّه حتّى لايدرى أين يذهب و لا أين يجيى ء ... به خدا قسم بنى اميه اسلام را كور مى كنند همچنانكه چشم توكور شد و آن را به روزى مى أندازند ديگر معلوم نمى شود به كجا مى رود و از كجا مى آيد «1».

در آن شوراى كذائى، عبد الرحمن بن عوف با اينكه ميدانست كه على عليه السلام به هيچوجه شروط او را نخواهد پذيرفت، به ظاهر سه بار به حضرت پيشنهاد كرد اگر با سيره شيخين رفتار نمائى، من باتو بيعت مى كنم؟! فرمود: من با كتاب خدا و سنّت رسول خدا رفتار مى نمايم و به او فرمود: إنّ كتاب اللّه و سنّة نبيّه لايحتاج إلى

أجيرى (يعنى الى طريقة) أحد؛ أنت مجتهد أن تزوى هذا الأمر عنّى (الحديث) به درستى كه كتاب خدا و سنت رسول خدا به طريقه كسى احتياج ندارد، (تو كه اين همه اصرار در طريقه شيخين دارى و ميدانى كه من قبول نخواهم كرد) پس كوشش تو در اين است كه مرا از خلافت منزوى كنى (ديگر نيازى به مقدمه چينى ندارد) (تاآخرخبر) «2».

با اين صحنه سازى، عثمان كرسى خلافت را تصاحب نمود چون او شروط از پيش تعيين شده، (شوهر خواهرش) عبد الرحمن را پذيرفت.

ستمها و كارهاى نا شايست (از قبيل سوار كردن بنى اميه برگردن مسلمانها واجحاف در مصرف بيت المال و بذل و بخشش صدها هزارى به دامادش مروان و دار و دسته هاى خود و تبعيد اباذر صحابه رسول خدا وكتك زدن به عبدالله بن مسعود و پاره كردن فتق او و غش كردن عمّار در اثر كتك كارى او وو ...) شروع كرد و

از مباهله تا عاشورا، ص: 283

تادم مرگ هم عقب نشينى ننمود.

روزى به عبدالرحمن گفتند: هذا عمل يديك فقال: ماكنت أظنّ هذا أبداً! لكن للّه علىّ عَلَىّ أن لا أكلّمه أبداً ثمّ مات عبد الرحمن و هو مهاجر لعثمان حتّى قيل أنّ عثمان دخل عليه فى مرضه يعوده فتحوّل الى الحائط لايكلّمه اين نتيجه كار و دست آورد توست گفت: به خدا قسم من اين جورى نمى دانستم لكن به خدا سوگند ابداً با او حرف نميزنم او مُرد و با عثمان حرف نزد، «1» هنگام

مرگش، عثمان به عيادتش رفت، او رو به ديوار كرد و با او سخنى نگفت (آيا اين ندامت هاى ظاهرى كه معلوم نيست از كجا سرچشمه گرفته بود، مگر جواب اين همه جنايت هارا ميداد هيهات!!) «2»

عمر، خود همه چيز را پيش بينى كرده بود، ابن عباس گويد: با عمر ملاقات كردم پس از صحبت هاى زياد در باره اشخاص، گفتم: عثمان بن عفان چطور؟ گفت: اگر به خلافت برسد فرزندان ابى معيط و بنى اميه را برگردنهاى مردم سوارمى كند و مال خدا را به آنها مى بخشد به خدا اگر به خلافت برسد اين كارهارا خواهد كرد و اگر اين كارها را انجام دهد عرب به سوى او حركت كرده و او را خواهند كشت سپس ساكت ماند. «3»** عمر در لحظات آخر زندگى اش گفت: اگر كسى را جانشين تعيين كنم اين كار را بهتر از من كرده (يعنى ابى بكر) وإن أترك فقد ترك من هو خير منّى يعنى رسول اللّه صلى الله عليه و آله و اگر ترك كنم آنكه از من بهتر بود كرده است (يعنى رسول خدا «4»

خلاصه اين بخش»

خلاصه اين بخش» رسول خدا صلى الله عليه و آله با تشريفات ملكوتى، قدم به عالم ناسوت نهاد و در چهل سالگى با حضور أمين وحى الهى (جبرئيل) در غار حرا، به نبوت مبعوث گرديد.

بعد از بعثت، علاوه بر اينكه بيداد گرى مشركان در وطن، او را به ستوه آورد، در نهايت وادارش كرد، به شهر يثرب (مدينه منوره) هجرت كرده و جلاى وطن شود.

اما در اين شهر غربت نيز، عواملى اطراف او را گرفتند و در واقع عنكبوت وار، دورش

را با تارهاى فولادين (مكر و فريب و ظاهر سازى) تنيدند.

بنا به گفته ابن حزم اندلسى در پرتگاه راه «تبوك» و گردنه «أرشى» مابين جحفه و أبواء اقدام به ترور و از ميان برداشتن او كردند اما موفق نشدند.

درست است دين رسول خدا صلى الله عليه و آله در اين شهر با همت و فداكارى افراد شايسته و با ايمان، فراگير جزيرة العرب شد و در اين شهر برنامه هاى آسمانى خود را پياده نمود و به تمامى ملوك و رؤساى گيتى گردن فرازى كرد وو ..،

اما، نيز در اين شهر گروه زير زمينى، دوشا دوش او با ترفند هاى گوناگون، به تخريب پايه هاى ساختمان نوبنياد اسلام، به نام اسلام مشغول بودند و در هر مقطعى كه مناسب مى ديدند به كارها و روشهاى رسول خدا صلى الله عليه و آله اعتراض داده و براى آينده خود سنگربندى مى كردند و پايه هاى محكم مى چيدند. بعضى از آنها دختر به او دادند و بعضى ديگر از او دختر گرفتند؛ تا بدينوسيله از جريانهاى اندرونى و نهانى رسول خدا صلى الله عليه و آله اطلاع كافى به دست آورند. از بيرون خود مستقيماً و از درون وسيله دختران خود، به اوضاع سياسى و اقتصادى و و ..، اشراف كامل داشتند.

براى تحكيم كار و تقسيم مقام بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله، در كعبه، يك پيمان نامه شش نفرى نوشتند و در همانجا (اندرون كعبه) دفن كردند.

از مباهله تا عاشورا، ص: 285

متعاقباً پس از مدتى يعنى دقيقاً بعداز بيعت غدير خم كه موقعيتهاى خود را در خطر جدى ديدند و در مقابل عمل انجام شده قرار گرفتند،

چون هيچ گونه انتظار نداشتند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در آن جمع بيشمار حجاج نواحى مختلف كشور اسلامى، با يك اقدام تاريخى و شجاعانه، و با تصميم قدرتمندانه، تمامى رشته هاى چندين ساله اينها را، پنبه كرده و بباد فنا دهد؛

و احتمال نمى دادند رسول خدا صلى الله عليه و آله به همچون عمل مجدانه و ناگهانى دست بزند و در مدت چند دقيقه، به تمام آمال و آرزوهاى اينها خط بطلان بكشد.

بالإجبار و بر خلاف ميل باطنى خود، مات و مبهوتانه، اولين (بخّ، بخّ) گويان آن معركه شدند، پس از پايان آن روز تاريخى و فراموش نشدنى كه حجاج متفرق شده هر كسى راهى وطن خود شد، اينان نيز سر راه خود به مدينه در «عقبه أرشى» دست به ترور رسول خدا صلى الله عليه و آله زدند اما موفّق نشدند با اين دلهره، به مدينه وارد شده و در نيمه همان شب ورود، تشكيل جلسه داده و به شور پرداختند.

بعد از گفتگوهاى زياد به اين نتيجه رسيدند كه پيمان نامه دوم (صحيفه ملعونه ثانى) را با مواد محكمتر از پيمان نامه قبلى و با امضاى تعداد زياد (44) نفرى، نوشته و به وسيله أبوعبيده جراح كه، آن شب به او (امين امت) لقب دادند، به مكه فرستاده و در كنار صحيفه قبلى دفن كردند، تا محفوظ بماند و عند اللّزوم، از مفاد آن استفاده نمايند. از آن روز ببعد با كمال هوشيارى مراقب اوضاع بودند و از داخل و خارج اوضاع را زير نظر داشتند، تا اينكه دو ماه و چند روز بعد از جريان غدير خم، رسول خدا در

أثر مسمويت به بستر بيمارى افتاد.

رسول خدا صلى الله عليه و آله با وسيله جبرئيل از كارها و تصميمات نهانى گروه فشار، اطلاع كافى داشت، بدينجهت خواست در آخرين روزهاى عمر خود، افراد گروه را از شهر بيرون فرستد و مسافرت طولانى مؤته (محل شهادت جعفر طيار و يارانش براى انتقام گرفتن بفرستد). دستور داد جوانى بنام أسامة بن زيد با درجه فرماندهى سپاه،

از مباهله تا عاشورا، ص: 286

در يك فرسخى مدينه اردوگاه زند تا همه در آنجا جمع شده و حركت نمايند.

از اين طرف هم، كار گردان گروه فشار، هشيار بود و معنا و منظور پيامبر را از اين بسيج و تجهيز لشگر، خوب مى فهميد.

لذا با آن شگردهاى عامه پسند، هم لشگر اسامه را از حركت باز داشت و هم خود در صحنه حاضر بود، در نزديكى هاى خانه رسول خدا صلى الله عليه و آله وسيله عوامل اندرونى از ريز و درشت كارها و از وضع عمومى او كاملًا مطلع بودند، تا اينكه از اندرون گزارش دادند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله دوات قلم مى طلبد؛ با شنيدن اين خبر دود از كله شان بلند شد، بلا فاصله خود را به كنار بستر پيامبر رساندند يا اساساً از ابتدا، آنجا بودند و از ترس اينكه حادثه غير مترقبه پيش نيايد، دور آن حضرت را خالى نمى گذاشتند تا حضرت خواست به آوردن دوات قلم لب بگشايد، كار گردان گروه با يك نسبت كفرآميز «1» كه دور از شأن حتى يك فرد وحشى عرب بود، جلوى تصميم پيامبر را گرفت و اجازه نداد اين تصميم را اجرا كند.

به اطراف نگاه كرد ديد

دور و بريها از اين سخن نا راحت شدند بلا فاصله گفت:

كفانا كتاب اللّه با اين يك جمله احساسات آنها را مهار كرد.

از سنگينى گفتار وحشيانه او حضرت غش نمود وقتى كه به هوش آمد، گفتند: اى رسول خدا كاغذ قلم بياوريم؟! فرمود: بعد از آن سخن ديگر لازم نيست «2».

باز آنحضرت خواست، حدأقل بطور شفاهى منظورش را به مردم برساند فرمود:

إنّى تارك فيكم الثّقلين كتاب اللّه و عترتى لن يفترقا حتّى يردا علىّ الحوض و وصاياى فراوان ديگرى كه در كتابهاى مربوطه مشروحاً بيان شده است ولى

از مباهله تا عاشورا، ص: 287

متأسّفانه ديگر دير شده بود چون حضرت در داخل و خارج، حضور جدّى اعضاى گروه را مى ديد و به هر كارى كه مى خواست دست بزند، آن را خنثى مى كردند.

تنها كارى كه در آن دَمِ واپسين انجام داد، همه را از خانه بيرون كرد و فقط بچه هايش را به آغوش كشيد و با چشم گريان آنها را مى بوسيد و وداع مى گفت و به روزهاى تاريك آنها أشك مى ريخت.

پدر خانمها و دار ودسته آنها، آن پيامبر با عظمت را، اين گونه بدرقه كردند! در آن شهر غريب در ميان چهار عضو آل عبا عليهم السلام با ريختن أشك حسرت براى گرفتاريهاى آينده آنها، چشم از اين جهان بيوفا، فرو بست و براى هميشه خدا حافظى كرد و بچه هايش را در ميان آن گرگان وحشى بى سر پرست گذاشت و خود به ملكوت أعلى پيوست. (بدترين بدرقه با برترين امام)

تا خبر رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله به شهر و اطراف شهر پيچيد، كار گردان گروه، بدون تأخير، در سقيفه بنى

ساعدة حضور يافت و زمام امور را در دست گرفت پس از سه روز تلاش و بگير و ببند و وعده وعيد بالأخرة شخص مورد نظر و از پيش تعيين شده را، در كرسى خلافت مستقر كرد تازه به يادشان آمد كه پيغمبر از دنيا رفته است. در خانه بظاهر سوت كور و در باطن، پر شور و غوغا، حاضر شدند ديدند على عليه السلام بدن شريف را غسل داده و كفن كرده و نماز خوانده و آماده دفن، نموده است.

أفّ بر اين دنيا و دنيا پرستان باد كه همه چيزشان را فداى هدف مى كنند. در متن كتاب خوانديد كه عايشه مى گفت: وقتى صداى بيل را شنيديم فهميديم رسول خدا را دفن مى كنند. نمى دانم حكمت اين پيشامدها چيست كه؟!

جنازه أشرف كاينات با حضور چند نفر أعضاى خانواده اش، و دختر دلبند او شبانه و مخفيانه باهفت نفر، و وصى او باز شبانه فقط همراه پسرانش پنهانى به خاك سپرده شوند؛ فرزندش حسن نيز باقلب مسموم و جگر پاره پاره و باتن تير باران شده

از مباهله تا عاشورا، ص: 288

و در نهايت فرزند ديگرش در ملاء عام و در ميان بيش از سى هزار مدعيان اسلام اعدام و بچه هايش اسير و سر گردان كوه و بيابان شوند!!.

بنازم بر حكمتت اى خداى مهربان در پشت پرده براى صاحبان اين عشق سوزان و عاشقان دلسوخته، چه پنهان كرده اى كه ما بى خبريم و اينها هشيار، و ما در خواب غفلتيم و اينها بيدار.

اين شخصيت كه در اين بخش قطره اى از درياى بيكران غم او بيان گرديد، نفر اول اعضاى پنجگانه أهل كساء و (آل عبا عليهم

السلام) است كه مسيحيان نجران از ميدان نفرين آنها عقب نشينى كرده و آماده پرداخت جزيه شدند.

آرى اين اولين نفر از آل عبا و حاضرين در ميدان مباهله بود كه با يك دنيا درد و رنج، نگرانى و شكايت، بدرود حيات گفت، و به ملكوتيان پيوست؛

بلى اين سلسله جنبان عالم امكان، در دست يك مشت انسان نماها و مدعيان اسلام، عمر پر بركت خود را به گونه اى بپايان برد كه با يك جمله كوتاه، خلاصه و چكيده بيست و سه سال دوران مأموريت الهيّه اش را بيان فرمود: ماأوذى نبىٌّ مثل ماأوذيت هيچ پيغمبرى، به اندازه من اذيت نشد.

از مباهله تا عاشورا، ص: 289

«قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله».

«مامن نبىّ الّا و له نظير فى أمّته و علىّ نظيرى».

«الرّياض النّضرة: 2/ 164»

بخش 3 مولود كعبه على عليه السلام

اشاره

بخش 3 مولود كعبه على عليه السلام از مباهله تا عاشورا، ص: 291

بخش 3 «مولود كعبة» «على عليه السلام» جرجى زيدان گويد: «دنيا مانند ليوانى كه توپ بزرگى در آن جانگيرد، نتوانست بزرگى و عظمت على را در خود جادهد» (ظرفيت حمل وجود على را نداشت بدينجهت آنطور كه شايسته آن بود شناخته نشد و از دنيا

ناشناخته گذشت)

در تاريخ جهان، از أنبياء گرفته تا فرد عادى، بغير از على عليه السلام نمى توان كسى را پيدا كرد، كه در سيد أيام (جمعه) در ماه حرام (رجب) در بيت الحرام، أبوالائمة الكرام و أشرف أمكنة و مقدس ترين محل روى زمين، يعنى داخل كعبه معظّمة، از مادر متولد شده و قدم به دائره وجود، گذارد.

جائى كه از ناسوتيان گرفته تا لاهوتيان و از ملكوتيان تا جبروتيان، كسى جز اين مولود مبارك، در آنجا چشم به دنيا نگشوده بود، هيچ مادرى را سراغ نداريم اين مدال افتخار را بر سينه زند، جز «فاطمه بنت أسد» مادر اين نوزاد ملكوتى.

مكانى كه هيچ ناپاكى از زن و مرد، حق ورود كه، نه، بلكه حق دست زدن به ديوار بيرونى آنجا راهم ندارد.

ديوار بيرونى جاى خود دارد، بلكه نشستن در اطراف آن حرام و استفاده از فضاى پيرامون آن غير مجاز است؛ چون محل تولد او در قلب مسجد الحرام، كه نه تنها ورود به فضاى داخل آن بلكه تكيه به سمت خارج آن نيز نامشروع شناخته شده است.

پس اين مولود كيست و چيست كه اين همه غير مجازها بر او جايز و حرامها به

از مباهله تا عاشورا، ص: 292

مادرش حلال و در محوريت كل روى زمين (مسجدالحرام) و در اندرون مركزيت آن «يعنى كعبه» قدم به دائره وجود نهاد!؛

ولادت مولود كعبه در كعبه، در شناساندن شخصيت او بر جهانيان، پرده خيلى از اسرار را برداشته و نقاب از روى سرّ مگوهاى زيادى

را كنار زده و آشكار ساخته است؛ خداوند تنها او را به اين مقام اختصاص داد، كه در حرم خود و داخل كعبه خود، از ميهمان تازه وارد و مادرش، سه روز تمام، با أنواع نعمتهاى بهشتى اش پذيرائى نمايد. «1»

مادرى را درد زايمان به ستوه آورده و به كعبه پناه برده و در برابر كعبه ايستاده و نظربه آسمان افكنده و از خداى كعبه در به وجود آوردن بچه اش اينگونه استمدادكرده و يارى مى طلبد،!

پروردگا را من ايمان آورده ام به تو و بهر پيغمبر و رسولى كه فرستاده اى و بهر كتابى كه نازل گردانيده اى و تصديق كرده ام به گفته هاى جدّم ابراهيم خليل كه خانه «كعبه» بنا كرده اوست؛ از تو سؤال مى كنم بحق اين خانه و بحق آن كسى كه اين خانه را بنا كرده است و بحق اين فرزندى كه در شكم من است و با من سخن مى گويد و با سخن گفتن خود مونس من گرديده است و يقين دارم كه او يكى از آيات جلال وعظمت تست، ولادت او رابر من آسان بگردان!. «2»

خداى كعبه بى درنگ همان ركن پناه گرفته اش را شكافت و مادر رنجور را در جلوى چشمان قريشيان و حاضرين در مسجد الحرام، در اندرون كعبه اش، جا داد و از نظرها پنهان نمود؛ خبر اين واقعه بى سابقه، در مدت كوتاهى در كوى و برزن مكه و

از مباهله تا عاشورا، ص: 293

پيرامون آن، پيچيد به طورى كه زن و مرد و خورد و كلان، فضاى

مسجدالحرام را پر كرده و سه شبانه روز انتظار مى كشند تا برايشان مكشوف شود، كه حال و كار اين مهمان خدا به كجا منتهى خواهد شد.

در كوچه به كوچه و خانه به خانه مكه صحبت از اين جريان شگفت انگيز است؛ و كليد داران و بزرگان قبايل هرچه تلاش مى كنند دَرِ كعبه را باز كنند تا از اسرار درونى آن سر در آورند ولى به نتيجه نمى رسند.

همه مات و همه مبهوت، همه حيران و سرگردان، كه ميزبان، چگونه از مهمانش پذيرائى مى كند، كدام قابله به مادر او كمك مى نمايد و كدام پرستار افتخار پرستارى او را دارد با چه آبى او را شستشو مى دهند و با كدام پارچه او را خشك مى كنند، اساساً مگر او مانند بچه هاى ديگر به دنيا آمد؟! آيا مادرش او را مانند همه مادران، به دنيا آورد؟! ياپاك و مطهر و از مسير ران راست مادر. «1» و ختنه شده «2»

آيا در آن سه روز و سه شب، مادر با چيزى تغذيه و تخليه نشد و نخوابيد، و به

از مباهله تا عاشورا، ص: 294

نوزادش شير نداد و اين مهمان تازه وارد در اين مدت از معده خود چيزى فرو نفرستاد؟!.

آيا ميزبان و مهماندار او، مى خواست با كدام مدالهاى ويژه او را مفتخر كند و به عالميان معرفى نمايد تا در آينده از وجود و امتيازات اختصاصى او بهره مند شوند!؛

ثمّ خرجت بعد الرّابع و بيدها أميرالمؤمنين عليه السلام ثمّ قالت: إنّى فضّلت على من تقدّمنى من النّساء لأنّ آسية

بنت مزاحم عبدت اللّه عزّ و جلّ سرّاً فى موضع لا يحبّ اللّه أن يعبد فيه إلّا اضطراراً، و إنّ مريم بنت عمران هزّت النّخلة اليابسة بيدهاحتّى أكلت منها رطباً جنيّاً، و إنّى دخلت بيت اللّه الحرام فأكلت من ثمار الجنّة و أوراقها (و أرزاقها) فلمّا أردت أن أخرج هتف بى هاتف: يا فاطمة سمّيه عليّاً فهو علىٌّ، واللّه العلىّ الأعلى يقول إنّى شققت اسمه من اسمى، و أدّبته بأدبى، ووقفته على غامض علمى، و هو الّذى يكسر الأصنام فى بيتى، و هو الّذى يؤذّن فوق ظهر بيتى، و يقدّسنى و يمجّدنى، فطوبى لمن أحبّه و أطاعه، و ويل لمن أبغضه و عصاه «1»

سپس روز چهارم (ميزبان اورا مرخّص كرد و از كعبه) بيرون آمد و اميرمؤمنان عليه السلام دردستش بود و گفت: اى مردم خداوند مرا بر زنان پيش از من برگزيد، چون آسيه دختر مزاحم، خدا را در پنهانى در جائى مى پرستيد كه خدا دوست نداشت در آنجا پرستيده شود، مگر اينكه ضرورت ايجاب نمايد، و مريم دختر عمران با دستهاى خود درخت خشك خرما را تكان داد: برايش خرماى تازه ريخته شد و از آن خورد (و قوّت گرفت)

و من به بيت اللّه الحرام داخل شدم، از ميوه ها و رزقها و ورقهاى بهشتى خوردم هنگامى كه خواستم از آنجا بيرون آيم هاتفى مرا صدا زد و گفت: اى فاطمه او را

از مباهله تا عاشورا، ص: 295

على نامگذارى كن پس او على است و خدا، على أعلى

و گفت: نام اورا از نام خودم پاره كردم و خودم اورا با آداب خودم تأديب نمودم (ادب ياد دادم) و اورا به مشكلات علم خودم واقف كردم (اسرارى دانش خود را بر او گشودم)، اوست كه بتها را درخانه من، مى شكند، اوست كه در بالاى خانه ام أذان خواهدگفت، و او مرا تقديس و تمجيد خواهد كرد، پس پاكى باد «1» بر آن كس كه اورا دوست دارد، و واى به حال كسى كه او را دشمن دارد و به حرفش گوش ندهد.

مادر از مهمانى خدا مرخص شد و بچه نازنينش را بغل كرده بيرون آمد زنان مكه پيرامونش را گرفته و مردانشان از دور نظاره گر اين واقعه حيرت انگيزند

از مادر جريان اندرون كعبه را مى پرسند در آنجا برايت چه گذشت بچه ات را چگونه به دنيا آوردى و قابله و مامايت كِه بود و او را با كدام آب شستى و با چه پارچه اى خشكش كردى و دهها سؤال ديگر.

مادر پاسخ مى دهد: من وقتى كه از سمت شكسته ديوار وارد كعبه شدم و ديوار به حال عادى برگشت، مرا كمى هراس برداشت، و در اين فكر بودم چگونه بچه به دنيا خواهدآمد وسر گذشتم چه خواهد شد؛

ناگهان ديدم از چهار گوشه كعبه چهار خانم با جلالت، ظاهر و به من نزديك شدند؛

شماكيستيد؟! من مادرت حوايم و او سارا و اين مريم و آن يكى آسيه بنت مزاحم زن فرعون (در بعض روايت كلثم خواهر موسى) است؛

براى چه آمده ايد؟ براى كمك به تو (و كارهاى زنانه كه احتياج خواهى داشت) همگى آماده شده اند تا از ميهمان خدا پذيرائى نمايند؛

ناگهان ولىّ خدا مانند آفتاب درخشان،

پاك و مطهر در زمين كعبه قرار گرفت و سر به سجده نهاد و با انگشت به آسمان اشاره كرد و گفت: أشهد أن لاإله ألّا اللّه و أشهد أنّ

از مباهله تا عاشورا، ص: 296

محمّداً رسول اللّه، بمحمد يختم اللّه النّبوّة و بى يتمّ الوصيّة، و أنا أميرالمؤمنين.

ناگهان از يك ناحيه بيت، حوريانى ظاهر شدند و آب بهشتى آورده و درطشت شست و شو داده و با حوله هاى بهشتى خشكش نمودند و سه روز از ميوه هاى بهشتى تغذيه ام كردند. «1»

پدر با كمال افتخار نوزادش را از مادر تحويل گرفت وقتى كه با او روبرو شد؛

قال علىّ عليه السلام السّلام عليك يا أبة و رحمة اللّه و بركاته، ثمّ تنحنح و قال بسم اللّه الرّحمن الرّحيم* قد أفلح المؤمنون الايات «2» رسول خدا صلى الله عليه و آله كه آن وقت سى سال داشت به مادر نوزاد فرمود: اجعلى مهده بقرب فراشى، و كان رسول اللّه صلى الله عليه و آله يلى أكثر تربيته، و كان يطهّر عليّاً فى وقت غسله و يوجره الّلبن عن شربه، و يحرّك مهده عند نومه، و يناغيه فى يقظته، و يحمله على صدره و يقول: هذا أخى و وليّى و ناصرى و صفيّى و ذخرى و كهفى و ظهرى و ظهيرى و وصيّى و زوج كريمتى و أمينى على وصيّتى، و خليفتى و كان يحمله دائماً و يطوف به جبال مكة و شعابها و أوديتها «3»

گهواره او را نزديك رختخواب من قرار ده و رسول

خدا صلى الله عليه و آله بيشتر تربيت او را خود انجام ميداد، موقع نظافت، تطهيرش مى كرد و شيرش را مى داد و موقع خواب، گهواره اش را حركت مى داد، در بيدارى برايش آرام آرام، مى خواند، برسينه اش حمل مى كرد و مى فرمود: اين برادر، ولى، ياور، و

از مباهله تا عاشورا، ص: 297

خالص، و ذخيره، و پشت و پشتوانه ام، وصى،، و شوهر كريمه ام، و امين وصيّتم، و خليفه من است؛ او را هميشه حمل مى كرد و در كوهها و دره ها و نهرهاى مكه، مى چرخانيد.

أبوعلى همام گويد: وقتى كه على عليه السلام متولد شد، أبوطالب در حالى كه على عليه السلام در سينه اش بود، دست فاطمه بنت اسد را گرفت، و با خود به أبطح برد و (رو به آسمان نمود) و ندا كرد:

ياربّ ياذالغسق الدّجىّ**** والقمر المبتلج المضىّ

بيّن لنا من حكمك المقضىّ**** ماذاترى فى اسم ذالصبىّ

ناگهان چيزى شبيه ابر آمد و بر سينه ابو طالب چسبيد، ابوطالب آن شيى ء را به سينه چسبانيد، فلمّا أصبح إذاً هو بلوح أخضر فيه مكتوب: چون صبح فرا رسيد ديدند يك لوح اخضرى است كه در آن نوشته شده است؛

خصّصتما بالولد الزّكىّ و الطّاهر المنت جب المرضىّ

فإسمه من شامخ علىّ علىّ أشتق من

العلىّ آرى او على است نامى كه ميهماندارش خود نامگذارى كرد و از نام علىّ الأعلاى خود منشق نمود.

روزى سلمان و اباذر و مقداد و عمار و حذيفه و ابوالهيثم و خزيمه و ابوالطفيل عامربن واثله به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيده و با حالت غمبار گفتند اى رسول خدا صلى الله عليه و آله از قوم (دار و دسته مخالف) پشت سر برادر و پسر عمويت (على) حرفهائى مى شنويم كه ما را نا راحت مى كند رسول خدا ضمن روايت مفصلى كه براى آنها درباره على عليه السلام تشريح نمود (تا به اينجا رسيد كه: مادرش (فاطمه بنت اسد) به من گفت دستت را دراز كن، دست راستم را به سويش بردم، ديدم على روى دست من است، دست راستش را به گوش راست خود گذاشته أذان و اقامه ابراهيمى، مى گويد و به يگانگى خدا و به رسالت من، شهادت مى دهد سپس به

از مباهله تا عاشورا، ص: 298

طرف من خم شد و گفت: السّلام عليك يا رسول اللّه، ثمّ قال: لى يا رسول اللّه أقرء؟! قلت إقرأ فوالّذى نفس محمّد بيده لقد ابتدأ بالصّحف الّتى أنزلها اللّه عزّ و جلّ على آدم فقام بها شيث، فتلاها إلى آخر حرف فيها سلام برتوباد اى رسول خدا آيا بخوانم؟! گفتم بخوان، قسم به خدائى كه جانم در دست اوست، شروع كرد به خواندن صحيفه هائى كه خداوند به آدم نازل كرده بود و پسرش شيث آن را پايدار

ساخته بود، از اول تا آخر به گونه اى تلاوت كرد، اگر شيث زنده بود اعتراف مى كرد او از من بلدتر است و صحف نوح و صحف ابراهيم را تلاوت نمود، سپس توراة موسى را، قرائت كرد كه اگر زنده بود اقرار مى كرد بأنّه أحفظ منها بعد زبور داود و انجيل عيسى را خواند اگر حاضر بودند اعتراف مى كردند او (على) حافظتر از آنان است؛

ثمّ قرأ القرآن الّذى أنزل اللّه علىّ من أوّله الى آخره فوجدته يحفظ كحفظى السّاعة من غير أن أسمع من آية ثمّ خاطبنى و خاطبته بما يخاطب الأنبياء، الأوصياء ثمّ عاد الى طفوليّته و هكذا أحد عشر إماماً من نسله، فلِمَ تحزنون سپس قرآنى را كه براى من نازل شده است، از اول تا آخر قرائت نمود، ديدم آن طور كه الان من حفظم همان طور حفظ بود، بدون اين كه من آيه اى را پيش از او (از كسى) شنيده باشم (يعنى هنوز به من دستور ابلاغ نيامده بود و كسى هم حتّى از يك آيه آن اطلاع نداشت) پس با من طورى سخن گفت و من نيز با او، همان طور كه انبياء با اوصياء خود حرف مى زند با احترام رسالت و نبوت بامن گفتگو كرد سپس به حالت بچه گى اش برگشت و اين چنين است يازده امام از نسل او پس (اى سلمان و فلان وفلان) شما چرا از شماتت دشمنان غمگين مى شويد (تا آخر روايت) «1»

«تعيين خليفه و وصى»

اشاره

«تعيين خليفه و وصى» رسول خدا صلى

الله عليه و آله از روز اول ولادت على عليه السلام «1»

تابعثت و از اول بعثت تا آخرين لحظات عمر، در مقاطع مختلف و مناسبتهاى مقتضى سعى مى كرد جانشين خود را به مسلمانها معرفى و جا افتاده نمايد، از اجتماع خانوادگى (يوم الدّار والإنذار) گرفته تااجتماع هفتاد يا صد و بيست هزارنفرى غدير خم و پس از آن تا پايان عمر شريفش بابيان علو درجات و عظمت مقام خليفه مورد نظرخود (اميرمؤمنان على عليه السلام) مى خواست تا خودش در قيد حيات است، مسئله خلافت جابيفتد، و مسلمانها بسوى على عليه السلام گرايش پيدا كنند، واختلافى پيش نيايد، اما نتيجه اين همه تلاشها و كوششها به كجا انجاميد و بعد از اين همه كش و قوسها چه نتيجه اى به دست آمد، در خلال اين بخش مطالعه خواهيد نمود

ولى ابتداءاً لازم است به پاره اى از مطالب مورد قبول همه فرقه هاى اسلامى اشاره اى داشته، و در نهايت نتيجه گيرى كلى نماييم

«باأنبياء در باطن و بامن در ظاهر»

«باأنبياء در باطن و بامن در ظاهر» بعث علىّ مع كلّ نبىّ سرّاً و بعث معى جهراً على با تمامى انبياء درباطن و با من در ظاهر برانگيخته شده است. «1»

امام صادق عليه السلام: كان علىّ عليه السلام مع رسول اللّه فى غيبته و لم يعلم به أحد على با رسول خدا در پنهانى اش بود كه كسى از آن اطلاعى نداشت. «2»

از مباهله تا عاشورا، ص: 303

اين روايت يكى از مشكلات أخبار و غوامض أسرار أمير مؤمنان عليه السلام است «1» كه براى هر صاحب عقلى دليل روشن و برهان شفّاف بر ولايت الهيّه اوست

«2 برادر، وصى، و خليفه من»

«2 برادر، وصى، و خليفه من» در سال سوم بعثت، وقتى كه آ يه شريفه و أنذر عشيرتك الأقربين «2»

يعنى نزديكان عشيره خود را انذار كن (وبه سوى خدا ونبوت خود دعوت نما) نازل شد، حدود چهل نفر از عمو و عموزادگان خود، از اولاد عبدالمطلب را، گرد آورده و دورهم جمع كرد (آن را يوم الدّار گويند) باشير و غذاى كم «3» از آنها پذيرائى نموده و آنان را سيرنمود، فرمود: كداميك از شماها مى خواهد بعد از من، وارث و برادر و وصى و

از مباهله تا عاشورا، ص: 304

وزير و خليفه من باشد، سه بار اين كلمات را تكرار نمود اما هيچيك از آنان جواب ندادند مگر على بن ابى طالب عليه السلام كه در هر سه مورد پاسخ مثبت داد.

فرمود: اى فرزندان عبدالمطلب، (آگاه و شاهد باشيد) هذا أخى و وصيى و خليفتى فاسمعوا له و أطيعوا اين برادر و وصى و خليفه من بعد از من در ميان شما است (اشاره به امير مؤمنان على عليه السلام، نمود) «1».

اين روايت را دانشمندان زيادى از

اهل تسنن: دركتابهاى حديثى و تفسيرى خود در تفسير آيه شريفه و قاطبه علماء شيعه بامختصر تغييرى آورده اند، كه با نص صريح و با ضرس قاطع، خلافت و وصايت امير مؤمنان عليه السلام را بيان نموده است

«3 (در مقام هارون به موسى»

«3 (در مقام هارون به موسى» حضرت موسى عليه السلام به خدا عرض كرد و اجعل لى وزيراً من أهلى، هارون أخى أشدد به أزرى و أشركه فى أمرى «2»

(خدايا) از اهل بيت خودم برادرم هارون را براى من وزير قرار ده تا با او كمرم محكم شود، و او را شريك كارم، نما، در جواب آمد قال قد أوتيت سؤلك يا موسى «3»

خواسته هايت به اجابت رسيد اى موسى، و در جاى ديگر خداوند مى فرمايد: و لقد آتينا موسى الكتاب و جعلنا معه أخاه هارون وزيراً «1» از مباهله تا عاشورا، ص: 305

همانا به موسى كتاب داده و برادرش هارون را وزيرش قرار داديم.

در جاى ديگر به برادرش مى فرمايد: أخلفنى فى قومى و أصلح و لاتتبع سبيل المفسدين «2»

در ميان قوم من ازسوى من جانشين و اصلاح گر باش و براه مفسدان تبعيت نكن.

در اين آيات بر وزارت و خلافت و شركت حضرت هارون بابرادرش، در امر تبليغ، تصريح شده است، و روايتى كه مورد قبول فريقين و از احاديث متواتر به شمار آمده

است، حديث «منزلة» است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به اميرمؤمنان عليه السلام فرمود: أماترضى أن تكون منّى بمنزلة هرون من موسى إلّا أنّه لا نبى بعدى «3»

اى على آيا راضى نمى شوى براى من مانند هارون باشى نسبت به موسى (يعنى تمامى مقامات و درجات هارون را، دارا شوى) فقط بعد از من پيغمبرى نخواهد بود.

«تو از من و من از توأم»

«تو از من و من از توأم» أنا منك و أنت منّى ... «4»

اى على! من از تو و تو از منى ...

ما من نبىّ إلّا و له نظير فى أمّته و علىّ نظيرى هيچ پيامبرى نيست جز آنكه در ميان امت خويش همانندى دارد، و على همانند من است. «5»

از مباهله تا عاشورا، ص: 306

علىّ منّى بمنزلتى من ربّى مقام على عليه السلام نزد من بسان مقام من نزد پرورد گار من است. «1»

در جنگ احد هنگامى كه همه از ميدان جنگ فرار كردند، پيغمبر صلى الله عليه و آله رو به سوى آنها كرده و فرمود: أنا محمد، أنا رسول اللّه لم أقتل و لم أمت، (اى مسلمانهاكجا فرار مى كنيد) من محمدم، من فرستاده خدايم، من كشته نشده ام و من نمرده ام (من اينجايم).

فلانى و فلانى متوجه رسول خدا شده با لحن استهزاء آميز گفتند: الان باز مارا، مسخره مى كند، (ديگر كار از كار

گذشته) چون همگى فرار كرديم كسى با پيغمبر نماند، جز أبودجانه (سماك بن خرشة) و على عليه السلام.

رسول خدا صلى الله عليه و آله ابو دجانه را صدا زد و فرمود: اى ابودجانه! تو چرا نمى روى؟ تو از بيعت من آزادى، يعنى برو خودت را نجات ده فأمّا علىّ فهو أنا و أنا هو، اما على (اگر خيال مى كنى او چرا نرفته است بدانكه) او منم و من اويم (با همان وضع ماندند تا) لشكر آسمانى رسيد و جبرئيل در كنار رسول خدا ايستاد و به على عليه السلام اشاره نمود و گفت: يا محمّد إنّ هذه لهى المواسات، اى محمد اين است (ايثار و) فدا كارى واقعى، حضرت فرمود: إنّ عليّاً منّى و أنا منه، على از من و من از اويم (تاآخر خبر) «2»

«دستور خدا»

«دستور خدا» هنگام وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله حضرت زهراء عليها السلام ناتوانى و حالت نزار حضرت را

از مباهله تا عاشورا، ص: 307

ديد، گريه گلويش را گرفته اشك چشمش جارى شد، فرمود: چرا گريه مى كنى؟

توكل به خدا كن (تاجائى كه فرمود:) اى فاطمة خداوند پدرت را اختيار نمود و او را پيغمبر قرار داد، و به كافّه خلق مبعوث كرد، سپس على را اختيار نمود و مرا مأمور كرد تا ترا به او تزويج نمايم

و أتّخذته بأمر ربّى وزيراً و وصيّاً إنّ عليّاً أعظم المسلمين على المسلمين بعدى حقّاً واو را با امر خدايم، وزير و وصى خود تعيين نمودم به درستى كه على در حقيقت بعد از من بزرگترين مسلمانها است بر همه مسلمانها (تاآخرخبر). «1

6 «وصى و وارث منى»

6 «وصى و وارث منى» عمار گويد: وقتى كه وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله، نزديك شد، به على عليه السلام راز زيادى گفت، سپس فرمود: ياعلى أنت وصيّى و وارثى، قد أعطاك اللّه علمى و فهمى اى على وصى و وارث من توئى، خداوند علم و فهم مرا بتو عطانموده است (تاآخرخبر) «2

7 «پرچم هدايت و نور دين»

7 «پرچم هدايت و نور دين» هنگام وفاتش به على عليه السلام فرمود: إعلم يا أخى إنّ القوم سيشغلهم عنّى مايشغلهم، فإنّما مثلك فى الأمّة مثل الكعبة، نصبها اللّه للنّاس علماً، و إنّما تؤتى من كلّ فجٍّ عميق

از مباهله تا عاشورا، ص: 308

و نأىٍ سحيق و لاتأتى و إنّما أنت علم الهدى، و نورالدّين و هو نور اللّه يا أخى، والّذى بعثنى بالحق لقد قدّمت إليهم بالوعيد بعد أن أخبرتهم رجلًا رجلًا ما افترض اللّه عليهم من حقّك، و ألزمهم من طاعتك، و كلٌّ أجاب و سلّم إليك الأمر، و إنّى أعلم خلاف قولهم «1»

. بدان اى برادر بزودى اينها را چيزى كه پيش خواهد آمد (سقيفه و نزاع خلافت و در نهايت رياست) سرگرم مى كند، مثل تو مانند كعبة است كه خداوند آن را براى مردم

راهنما و نشان قرار داده است، همانا به سوى تو ميايند از هر دره و شكاف عميق و مسافت دور، و اماتو به سوى كسى نمى روى؛

و به يقين تو پرچم هدايت و نور بخش دينى و آن نور خدااست، اى برادر قسم به خدائى كه مرا بحق، برانگيخته هر تك تك آنهارا ترسانده و حق واجب ترا برآنها خبر داده ولزوم طاعت ترا فهماندم، همه آنها جواب مثبت داده و برتو تسليم شدند در حالى كه من خلاف گفتار آنان را مى دانم!

«8 على را دشمن نداريد»

«8 على را دشمن نداريد» به هنگام رحلت پس از آنكه تمامى ادوات جنگ و مركبها وسائر اموال خود را به على عليه السلام تحويل داد، و در حضور همه مهاجرين و انصار، انگشترش را به انگشت أمير مؤمنان عليه السلام كرد، فرمود: (اى على اين را بدان) اين كار را در حال حياتم و در مقابل شهود بدانجهت انجام دادم، تاكسى بعد از من (در امر خلافت) باتو منازعة نكند (و مزاحم تو نشوند).

پس فرمود: اى على مرا بنشان، او را نشانيده برسينه خود تكيه داد در حالى كه از شدت ضعف سرمبارك به بدنش سنگينى مى كرد، به طورى كه همه حاضرين

از مباهله تا عاشورا، ص: 309

شنيدند فرمود: إنّ أخى و وصيّى و وزيرى و خليفتى فى أهلى، علىّ بن أبى طالب، يقضى دينى

و ينجز موعدى، يا بنى هاشم يا بنى عبدالمطلب! لا تبغضوا عليّاً و لا تخالفوا من أمره فتضلّوا، و لا تحسدوه و ترغبوا منه فتكفروا (الخبر) «1»

همانا برادرم و وزير و جانشين من (و برگزيده من درميان يعنى از ميان اهل بيتم نه اينكه براى) اهلبيتم، على بن ابيطالب است، او قرضهايم را ادا مى كند، وعده هائى كه (به مردم) داده ام وفا مى كند و انجام ميدهد.

اى اولاد هاشم و اى اولاد عبدالمطلب به على كينه نورزيد، و با او مخالفت نكنيد كه گمراه مى شويد، وبه او رشك نبريد و از او دورى نكنيد كافر مى شويد

9 «صفوراء و عائشة»

9 «صفوراء و عائشة» عبد اللّه بن مسعود گويد: از رسول خدا سؤال كردم، وقتى كه از دنيا رفتى كهِ ترا غسل مى دهد؟ فرمود: هر پيغمبرى را وصىّ او غسل ميدهد، پرسيدم اى رسول خدا پس وصى تو كيست؟ گفت: وصى من على بن ابى طالب است، گفتم: اى رسول خدا بعد از تو چند سال ميماند؟ فرمود: سى سال، چون يوشع بن نون وصى موسى بعد از او سى سال عمر كرد و زنش صفراء (صفوراء) برعليه او خروج نمود و گفت: من بر كار خلافت از تو سزاوار ترم و با موسى جنگيد و مغلوب و اسير شد، موسى با او بانيكى رفتار نمود، بعد از من هم دختر ابى بكر با چندين هزار نفر از امتم بر عليه «على» خروج كرده و جنگ مى كند و مغلوب مى شود، «على» او را اسير

از مباهله تا عاشورا، ص: 310

مينمايد و به خوبى با او رفتار مى كند، در باره دختر ابوبكر، خداوند اين آيه را نازل فرمود: «و قرن فى بيوتكنّ و لا تبرّجن تبرّج الجاهليّة الأولى «1»

و در خانه هاى خود بمانيد، و همچون دوران جاهليت (در ميان مردم) ظاهر نشويد» مراد از أولى، صفراء دختر شعيب است. «2

10 «پرچم بزرگ دين»

10 «پرچم بزرگ دين» در آخرين خطبه اى كه گاه سخن مى گفت و گاه ساكت مى شد فرمود: اى گروه مهاجرين و انصار و هركس كه امروز از جن و انس در اينجا حضور داريد، حاضرين به غائبين برساند، آگاه باشيد كتاب خدا را در ميان شما گذاشتم (و به دست شما سپردم، اين را بدانيد كه) در آن است نورهدايت و بيان، هيچ چيزى را خداوند در آن فرو نگذاشته است، از طرف من حجت خداست بر شما، و حجّت ولىّ من است، و خلّفت فيكم العَلَم الأكبر علم الدين و نور الهدى وصيّى على بن ابيطالب، ألا هو حبل اللّه فأعتصموا به جميعاً و لا تفرّقوا عنه و به جا گذاشتم در ميان شما پرچم بزرگ دين و نور هدايت، وصى خودم على بن ابيطالب را، اوست ريسمان (محكم) خدا (بعد از من)، پس همگى به (دامن) او چنگ زنيد و از اطراف او پراكنده نشويد به ياد آوريد روزى را كه دشمنان

همديگر بوديد، خداوند، ميان دلهاى شما را به وسيله من مهربانى داد و با نعمت خدا برادران يكديگر شديد

از مباهله تا عاشورا، ص: 311

أيّها النّاس هذا علىّ بن أبى طالب كنز اللّه اليوم و مابعد اليوم، اى مردم اين على پسر ابيطالب گنج خداست امروز و بعد از امروز، هركس او را امروز و بعد از آن، دوست بدارد به عهدى كه باخدا بسته وفادار مانده و واجب خود را ادا كرده است، و هركس او را امروز و بعد از آن دشمن بدارد، در روز قيامت كر و كور مى آيد و حجتى در پيش خدا ندارد، فرمايش خود را ادامه داد تا به اينجا رسيد كه فرمود: «على أخى و وارثى، و وزيرى و أمينى و القائم بأمرى و الموف بعهدى على سنّتى (الخبر) على برادر و وارث و وزير و امين من است و انجام دهنده كارهاى من است و مانند خودم به جا رساننده تعهدهاى من است». «1

11 «پدران مؤمنان»

11 «پدران مؤمنان» اين روايت باطريق اهل بيت از امير مؤمنان عليه السلام واردشده است فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله به من امر كرد در ميان مردم ندا در دهم: آگاه باشيد! هركس در اجرت اجيرى ستم كند از رحمت خدا دور باد، آگاه باشيد! هركس غير از موالى خود ديگرى را دوست

بدارد لعنت خدا براو باد.

آگاه باشيد هر كس پدران خود را سب نمايد لعنت خدا بر او باد

اين مأموريت را انجام دادم، عمربن خطاب به من گفت: آيا آنچه را كه ابلاغ نمودى تفسيرى دارد؟ جواب دادم: خدا و رسولش مى داند.

پس عمر با گروهى از اصحاب، پيش رسول خدا رفتند، عمر گفت: اى رسول خدا آيا آنچه كه على بن ابيطالب اعلان مى كرد تفسيرى دارد؟ فرمود: بلى، من امر كردم

از مباهله تا عاشورا، ص: 312

آن مطالب را اعلان نمايد، آگاه باشيد هر كس در مزد اجيرى ظلم كند لعنت خدا براو باد خداوند فرمود: «قل لا أسئلكم عليه أجراً إلّاالمودّة فى القربى «1»

پس هركس دراجرت ما ستم كند لعنت خدا براو باد»

من او را امر كردم نداكند: «من توالى غير مواليه فعليه لعنت اللّه، و اللّه يقول «النّبىّ أولى بالمؤمنين من أنفسهم» «2» و من كنت مولاه فعلىّ مولاه، فمن توالى غير علىّ و ذرّيّته فعليه لعنت اللّه» هركس پدران خود را سب كند بر او باد لعنت خدا، من خدا و شمارا شاهد مى گيرم كه، من و على پدران مؤمنان هستيم، هركس مارا سب كند از رحمت خدا دور باد»

وقتى كه از خدمت پيغمبر بيرون آمدند عمر گفت: «يا أصحاب محمّد ما اكد النّبىّ لعلىّ فى الولاية فى غدير خمّ و لا فى غيره أشدّ من تأكيده من يومنا هذا اى ياران محمد پيامبر در باره على راجع به ولايت او نه در غدير خم و نه در جاى

ديگر مانند امروز باشدت تمام تاكيد نكرده بود» خباب بن أرّت گويد: اين قضية نوزده روز پيش

از رحلت رسول خدا انجام گرفت «3»

12 «ساكت اى عايشه!»

12 «ساكت اى عايشه!» امير مؤمنان عليه السلام به منزل رسول خدا آمد، ابوبكر و عمر هم آنجا بودند، ميان عايشة و حضرت نشست، عائشة (بعنوان اعتراض) گفت: براى نشيمنگاهت غيراز ران من و رسول خدا جايى پيدا نكردى؟! پيامبرفرمود: مه يا عايشة لا تؤذينى فى علىّ، فإنّه

از مباهله تا عاشورا، ص: 313

أخى فى الدّنيا و أخى فى الآخرة، و هو أميرالمؤمنين، يجلسه اللّه يوم القيامة على الصّراط فيُدخل أوليائه الجنّة و أعدائه النّار ساكت باش اى عائشة (بابى احترامى وبد گوئى) در باره على، اذيتم نكن، او برادر من در دنيا و برادرم در آخرت و او امير مؤمنان است، خداوند او را در روز قيامت بر صراط مى نشاند دوستانش را به بهشت و دشمنانش را به جهنّم داخل مى نمايد. «1»

در روايت ديگر فرمود: «ويك ما تريدين من أميرالمؤمنين و سيّد الوصيّين، و قائد الغرّ المحجّلين واى برتو!! از امير مؤمنان و آقاى اوصياء و رهبر سفيد پيشانيان،

چه مى خواهى؟ «2». اين روايت با عبارتها و طرق گوناگون آمده است

13 «اگر حادثه اى رخ دهد؟!»

13 «اگر حادثه اى رخ دهد؟!» شيخ طوسى رضى الله عنه روايت كرده است در جنگ حنين، صفية زوجه رسول خدا به خدمت

آنجناب آمد و گفت: اى رسول خدا! من به خاطر تو پدر و برادر و عموى خود را به كشتن دادم!، پس اگر ترا حادثة اى رخ دهد خلافت و امامت با كه خواهد بود آن حضرت به سوى امير مؤمنان عليه السلام اشاره كرد و فرمود: امر امامت و اختيار شما و جميع امت، با او خواهد بود. «3

14 «بشنو و گواه باش»

14 «بشنو و گواه باش» أم سلمة، شنيد كه يكى از آزاد كرده هاى او به امير مؤمنان عليه السلام ناسزا مى گويد!، او را به نزد خود خواند، پس از به ميان آوردن و بيان مطلب مفصلى در فضيلت آن حضرت، گفت: پيغمبر صلى الله عليه و آله به من فرمود: اى أم السّلمة! بشنو و گواه باش على برادر و وزير و علمدار من است در دنيا وآخرت.

بشنو و گواه باش «على بن ابى طالب» وصى وجانشين، و بعد از من، وفاكننده به وعده هاى من است (تاآخرخبر) «1» در روايت ديگر است أم السلمة گفت: من از رسول خدا شنيدم فرمود: على با قرآن و قرآن با على است از همديگر جدا نمى شوند تا در حوض كوثر به نزد من آيند «2»

15 «شما خود سر رها نشده ايد»

15 «شما خود سر رها نشده ايد» امام موسى كاظم از پدر بزرگوار خود، او هم از پدرش امام محمد باقر عليهما السلام فرمود:

روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله مهاجرين را، گردآورد و به آنها وصيتها وسفارشهائى كرد و فرمود: و إنّى أُعلمكم أنّى قد أوصيت إلى وصيّى، و لم اهملكم إهمال البهائم، ولم أترك من أموركم شيئاً»

فقام اليه عمر بن الخطاب فقال: يا رسول اللّه أوصيت بما أوصى به الأنبياء من قبلك؟

از مباهله تا عاشورا، ص: 315

قال: نعم، فقال: فبأمر من اللّه أوصيت أم بأمرك؟. قال له «اجلس ياعمر، أوصيت بأمراللّه، وأمرت طاعته، و أوصيت بأمرى و أمرى طاعةاللّه و من عصانى فقد عصى اللّه، و من عصى وصيىّ فقد عصانى و من أطاع وصيىّ فقد أطاعنى، و من أطاعنى فقد أطاع اللّه لا ماتريد أنت و صاحبك» ثمّ إلتفت الى النّاس و هو مغضب فقال: «أيّهالنّاس اسمعوا وصيّتى، من آمن بى و صدّقنى بالنّبوّة و أنّى رسول اللّه، فأوصيه بولاية علىّ بن أبيطالب و طاعته و التّصديق له، فإنّ ولايته ولايتى، و ولاية ربّى (الخبر) «1»

من به شما اعلام ميدارم كه (آنچه كه بعد از من لازم است به وصىّ خودم گفته ام، شمارا مانند حيوانات بلاتكليف رها نكرده ام و هيچ كارى از كارهاى شمارا (بدون بيان) نگذاشته ام.

عمر بلند شد و گفت: اى رسول خدا! آيا مانند وصيت پيامبران پيش از خودت وصيت كردى؟! فرمود بلى.

گفت: اين حرفهارا با دستور خدا ميزنى يا خواسته خود تو است؟! فرمود: اى عمر بنشين (يعنى شلوغش نكن) «2» همه سخنها و گفتارهاى من سخن خداست با اينكه من دستور ميدهم اما اطاعت از دستور من اطاعت از خداست، و هركس بامن مخالفت و نافرمانى كند با خدا نافرمانى نموده است، و هركس بر وصىّ من (على) نافرمانى نمايد، بر من نافرمانى كرده است و هر كس بر (وصايت) وصىّ من گردن نهد بر من فرمان برده است و هركس از من فرمان بَرَد، از خدا فرمان برده است نه

از مباهله تا عاشورا، ص: 316

آنطور كه تو و يارت (ابوبكر) ميخواهيد.

سپس به حالت غضب متوجّه مردم شد و فرمود: اى مردم وصيت مرا بشنويد:

هركس به خدا ايمان آورده و نبوت مرا تصديق نموده و پذيرفته است كه من فرستاده خدايم (بداندكه من او را) وصيت مى كنم به پذيرفتن ولايت على بن ابى طالب و براطاعت از او و تصديق كردن او، پس ولايت او ولايت من و ولايت خداى من است تا آخر خبر

16 «وصّى من عليست»

16 «وصّى من عليست» أحمد بن حنبل در كتاب مسند ش از سلمان رضى الله عنه نقل مى كند كه از پيغمبر سؤال كرد اى رسول خدا وصىّ تو (بعد از تو) كيست؟ فرمود: اى سلمان وصى برادرم موسى كهِ بود؟ گفت: يوشع بن نون گفت: فإنّ وصيّى و وارثى و من يقض دينى و ينجز موعدى علىّ بن ابيطالب پس همانا وصى، و وارث من، و كسى كه قرض مرا ادا كند و و عده هايم رابه انجام برساند، على ابن ابيطالب است. «1

17 على از من و من از اويم»

17 على از من و من از اويم» پيغمبر صلى الله عليه و آله دو گروه از لشكريان خود را تحت فرماندهى امير مؤمنان عليه السلام و خالد بن وليد به سوى يمن گسيل داشت، فرمود: اگر در آنجا گردهم آمديد على فرمانده همه شماست، و اگر از هم جدا بوديد هركس به لشكر خود، فرمانده است؛

از مباهله تا عاشورا، ص: 317

(بعداز آنكه به يمن رسيده) بابنى زبيده جنگيدند و پيروز شدند على عليه السلام از اسيران زنى را براى خود اختيار كرد، بريدة گويد: خالد در اين باره نامه اى براى رسول خدا نوشته با من به مدينه فرستاد،

وقتى كه نامه را به آن حضرت رساندم آثار غضب در سيماى مباركش آشكار شد، عرض كردم اى رسول خدا! اين جايگاه يك پناهنده است، به من امر فرمودى باكسى بروم و از او اطاعت نمايم من هم اطاعت او كرده نامه اش را آوردم فقال رسول اللّه صلى الله عليه و آله لا تقع فى علىّ فإنّه منّى و أنا منه و هو وليّكم بعدى از على بد گويى نكن او از من و من از اويم، او بعداز من ولى (وصاحب اختيار شماست «1».

18 «منكرتو منكر من است»

18 «منكرتو منكر من است» امير مؤمنان عليه السلام فرمود: وقتى كه وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله نزديك شد، مراخواست و فرمود: «يا على أنت وصيّى و خليفتى على أهلى و أمّتى فى حياتى و بعد موتى، وليّك وليّى، و وليّى ولىّ اللّه، و عدوّك عدوّى و عدوّى عدوّ اللّه

ياعلى المنكر لإمامتك بعدى كالمنكر لرسالتى فى حياتى لأنّك منّى وأنا منك، ثمّ أدنانى فأسرّ إلىّ ألف باب من العلم كلّ باب يفتح ألف باب «2»

اى على تو وصى و جانشين براهلبيت و امتم هستى در حال زندگى و پس از مرگ من، دوست تو دوست من و دوست من دوست خداست، دشمن تو دشمن من، و دشمن من دشمن خداست؛

از مباهله تا عاشورا، ص: 318

اى على منكر امامت

تو بعد از من مانند منكر رسالت من در حيات من است، چون تو از من و من از توأم، سپس مرا به خود نزديك كرد پس دَرِ هزار دانش را برايم رازگوئى كرد (وگشود) كه از هر باب هزار باب ديگر گشوده مى شود

19 «هركه را من مولايم على مولاى اوست»

19 «هركه را من مولايم على مولاى اوست» جريان غدير خم مورد قبول فريقين مى باشد و در اين مورد نيازى به طول دادن كلام نيست، حديثى را در بخش 2 ص 237 آورديم، هركس طالب تفصيل است به كتاب الغدير و مصادر فراوان ديگر مراجعه نمايد

20 «سزاوار نيست»

20 «سزاوار نيست» لاينبغى أن أذهب الّا وأنت خليفتى «1»

اى على! عليه السلام سزاوار نيست من از دنيا بروم مگر اينكه تو خليفه من باشى

دور نماى مظلوميت على عليه السلام»

اشاره

دور نماى مظلوميت على عليه السلام» (صبرت وفى العين قذى وفى الحلق شجى أرى تراثى نهباً)

(تهمت كافر شدن بر او زدند دادگاه حكم او داور نداشت)

شير ميدان هيجا، و سرور لا فتى، و شمشير زن بدر و حنين، و خيبر شكن، و مرحب و عمروبن عبدود به خاك هلاك افكن، وو ... به خاطر عمل به وصيت رسول خدا و براى حفظ اتحاد مسلمانها، در برابر نخستين فرار كننده از ميدان جنگ و ياران او، دست بسته مانده است.

در جلوى چشمش، بانوى عصمت و طهارت، و سرور زنان عالم را، به آن حال زار انداختند، نتوانست عكس العمل نشان دهد.

چنانكه در پاسخ به بانوى مظلومه و مقهوره اش كه گفت: ياعلى إشتملت شملة الجنين و قعدت حجرة الضّنين اى على مانند بچه در شكم مادر، زانوهايت را بغل كرده اى، و مانند شخص متّهم خود را (در ميان اين ديوارها) پنهان ساخته اى، (آخر فدك مرا غصب كردند و سندش را پاره نمودند و صورتم را با سيلى نيلى ساختند، و صدايم را خفه نمودند) در اين حال، از مأذنه صداى مؤذّن، بلند شد، تابه أشهد أنّ محمّداً رسول اللّه رسيد فرمود: زهرا (ى من) يكى از دو راه را انتخاب نما، شمشير كشم و حق تو را از چنگ اين (نامردان) در بياورم و اينها

كه (دراثر زور بازوى من و ساير دلاوران و سلحشوران راستين به زنجير كشيده و به اكراه، به ظاهر اسلام را پذيرفته اند از هم بگسلد و) اين صدا تا ابد خاموش شود، يا (به خاطر بقاى اين نواى روحبخش و براى طنين افكندن اين صداى دشمن شكن در اقصى نقاط عالم و تا

از مباهله تا عاشورا، ص: 320

بقاى تاريخ ادامه يافته و) باقى بماند؟!

زهرا (ى خانه وحى با درك عُمق فاجعه بعدى) خاموش شد (وتا ظهور «يوسف»

گمگشته اش، در «قبر گمشده» اش آرام گرفت).

ابن ابى الحديد گويد: بدانكه اخبار متواتر آمده است كه على عليه السلام مانند اين اظهارات را زياد داشت.

مازلت مظلوماً منذ قبض اللّه رسوله حتّى يومنا هذا. من از روز رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله هميشه مظلومم.

وقوله: أللّهم أخز قريشاً فإنّها منعتنى حقّى و غصبتنى أمرى. خدايا قريش را خوار نما كه آنها از به دست آوردن حقم مانع و خلافتم را غصب نمودند.

وقوله: فجزى قريشاً عنّى الجوازى فإنّهم ظلمونى حقى واغتصبونى سلطان ابن أمّى. قريش با من بد، مدارا كردند در حق من ظلم نموده و سلطنت پسر مادرم (يعنى رسول خدا) را ازمن به تاراج (و يغما) بردند.

و قوله: و قد سمع صارخاً ينادى: أنامظلوم- فقال: هلمّ فلنصرخ معاً فإنّى مازلت مظلوماً. عربى را ديد فرياد ميزند، من مظلومم! فرمود: بيا با هم فرياد كنيم چون من هم دائماً مظلومم!.

وقوله: و إنّه ليعلم أنّ محلى منها محلّ القطب من الرّحى. او (ابوبكر) مى داند كه موقعيت من براى خلافت مانند موقعيت قطب (محور) است بر آسياب.

وقوله: أرى تراثى نهباً ارث خود را غارت شده مى بينم.

و قوله:

أصغيا بإنائنا و حملا النّاس على رقابنا. با ظرف ما سير شدند و (بجاى تشكر و قدر دانى) مردم را به گرده ما سوار كردند.

و قوله: إنّ لناحقّاً إن نُعطه نأخذه و إن نُمنَعهُ نركب أعجاز الإبل «1» و إن طال السّرى اگر

از مباهله تا عاشورا، ص: 321

حق مارا دادند، مى گيريم و اگر مانع شدند، بر پشت شتر سوار مى شويم اگر چه (راه و) بيابان طولانى باشد.

و قوله: مازلت مستأثراً علىّ، مدفوعاً عمّا أستحقه و أستوجبه. دائماً متحمل ستم و از آنچه كه مستحق و سزاوارش هستم، بدورم. «1»

ما زلت مظلو ماً منذ ولدتنى أمّى «2» أو مذ كنت «3»

از روزى كه مادرم مرا به دنيا آورد و از روزى كه بودم، مظلومم.

و قال إنّى مذلّل مضطهد مظلوم مغصوب مقهور محقور و إنّهم ابتزّوا حقّى واستؤثروا بميراثى ... «4»

من، ذليل، و ستمديده، و مظلوم، و حق غصب شده، و مقهور، و تحقير، شده، هستم، و آنها حقم را از من ربودند و به ميراثم دست درازى كردند.

گفته اند كه آنحضرت حتى يكبار نشد كه از منبر برخيزد مگر اينكه مى گفت: مازلت مظلوماً منذ قبض اللّه نبيّه صلى الله عليه و آله. «5»

از روزى كه پيامبر وفات يافته، دائماً مظلومم.

روايت شده است به أبوذر گفتند: ما مى دانيم (از اين اهل بيت محبوب ترينشان به رسول خدا، بر تو نيز محبوبتر است؟ گفت: بلى. گفتيم: پس كداميك از اينها را

از مباهله تا عاشورا، ص: 322

بيشتر دوست مى دارى؟ گفت: هذاالشّيخ المظلوم المضطهد حقّه، يعنى على بن ابى طالب عليه السلام «1». و قال المقداد: ما رأيت مثل ماأوذى به

أهل هذاالبيت بعد نبيهم صلى الله عليه و آله «2»

اين شيخ مظلوم و حق برده شده يعنى على بن ابى طالب عليه السلام.

از أبى الحسن عليه السلام روايت است در نزد قبر اميرمؤمنان عليه السلام مى گفت: ألسّلام عليك يا ولىّ اللّه، أشهد أنّك أوّل مظلوم و أوّل من غصب حقّه، صبرت و احتسبت حتّى أتاك اليقين. «3»

سلام بر تو اى ولىّ خدا من شهادت ميدهم تو اولين مظلومى و اول كسى كه حقش به يغما رفته است، صبر كردى و براى خدا تحمل نمودى تا مرگت فرا رسيد.

قوى ترين دشمنش عمر به مظلوميتش اعتراف مينمايد: ابن عباس گويد با عمر بن خطاب در يكى از كوچه هاى مدينه راه مى رفتم ناگهان به من گفت: يابن عباس! ماأظنّ صاحبك إلّا مظلوماً اى پسر عباس! من صاحبت (على عليه السلام) رانمى دانم مگر مظلوم «4».

وقال عليه السلام مالنا ولقريش يخضمون الدّنيا بإسمنا، و يطؤن رقابنا فى اللّه من إسم جليل

از مباهله تا عاشورا، ص: 323

لمسمّىً ذليل. «1»

ما با قريش چه خورده حسابى داريم، دنيارا (به احترام) نام ما، مى خورند و گردن ما را در راه خدا لگد كوب مى كنند، از نام بزرگ (و جليل) به نفع شخص ذليل، سود مى برند.

باز ابن عباس گويد: عمر به من گفت: آگاه باش به خدا سوگند اين صاحبت (پسرعمويت) بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله شايسته ترين فرد براى خلافت بود امّا درباره او از دوچيز ترسيديم گفتم: اى اميرمؤمنان!! آنها چه بود؟! گفت: 1- جوانى، 2- محبت زيادش به اولاد عبدالمطلب!!. «2»

عربى در مسجد پيش على عليه السلام

آمد، گفت من مظلومم! فرمود: نزد من بيا؛ نزديك آمد حضرت دست بروى زانوان او گذاشت و پرسيد مظلوميتت درچيست؟ پاسخ گفت: حضرت فرمود: ياأعرابى! أنا أعظم ظلامة منك، ظلمنى المدر و الوبر و لم يبق بيت فى العرب الّا و دخلت مظلمتى عليهم و مازلت مظلوماً حتى قعدت مقعدى هذا. «3»

اى اعرابى! مظلوميت من بالاتراز مظلوميت تو است، كلوخ و سنگ بيابان، مرا ستم كرد، در عرب، خانه اى نماند مگر اينكه دادخواهى من به آنها رسيد، در اينجا كه نشسته ام دائم مظلوم و ستمديده ام

(جفاى روزگار»

(جفاى روزگار» امير آزادگان فرمود: أنزلنى الدّهر حتّى قيل معاوية و علىّ «1» (علىّ و معاوية) «2»

روزگار مرا پائين آورد (و كوچك كرد) تا اينكه گفته شد معاويه و على (بامعاويه همرديف كرد).

و قال كنت فى أيّام رسول اللّه صلى الله عليه و آله كجزء من رسول اللّه، ينظر إلىّ النّاس كما ينظر إلى الكواكب فى أفق السّماء، ثمّ غضّ الدّهر منّى فقرن بى فلان وفلان، ثمّ قرنت بخمسة أمثلهم عثمان، فقلت واذفر رسول اللّه ثمّ لم يرض الدّهر لى حتى أرذلنى فجعلنى نظيراً لإبن هند و ابن النابغة، لقد استنّت الفصال حتّى القرعى. «3»

در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله مانند پاره تن او بودم، مردم مانند ستارگان آسمان، با ديده احترام به من مى نگريستند؛ سپس روزگار از من، به طورى چشم پوشى كرد كه فلان و فلان را همرديف من قرار داد. (به اين هم

قناعت نكرد تا) مرا با پنج نفرى، همطراز نمود كه بهترينشان (و آبرومندترشان) عثمان بود پس (با كمال بهت و سرگردانى) گفتم:

واى بر نشانه (و يادگار) رسول خدا.

باز روزگار به اين همه (ظلم و نامراديها و بيوفهائيها) راضى نشد مرا به گونه اى، كوبيد كه تا اينكه همانند پسر هند (معاويه) و فرزند نابغه (عمرو عاص) در آورد؛ به آسانى از شير بازگرفته شد (صاحب حق، به خاطر شمشير نكشيدنش و حفظ

از مباهله تا عاشورا، ص: 325

اتّحاد مسلمانها، پس زده شد و در جمع آنها قرار گرفت با اينكه از نظر مقام) مهتر (و از نظر قدرت بدنى) حريف آنهابود.

چه خوب گفت امام أحمدبن حنبل: إنّ الخلافة لم تزيّن عليّاً و لكن عليّاً زيّنها خلافت على را تزيين نكرد (و آرايش ننمود، بلكه) على خلافت ر ا زينت داد.

امام شافعى در پاسخ آنهائى كه به حضرت ايراد گرفتند كه به كسى اعتنائى نداشت! گفت: على داراى چهار صفت بود كه حق داشت بى اعتنا شود 1- زاهد كامل بود، زاهد هيچوقت به دنيا و اهل دنيا اعتنا نمى كند، 2- عالم واقعى بود، عالم اعتنائى به دنيا و مافيها ندارد 3- شجاع به تمام معنى بود، شجاع به كسى اعتنا نمى كند، 4- شريف بود و شريف هميشه بى اعتناست. «1

«شقشقيّة نماد مظلوميّت»

«شقشقيّة نماد مظلوميّت» خطبه شقشقية پر از

اين درد دلها و اظهار مظلوميتهاست، وخود امام خلاصه اى از دورنماى مظلوميتش را، در اين خطبه به تصوير كشيده و براى آيندگان بعد از خود، تابلو نموده و ميزان ستمديدگى اش را با عبارات فشرده و آسمانى اش، در معرض تماشاى جهانيان، قرار داد

قال فى الخطبة الشقشقية: أما و اللّه لقد تقمّصها ابن أبى قحافة و إنّه ليعلم أنَّ محلّى منها محلّ القطب من الرّحى ينحدر عنّى السيل و لايرقى إلىَّ الطّير فسدلت دونها ثوبا و طويت عنها كشحاً وطفقت أرتئى بين أن أصول بيد جذّاء أو أصبر على طخية عمياء يهرم فيها الكبير و يشيب فيها الصغير و يكدح فيها مؤمن حتّى يلقى ربّه فرأيت أنّ الصبر على هاتا أحجى فصبرت وفى العين قذى وفى الحلق شجى أرى تراثى نهباً.

از مباهله تا عاشورا، ص: 326

آگاه باش! سوگند به خدا كه پسر ابى قحافه (ابوبكر) رداى خلافت را (مانند پيراهن) برتن كرد، در حالى كه به خوبى ميدانست كه من (از جهت كمالات علمى و عملى) براى خلافت مانند قطب وسط آسياب هستم (و من در گردش حكومت اسلامى همچون محور سنگهاى آسيابم كه بدون آن آسياب نمى چرخد).

(او مى دانست) سيلها و چشمه هاى (علم و فضيلت) از دامن كوهسار وجودم جارى است و مرغان (دور پرواز انديشه ها) به افكار بلند من راه نتوانند يافت (هيچ پرواز كننده اى در فضاى علم و دانش به أوج رفعت من نمى رسد!).

پس من رداى خلافت را رها ساختم و دامن

خود را از آن پيچيدم (و عطايش را به لقايش بخشيدم و كنار كشيدم) در حالى كه در اين انديشه فرو رفته بودم كه: با دست تنها (بابى ياورى) به پا خيزم (و حق خود و مردم را بگيرم) و يا در اين محيط خفقان و ظلمتى كه پديد آورده اند شكيبا باشم؟! محيطى كه: پيران را فرسوده و جوانان را پير (و پژمرده) و مردان با ايمان را تا واپسين دم زندگى به رنج وا مى دارد سرانجام ديدم بردبارى و صبر، بر عقل و خرد نزديكتر است، لذا شكيبائى را پيشه خود ساختم ولى (با اين اوضاع و احوال) به كسى ميماندم كه خاشاك (وگرد و غبار) چشمش را پر كرده و استخوان گلويش را گرفته باشد. با چشم خود مى ديدم ميراثم را به غارت (وتاراج) مى برند.

حتّى مضى الأوّل لسبيله فأدلى بها إلى بن الخطّاب بعده ....

فيا عجباً! بيناهو يستقيلها فى حياته، إذ عقدها لأخر بعد وفاته، لَشدَّ ماتشطّرا ضرعيها ... «1»

تا اينكه اوّلى به راه خود رفت (و پس از دو سال و سه ماه و دوازده روز، مرگ دامنش را گرفت) بعد از خودش خلافت را به پسر خطاب سپرد ... شگفتا

از مباهله تا عاشورا، ص: 327

! او در حيات خود، از مردم مى خواست عذرش را بپذيرند (با وجود من) وى را از خلافت معذور دارند، (و مى گفت: أقيلونى فلستُ بخيركم و علىٌّ فيكم مرا از خلافت بر گردانيد كه من بهتر

از شما نيستم در حالى كه على در ميان شماست. با اين وصف) خود هنگام مرگ عروس خلافت را براى ديگرى عقد بست اوه چه عجيب هردو از خلافت به نوبت بهره گيرى كرده و مانند دو پستان شتر در ميان خود قسمت نمودند باهم به قوت و شدّت پستان خلافت را دوشيدند).

در فراز ديگر اين خطبه در باره شورى، رنج خود را آشكارتر كرده و بدينگونه مى نالد: فيالِلَّهِ و للشّورى، متى اعترض الرّيب فِىَّ مع الأوّل منهم؟! حتّى صرتُ أُقرَنُ إلى هذه النّظائر، لكنّى أسففتُ اذا أسفّوا، و طِرتُ اذا طاروا، فصغى رجل منهم لضغنه، و مال الأخر لصهره، مع هنٍ و هنٍ. «1»

پس بار خدايا از تو يارى مى طلبم براى شورائى كه تشكيل شد و مشورتى كه نمودند، چگونه مردم مرا با ابوبكر مساوى دانسته در باره من شكّ و ترديد نمودند تا جائى كه امروز با اين اشخاص (پنج نفر اهل شورى) همرديف شده ام و ليكن (باز صبر كرده در شورى حاضر شدم) در فراز و نشيب از آنها پيروى كردم (براى مصلحت اسلام) هر جا نشستند نشستم و در هر جا پرواز كردند پرواز نمودم «2» پس مردى از آنها از حسد و كينه اى كه داشت، دست از حق شسته به راه باطل قدم نهاد (مراد سعد بن وقاص است كه پس از قتل عثمان نيز به آنحضرت بيعت نكرد) و مرد ديگرى (عبدالرحمن بن عوف شوهر خواهر مادرى عثمان) به خاطر دامادى و خويشاوندى با عثمان، از من اعراض نمود، و همچنين

از مباهله تا عاشورا، ص: 328

دو نفر ديگر (طلحه و زبير كه از رذالت و پستى) زشت است نام ايشان برده شود.

من هرچه جديّت كنم و كوشش فراوان به كار گيرم كه، دورنماى مظلوميّت امام مظلومان را برشته تحرير در آورده و از نظرها بگذرانم، به يقين نمى توانم مانند خود امام ترسيم و بيان نمايم، ولى تأكيد من بر اين است كه لاأقل اين مدعيان اسلام وسنّت اگر يكبارهم كه شده، خطبه شقشقيه را كه نمود و نمونه اى از درياى بيكران درد دل على عليه السلام است، بادقت تمام بخوانند و به خود آيند و بيش از اين از دَرِ عترت و اهلبيت عليهم السلام كه يكى از ثقل و وزنه سنگين و آخرين سفارش و وصيت رسول خدا صلى الله عليه و آله در هنگام مرگ است، خود را بدور ندارند.

لعن اللّه من ساواك لمن ناواك تاآخر زيارت غديريه مراجعه شود

«اعترافات عمر»

«اعترافات عمر» روايت ابن عباس در اعتراف عمر به مظلوميت على عليه السلام در ص 322 گذشت.

ابن عباس گويد: در يكى از سفرهاى عمر به شام، با او همراه بودم، روزى باشترش تنها مى رفت من هم پشت سرش رفتم به من گفت: اى فرزند عباس! شكايت پسر عمويت را به تو مى كنم!، من از او خواستم با من همسفر شود، ولى او نپذيرفت، هنوز هم مى بينم چه خيالى در سر مى پروراند گفتم: اى امير مؤمنان!، تو مى دانى

نظر او را گفت: بلى او هنوز هم از دست دادن خلافت ناراحت است! گفتم بلى او گمان مى كند رسول خدا صلى الله عليه و آله او را به خلافت برگزيده است!، گفت: اى پسر عباس!

و أراد رسول اللّه الأمر له فكان ماذا؟!، اذا لم يرداللّه تعالى ذالك!، إنّ رسول اللّه أراد ذالك و أراد، و اللّه أراد غيره، فنفذ مراد اللّه، ولم ينفذ مراد رسوله!، درست است رسول خدا خواست او را به خلافت رساند اما ديدى چه شد و چه پيش آمد، چون خدا نمى خواست او به خلافت رسد خواسته او به جايى نرسيد ولى آنكه را كه خدا ميخواست به (كرسى) خلافت نشست. «1»

در روايت ديگر بااين عبارت گفت: إنّ رسول اللّه أراد أن يذكره للأمر فى مرضه فصدته عنه رسول خدا در هنگام مريضى هم خواست در باره او چيزى بگويد، اما من جلويش را گرفتم (ونگذاشتم سخنى به زبان آورد و حرفى بزند). «2»

خطيب بغدادى و ديگران روايت نموده اند كه عمر به ابن عباس گفت: اى عبد اللّه به گردنت قربانى يك شتر باد اگر حقيقت را از من پنهان دارى، آيا باز در فكر او

از مباهله تا عاشورا، ص: 330

(أميرمؤمنان عليه السلام) چيزى از جريان خلافت باقى مانده است؟! گفتم: بلى؛ گفت:

أيزعم أنّ رسول اللّه نصّ عليه؟! آيا باز گمان مى كند رسول خدا او را به خلافت تعيين كرده است؟! گفتم: بلى و زيادتر بگويم من از پدرم صحت ادعاى او را

سؤال كردم گفت: راست مى گويد.

عمر گفت: از رسول خدا در باره او چيزى و گفته اى بود اما نه حجتى را ثابت مى كرد و نه عذرى را از ميان بر مى داشت، در بعضى وقتها از او و در باره او مى خواست چيزى اظهار دارد أراد فى مرضه أن يصرّح بإسمه فمنعتُ من ذالك إشفاقاً و حيطة على الإسلام!! حتى در هنگام مرگش خواست نام او را آشكارا گويد (و به زبان آورد اما) من به خاطر دلسوزى و عظمت اسلام، مانع شدم. «1» نه به خداى اين بنا (آسمان) سوگند، قريش به دور او گرد نمى آمدند اگر او را به خلافت مى رسانيد اعراب از هر طرف شكسته ميشدند، رسول خدا هم دانست كه من منظور او را درك مى كنم، خود دارى كرد وأبى اللّه إلّا إمضاء ماحتم «2»

وخداوند از امضاى جز آنچه كه مقدر داشته است، ابا دارد.

اين حديث را أحمد بن أبى طاهر در تاريخ بغداد مسنداً نقل كرده است.

طبرانى بااسنادش از عمربن خطاب نقل مى كند گفت: لما مرض النّبى صلى الله عليه و آله قال:

أدعوالى بصحيفة و دواة أكتب لكم كتاباً لاتضلّوا بعده أبداً. فكرهنا ذالك أشدّ الكراهة. ثمّ قال: أدعوا لى بصحيفة أكتب لكم كتاباً لاتضلّوا بعد أبداً زمانى كه پيامبر بيمار شد دو بار تكرار كرد و گفت: بگوييد براى من دوات و كاغذى بياورند چيزهايى بنويسم

از مباهله تا عاشورا، ص: 331

كه بعد از من ابداً به گمراهى

نيفتيد؛ ما اين حرف راخوش نداشته و باشدّت تمام رد كرديم تا اينكه از پس پرده زنها نيز گفتند: ألا تسمعون ما يقول رسول اللّه صلى الله عليه و آله؟ «1»

آيا نمى شنويد رسول خدا چه مى گويد؟! من گفتم: شمامانند زنان آزار دهنده يوسف عليه السلام هستيد هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مريض ميشود چشمانتان را ميفشاريد چون بهبودى يافت برگردنش سوار مى شويد.

فقال رسول اللّه دعوهنّ فإنّهنّ خير منكم از آنان دست برداريد آنها از شماها بهترند. «2»** با مراجعة به تاريخهاى معتبر، روشن مى شود كه اينهابعد از تكيه زدن بر اريكه خلافت، در باره آن باهمديگر، چه تعارفاتى داشتند، ابوبكر عمر را بى پروا به خلافت نصب مى كند اما كسى نبود كه بگويد: إنّ أبابكر قد هجر و لا قالوا إنّ المرض قد إشتدّ به و لا قالوا حسبنا كتاب اللّه ابابكر هذيان مى گويد و نه گفتند از شدت مرض (حرف بيهوده ميزند) وكسى نگفت: كتاب خدا براى ما بس است. «3»

وعند ماكتب أبوبكر توجيهاته النّهائية كان عمر يقول: أيّهاالنّاس: إسمعوا، و أطيعوا قول خليفة رسول اللّه وقتى كه ابوبكر حرف آخر را زد عمر مى گفت: اى مردم گفتار جانشين رسول خدا را بشنويد و اطاعت نماييد! «4»

«توطئه اى از قبل طراحى شده»

«توطئه اى از قبل طراحى شده» سخنان حضرت به وضوح مى رساند كه آنها چگونه توافقهاى قبلى داشتند تا گوى خلافت را از چنگ اهلبيت در آورده به همديگر پاس دهند كه كردند.

استاد اسماعيل مير

على گويد: تسلّم ابوبكر الخلافة .. الخلافة الإسلاميّة .. بعد إتّفاق بينه و بين عمر و أبى عبيدة الجرّاح ابوبكر خلافت اسلامى را به خاطر توافق قبلى كه ميان او و عمر و ابو عبيده جراح بود به عمر تسليم نمود!. «1»

اين ادعارا گفته هاى استاد احمد شرباصى تأييد ميكند كه مى گويد: عمر دم در مسجد ايستاد و گفت: اين نامه (سربسته) از ابوبكر است، يك نفر از حاضرين پرسيد آيا مى دانى در آن چه نوشته؟ گفت: نه گفت: ترا به خلافت نصب كرده همان گونه كه تو در سال اول او را منصوب نمودى! همه حضار مشابه اين سخن را گفتند:

وانجلى الأمر عن أنّ عمر تلى كتاب استخلافه من أبى بكر جريان آفتابى شد كه عمر نامه را از قبل خوانده و ميدانست كه چه نوشته شده است. «2»

علّامة شيخ محمود ابو رية از مستشرق لامنس، نقل مى كند: كه او براين عقيده بود كه، ميان ابوبكر، و عمر، و ابوعبيدة بن جرّاح، توطئه اى بود كه، خلافت را از دست اهلبيت بربايند او چنين ميگويد: إنّ الحزب القرشى الّذى يرأسه أبوبكر، و عمر، و أبى عبيدة، لم يكن وضع حاضر، و لا وليد مفاجاة، أو ارتجال، و إنّما كان وليد مؤامراة سرّيّة مبرمة حيكت أصولها و ربت أطرافها، بكلّ عناية، و إحكام، و إنّ أبطال هذه المؤامرة: أبوبكر، عمربن الخطاب، أبو عبيدة بن الجرّاح.

از مباهله تا عاشورا، ص: 333

ومن أنصار هذا الحزب: عائشة و حفصة همانا حزب قرشى كه گردانندگان آن

(سه نفر) ابوبكر و عمر و ابوعبيدة بودند مسئله اى نبود كه به طور ناخواسته پيش آيد و يا ناگهانى زائيده شود و يا چيز پيش پا افتاده اى باشد بلكه زاده توطئه هاى پنهانى محكمى بود كه ريشه آن به طور، قوى تابيده شده بود و اطراف آن با محكم كارى و عنايت تمام، سنجيده شده بود** قهرمانان اين توطئه ها (سه نفر) ابوبكر، و عمر، و ابوعبيدة جراح بودند، و ياوران (چاك گريبان) اين حزب، عائشة و حفصة بودند. «1»** در طول دوران نبوت كه سردمداران گروه فشار، جلسات سرى زياد و در سالهاى اخير عهدنامه هائى براى بعد از پيغمبر، داشتند.

مخصوصاً براى گمراه ساختن اذهان و كوبيدن طرفداران اهل بيت عليهم السلام و براى مشروعيت بخشيدن به كارهاى سقيفه و شوراهاى بعد از آن خود، حديثهائى جعل و در آستين خود نگهداشته بودند كه با شهادت ياران گروهى و هم حزبان خود، به اثبات مى رساندند. مثلًا براى مصادره اموال!: حديث نحن معاشر الأنبياء لا نورث «2»

ما گروه انبياء (مانند ديگران ارث برده نمى شويم) هرچه (از اموال منقول و غير منقول بجا گذاشته ايم) صدقه است يعنى در ميان مسلمانان تقسيم خواهد شد!.

يا براى مهر تأييد بر خلافت خود: أصحابى كالنجوم بأيّهم اقتديتم إهتديتم اصحاب من مانند ستارگان است به هركدام آنان تبعيت كنيد راه هدايت را مى يابيد.

يا براى كوبيدن مدعى خلافت (على عليه السلام: لا تجتمع النّبوة و الخلافة فى بنى هاشم نبوت و خلافت دربنى هاشم جمع نمى شود.

يا أنّ النبى قال الإمامة بالإختيار. «3»

رسول اكرم فرمود: امامت با اختيار (خود امت)

از مباهله تا عاشورا، ص: 334

است.

در حالى كه در گذشته در فصل تعيين خليفه نصوص صريح نبوى را در باره خلافت بلافصل اميرمؤمنان على عليه السلام خوانديد و حال به اقدامات بعدى توجه كنيد.

تحريم اقتصادى»

اشاره

تحريم اقتصادى» براى اينكه اميرمؤمنان عليه السلام را از هرجهت زير فشار قرار داده و خلع سلاح نمايند، با عناوين گوناگون اموال او را، مصادره كردند، و باجعل حديث از پيش طراحى شده (نحن معاشر الأنبياء لانورث ماتركناه صدقة ما دسته پيامبران چيزى به ارث نمى گذاريم (كسى ازما ارث نمى برد) هرچه داشته باشيم صدقه است! باطرح اين حديث، 1- فدك را غصب كردند 2- خمس ذى القربى را كه به جاى صدقات و زكوات فقراى ديگران به آنها اختصاص يافته است، قطع نمودند!.

با قطع اين منبع درآمد، دست مولا را از تأمين نيازهاى روز مرّه خود هم كوتاه كردند در اثر پيامد هاى اين مصادره، اهلبيت رسول خدا صلى الله عليه و آله به مضيقه شديد افتادند.

اين سياست را همه خلفاى بنى اميه و بنى العباس اجراء كردند به طورى با زندگى سخت دست و پنجه نرم مى كردند كه حتّى براى خواندن نماز براى يك خانواده، يك پوشش داشتند كه با آن متناوباً (به نوبت) نماز مى خواندند.

اين فشار اقتصادى در زمانهاى مختلف دچار فراز و نشيب بود، مخصوصاً در زمان هارون عباسى به شدّت نهائى خود رسيد به طورى تاريخ باز

گو مى كند كه هيچيك از هيجده «1» يا نوزده «2» يابيست و يك نفر (در بعض روايات سى و هفت نفر «3»)

از مباهله تا عاشورا، ص: 335

دختران امام موسى كاظم عليه السلام ازدواج نكردند «1».

اگرچه بعضى از مورّخين، نظر داده است كه رضائيّه (امام رضائى ها) دختران خود را بشوهر نمى دادند زيرا كسى كه همسر و هم كفو ايشان بود نمى يافتند.

اين مطلب در ميان دختران ايشان عادت شده بود، بطورى كه امام جواد محمد بن علىّ الرّضا عليهما السلام در مدينه ده روستا وقف كرده است بر دختران و خواهران خود كه شوهر نكرده اند و از در آمد آن روستاها، نصيب و سهمى به رضائيّه هائى كه در قم ساكن بوده اند از مدينه بجهت ايشان ميآوردند. «2»

اين مطلب صحيح به نظر نمى آيد كه خانواده امامت و رسالت، رهبانيت را، پيشه ساخته و در دين جد خود بنيان گذارى كنند با اينكه رسول خدا صلى الله عليه و آله در جريان عبادت شبانه روزى عثمان بن مظعون را و همچنين امير مؤمنان عليه السلام پس از فتح بصره، عاصم بن زياد بصرى را اكيداً از آن قدغن نموده اند.

يا اينكه بر خلاف تأكيدات شريعت اسلام در باره ازدواج، اينها با بهانه عدم هم كفو، مادام العمر، خود را در خانه ها حبس نموده و غرائز جنسى خود را سركوب نمايند و بر خلاف اجداد و نياكان خود قدم بردارند و حتماً اينها از پسر عموها يا غير آنها

از مؤمنين بودند كه با آنها ازدواج كنند مگر اينكه مانند بعضى از اخباريها، ازدواج سيده را با غير سيده حرام بدانند، باز از خويشاوندان و اقرباى خودشان به تعداد

از مباهله تا عاشورا، ص: 336

آنها همتائى وجود داشت، اما آنچه كه منطقى و عاقلانه به نظر مى آيد كه در زمان هارون و بعضى از خلفاى بعد از او، مانند معتصم و متوكل سختگيرى به اوج خود رسيده و جوّ سياسى به صورتى در آمده بود كه يا كسى جرئت ازدواج با آنهارا نداشت و از ترس حكومت نمى خواستند تن به ازدواج باعلويان بدهند، يا از نظر مالى شوهر دادن آنها ممكن نبوده است.

«اعدام دوستان»

«اعدام دوستان» براى تحكيم موقعيت خود، دوستداران و هواخواهان اميرمؤمنان عليه السلام را زير فشارهاى گوناگون قرار داده و زير پاى آنان را خالى ميكردند، با ايجاد رعب و وحشت آنها را منزوى و تبعيد وقطع حقوق و حتى تا مرز اعدام پيش مى بردند.

ابوذر صحابى محترم و سنگين وزن را از مركز حكومت دور كردند اول به شام بعد از مدتى به ربذه بى آب و علف تبعيد نمودند و در آن سرزمين مخوف، با تنها دخترش وداع كرده، و او را در آن بيابان بى پايان، تنها گذاشت، و به سوى حق پر كشيد.

عمار صحابه ديگر كه رسول خدا صلى الله

عليه و آله در باره اش فرمود: عمّار مع الحق ... وارادتمند با اخلاص على را با بهانه هاى بى اساس و واهى، تا مرز مرگ كتك زده و از مزاياى اجتماعى، محروم ساختند.

بريده اسلمى را تهديد و جلاى وطن نمودند و همچنين ساير دوستان مولا را با هر بهانه اى بود مورد آزار و اذيت قرار داده و اطرافش را خالى ساختند.

مالك بن نويره على دوست و على شناس راكه، رسول خدا صلى الله عليه و آله شهادت به اهل بهشت بودن او داده بود، از هستى ساقط كرده، او وتمامى اهل قبيله اش را قتل عام نموده وزن وبچه هاى آنان را به اسارت بردند، خالد بن وليد همان شب با زن او ام

از مباهله تا عاشورا، ص: 337

متمّم، (أم تميم «1») زنا كرد.

با اينكه عمر پس از تثبيت موقعيت خودبه ابو بكر فشار مى آورد، خالد را سنگسار نمايد چون از خالد وحشت زياد داشت، با اين بهانه ميخواست او را از سر راه بردارد، ولى ابوبكر تسليم او نمى شد مى گفت: لاأشيم اى لا أغمد سيفاً سلّه اللّه عليهم أبداً من شمشيرى راكه خدابه سوى آنها كشيده است غلاف نمى كنم!. «2»

در اين باره تاريخ سخنان زياد و شنيدنى دارد كه، بامراجعه به منابع موثق مطلب كاملًا روشن مى شود.

در زمان خلافت خود عمر جريان مشابهى پيش آمد كه چهار نفر به زناى مغيرة بن شعبة شهادت دادند، چون عمر با او دوستى ديرينه داشت، طفرة رفته و با بهانه اى شهود را تازيانه زد.

«3»

3

واليان هزار فاميل

اشاره

واليان هزار فاميل اينها مهمترين كارى كه انجام دادند، به قدرت رساندن تمام هم پيمانان و دار و دسته هاى خود بود؛ ولايات اسلامى را، در اختيار خواهان هاى خود قرار دادند و أمراى ارتش را از كسانى انتخاب نمودند كه مربوط به اعضاى ستون پنجم بود.

البته اين يك مسئله طبيعى است كه انسان براى حفظ موقعيت خود، از دور و بر

از مباهله تا عاشورا، ص: 338

خويش استفاده نمايد. اما در اسلام و دولت اسلامى فرق مى كند، زيرا اساس و بناى اداره حكومت و شايستگى اشغال پستهاى مهم را در اسلام، صرفاً ميزان كار دانى و عدالت و ديندارى اشخاص قرار داده است؛ كه نمونه اى از آن استانداران امام مظلومان على عليه السلام بود.

با مطالعه يكايك حالات باند انحراف، به اين نتيجه مى رسيم كه، هميشه رضاى دوستان خود را بر رضاى خداوند متعال مقدم مى داشتند.

چون سعى بر اين داشتند كه دل دوستان خود را نرنجانند براى اينكه با همكارى آنها سلطنت خويش را تحكيم بخشيدند و اهلبيت رسول خدا صلى الله عليه و آله را از گردونه خارج كردند** با زير پا گذاشتن همه ارزشها، مواظبت شديد داشتند كه حتى يك نفر از دار و دسته خود، آزرده خاطر نباشد و لو اينكه حق ديگران پايمال شود؛ مانند قتلهاى زنجيره اى عمدى خالد بن وليد كه تا مرز يك هزار و دويست نفر بالغ شد. «1»** يا كار هاى خلاف امثال مغيره ها و خالد هاوو ... كه هر كس كوچكترين آشنائى با تاريخ اسلامى دارد، از اوضاع خلفاى صدر اول تا آخرين باقيمانده آنها باخبر است و ميداند كه زير

پوششهاى اسلامى چه جنايتها كه نكردند و چه پرده ها كه دريده نشد و چه ناموسها كه مورد تجاوز قرار نگرفت.

اما على عليه السلام شنيد در يمن خلخالى را از پاى زنى به زور در آورده اند، ناله سر ميدهد كه اگر كسى از شنيدن اين خبر سكته كند و بميرد مورد ملامت نيست و حق دارد (صلوات و سلام خدا برتو باد اى روح ايمان و شهامت و شجاعت و غيرت).

مالك بن نويره را با مردان قبيله اش شبانه قتل عام مى كنند و به زنش تجاوز مينمايند و زنان و بچگان را به اسيرى مى برند وو ... اما كسى به حال آنها تأسّف نمى كند و اظهار همدردى نمى نمايد

«بيعت شكنان»

«بيعت شكنان» بيعت به معناى قبول حقانيت وپذيرفتن فرمانروايى كسى را، گويند.

در ميان جامعه بشرى مرسوم است كسى كه به ديگرى بيعت كرد، تاسرحد جان از او دفاع نموده و به فرامين او گردن مى نهند و حكم او را بى چون و چرا پذيرفته و به اجراء در مى آورد؛ چون قبل از بيعت وظيفه دارد، در باره كسى كه مى خواهد به او بيعت كند، تحقيق و بررسى كامل به عمل آورد؛ وقتى كه شايستگى و لياقت دينى و اخلاقى بخصوص مديريّت او به اثبات رسيد، آنوقت است كه بايد در يارى او تاپاى جان بايستد، و در اين صورت است كه، به هيچوجه نمى تواند بيعت خود را بشكند و بر عليه او قيام نمايد.

مگر اينكه

آن بيعت شونده بر خلاف قوانين مدوّنه عمل نمايد و يا اينكه جامعه را به تباهى و استبداد و زورگويى بكشاند و حقوق دينى و دنيوى انسانهارا پايمال كند.

اين گونه بيعت آن وقت ارزش واقعى خود را به دست مى آورد و به استحكام حقيقى خود مى رسد كه، از سوى خداوند براى شخص معيّنى، دستور داده شود.

در بيعت اين چنينى علاوه بر اينكه با هيچ عنوان و بهانه، مخالفت و سرپيچى از فرمان آن بيعت شونده جايز نيست؛ بلكه نافرمانى او حرام و اطاعت از او واجب الهى مى باشد؛ و اگر كسى با او ستيز و بى حرمتى نمايد مضافاً بر اينكه باغى و ياغى و متمرد محسوب مى شود، بايد طبق دستور دينى و شريعت اسلامى، هرچه زود تر او را از ميان برداشته و جامعه را از لوث وجود او پاك و آن غده چيركين را جرّاحى نمايند.

فراموش نشود منظور من از فرمانرواى مفترض الطّاعه، كسى است كه از سوى

از مباهله تا عاشورا، ص: 340

خداوند براى هدايت و رهبرى جامعه بشرى معيّن شده باشد.

مهاجرين و انصار وحجاج ساير مناطق و شهرها، فراموش نكرده بودند كه بيش از دو ماه و اندى از بيعت الهى و نبوى خود، در محلى موسوم به غدير خمّ، نگذشته است كه با آن همه تشريفات بى سابقه و زير آفتاب سوزان و در وسط آن بيابان بى پايان، با سه روز معطلى كه، عقب مانده ها برسند و جلو رفته ها بر

گردند و يك اجتماع عظيم سرنوشت ساز را تشكيل داده و با حضور آن جمعيت انبوه و نخبه گان بلاد و در ميان نژادهاى مختلف، براى كسى كه، خود خداوند پسنديده و براى رهبرى بندگان خود انتخاب نموده است؛ بيعت گرفته شود، تا بعدها كسى نتواند ادعاءنمايد كه من نديدم و نشيدم و نفهميدم و نتوانستم. «1»

اين بيعت با عباراتى مانند ألست بكم أولى بكم من أنفسكم قالوا بلى آيا (اطاعت از ولايت مطلقه) من، برتر و بالاتر از تصميم خودتان نيست؟! گفتند: بلى.

فرمود: ألا من كنت مولاه فهذا علىٌّ مولاه أللّهمّ وال من والاه و عاد من عاداه، وانصر من نصره واخذل من خذله (الخبر) آگاه باش هركهِ را من مولايم، على مولاى اوست (يعنى برابر دستور الهى من ولايت مطلقه الهيّه خود را به او واگذار نمودم سپس رو به آسمان گرفته اين گونه دعا كرد) بارخدايا دوست بدار كسى را كه على را دوست بدارد و دشمن بدار آن را كه على را دشمن بدارد، و يارى نما بر كسى كه على را يارى كند و خوار (و ذليل كن) كسى را كه اورا خوار نمايد. (البته مى دانيد كه در اين باره كتابهاى فراوان نوشته شده است مخصوصاً كتاب شريف الغدير و امثال آن، در

از مباهله تا عاشورا، ص: 341

اختيار همگان قرار گرفته است، و من بنده ناچيز در صدد آوردن اسناد و مدارك اين جريان نيستم چون از متواترات أحاديث و أخبار است).

با كمترين دقت در

ساختار اين بيعت بر هيچكس ابهامى باقى نمى ماند كه اين بيعت بيعت براى امامت و رهبرى بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله بود نه وصى و قيّم خانگى، چون تعيين وصى وقيم عرفى، اين همه تشريفات و تأكيدات و اعتراف گرفتن بر ولايت، لازم نبود كه، پيامبر خدا سه روز آن همه جمعيّت را زير آتش شرربار آفتاب عربستان و ميان آن هواى گرم طاقت فرسا، نگهدارد كه من براى بعد از خودم وصى و قيّم عرفى و خانگى معرّفى مى كنم!؛ زهى بى انصافى يا خود باختگى است كه كسى واقعه با آن بزرگى را اينگونه كوچك نموده و با بى اعتنائى از كنارش رد شود، و پيامد آن را تا ظهور حجت الهى بر اين امت مظلوم تحميل نمايد.

پس اين بيعت رهبرى و ولايت مطلقه، يا به عبارت ديگر، بيعت امامت و خلافت، در گردن آنهمه جمعيت مخصوصاً در ذمّه نخستين تبريك گويان: «بخٍّ بخٍ لك يا على أصبحت مولاى و مولا كلّ مؤمن و مؤمنة، ثابت و لازم مانده بود كه آن همه مصائب را متوجه مقام عظماى ولايت و رهبرى كردند.

شما اى صاحبان وجدانهاى سالم، از برادران اهل سنّت! چگونه برداشت مى كنيد، آيا گويندگان اين عبارات تبريك، به وصايت خانگى، اين گونه تبريك مى گفتند؟! يا مسئله چيز ديگر بود. دوباره به تعبير آنها دقت نماييد (مولاى من و مولاى تمامى مؤمنين و مؤمنات قرار گرفتى) براى چندمين بار با دقت بخوانيد و قضاوت كنيد، تا فرداى قيامت از جواب مأمورين خداوند عاجز نمانيد چون ندامت آن روز، فائده نبخشيده و به جائى نخواهد رسيد.

اما متأسّفانه بعد از

رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله مشتى از امضا كنندگان صحيفه ملعونه، راه افتاده با مقدمات چيده شده چندين سال قبل، طورى أفكار عمومى را مشوّش ساخته و متوجه خود ساختند كه، آن همه وقايع عظيمه را ناديده گرفته، و تمام

از مباهله تا عاشورا، ص: 342

ارزشها رازير پا گذاشتند و بطور غاصبانه، بر اريكه قدرت تكيه زدند.

كه نتايج منفى آن تا ظهور دادگستر جهان، مهدى زهراء عليها السلام روحى و ارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء، گريبانگير ملّت اسلام خواهد بود.

أميرمؤمنان عليه السلام در خطبه ها و سخنان خود؛ بيشتر به اين مى نالد كه، هنوز بيعت من در گردن آنها بود كه در مقابل چشمان پر از اشك سروران جوانان بهشت (حسن و حسين عليهما السلام) و ناله سوزان (دخت پيامبر) به زور از من بيعت گرفتند*** فصل بعد را كه چكيده اى از اسناد و مدارك معتبر و موثق برادران اهل سنت است، با دقت مرور كنيد تا قطره اى از درياى بيكران مظلوميّت خاندان و حى، به دست آيد.

مطلبى را فراموش نفرماييد كه از اين ببعد اين بخش با بخش بعدى «دختر وحى» ارتباط مستقيم دارد ه هردورا در كنار هم قرار دهيد، تا اهميت خيلى از جريانه، روشن شود

«على در مسير بحرانها» «بيعت از امام»

«على در مسير بحرانها» «بيعت از امام» جريان گرفتن بيعت از مظلوم تاريخ

را به صورتهاى گوناگون آورده اند كه هر كدام از آنها، از قدرت اهريمنى استبداد و زير پا گذاشتن همه ارزشهاى انسانى را بازگو ميكند** در باره چگونگى گرفتن بيعت از امام عليه السلام دو دسته روايت و تاريخ به دست ما رسيده است؛

1- تا «فاطمة عليها السلام» زنده بود، شدّت فشار كم بود چون با بودن «دختر وحى»، نخواستند يا نتوانستند خشونت زياد نشان دهند، شايد عكس العمل منفى را از سوى مسلمانها، بعيد نمى دانستند؛

2- فشار و خشونت و وحشى گرى، همان روزهاى اول بعد از دفن رسول خدا صلى الله عليه و آله شروع شد و چندين بار، به خانه وحى هجوم آورده و با خشونت تمام امام را براى اخذ بيعت بيرون كشيده و به مسجد بردند، به گونه اى كه اثر كشيده شدن امام در زمين ديده مى شد، اين گونه رفتار به نظر صحيح و منطقى تر مى آيد، چون آنها كسانى نبودند كه منتظر بمانند تا «زهراء عليها السلام» بميرد پس از آن بيعت بگيرند، لحظه شمارى مى كردند، تا تحكيم حكومت خود را هرچه زودتر به پايان برسانند و با خيال راحت به كارهاى بعدى مشغول شوند.

1- ابن قتيبه دينورى كه از بزرگان اهل سنت است در كتاب «الإمامة و السّياسة» ماجرا را چنين شرح مى دهد: ابوبكر از كسانى كه در نزد على كرّم اللّه وجهه بودند، جويا شد، عمر را به سوى آنها فرستاد، او آمد و آنها را صدا زد (و از آنها خواست بيرون آيند) آنها از بيرون آمدن امتناع كردند.

از مباهله تا عاشورا، ص: 344

فدعا بالحطب وقال و الّذى نفس عمر بيده: لتخرجنّ أو لأحرقنّها على من فيها فقيل له يا أبا حفص: إنّ فيها لفاطمة قال و إن. پس هيزم خواست و گفت: قسم به كسى كه جان عمر در دست اوست يا بايد (براى بيعت) بيرون آييد و يا خانه را با هر كهِ در آن است مى سوزانم!! گفتند: اى ابا حفص، فاطمة در آن خانه است، گفت: اگرچه (يعنى او هم باشد مهم نيست!)

جز على عليه السلام، همه بيرون آمده و بيعت كردند. چون حضرت فرمود: من قسم خورده ام تا قرآن را جمع نكنم لباس نپوشم.

پس فاطمه دمِ دَر ايستاد و گفت: من گروهى بدتر از حضور شما را سراغ ندارم جنازه رسول خدا را روى دست ما گذاشتيد و بدون مشورت ما كارهايتان را به پايان رسانديد و حق ما را به ما بر نگردانديد.

عمر پيش ابوبكر آمد وگفت: ألا تأخذ هذا المتخلّف عنك بالبيعة؟! آيا اين سرپيچى كننده از بيعتت را نمى گيرى (خشونت نشان نمى دهى)؟!.

ابوبكر به غلامش قنفذ گفت: برو على را براى من بياور؛ وقتى كه به على رسيد، پرسيد چكار دارى؟ گفت: خليفه رسول خدا ترا مى خواهد.

فرمود: چه زود به رسول خدا دروغ بستيد (بدروغ خود را به جانشينى او منتسب كرديد!، او برگشت و جريان را باز گوكرد، ابوبكر گريه زيادى كرد!! باز عمر گفت لاتمهل هذا المتخلّف عنك بالبيعة تخلف كننده از بيعتت را مهلت نده!؛

دوباره قنفذ را مأمور كرد و گفت: به او بگو اميرمؤمنان! ترا مى خواهد (حضرت) صدايش را بلند كرد و گفت: سبحان

اللّه لقد إدعى ماليس له پاك و منزه است خدا! چيزى را ادعا نموده كه حقش نبود؟!؛ دوباره برگشت و جواب (حضرت) رارساند؛ باز ابوبكر زياد گريست.

سپس عمر با عده اى از يارانش بلند شد به جلوى دَرِ فاطمه رسيدند و دَر زدند فاطمه صداى آنها را كه شنيد (رو به قبر پدر گرفت و) نادت بأعلى صوتها، يا أبت يا

از مباهله تا عاشورا، ص: 345

رسول اللّه، ماذا لقينا بعدك من ابن الخطاب و ابن ابى قحافه با صداى بلند ندا كرد پدرم! اى رسول خدا بعد از تو از دست پسران خطاب و ابى قحافه چها كشيديم.

مردم اين ناله را كه شنيدند نزديك بود دلهايشان پاره شده از سينه ها بيرون ريزد، گروهى باگريه سوزان، برگشتند ولى عمر با گروه ديگر ايستاد و على را بيرون آوردند و پيش ابوبكر بردند.

فقالوا: له بايع، قال إن لم أفعل فمه؟ قالوا إذاً و اللّه نضرب عنقك به او گفتند: بيعت كن، گفت: اگر نكنم چه؟! گفتند: در اين صورت به خدا قسم گردنت را مى زنيم! فرمود: پس بنده خدا و برادر رسول خدا را مى كشيد؟!

عمر گفت: بنده خدا را، بلى، اما برادر رسول خدا را، نه،

ابوبكر ساكت ايستاده و چيزى نمى گفت: عمر رو به او كرد و گفت: ألا تأمر فيه بأمرك در باره او دستورى نمى دهى؟! گفت: لاأكرهه على شيئى ماكانت فاطمة إلى جنبه مادامى كه فاطمه در كنار اوست، او را به چيزى مجبورش، نميكنم. «1»

على

به سوى قبر رسول خدا برگشت (ورو به قبر گذاشت و) با صداى بلند، ناله سر داد و گفت: يابن أم انّ القوم استضعفونى و كادوا يقتلوننى اى پسر مادرم اين گروه مرا ناتوان كردند و نزديك بود مرا بكشند (سخنى كه هارون به موسى گفت،). «2»

شب و روز براى گرفتن بيعت از اميرمؤمنان عليه السلام نقشه ها كشيدند و طرحها ريختند اما آن نيروى قوى و حامى نيرومندى كه در كنار اميرمؤمنان عليه السلام وجود داشت (يعنى فاطمه عليها السلام) آنها را خلع سلاح مى كرد، وقدرت عملى ساختن نقشه هاى شوم خود

از مباهله تا عاشورا، ص: 346

را از آنان سلب مى نمود.

ولم يبايع علىٌّ عليه السلام ابابكر بالخلافة إلابعد أن توفّيت «1»

على عليه السلام تا وفات فاطمه عليها السلام به ابوبكر بيعت نكرد.

ولم يبايع علىّ عليه السلام إلابعد ثلاثة أشهر «2»

على عليه السلام بيعت نكرد مگر پس از گذشت سه ماه.

بخارى و مسلم و طبرى و غير اينها روايت كرده اند: إنّ علىّ بن أبى طالب و بنو هاشم جميعاً لم يبايعوا أبابكر فى حياة فاطمة اى ستّة أشهر على رواياتهم همانا على و همه بنى هاشم مادام كه فاطمه زنده بود به ابوبكر بيعت نكردند

** ولى اين حريم را بزودى شكستند، هواى رياست، انسان را كر و كور ميكند، بالأخره دستور صادر شد.

2- وقتى كه أميرمؤمنان عليه السلام از دفن رسول خدا فارغ شد و سقيفه اى ها در سقيفه كارشان را به پايان رسانيده و ابوبكر را به جاى

پيامبر نشانيدند، شنيدند كه بنى هاشم باعدّه اى از مهاجرين و انصار «3» مانند عباس «4» و زبير «5» و مقداد «6» و

از مباهله تا عاشورا، ص: 347

طلحه «1» و سعدبن ابى وقاص، «2» اطراف على عليه السلام را گرفته اند مى خواهند به ابوبكر اظهار مخالفت نموده به على عليه السلام بيعت نمايند. «3»

معاويه در نامه اى كه به حضرت فرستاد به اين جريان اشاره نمود «وما يوم المسلمين منك بواحد لقد حسدت ابابكر و التويت عليه و رمت افساد أمره، و قعدت فى بيتك عنه و استغويت عصابة من النّاس حتّى تأخّروا عن بيعته تنها يك روز نسيت كه مسلمانها از دست تو مى كشند، به ابوبكر حسد ورزيده و به كار او پيچيدگى كرده و تصميم به افساد و تباهى كار اوگرفتى، در خانه ات نشسته، و دسته اى از مردم را فريب داده و به دور خودت گرد آوردى، تا از بيعت او عقب بمانند. «4

حريم وحى در معرض يورشها»

«يورش أوّل»

«يورش أوّل» عمر پيش أبوبكر آمد و گفت: ازاين متخلف نمى خواهى بيعت بگيرى؟! «1»

تا او بيعت نكند ما هنوز كارى نكرده ايم «2» و دست تو به چيزى بند نيست، كسى را بفرست بيايد بيعت كند اينهاكه بيعت كرده اند چوپانى بيش نيستند (اصل و ريشه آنهايند كه مانده اند).

قنفذ را فرستاده و به على عليه السلام پيغام دادند

كه تو، يكى از مسلمانها هستى اينك مهاجرين و انصار بيعت كرده اند تو هم بيا بيعت نما!.

چيزى نگذشت قنفذ برگشت و به ابى بكر گفت: على مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله جز من كسى را، جانشين خود نكرده است «3» چه زود به پيامبر دروغ بستيد. «4»

عمر با گروه زياد كه أسيدبن حضير و سلمة بن سلامه هم جزء آنها بود به دَرِ

خانه على عليه السلام آمد، ديد جمعى آنجا حضور دارند فرياد زد: به ابى بكر بيعت كنيد همان طور كه مردم بيعت كردند! ديد كسى بيرون نيامد فدعا عمر بالحطب فقال والّذى نفس عمر بيده لتخرجنّ أو لأحرقنّها على من فيها فقيل له: يا أبا حفص، إنّ فيها لفاطمة! فقال و إن!! «5»

پس عمر هيزم خواست و گفت به خدا قسم يا بايد بيرون آييد

از مباهله تا عاشورا، ص: 349

يا خانه را با هركه در آن هست آتش زده و مى سوزانم گفتند: اى ابا حفص (كنيه عمر است) فاطمة در آنجاست! گفت: أگر چه! (او هم باشد برايم فرق نمى كند، خانه را به آتش مى كشم).

زبير شمشير خود را به دست گرفت كه بيرون آيد عمر فرياد زد: بگيريد آن سگ را و شرّش را كم كنيد كه سلمة بن سلامه، شمشير را از دست او گرفت و بنى هاشم را محاصره كردند و به جز حضرت، همگى بيعت نمودند. «1»

اين گونه رفت و برگشت چند بار تكرار گرديد و جوابهاى مشابه داده

شد؛ در يكى از اين آمد و شدها، حضرت فرمود: رسول خدا به من وصيت كرده است، وقتى كه او را به خاك سپردم از خانه بيرون نروم (و عبا به دوش نيندازم) تا قرآن را از چوبها (و تخته هاى) درخت خرما و استخوان دوش شتر (كه پراكنده است) جمع آورى نمايم. «2» و من هم قسم ياد كرده و خود را متعهد كرده ام كه به جز براى نماز از خانه بيرون نروم و لباس نپوشم تا قرآن را (يك جا) گرد آورم.

با اين پاسخ چند (سه) روز ساكت ماندند (ديگر حضرت را تعقيب نكردند) تا على عليه السلام قرآن را جمع نموده و در ميان لباسى (بقچه اى) گذاشته و بر آن مهر زد و با خود

از مباهله تا عاشورا، ص: 350

بيرون آورد، در حالى كه مردم اطراف ابوبكر را گرفته بودند با صداى بلند فرمود:

أيّها النّاس إنّى لم أزل منذ قبض رسول اللّه صلى الله عليه و آله مشغولًا بغسله ثمّ بالقرآن حتّى جمعته كلّه فى هذا الثّوب الواحد، فلم ينزل اللّه على رسوله آية منه إلّا و قد جمعتها و ليست منه آية إلّا وقد أقرأنيها رسول اللّه صلى الله عليه و آله و علّمنى تأويلها، ثمّ قال علىّ صلى الله عليه و آله لئلّا تقولوا غداً إنّا كنّا عن هذا غافلين، لا تقولوا يوم القيامة إنّى لم أدعكم إلى نصرتى و لم أذكّركم حقّى و لم أدعكم إلى كتاب اللّه من فاتحته إلى خاتمته.

فقال له

عمر ما أغنانا بما معنا من القرآن عمّا تدعونا إليه ثمّ دخل علىّ عليه السلام بيته «1»

اى اى مردم! من پس از رحلت رسول خدا مشغول غسل (و كفن و دفن) او بودم و پس از آن به جمع آورى قرآن شروع كردم، تا اينكه همه را در اين پارچه جمع آورى نمودم، (اين را بدانيد) آيه اى نازل نشده است مگر آن را گرد آورده ام و آيه اى نيست، مگر رسول خدا آن آيه و تأويلش را برايم تعليم نموده است.

سپس على عليه السلام فرمود: (اين قرآن را آورده ام) تا فردا نگوييد ما غافل بوديم و روز قيامت نگوييد كه من شما را به ياريم دعوت نكردم و حق خودم را به شما ياد آورى ننمودم و نگوييد كه من شما را به كتاب خدا از ابتداء تا انتهايش، فرا نخواندم.

عمر گفت: ما خود آنچه كه داريم برايمان بس است نيازى به قرآن تو نداريم. سپس على عليه السلام به خانه خود برگشت. (قرآنى كه گرد آورده بود در دست خود آنحضرت ماند و پس از شهادتش در ميان ائمه اهلبيت عليهم السلام دست بدست گشت، تا به دست حضرت حجّة بن الحسن روحى و ارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء، رسيد.

سلمان گويد: وقتى كه شب فرا رسيد على عليه السلام فاطمه را بر حمارى سوار كرد و دست فرزندانش حسن و حسين عليهما السلام را گرفت، از اصحاب رسول خدا كسى را نگذاشت، مگر اينكه به خانه او رفت و آنها را به، برحق بودنش قسم داد و (يكا يك) آنها را به

از مباهله تا عاشورا، ص: 351

يارى خويش دعوت نمود، كسى دعوت او را اجابت نكرد مگر ما چهار نفر، سرهايما ن را تراشيديم و فدا كارى خود را اعلام نموديم، چون حضرت على عليه السلام بى وفائى مردم و بى اعتنائى آنان و ازدحام آنها را در اطراف ابوبكر، ديد لزم بيته خانه نشين شد. «1»

در روايت ابن قتيبه آمده است: على، فاطمه را شبانه بر مركبى سوار مى كرد و در مجالس انصار مى گشت و از آنهاكمك مى خواست در پاسخ مى گفتند: اى دختر رسول خدا بيعت براى اين مرد (ابوبكر) تمام شده است اگر شوهر و پسر عمويت پيش از ابوبكر مى آمد ما كسى را با او همتا ندانسته و از او رو گردان نمى شديم (در جواب اينها أمير آزادگان على عليه السلام مى فرمود: لبيعتى كان فى عنقهم قبل بيعة أبوبكر، شهدها رسول اللّه و أمراللّه بها أو ليس بايعنى؟! فما بالهما يدّعيان ما ليس لهما و ليسا بأهله «2»

بيعت من كه (در غدير خم) پيش از بيعت ابى بكر، در گردن آنهابود رسول خدا شاهد آن و خداوند بر آن امر فرموده بود، آيا (ابوبكر) خود به من بيعت نكرد؟! ... پس به چه علت آن دو نفر، چيزى را كه نه براى آنها بود و نه شايسته آن بودند، ادعاء كردند.

و باز فرمود: براى خودشان عقدى را بستند كه صدايشان بلند و آرايشان بر آن قرار گرفت بدون اينكه حتّى با يك نفر از فرزندان عبدالمطلب مناظره، اى كرده باشند

ياآنها را در رأيى شركت داده باشند و استقالة لما كان فى أعناقهم من بيعتى يابيعتى كه من در گردن آنها داشتم پس بگيرند «3» همه كارها را خود سرانه انجام دادند.

جريان استنصار و كمك خواستن شبانه كه ياعذر مى آوردند و يا قول يارى مى

از مباهله تا عاشورا، ص: 352

دادند و فردا نمى آمدند را، منابع زيادى آورده اند ولى ما به خاطر رعايت اختصار، چند مورد از مصادر آن را در پاورقى ياد آور مى شويم. «1»

بشير بن سعد (اوسى) انصارى (براى اينكه سعد بن عبادة رئيس (قبيله خزرج) به خلافت نرسد و (قبيله اوس) سرشكسته نشوند كينه ديرينه را زنده كرد و با عمر هم آواز شده، راه پر از سنگ و سنگلاخ خلافت را) به ابوبكر هموار كرده بود، گفت:

اى اباالحسن! اگر انصار، اين سخن را (ياد آورى بيعت غدير ترا) پيش از گرايش به ابى بكر مى شنيدند، حتى دو نفر در باره تو اختلاف نمى كردند همگى بيعت مى نمودند.

على عليه السلام مى فرمود: آيا من جنازه رسول خدا را بدون دفن در خانه اش رها مى كردم و در جانشينى اش، با مردم كشمكش مى كردم؟! فاطمة فرمود: على آنچه كه سزاوار بود انجام داد وآنها نيز كارى را پيش آوردند كه خدا به حسابشان رسيده و از آنها بازخواست خواهد نمود. «2

«يورش دوم»

«يورش دوم» به ابو بكر خبر دادند كه گروهى از بيعت تخلّف كرده و در خانه على عليه السلام گرد آمده اند پس عمر بن خطاب را با گروه زيادى «1» فرستاد و آنها را صدا زد و گفت: به خدائى كه جان عمر در دست اوست، اگر بيرون نيائيد، خانه و هر كهِ در آن است به آتش مى كشم! گفتند فاطمه در آنجاست، گفت: باشد!!. «2» عمر خواست وارد شود، اجازه ندادند، با سروصدا حمله برد «3» ولى با جريان ديگرى، مواجه شد؛

ناگهان زبير با شمشير كشيده بيرون جهيد و گفت: اين شمشير را غلاف نمى كنم تا بيعت على تمام شود؛ «4» سپس به سوى عمر خيز برداشت كه، باشمشير كار او را يكسره كند، عمر بنا به عادت هميشگى اش، پا به فرار گذاشت و زبير نيز او را تعقيب نمود ولى پايش به سنگى خورد و برو افتاد، «5» ابوبكر فرياد بر آورد و داد زد عليكم بالكلب بگيريد اين سگ را «6» در روايت ديگر: عمر فرياد زد: دونكم الكلب فاكفونا شرّه دستگير كنيد اين سگ را «7» و ما را از شر او كفايت و (خلاص) كنيد. «8»

از مباهله تا عاشورا، ص: 354

به سوى زبير حمله كرده «1» و چهل نفرى او را در ميان گرفتند. «2»

زياد بن لبيد انصارى دستانش را با يك نفر ديگر «3» به گردن زبير پيچانيد و شمشير را از دست او بيرون كشيدند «4» و عمر گفت: آن را

به سنگ بكوبيد «5» در روايت ديگر ابوبكر از بالاى منبر فرياد برداشت، اضربوا به الحجر «6»

سلمة أسلم «7» يا محمد بن سلمة «8» ياخود عمر «9» يا سلمة بن سلامة، سر رسيد و شمشير را از دست زبير گرفت به سنگ زد و شكست. يا طبق روايات ديگر خالد بن وليد سنگى از پشت به او زد و شمشير از دستش افتاد «10» و يا پايش ليز خورد شمشير از دستش پريد و فوراً آن را گرفت و به زمين و يا به سنگ و يا به ديوار، كوبيدند و شكستند، و او را دستگير نمودند، بغير از على عليه السلام هركه در خانه بود بيرون آمده بيعت كردند «11».

فاطمة جلوى دَر ايستاد و فرمود: لاعهد لى بقوم حضروا، أسوء محضراً منكم، تركتم

از مباهله تا عاشورا، ص: 355

رسول اللّه جنازةًبين أيدينا و قطعتم أمركم بينكم، لم تستأمرونا و لم تردّوا لنا حقّاً «1»

من گروهى را سراغ ندارم كه حضورشان بدتر از شما باشد جنازه پيامبر را روى دست ما گذاشتيد نه با ما مشورت كرديد و نه حقى براى ما باز گردانديد، كار خودتان را انجام داديد (و به هدف ديرينه خود رسيديد حالا از جان ما چه مى خواهيد). «2»

توطئه چينى»

توطئه چينى» عمر به ابابكر گفت: توراچه مانع شده است كه به سوى او بفرستى بيايد بيعت نمايد؟! «3» اگر تو اين كا را نكنى من خودم مى كنم.

سپس با غضب و عصبانيت بيرون رفت و

قبايل و عشاير را به يارى خواست و گفت: خليفه رسول خدا را جواب دهيد! مردم از هرطرف نزد مسجد گرد آمدند عمر پيش ابوبكر رفت و گفت: قد جمعت لك الخيل و الرجال «4»

من سواره و پياده را برايت گرد آوردم گفت: كهِ را مى فرستى؟! گفت: قنفذ را چون او مرد غليظ و بى رحم و خشك است و خودش هم از طلقاء و يكى از بنى عدى بن كعب است.

قنفذ را با ياورانى فرستاد و گفت: آنها را از خانه بيرون آور و اگر امتناع كردند، دَمِ درشان هيزم جمع كن كه بدانند و برايشان بفهمان كه اگر بيرون نيايند خانه را خواهى سوزاند «5» قنفذ رفت و اجازه ورود خواست، حضرت اجازه نداد.

ياران قنفذ به مسجد برگشته و جريان را به ابوبكر و عمر، گزارش دادند. عمر گفت:

از مباهله تا عاشورا، ص: 356

بر گرديد اگر اجازه نداد بدون اجازه وارد خانه شويد دوباره به سوى خانه برگشتند و اجازه ورود خواستند فاطمة عليها السلام فرمود: من ورود به خانه را براى شما حرام مى كنم همه برگشتند و لى قنفذ ماند و باز گفتند: فاطمة ورود به خانه را تحريم نمود

«يورش سوّم»

«يورش سوّم» عمر عصبانى شد وگفت: ما لنا و للنّساء ما را بازنها چه كار.

سپس دستور داد عده اى براى جمع آورى هيزم پرداختند. «1» در روايت ديگر است كه، فوثب عمر غضبان فنادى خالدبن الوليد و قنفذاً فأمرهما أن يحملا حطباً و ناراً

عمر با عصبانيت از جا پريد و خالد بن وليد را با قنفذ خواست و دستور داد هيزم و آتش رابياورند «2».

أبوبكر به عمر گفت: إئتنى به بأعنف العنف «3»

او را بادرشتى و خشونت تمام، بيرون كشيده و بياور! و اگر سرپيچى نمايند با آنها بجنگ «4» پس با جماعت»

زياد «6» از صحابه از مهاجرين و انصار و طلقاء و منافقين و پست ترين اعراب و باقيمانده احزاب «7» كه تعدادشان به سيصد نفر «8» و بيشتر مى رسيد (به خانه يورش بردند).

«9» عمر به آنها گفت: هلمّوا فى جمع الحطب «10»

(بامن) براى جمع آورى هيزم بيائيد

از مباهله تا عاشورا، ص: 357

. فأتوا بالحطب «1» و النّار «2»

پس هيزم و آتش آوردند.

در روايت ديگر أقبل بقبس من نار «3» و هو يقول: إن أبوا أن يخرجوا فيبايعوا، أحرقت عليهم البيت فقيل له: إنّ فيه فاطمة، أفتحرقها؟! قال سنلتقى أنا و فاطمة!! «4»

عمر با جرقه اى از آتش آمد و مى گفت: اگراز بيرون آمدن براى بيعت، سرپيچى نمودند خانه را بر آنها مى سوزانم!

به او گفتند: فاطمه در آنجا است باز هم آتش مى زنى؟! گفت: بزودى من و فاطمه به همديگر مى رسيم.

فساروا إلى بيت علىّ و قد عزموا على إحراق البيت بمن فيه «5»

با اين تصميم كه خانه را با هرچه در آن است، بسوزانند به سوى خانه على عليه السلام حركت كردند!.

قال أبى بن كعب: فسمعنا صهيل الخيل و قعقعة اللجم

واصطفاق الأسنة، فخرجنا من

از مباهله تا عاشورا، ص: 358

منازلنا مشتملين بأرديتنا مع القوم حتى وافوا منزل علىّ «1»

أبى بن كعب گويد: (ما در خانه نشسته بوديم كه) صداى شيهه اسب و بهم خوردن لجام و نيزه ها را شنيديم رداها را به خود پيچيده و از خانه ها بيرون آمديم، به همراه آنان به خانه على رسيديم.

و كانت فاطمة عليها السلام قاعدة خلف الباب قد عصبت رأسها و نحل جسمها فى وفاة رسول الله صلى الله عليه و آله «2»

فاطمه با بدن ناتوان كه به سبب وفات رسول خدا جسمش به تحليل رفته و سرش را بسته، پشت دَر نشسته بود. فلما رأتهم أغلقت الباب فى وجوههم و هى لاتشك أن لايدخل عليها إلّا باذنها «3»

هنگامى كه آنهارا ديد، در را بست و شكى نداشت كه بدون اجازه وارد خانه نخواهند شد.

فقرعوا الباب قرعا شديدا «4»

در را با شدّت زدند و رفعوا أصواتهم و خاطبوا من فى البيت بخطابات شتى «5»

و صدايشان را بلند كرده با سخنان گوناگون آنها را مخاطب قرار داده و دعوهم الى بيعة أبى بكر «6»

و آنها را براى بيعت با ابوبكر دعوت نمودند و صاح عمر: يابن أبى طالب افتح الباب «7». عمر فرياد برداشت اى پسر ابى طالب در را باز كن!.

و اللّه لئن لم تفتحوا لنحرقنه بالنّار «8». به خدا قسم اگر در را باز نكنيد، خانه را به آتش مى كشيم

از مباهله تا عاشورا، ص: 359

والّذى نفسى بيده لتخرجنّ الى البيعة أو لأحرقنّ البيت عليكم. «1»

سوگند به (خدائى) كه جانم در دست قدرت اوست يا براى بيعت بيرون مى آييد و يا خانه را بر شما مى سوزانيم.

أخرج يا على الى ماأجمع عليه المسلمون و إلّا قتلناك «2»

اى على بيرون آى به سوى آنچه كه مسلمانها بر آن گرد آمده اند و گرنه ترا مى كشيم.

إن لم تخرج يابن أبى طالب و تدخل مع النّاس لأحرقنّ البيت بمن فيه. «3»

اى پسر ابيطالب اگر بيرون آمده با مردم همراه نشوى، خانه را با هرچه در آن است آتش مى زنيم.

يابن أبى طالب افتح الباب و الّا أحرقت عليك دارك «4»

اى پسر ابى طالب اگر در را باز نكنى، خانه ات را مى سوزانم.

و اللّه لتخرجن الى البيعة و لتبايعن خليفة رسول اللّه صلى الله عليه و آله و إلّا أضرمت عليك النّار «5»

بخدا قسم البتّه بايد براى بيعت خليفه رسول خدا بيرون آئى و گرنه ترا به آتش مى كشم.

ياعلى أخرج و الّا أحرقنا البيت بالنّار. «6»

اى على بيرون آى و گرنه خانه را با آتش مى سوزانيم.

فخرجت فاطمة عليها السلام فوقفت من وراء الباب فقالت: أيّها الضّالون المكذّبون ماذا تقولون و أىّ شى ء تريدون؟! فقال عمر: يا فاطمة فقالت: ما تشاء ياعمر؟

از مباهله تا عاشورا، ص: 360

قال: ما

بال ابن عمّك قد أوردك للجواب و جلس من وراء الحجاب؟ فقالت: طغيانك يا شقى أخرجنى و ألزمك الحجة و كل ضالّ غوى.

فقال: دعى عنك الأباطيل و أساطير النّساء و قولى لعلىّ يخرج.

فقالت: لاحبّ و لاكرامة أبحزب الشّيطان تخوّفنى ياعمر؟ وكان حزب الشّيطان ضعيفا.

فقال: ان لم يخرج جئت بالحطب الجزل و أضرمتها نارا على أهل هذا البيت و أحرق من فيه أو يقاد علىّ الى البيعة. «1»

فاطمه عليها السلام از پشت دَر گفت: اى تكذيب (حق) كنندگان گمراه، چه مى گوييد (و از ما) چه مى خواهيد؟!

عمر گفت: پسر عمويت چه شده است كه پشت پرده نشسته و تو را براى جواب گويى فرستاده است.

گفت: اى شقى طغيان تو مرا بيرون آورده است (كه شايد مرا ببينيد و از پدر من شرم كنيد و با اين آمدن من) بر تو و تمام گمراهان از خدا بى خبرت، حجت تمام شود.

گفت: اين حرفهاى باطل و سخنان بيهوده زنانه را رها ساز و به على بگو بيرون آيد.

گفت: (در اين گفتارت بوى) دوستى و كرامت نيست؛ آيا با گروه شيطان مرا مى ترسانى اى عمر؟! در حالى كه حزب شيطان ضعيف است.

گفت: اگر بيرون نيايد با هيزم فراوان آمده و آن را آتش زده، اهل خانه را با هرچه در آن است مى سوزانم؛ يا او با زور براى بيعت كشيده مى شود.

فقالت فاطمة عليها السلام: ياعمر ما لنا و لك لاتدعنا و مانحن فيه؟ فاطمه گفت: اى عمر تو با ما چه خورده حسابى دارى كه ما را به حالى كه در آنيم، رهايمان نمى سازى (نمى گذارى درد اين گرفتاريهائى را كه براى ما

تحميل كرده اى، بكشيم؟! ما كه با تو كارى نداريم).

از مباهله تا عاشورا، ص: 361

فقال: افتحى الباب و إلّاأحرقنا عليكم بيتكم. «1»

گفت: در را باز كن و گرنه خانه تان را مى سوزانيم.

و فى رواية قال: يافاطمة بنت رسول اللّه صلى الله عليه و آله أخرجى من اعتصم ببيتك ليبايع و يدخل فيما دخل فيه المسلمون و إلّا و اللّه أضرمت عليهم نارا. «2»

درروايت ديگرگفت:

اى فاطمه دختر رسول خدا كسانى را كه به خانه تو پناهنده شده اند، بيرونشان كن بيايند و با بيعت كردن خود داخل جمع مسلمانها شوند، و گرنه به خدا قسم به همه آنها آتش را شعله ور مى سازم.

وفى رواية: أدخلوا فيما دخلت فيه الأمة «3»

در روايت ديگر گفت: داخل شويد بر آنچه كه امت داخل شده است.

و فى رواية ثالثة: يا فاطمة! ما هذاالمجموع الّذى يجتمع بين يديك؟ لئن انتهيت عن هذا و إلّا لأحرقنّ البيت ومن فيه «4» در روايت سومى گفت: اين دسته بازيها چيست كه در پيش تو گرد آمده اند؟! اگر از اين كارت دست برندارى خانه را آتش زده و نابودش مى كنم.

و فى رواية رابعة: قال عمر لفاطمة عليها السلام أخرجى مَن فى البيت و إلّا أحرقته و من فيه فقالت فاطمة عليها السلام: أفتحرق علىّ و ولدى (علياً و ولدى) فقال إى و اللّه أو ليخرجنّ و

از مباهله تا عاشورا، ص: 362

ليبايعنّ «1» و فى رواية: يابن الخطاب! أتراك محرّقاً علَىِّ بابى؟ قال نعم.»

در روايت چهارمى آمده است، عمر به فاطمه عليها السلام گفت: هر كه در خانه است بيرون كن وگرنه خانه را با هرچه در آن است مى سوزانم!.

فاطمه عليها السلام گفت: آيا خانه اى را كه على با فرزندانم (كه فرزندان رسول خدا و ثمره دل اويند) در آن است مى سوزانى؟! گفت: آرى به خدا قسم، مگر بيرون آمده بيعت كند.

در روايت ديگر است فرمود: اى پسر خطاب واقعاً دَرِ خانه مرا مى سوزانى؟! (فاطمه كه با تعجب اين پرسشها را تكرار مى كند احتمال نمى داد دَرى را كه رسول خدا در حال حيات خود مكرر فرموده بود: بابها بابى دَرِ فاطمه دَرِ من است (تا آخر خبر كه در حالات فاطمه خواهد آمد) عمر در جلوى ديدگان آ ن همه مسلمانها بتواند آتش زند بدينجهت سؤال پيچش مى كرد) عمر گفت: بلى (مى سوزانم هيچ إبائى هم ندارم).

قالت: ويحك يا عمر ماهذه الجرئة على اللّه و على رسوله صلى الله عليه و آله؟! تريد أن تقطع نسله من الدّنيا و تطفى ء نوراللّه و اللّه متمّ نوره؟ فقال: كفّى يا فاطمة، فليس محمد حاضراً، و لاالملائكة آتية بالأمر و النّهى والزّجر من عند اللّه، و ما علىّ إلّا كأحد من المسلمين، فاختارى إن شئت خروجه لبيعة أبى بكر أو إحراقكم جميعاً.

فقالت و هى باكية: أللّهمّ إليك نشكوا فقد نبيّك و رسولك و صفيّك، و ارتداد أمّته علينا و منعهم إيّانا حقّنا الّذى جعلته لنا فى كتابك المنزل على نبيّك المرسل.

گفت:

واى بر تو اى عمر اين چه جرئتى است كه به خدا و رسولش دارى؟! مى خواهى نسل او را براندازى و نور خدا را خاموش نمايى؟! در حالى كه خدا نور خود را به پايان ميرساند، گفت: اى فاطمه! بس كن نه محمد حاضر است و نه ملائكه از طرف خدا براى امر و نهى و ترساندن، خواهد آمد؛ على هم مانند يكى از مسلمانها است اگر مى خواهى براى بيعت ابوبكر بيايد يا همه تان براى سوخته شدن آماده

از مباهله تا عاشورا، ص: 363

شويد؟ «1» نه محمد حاضر است (از شما دفاع كند نه جبرئيلى خواهد آمد همان حرفى را زد كه يزيد از اينها ارث برده و در مجلس شوم خود سَرِ امام حسين مظلوم، فرزند اين مظلومه را مخاطب قرار داد و گفت:

لعبت هاشم فى الملك فلا*** خبر جاء ولا وحى نزل

بنى هاشم به خاطر رياست اين بازيها را در آوردند نه خبرى (از آسمان) رسيده و نه وحيى فرود آمده است. يعنى هردو در موقعيت مناسب، عقيده و عُقده درونى خود را ابراز داشتند (از كوزه همان برون تراود كه در اوست).

فقال لهاعمر: دعى عنك يا فاطمة حمقات النّساء، فلم يكن اللّه ليجمع لكم النبوّة و الخلافة. «2»

عمر به او گفت: اى فاطمه اين حرفهاى أحمقانه زنانه را رها كن!! خداوند، نبوت و سلطنت را براى شما جمع نخواهد نكرد (بيخود آهن سرد نكوبيد از اينها گذشته است، شوهرت بيرون آيد و بيعت كند!!).

فقالت ياعمر

أما تتّقى اللّه عزّ وجلّ تدخل فى بيتى و تهجم على دارى؟! فأبى أن ينصرف «3»

. فاطمه گفت: اى عمر از خداى عزّ وجلّ نمى ترسى به خانه من (بى

از مباهله تا عاشورا، ص: 364

اجازه) وارد شده و يورش مى برى (يادت رفته اين خانه كيست؟!) عمر از بيرون رفتن از خانه، سرپيچى كرد (و كمترين اعتنائى بر سوز دل زهراء نداشت)

«شمشير خدا در مسجد»

«شمشير خدا در مسجد» فاستخرج أمير المؤمنين (علىّ) عليه السلام من منزله «1» مكرهاً مسحوباً «2» وانطلقوا به «3»

يسوقه عمر «4» سوقاً عنيفاً «5» و يقوده آخرون قال عليه السلام: كما يقاد الجمل المخشوش «6»

الى بيعتهم، مصلة سيوفها، مقذعة أسنتها و هو ساخط القلب، هائج الغضب، شديد الصبر، كاظم الغيظ «7» فجيى ء به تعباً «8» يمضى ركضاً «9»

على را با اكراه و اجبار از خانه بيرون آورده و بر زمين مى كشيدند و او را (باوضعى) مى بردند كه عمر او را با خشونت و شدّت تمام، ميراند، (هُل مى داد) و ديگران او را مانند شتر دماغ پاره شده (بى دفاع)، به سوى بيعت، مى كشيدند. شمشير ها كشيده، و نيزه ها (به سوى او) نشانه رفته، با دل نالان، و با غضب فوران، و صبر پر توان، و غيظ فرو برده، و خسته و كوفته، به صورت دو (دويدن) مى بردند،

(كسى كه از ادبيات عرب اطلاع دارد خوب مى فهمد جملات (مسحوباً، يسوق، يقود و يمضى ركضاً) در

از مباهله تا عاشورا، ص: 365

كجاها گفته مى شود و چه حالتى را باز گو مى كند، (فداك نفسى و أبى وأمّى وأهلى و عيالى و أسرتى أيّهاالمظلوم المقهور.) جانم و پدر و مادرم و اهل و عيالم و تمامى بستگانم، فدايت، اى مظلوم سركوب شده. «1»

واجتمع النّاس ينظرون و امتلأت شوارع المدينة من الرّجال «2»

. مردم گرد آمده و به تماشا ايستاده بودند و خيابانهاى مدينه از مردم پر شده بود (هيچكس نمى گفت:

اى عمر؟! در جنگهاى متعدد اولين فرار كننده تو بودى، و تا پاى جان ايستادگى كننده اين بود پس اين شير بيشه شجاعت و (سيف اللّه المسلول) شمشير كشيده خدارا اين گونه مبر (نامردى نكن) تو خودت خوب مى دانى پرهاى اين شاهباز دور پرواز را، وصيت چه كسى از باز شدن و اوج گرفتن، مهار كرده است، اين كشتى نجات سر فراز قاره پيما، بادستور كهِ، به گِل نشسته است؛

تو به خوبى فهميده بودى كه، كدام سفارش، بازوان پر توان او را بست و اين شير هيجا را چه چيزى به زنجير كشيد، تا كار به جائى رسيد بر سر تو فرياد كشيد: يابن صهّاك اگر نبود وصيّتى كه به من شده است، به تو مى فهماندم كه با چه جرئتى به دَرِ خانه من آمده اى (و اين همه عربده مى كشى وحرم مرا به اين روز انداخته اى) اماچكنم!!. «3»

و فرمود: أما و

اللّه لولا قضاء من اللّه سبق و عهد عهده إلىّ خليلى لست أجوزه، لعلمت أيّنا أضعف ناصراً و أقلّ عدداً. «4»

آگاه باش به خدا قسم! اگر نبود قضاى گذشته الهى و تعهدى كه خليلم از من گرفته كه به هيچوجه از آن تجاوز نمى كنم، آن وقت مى دانستى، كدام يك از ما، از جهت ياور، ضعيف، و از نظر تعداد، كم است.

از مباهله تا عاشورا، ص: 366

لوكان سيفى فى يدى لأوردتهم خليج المنيّة اگر شمشيرم در دستم بود و (به كشيدن شمشير مجاز بودم،) آنها را در خليج آرزوهايشان فرو برده (و در گرداب آمالشان، غرق مى كردم).

فما مرّ بمجلس من المجالس إلّايقال له: انطلق فبايع. «1»

به مجلسى از مجلسها نگذشت (و از هر كوى و برزنى عبورش ندادند) مگر اينكه به او ميگفتند: (على) برو بيعت كن (و خودت را خلاص كن!، اللّه أكبر چرخ بازيگر از اين بازيچه ها بسيار دارد هر بى سر و پا و هر رهگذرى به علىّ عليه السلام مظلوم تعيين تكليف مى كند).

و اتّبعه سلمان و أبوذر، والمقداد و عمّار و بريدة و هم يقولون ما أسرع ماخنتم رسول اللّه صلى الله عليه و آله و أخرجتم الضّغائن الّتى فى صدوركم.

و قال بريدةبن الخصيب الأسلمى: يا عمر أتيت على أخى رسول اللّه صلى الله عليه و آله و وصيّه و على إبنته فتضربها و أنت الّذى تعرفك قريش بما تعرف به!! «2»

سلمان و ابوذر و مقداد و عمار و بريده پشت سرش مى رفتند و به

آن (نامردان) مى گفتند چه زود به (گفته ها و وصيتهاى) رسول خدا خيانت كرديد و كينه هاى نهفته سينه هايتان را، بيرون ريختيد.

بريدة بن خصيب اسلمى گفت: اى عمر به سوى برادر و وصىّ رسول خدا صلى الله عليه و آله (على عليه السلام) آمده و بر سر (يگانه) دختر او (فاطمة عليها السلام فرياد مى كشى و) او را ميزنى؟! (افتخار كن! چون زدن زن ناتوان و پدر از داده و بى پناه و بى برادر و بى دفاع و زجر كشيده و عزت از دست رفته وو ..، افتخار دارد!!

برخود ببال كه جاى باليدن است) در حالى كه قريش ماهيت ترا آنگونه كه بايد شناخته شوى به خوبى ميشناسد كه، كسيتى و چسيتى و چكاره اى.

گروهى باعمر (باجسارت تمام) حضرت را از خانه بيرون كشيده و پيش ابابكر

از مباهله تا عاشورا، ص: 367

آوردند، ثمّ إنّ عليّاً كرّم اللّه وجهه اتى به إلى أبى بكر و هو يقول: أنا عبداللّه، و أخو رسوله. فقيل له: بايع أبابكر، فقال أنا أحق بهذالأمر منكم لا أبايعكم، وأنتم أولى بالبيعة لى، أخذتم هذا الأمر من الأنصار، واحتججتم عليهم بالقرابة من النّبى وتأخذونه منّا غصباً!؟ سپس على كرم اللّه وجهه را آوردند كه به ابوبكر بيعت نمايد، مى فرمود: من بنده خدا و برادر رسول اويم. گفتند به ابوبكر بيعت نما! فرمود: من به خلافت سزاوارتر از شمايم، و اين شمائيد كه بايد بامن بيعت نماييد، با گفتن اين كه ما از نزديكان پيغمبريم مقام

خلافت را، ازانصار گرفتيد حالا (همان دليل را من به خود شما برميگردانم) آن را از ما اهلبيت از روى غصب ميگيريد، ما حيّاً و ميّتاً، به رسول خدا نزديكتريم. پس انصاف دهيد (و حق ما را به تاراج نبريد و) اگر نپذيرفتيد وكمى هشيار و متوجه باشيد، گرفتار (صفت) ستمگرى خواهيد بود «1».

فقال علىّ كرّم اللّه وجهه اللّه اللّه يا معشر المهاجرين لا تخرجوا سلطان محمد فى العرب عن داره و قعره الى قعر دوركم و قعر بيوتكم پس على عليه السلام فرمود: شما را به خدا شما را به خدا اى گروه مهاجرين سلطنت و (ولايت) محمد را در عرب، از داخل خانه او بيرون نياوريد تا در داخل خانه هاى خود قرار دهيد، مقام و حق مسلم أهلبيت او را در ميان مردم، از آنها دور نكنيد پس به خدا قسم اى گروه مهاجرين لنحن أحق النّاس به لأنّا أهل البيت، ونحن أحق بهذاالأمر منكم البته مااز همه مردم به أمر خلافت سزاوار تريم چون مائيم أهلبيت و به يقين، مادامى كه قارى قرآن و فقيه در دين خدا و داناى برسنتهاى رسول خدا و رسيدگس كننده به أمور رعيت و مدافع كارهاى بد و نا خوشايند را از آنها و تقسيم كننده مساوى حقوق آنها از ما در ميان شما وجود داشته باشد، ما براى اين كار از شما لايق تريم،

به خدا قسم همچون كسى (كه داراى اين صفتها باشد براى هميشه) در خانواده ما

از مباهله تا عاشورا،

ص: 368

وجود دارد پس پيرو هوا و هوس نباشيد كه از راه خدا گم شده و روز به روز از حق دور شويد بشير بن سعد أنصارى گفت: اگر انصار پيش از بيعت با ابابكر اين حرفها را از تو مى شنيدند حتّى دو نفر هم از بيعت با تو تخلف نمى كردند. «1» فقال عمر: انّك لست متروكاً حتى تبايع! فقال علىّ: إحلب حلباً لك شطره، واشدد له اليوم أمره، يردده عليك غداً ثمّ قال و اللّه ياعمر ما أقبل قولك و لا أبايعه عمر گفت:

از تو دست بر دار نيستيم تا بيعت كنى! على عليه السلام فرمود: بدوش شيرى را كه مقدارى از آن براى توست وامروز كار را بر او (ابوبكر) محكم كن، (وراه خلافت را بر او هموار نما تا) فردا برايت پس دهد

سپس فرمود: به خدا قسم اى عمر من گفته ترا نمى پذيرم و به او بيعت نمى كنم «2».

فقالوا له: بايع، قال: إن أنا لم أفعل فمه؟ قالوا إذاً و اللّه الّذى لا اله الّا هو نضرب عنقك، فقال: اذاً تقتلون عبداللّه و أخا رسوله، قال عمر: أمّا عبداللّه فنعم و أما أخو رسوله فلا، و أبوبكر ساكت لا يتكلم، به امام گفتند: بيعت كن! گفت: اگر نكنم گفتند: در اينصورت به خداى يكتا سوگند گردنت را مى زنيم! فرمود: پس بنده خدا و برادر رسول او را ميكشيد! عمر گفت: بنده خدا بلى! اما برادر رسول خدا،! نه. «3»

و كان أميرالمؤمنين عليه السلام يتألّم و يتظلّم و يستنجد و يستصرخ. «4»

امير مؤمنان عليه السلام درد مى كشيد و دادخواهى مى كرد و كمك ميخواست و فرياد ميزد (ولى كيست به فرياد

و دادخواهى مظلوم تاريخ، جواب دهد، ديگر ورق برگشته، جوّ سياسى را به گونه اى وارونه كرده اند، هاشميان و دوستان هم، نزديك نمى آيند

از مباهله تا عاشورا، ص: 369

حتّى عمويش عباس «1» كه به خاطر كندن عمر، ناودان خانه اش را، كم مانده بود سكته كند و خانه عمر را بر سرش خراب نمايد، با استمداد از على عليه السلام ناودان را به جاى اصلى اش برگرداند، او نيز از دور به تماشا ايستاده و به فرياد و ناله هاى، يك زوج جوان عرشى و ملكوتى گرفتار در دست ناسوتيان بى مروّت و نامرد، گوش مى دهد، اما كوچكترين عكس العملى از خود نشان نمى دهد،.

بلى در روايتى اين گونه آمده است: وقتى كه شنيد صلى الله عليه و سلم على عليه السلام رحمهما الله را در مسجد به فشار گذاشته اند كه از او به زور بيعت بگيرند، أقبل مسرعاً و هو يهرول و يقول إرفقوا بإبن أخى و لكم علىّ أن يبايعكم شتابان و هروله كنان، خود را به آنجا رسانيد و گفت: با پسر برادرم مدا را كنيد و بر شماتعهد مى كنم كه او نيز به شما بيعت نمايد، (و از او براى شما بيعت بگيرم) پس دست «على» را گرفت و به دست ابوبكر ماليد و سپس با حال عصبانيت، رهايش كردند. «2»

و هو يقول: أما و اللّه لو وقع سيفى فى يديى، لعلمتم أنكم لم تصلو إلى هذا أبداً، أما واللّه ما ألوم نفسى فى جهادكم و لو كنت استمسك من أربعين

رجلًا؛ لفرّقت جماعتكم و لكن لعن اللّه أقواماً بايعونى ثمّ خذلونى «3»

او مى گفت: به خدا قسم اگر شمشيرم به دستم مى رسيد آنوقت مى فهميديد ابداً توان رسيدن به اين كارها را نداشتيد (به هيچوجه جرئت اين را نداشتيد كه دست على را ببنديد و بر زمين بكشيد) و خودم

از مباهله تا عاشورا، ص: 370

را نيز از جنگيدن با شما ملامت نمى كردم (از پيكار باشما ترديدى به خود راه نمى دادم، چون مرتد شده ايد و سزاى مرتد اعدام است).

و اگر چهل نفر ياور داشتم اين جمعيّت شما را بهم مى زدم و لكن خدا لعنت كند كسانى را كه (در غدير خم و در شبهاى مدينه) بامن بيعت كردند و مى كنند و روز كه فرا مى رسد، بيوفائى نموده از خانه هايشان بيرون نمى آيند و مرا خوار مى كنند

«خلاصه مطالب بالا»

«خلاصه مطالب بالا» امير مؤمنان عليه السلام را مجبوراً و مكرهاً، از خانه اش بيرون آوردند ديگران مى كشيدند، عمر با درشتى، ميراند «1»، مى كشيدند، مانند كشيدن شتر مخشوش، و به سوى بيعتگاه مى بردند، مانند بردن متّهمى به قتلگاه،! در حالى كه شمشير هايشان كشيده و بانيزه ها، آن مظلوم تاريخ را، هدف گيرى كرده بودند.

حضرت را با دلِ خشمناك، و غضب در سينه حبس شده، و غيظ فرو برده و با صبر نامتناهى، خسته

و دوان به سوى مسجد بردند.

مردم گرد آمده تماشا مى كردند، چرا تماشا نكنند شير ميدانهاى جنگ و شاهباز اوج گيرنده رزمگاههاى پرخطر و (أسداللّه الغالب)، در دست چه ناكسانى وامانده است، كه نمى تواند از خود و حرمش، با قدرت بازو، دفاع كند، و آن نامردها را به آنچه كه مستحق آنند، برساند، «على» حق دارد بنالد و بگريد و بگويد:

از مباهله تا عاشورا، ص: 371

روزگار مرا چنان كوبيد و به جائى رسانيد كه گفتند: معاويه و على «1»؛ يا بفرمايد:

سپس روزگار به طورى از من، چشم پوشى كرد كه فلان و فلان را همرديف من قرار داد. (به اين هم قناعت نكرد تا) مرا با پنج نفرى همرديف نمود كه بهترينشان (و آبرومندترشان) عثمان بود پس (با كمال بهت و سرگردانى) گفتم: واى بر نشانه (و يادگار) رسول خدا.

باز روزگار به اين همه (ظلم و نامراديها و بى وفائيها) راضى نشد مرا به گونه اى، كوبيد كه تا اينكه همانند پسر هند (معاويه) و فرزند نابغه (عمرو عاص) در آورد؛ و كسى را كه از آنهابالاتر بود، به آسانى از شير بازگرفت (و از خلافت كنار زد). «2»

خيابانهاى مدينه پر از جمعيت است از هر جا كه عبور مى دادند، مى گفتند: برو بيعت كن (از آنهمه تماشاگر و مردم فقط پنج نفر) سلمان و أباذر و مقداد و عمار و بريدة بود كه همراه على (مظلوم) گام بگام ميرفتند و ميگفتند: (اى بيوفايان و عهد شكنان) چه زود خيانت

خود و كينه دلهايتان را بيرون ريختيد، بريده أسلمى رو به كرده عمر و مى گفت: اى عمر برادر رسول خدا صلى الله عليه و آله و وصى او را آوردى و دخترش را زدى! قريش ترا به خوبى مى شناسد كه كيستى.

أمير مؤمنان عليه السلام اظهار درد و مظلوميت مى كرد و فرياد رس و دست گيرنده ميخواست (ولى كو گوش شنوا!)

مى فرمود: آگاه باشيد! به خدا قسم اگر شمشيرم به دستم ميرسيد آنوقت مى فهميديد كه اين جرئت را نداشتيد (بامن اين رفتار هارا بكنيد) و در جهاد با شماها

از مباهله تا عاشورا، ص: 372

هم ترديدى به خود راه نمى دادم.

أگر آن چهل نفر به عهد خود وفا مى كردند به يقين انجمن شمارا پراگنده ميساختم (ولى چكنم) لعنت خدا بر آنان باد كه با من، بيعت كرده و مرا خوار كردند (وتنهايم گذاشتند)

«ادامه جريان»

«ادامه جريان» و مى فرمود: واجعفراه امروز جعفر براى من نيست، واحمزتاه امروز ديگرحمزة براى من وجود ندارد. «1»

پس امام را از كنار قبر رسول خدا گذراندند، در نزد قبر ايستاد و گفت: (يابن أمّ إنّ القوم استضعفونى و كادو يقتلوننى «2») دستى را كه ميشناختند دست رسول خدا است از قبر بيرون آمد و صدائى كه مى دانستند صداى رسول خدا است به أبوبكر فرمود: ياهذا!! (أكفرت بالّذى خلقك من ترابٍ ثمّ من نطفة ثم سوّاك رجلًا «3»

اى شخص آيا كافر شدى، به خدائى كه ترا از خاك و سپس از نطفة آفريد و

تورابه صورت مرد در آورد،** عدى بن حاتم گفت: (در دوران زندگيم) دلم به كسى، مانند على كه كشان كشان براى أخذ بيعت آوردند، نسوخت. «4»

سلمان وقتى كه آن منظره را ديد گفت: آيا با همچون شخصى اين رفتار را مى كنند؟! به خدا قسم أگر از خدا بخواهد، آن را به اين (يعنى آسمان را به زمين) مى دوزد. «5» أبوذر گفت: اى كاش شمشير هايمان دوباره به دستمان مى آمد. «6»

از مباهله تا عاشورا، ص: 373

«فاطمه عليها السلام» در حالى كه پيراهن رسول خدا صلى الله عليه و آله را به روى سرش گذاشته و دست بچه هايش را گرفته بود، بيرون آمد و با آن تن ناتوان و با دل سوزان مى گريست و مردم را سرزنش كرده به كنار مى زد و براى دفاع از حريم ولايت، پيش مى رفت.

بانوان هاشمى همگى همراه او، بيرون آمدند فرياد مى كرد و با آه و ناله سوزان مى فرمود: يا أبابكر ما أسرع ما أغرتم على أهل بيت رسول اللّه، و اللّه لا أكلّم عمر حتّى ألقى اللّه «1» خلّوابن عمّى، مالى و لك يا أبابكر أتريد أن تؤتم إبنىّ و ترملنى من زوجى؟! و اللّه لئن لم تكف عنه لأنشرنّ شعرى و لأشقّنّ جيبى و لآتينّ قبر أبى و لأصيحنّ إلى ربى فما صالح بأكرم على اللّه من ابن عمّى و لا ناقة صالح بأكرم على اللّه منّى و لاالفصيل بأكرم على اللّه من ولدىّ اى ابابكر چه زود به اهل بيت رسول خدا حمله برديد به خدا سوگند تا دم مرگ با عمر حرف نمى زنم؛ از پسر عمويم دست برداريد! اى

ابابكر بامن چه خورده حساب دارى؟، آيا مى خواهى بچه هايم را يتيم و مرا از شوهرم دور كرده و (مرا بيوه گذارى)؟!! به خدا قسم اگر از او دست برندارى موى سرم را پريشان كرده و گريبانم را چاك ميزنم (يقه ام را پاره مى كنم) و به (كنار) قبر پدرم رفته و به خدايم مى نالم (و از خدايم استمداد مى كنم).

نه صالح در پيش خدا از پسر عمويم گرامى تر و نه ناقه صالح از من و نه بچه شتر صالح از بچه هاى من گرامى اند.

در اين حال على عليه السلام به سلمان گفت: أدرك ابنة محمد صلى الله عليه و آله فإنّى أرى جنبتى المدينة تكفئان، و اللّه إن نشرت شعرها و شقّت جيبها و أتت قبر أبيها و صاحت إلى ربّها، لا يناظر المدينة أن يخسف بها و بمن فيها، فأدركها سلمان رضى الله عنه فقال يابنت محمد! إنّ اللّه

از مباهله تا عاشورا، ص: 374

بعث أباك رحمة فارجعى.

فقال يا سلمان يريدون قتل علىّ، ماعلىّ صبر فقال سلمان: إنّى أخاف أن يخسف بالمدية، و علىّ بعثنى إليك يأمرك أن ترجعى إلى بيتك. فقالت و أصبر و أسمع له و أطيع «1» قال أبوجعفر عليه السلام و اللّه لو نشرت شعرها لماتوا طرّاً «2»

دختر محمد را درك كن (خودت را به فاطمه برسان)، من مى بينم اطراف مدينة بهم مى خورد (ديوارها از زمين بركنده شده) به خدا سوگند اگر (فاطمه) موهايش را پريشان نمايد و يقه اش را پاره كند، و به كنار قبر پدرش رفته خدا را بخواند (و شكايت خود را براو بَرَد و نفرين كند) به

مدينه و هركه در آن است مهلت داده نمى شوند، همگى به زمين فرو مى روند.

سلمان خود را به فاطمة رسانيد و گفت: اى دختر محمد! خداوند پدرت را رحمت (بر عالميان) فرستاده است بر گَرد.

فرمود: اى سلمان اينها مى خواهند على را بكشند من نمى توانم صبر نمايم سلمان گفت: خود على مرا به سوى تو فرستاد و ترا أمر ميكند به خانه ات بر گردى.

فرمود: صبر مى كنم و به حرف او گوش داده اطاعتش ميكنم.

امام محمد باقر عليه السلام فرمود: به خدا قسم اگر (زهراء) موهايش را پريشان مى كرد يقيناً همه آنها مى مردند.

پس از آن به طرف قبر پدرش پيچيد و با غم و اندوه به قبر اشاره كرد و گفت:

نفسى على زفراتها محبوسة ياليتها خرجت مع الزّفرات

لا خير بعدك فى الحياة و إنّما أبكى مخافة أن تطول حياتى سپس گفت: واأسفاه عليك ياأبتاه پدرم واى بر دوريم از تو (از فراق تو متأسفم پدر) واى بر مصيبت أبوالحسن امانت دار و پدر نوه هايت حسن وحسين، و كسى كه در

از مباهله تا عاشورا، ص: 375

بچگى بزرگش كردى و در كهترى برادر خودت قرار دادى.

با جلالت ترين دوستانت و محبوبترين اصحابت بود، اولين مؤمن و هجرت كننده به سوى تو؛** اى بهترين جهانيان، اين است كه او را اسير كرده و ميرانند مانند راندن شتر؛** سپس فاطمة ناليد ناليدنى و با سوز دل گفت: وامحمداه، واحبيباه وا أباه وا أباالقاسماه، وا أحمداه وا قلّة ناصراه وا غوثاه وا طول كربتاه وا حزناه وا مصيبتاه وا سوء صباحاه و افتاد و غشّ كرد.

مردم دسته جمعى ناله شان بلند و فرياد

شان به أوج خود رسيد و مسجد يكپارچه عزاخانه شد. «1»

صبح كه فرا رسيد، فاطمة عليها السلام ندا در داد: واسوء صباحاه، أبوبكر اين را شنيد و گفت: إنّ صباحك لصباح سوء واقعاً صبح تو بد صبحى است. «2»

جاى تعجب است كه قلم به دستان بى انصاف و بى مروّت آن روزهانيز، از تعصب دست برنداشته آن همه جنايت ها و روايت ها را چنين معنا مى كنند:

فى واقع الأمر، كان تهديد عمر عليّاً بالإحراق وسيلة لإجباره على المبايعة. فقد قال عمر لعلىّ «و الّذى نفسى بيده لتخرجنّ إلى البيعة أو لأحرقنّ البيت عليكم در واقع تهديد عمر براى سوزاندن خانه، صرفاً براى بيعت گرفتن اجبارى از على (عليه السلام» بود كه گفت: «قسم به خدائى كه جان من دردست اوست يا براى بيعت بيرون مى شوى،!

از مباهله تا عاشورا، ص: 376

يا خانه را بر شما آتش مى زنم» «1» چه تأويل غلطى كه پيروانان سامرى و گوساله اش، بهم بافتند. در حالات دختر وحى مشروح جريان را مى خوانيد

«منظره بيعت»

«منظره بيعت» على عليه السلام را آورده (در مسجد) پيش روى أبوبكر نشانيدند! «2» عمر با شمشير بالاى سرش ايستاده و خالد بن وليد و أبوعبيدة و سالم مولى أبى حذيفة و معاذ بن جبل و مغيرة بن شعبة و أسيد حضير و بشير بن سعد و سائر مردم مسلح اطراف ابوبكر را گرفته بودند حضرت فرمود: اى ابى بكر با چه سرعتى بر اهل بيت پيامبر خيز برداشتيد و با چه حق و ميراثى و

با كدام سابقه اى، مردم را بر بيعت خود تشويق و وادار مى كنى؟! آيا با دستور رسول خدا (روز غدير خم) به من بيعت نكردى؟! «3».

(هنوز بيعت من در گردن تو است از من بيعت مى طلبى؟!!).

عمركه بالاى سرحضرت ايستاده بود به دو زانو، نشست و آستين هاى خود را بالا زد «4» و على را (با خشونت) راند وگفت: بايع ودع عنك هذه الأباطيل بيعت كن،

از مباهله تا عاشورا، ص: 377

رها كن اين افسانه هارا!! فرمود: فإن لم أفعل فما أنتم صانعون؟! قالو نقتلك ذلًّا وصغاراً اگر بيعت نكنى باذلت و خوارى، ترا مى كشيم!.

در بعض روايت چنين آمده است، ابوبكر يا عمر گفت: إذاً و اللّه الّذى لاإله إلّا هو نضرب عنقك در اين صورت به خداى يكتا قسم گردنت را مى زنيم.

فرمود: پس بنده خدا و برادر رسول خدا را به قتل مى رسانيد. ابوبكر (يا در بعض روايات) عمر گفت: بنده خدا بلى، برادر رسول خدا نه.

امام سپس رو به طرف مردم گرفت و فرمود: اى گروه مسلمان و مهاجر و انصار:! شمارا به خدا آيا نشنيديد رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز غدير خم و غزوه تبوك در باره من چنين و چنان فرمود؟!.

حضرت آنچه را كه رسول خدا در فضائل امام در طول نبوتش، آشكار كرده و براى عموم اعلان نموده بود، به آنها ياد آورى كرد و استشهاد نمود، همگى گفتند: أللّهمّ نعم بار خدايا، بلى.

در اين حال ابوبكر

ترسيد كه سخنان على عليه السلام در روحيه آنها تأثير منفى گذارد و به يارى او برخيزند، خود به جلو آمد و گفت: همه آنچه كه گفتى حق است همه را از رسول خدا با گوشهايمان شنيديم و بادلهايمان ضبط كرديم و لكن شنيدم رسول خدا بعد از آن اين را هم گفت: خداوند ما اهل بيت را پسنديد و به جاى دنيا، آخرت را براى ما اختيار نمود و

انّ اللّه لم يكن ليجمع لنا اهل البيت، النّبوّة و الخلافة و خداوند براى ما اهل بيت نبوت و خلافت را، جمع ننموده است.

على عليه السلام پرسيد آيا از اصحاب رسول خدا كسى اين حديث را با تو شنيده است؟! عمر گفت: صدق خليفة رسول اللّه قد سمعنا هذامنه كما قال، جانشين رسول خدا راست مى گويد ماهم آنگونه كه گفت، شنيده ايم. ابوعبيده و سالم و معاذبن جبل هم گفتند: ما نيز اين را از رسول خدا شنيديم!.

فقال علىّ عليه السلام لقد وفيتم بصحيفتكم الملعونة الّتى تعاقدتم عليها فى الكعبة، ان قتل اللّه محمداً أو مات لتزونّ هذا الأمر عنّا أهل البيت على عليه السلام گفت: به عهد و پيمانى كه در صحيفه ملعونه در كعبه نوشتيد، كه اگر محمد كشته شود يا بميرد خلافت را از ما اهلبيت دور كنيد، وفا كرديد.

ابوبكر گفت: تو خبرآن صحيفه را چگونه دانستى؟ ما كه به تو نگفته ايم (و از

از مباهله تا عاشورا، ص: 378

جريان آن پيمان، كسى را مطلع نساخته ايم).

على عليه

السلام گفت: از تو اى زبير و اى سلمان و اباذر و اى مقداد بحق خدا و اسلام سؤال ميكنم، آيا شنيديد رسول خدا اين را شرح مى داد و شما هم گوش مى داديد كه همانا فلان و فلان اين پنج نفر را شمرد كه نوشته اى در ميان خودشان نوشتند و عهد و پيمان بستند كه اين كار ها را بكنند؟ همگى گفتند: أللّهمّ نعم ماشنيديم كه رسول خدا مى گفت: آنها عهد و پيمان بستند كه اگر من كشته شوم يا بميرم، اى على اين (خلافت) را از تو دور سازند، پس من گفتم پدر و مادرم فداى تو باد اى رسول خدا وقتى كه اين جريان پيش آمد براى مقابله با آن چه دستورى مى دهيد؟! گفت: اگر يار (وانصارى) پيدا كردى، با آنها بجنگ و پيكار كن و اگر ياورى پيدا نكردى با آنها بيعت كن و خون خود را نگهدار.

پس على عليه السلام فرمود: به خدا قسم اگر آن چهل نفرى كه با من بيعت نموده بودند، به بيعت خود وفا مى كردند من در راه خدا با شما مى جنگيدم و لكن اين را بدانيد از اعقاب (و اولاد هيچكدامتان تا روز قيامت به آن (خلافت) دست نخواهد يافت.

و امّا آن چيزى كه دروغ شما را به رسول خدا روشن مى سازد قول خداست آيه (أم يحسدون الناّس على ما آتاهم اللّه من فضله فقد آتينا آل ابراهيم الكتاب و الحكمة و آتيناهم ملكاً عظيماً) «1» فالكتاب النّبوّة، و الحكمة السّنّة، و الملك الخلافة، و نحن آل ابراهيم يا اينكه نسبت به مردم (يعنى پيامبر و خاندانش) بر

آنچه كه خدا از فضلش به آنان بخشيده، حسد مى ورزند؟! ما به آل ابراهيم كتاب و حكمت داديم؛ و حكومت عظيمى در اختيار آنها (پيامبران بنى اسرائيل) قرار داديم.

پس كتاب نبوت است و حكمت سنّت، و ملك خلافت و ما هم آل ابراهيميم.

بريده أسلمى، بپا خواست و گفت: اى عمر آيا رسول خدا صلى الله عليه و آله شما دو نفر را امر

از مباهله تا عاشورا، ص: 379

نكرد كه به على به مقام امير مؤمنانى، سلام كنيد و شما گفتيد: آيا با امر خدا و رسولش؟! گفت: بلى.

ابوبكر گفت: اى بريده اين كار بود ولكن تو غايب بودى و ما حاضر، كارها دگرگون مى شود (اين هم از آن كارهاست).

در روايت ديگر است، ابوبكر گفت: قدكان ذالك ولكن رسول اللّه قال بعد ذالك: لا يجتمع لأهل بيتى الخلافة والنّبوّة اين كار (سلام به امرمؤمنانى على) بود، ولكن رسول خدا بعداً گفت: خلافت ونبوّت در اهلبيت من جمع نمى شود بريده گفت:

به خدا قسم اين حرف را رسول خدا نه گفته است. عمر گفت: اى بريده اين كار ها بتو نيامده است (تو چكاره اى؟!) در اين (پا فشاريها) چه به گير تو مى آيد؟!.

بريده گفت: به خدا سوگند در شهرى كه شما فرمانروا باشيد ساكن نمى شوم. عمر دستور داد آن را زده و بيرون كردند «1».

اختناق و استبداد كامل»

اختناق و استبداد كامل» دستور و فرمان، با شدت هرچه تمامتر پشت سرهم صادر مى شود.

اگر اجازه نداد با زور وارد خانه شويد اگرچه

ميان در ود يوار دنده هايش خرد شود وبچه اش ساقط و بيهوش بيفتد (مانند سالار بانوان، فاطمه عليها السلام)؛

حرفهاى أحمقانه را رها كن: ديگر نه محمد مى آيد و نه جبرئيل، مانند (دختر وحى)؛

اين اباطيل و حرفهاى بيهوده رانزن، تو مانند مسلمانها هستى بيعت كن مانند (على)؛

اگر بيرون نيامد بى چون و چرا، خانه اش راآتش بزنيد مانند (اميرمظلومان على)؛

اگر بيعت نكرد، با ذلّت و خوارى گردنش را بزنيد مانند (على)؛

به زنها نيامده دراين كارها دخالت كنند حقوقش راببرّيدوو .. مانند (أم سلمه)؛

از مباهله تا عاشورا، ص: 380

شهادت آنها پذيرفته نيست مانند (أمير مؤمنان على و أم ايمن كه پيامبر به اهل بهشت بودنش شهادت داده و رباح غلام رسول خدا صلى الله عليه و آله)؛

هركس سخنى گفت: بزنيد (مانند بريده أسلمى)؛

و دنده هايش را بشكنيد مانند (عبداللّه بن مسعود)؛

و تا سرحد مرگ كتكش بزنيد سه روز گيج و منگ بماند و نمازش قضا شود، مانند (عمار)، آن سگ را دستگير كنيد، مانند (زبير)؛

زبانش راببرّيد و تبعيد كنيد و هيچ كس حق بدرقه ومشايعت او را هم ندارد، اگر كسى او را بدرقه كند، مجازات سختى در انتظارش است مانند (ابوذر)؛

تو حق سخن گفتن ندارى اساساً تو چكاره اى دراين كارها دخالت كنى مانند (سلمان خود و أهل قبيله اش را قتل عام كنيد! مانند (مالك بن نويره)؛ بزرگ قبيله بنى حنيف در ميان نخلستان راه شام، تيره باران كرده و به گردن أجنّة بياندازيد، مانند (سعدبن عباده)، بزرگ و فرمان رواى شاخه خزرج، از قبيله أنصار،

مثل اينكه حرف زيادى مى زند و سرش به تنش سنگينى مى كند، به شام تبعيدش كنيد، مانند (بلال) مؤذّن رسول خدا صلى الله عليه

و آله؛

هركس يك كلمه از رسول خدا حديث نقل كند، سر و كارش با تازيانه من است و كسى دَم نزد، مانند أبو هريره دوسى شيخ المضيره،

تمامى أصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله را از اطراف وأكناف و شهرها به مدينه احضار كنيد بايد در مدينه اقامت كنند و حق خروج از آن را ندارند ابلاغنامه كل اصحاب؛

هيچكس حق ندارد حديثى را تدوين نمايد و ياد داشت كند و گرنه تنبيه خواهد شد، مانند (ابن مسعود)؛

أحاديث را هرچه گير آورديد بسوزانيد و حتى بنا به روايت عايشه «پدرم در يك روز پانصد حديث را آتش زد و سوزانيد» مانند (خليفه اول)؛

هركس متعتان محللّتان را حرام نداند، حسابش با من و مستقيماً بامن طرف است،

از مباهله تا عاشورا، ص: 381

مانند (خليفه دوم!)** و صدها مطالب ديگر؛

بزنيد و بكشيد تبعيد نماييد و گوشت رانش از شام تا مدينه در بالاى شتر بپوسد و بريزد، اما كسى حق ندارد حرفى بزند (چون آنها اجتهاد كرده اند خود دانند به ما چه ربطى دارد، دليل و راه فرار متعصّبان قومى)، أفّ بر اين خواب گران خانمانسوز و ريشه بركن و بنياد بر انداز، باد.

هركس اظهار عقيده كند بايد زبانش بريده شود تازيانه بخورد هريك از بانوان رسول خدا صلى الله عليه و آله حرفى بزند از مسجد بيرونشان كنيد أم سلمه باشد يا أم ايمن نوبيه، وو ... «1» اين است عدالت قريب به عصمت برادران اهل سنت، در باره اصحاب، به ادامه جريان بيعت توجه نماييد

«بقيّة ماجراى بيعت»

«بقيّة ماجراى بيعت» سپس سلمان بپا خواست و گفت: اى ابابكر! از خدا بترس از اين جايگاه بلند شو

و آن را به اهلش واگذار، آنها تا روز قيامت با فراخى دنيا را تصاحب (واداره نمايند بطورى كه) در اين امت دو شمشير پيدا نمى شود، با آنها مخالفت نمايد.

ابوبكر جوابش نداد، سلمان تكرار كرد، عمر او را با خشونت و شدت، راند و گفت:

مالك و لهذاالأمر و ما يدخلك فيما هاهنا؟! اين كار به تو چه مربوط است، اصلًا چه چيزى ترا به اينجا آورده است تو چكاره اى؟! گفت: اى عمر آرام باش؛

دوباره رو كرد به ابوبكر همان سخنان را تكرار كرد و گفت: به خدا اين كار را بكنى (و خلافت را به نفع مسلمانها رها سازى مردم) تاروز قيامت در رفاه و رخاء زندگى مى

از مباهله تا عاشورا، ص: 382

كنند و اگر اين كار را نكنى به جاى شير خون مى دوشى و در امر خلافت هركه از راه رسد، از طلقاء و طرداء و منافقين (آزاد شدگان مكه و تبعيديهاى پيامبر و دو روها) در رسيدن به آن طمع خواهند كرد (هر ناحقى در كرسى خلافت مستقر خواهد شد واقعاً پيش بينى سلمان درست از آب درآمد كه تاريخ گوياى آن است)

به خدا قسم (اى ابابكر) اگر بدانم كه در راه خدا مى توانم ستمى را بر طرف كنم و يا دينى را عزّت بخشم به يقين شمشيرم را به كولم مى گذارم سپس باآن قدم به قدم (ناكسان را) ميزنم (امّا چكنم!) آيا به وصى رسول خدا زور مى گوييد، آماده بلا و نوميدى از رخاء (و دورى از خوشى و زندگى آرام) شويد.

پس از او اباذر بلند شد و گفت: اى امت سر گردان بعد از پيامبرش و ذليلان

در نتيجه نافرمانيش!، خداوند (در قرآن كريم) مى فرمايد: (إنّ اللّه اصطفى آدم و نوحاً و آل ابراهيم على العالمين ذرّيّة بعضها من بعض واللّه سميعٌ عليمٌ) «1» آل محمد باقيماندگان نوح و آل ابراهيم از ابراهيم و ذرّيّه خاص و پاكى از اسماعيل است و عترت محمد، اهل بيت نبوت و جايگاه رسالت، و محل رفت و آمد، ملائكه هاست. آنان مانند آسمان بلند و كوههاى استوار و كعبه مستوره و چشمه زلال و ستارگان هدايت كننده و شجره مباركه اند كه، نورش همه جارا روشن و نور دهنده اش محمد خاتم پيامبران و سيد بنى آدم است. على وصىّ الأوصياء و پشيواى پرهيز كاران و رهبر پاكان است اوست صدّيق اكبر و فاروق أعظم و وصىّ محمد صلى الله عليه و آله و وارث علم او، واوست أولى بر مؤمنين از خود مؤمنين چنانچه خداى تعالى گفته است (النّبىّ أولى بالمؤمنين من أنفسهم و أزواجه أمّهاتهم و أولو الأرحام بعضهم أولى ببعض فى كتاب اللّه) «2»

پس مقدّم داريد آنان را كه خدا مقدم داشته، و به عقب بزنيد كسانى راكه خدا به عقب زده است، ولايت را به كسانى تحويل دهيد

از مباهله تا عاشورا، ص: 383

كه خدا به آنها داده است. سپس اباذر و مقداد و عمار بپا خواستند و به على عليه السلام گفتند: چه دستور مى دهى؟! به خدا سوگند اگر بگوئى با شمشير مى جنگيم تا كشته شويم.

فقال علىٌّ عليه السلام كفّوارحمكم اللّه واذكروا عهد رسول اللّه صلى الله عليه و آله وما أوصاكم به. فكفّوا. پس على عليه السلام گفت: خود دارى كنيد خدايتان رحمت كند، و بياد

آوريد سخنان رسول خدا و آنچه را كه به شما وصيت كرده است. پس خود دارى كرده (و تسليم فرمان امامت شدند).

أم ايمن نوبيه: خدمتكار رسول خدا و أم سلمه، هر دو آمدند و گفتند: اى عتيق (لقب ابوبكراست) چه زود حسد تان را نسبت به آل محمد آشكار كرديد. عمر دستور داد، هر دو را از مسجد بيرون كردند و گفت: ما با زنان چكار داريم (زنها چرا در اين امور دخالت مى كنند) «1».

در خطبه شقشقيه سفره درد دلش را باز كرده همانگونه كه گذشت، بيان نمود.

با مطالعه دقيق خطبه شقشقية، سرّ خانه نشينى امام، كشف مى شود و عذر او روشن مى گردد و پاسخ خيلى از سؤالها داده مى شود

«سكوت بالاى منبر چرا؟!»

«سكوت بالاى منبر چرا؟!» سپس عمر بلند شد و رو به ابابكر كرد و گفت: براى چه در بالاى منبر ساكت نشسته اى؟! كه اين محارب! (على عليه السلام) نشسته بلند نمى شود با تو بيعت كند! «2» أو تأمر به فتضرب عنقه دستور مى دهى گردنش را بزنند، اين سخن را وقتى گفت كه

از مباهله تا عاشورا، ص: 384

حسن و حسين ايستاده وناظر جريان بودند.

هنگامى كه گفتار عمر را شنيدند، گريستند، حضرت آن دورابه سينه خود چسبانيد و گفت: لا تبكيا فواللّه ما يقدران على قتل أبيكما گريه نكنيد به خدا قسم قدرت كشتن پدرتان

را ندارند ثمّ قال عمر: قم يابن أبى طالب فبايع. فقال و إن لم أفعل؟ قال إذاً و اللّه نضرب عنقك «1» فاحتجّ عليهم ثلاث مرّات «2»

عمر گفت: اى پسر ابيطالب بلند شو و بيعت كن! گفت: اگر نكنم؟! گفت: به خدا قسم گردنت را مى زنيم، سه مرتبه با آنها احتجاج نمود، سپس رو به سوى قبر (رسول خدا) كرد و گفت: (يابن أمّ إنّ القوم استضعفونى و كادو يقتلوننى،) «3»

پس از آن سرش را به سوى آسمان بلند نمود و گفت: أللّهمّ اشهد خدايا شاهد باش. «4»

پس دست على را به زور به سوى ابوبكر كشيدند و انگشتانش را بست هرچه سعى كردند آنها را بگشايند، نتوانستند. ابوبكر به مشت بسته حضرت دست كشيد «5» و گفت: فى هذا كفاية.** در روايتى، حضرت پس از بيان ماجراى مسجد بردن خود گفت: من از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم مى گفت: ليجيئنّ قوم من اصحابى من أهل العليّة و المكانة منّى، ليمرّوا على الصّراط، فإذا رئيتهم و رأونى و عرفتهم و عرفونى اختلجوا دونى فأقول: أى ربّ أصحابى أصحابى، فيقال: ما تدرى ما أحدثوا بعدك، إنّهم ارتدّوا على أدبارهم حيث فارقتهم، فأقول بعداً و سحقاً «6»

گروهى از اصحاب من از

از مباهله تا عاشورا، ص: 385

صاحبان مقام بلند و جايگاه بالا مى آيند كه از صراط بگذرند وقتى كه آنها مرا ديدند ومن آنها را ديدم من آنها را شناختم و آنها مرا شناخت، در

دور و برم پرسه مى زنند، من مى گويم: اى خدا، اصحابم اصحابم، گفته مى شود نمى دانى اينها بعد از تو چه كارهاى (زشتى را) ببار آوردند، آنها بعد از اينكه از تو جدا شدند، به عقب برگشتند (مرتد شدند) پس من مى گويم از من دور باشيد دور باشيد.

بقيه و كامل ماجرا را در بخش 4 در حالات دختر وحى فاطمه زهرا عليها السلام بخوانيد

«على چرا قيام نكرد؟!»

«على چرا قيام نكرد؟!» پرسشى است كه به ذهن خيلى ها خطور مى كند و فكرش را مشغول مى سازد.

پس از بررسى زياد آنچه كه استفاده مى شود چند علت داشته است «1».

1- گروههاى انصار به طور شفاهى به حضرت قول مساعدت مى دادند ولى در عمل حاضر نمى شدند و حتى حاضر نبودند سرشان را بتراشند تا شناخته نشوند چنانچه روايات گذشته، به آن تصريح دارد، قسم مى خوردند جزتو كسى رانمى خواهيم، چنين است و چنان اما درمقام اقدام، پيدايشان نبود.

حمران بن أعين شيبانى برادر زراره به امام صادق عليه السلام عرض كرد: تعداد ما شيعيان چه قدر كم است لواجتمعنا على شاةٍ ما أفنيناها اگر براى خوردن گوسفندى گرد هم آييم، نمى توانيم، آن را تمام كنيم.

فرمود: مى خواهيد من عجيب تر از اين را به شما خبر دهم؟ گفتم: بلى فرمود:

از مباهله تا عاشورا، ص: 386

مهاجر و انصار همگى

كنار رفتند مگر سه نفر و اشاره به دست خود نمود و گفت:

سلمان و اباذر و مقداد گفتم: پس عمّار چه؟! فرمود: كان حاص حيصة ثمّ رجع، ثمّ قال عليه السلام ان أردت الّذى لَم يشكّ و لم يدخله شيى ء فالمقداد. «1»

او هم لرزيد ولى زود برگشت و اگر مى خواهى بدانى كسى كه هيچ شكى و چيزى به وجود او راه نيافت، مقداد بود. در روايتى امام باقر عليه السلام فرمود: إرتدّ النّاس الّا ثلثة: سلمان و اباذر و مقداد «2»

(بعد از پيامبر) همه مردم مرتد شدند مگر سه نفر: سلمان، اباذر و مقداد.

2- گذشت كه حضرت قسم مى خورد اگر شمشيرش به دستش برسد و چهل نفر يا كمتر به او كمك نمايند، نمى گذارد حقش ازبين برود و در پيكار با آنها هيچگونه ترديدى، به خود راه نخواهد داد و حاضر است براى گرفتن حقش به طور جدّى قيام نمايد «3»** همچنين گذشت كه، شب ها، فاطمة عليها السلام دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله و حسن و حسين عليهما السلام را همراه خود به دَرِانصار و بدريّين مى بُرد و از آنها استمداد مى كرد، شب وعده يارى مى دادند ولى روز كسى نمى آمد مگر سه يا چهار نفر، سلمان و أبوذر و مقداد و احياناً عمار.

أما واللّه لو كان لى عدّة أصحاب طالوت أو عدّة أهل بدر- وهم أعدائكم- لضربتكم بالسّيف حتّى يؤلوا إلى الحق و تنيبوا للصّدق، فكان أرتق للفتق و آخذ بالرّفق.

أللّهمّ فاحكم بيننا بالحق و أنت خير الحاكمين* قال ثمّ خرج من المسجد فمرّ بصيرة «4»

فيها ثلاثون شاةًفقال: واللّه لو أنّ لى

رجالًا ينصحون للّه عزّ وجلّ و لرسول اللّه بعدد هذه الشّياه، لأزلت ابن آكلة الذّباب عن ملكه قال فلما أمسى بايعه ثلاثمأة وستّون رجلًا على الموت، فقال أميرالمؤمنين عليه السلام أُغدوا بنا إلى أحجار الزّيت محلّقين و حلق

از مباهله تا عاشورا، ص: 387

أميرالمؤمنين عليه السلام فماوافى من القوم محلّقاً إلّا أبوذر و المقداد و حذيفة بن اليمان و عمار بن ياسر، و جاء سلمان فى آخر القوم. آگاه باش به خدا قسم اگر ياورى به تعداد اصحاب طالوت، يا نفرات (جنگ) بدر داشتم شما را با شمشير مى زدم (با شما مى جنگيدم) تا به سوى حق برگرديد و به سمت راستى رو آوريد، پس اين كار بهترين راه به هم پيوستن شكاف (ميان مسلمانها) و برگرداندن آرامش است.

خدايا در ميان ما با حق داورى كن؛ بهترين داورها توئى.

راوى گويد: سپس از مسجد بيرون آمد و از كنار آغول گوسفندى گذشت كه سى رأس گوسفند را در آن نگهدارى مى كردند؛ فرمود: به خدا قسم اگر مردانى به تعداد اين گوسفندان، براى خدا آماده پيكار بودند من فرزند مگس خوار را از سرير رياست پايين مى كشيدم. راوى گويد: شبانگاه سيصد و شصت نفر با حضرت بيعت مرگ كردند فرمود: وعده ما احجار زيت «1» فردا با سر تراشده حاضر شويد؛ خود حضرت با سر تراشيده حضور يافت و از بيعت كنندگان پيش مرگ فقط سلمان و اباذر و مقداد و حذيفة بن يمان و عمار بن ياسر حاضر شدند كه

آخرين نفر سلمان بود، (در اين حال) دست به آسمان بلند كرد وگفت: خدايا اين مردم مرا نا توان كردند مانند به ضعف كشاندن بنى اسرائيل هارون را، پروردگا را تو در زمين و آسمان بر پنهان و آشكار دانائى چيزى بر تو پنهان نيست، مرگ مرا برسان و به صالحان ملحق فرما** و فرمود: آگاه باش به كعبه و صاحب كعبه سوگند!؛ اگر نبود عهدى كه با پيامبر بسته ام به يقين مخالفان را در خليج آرزوهايشان، غرق مى كردم و به طور حتم صاعقه هاى مرگ را به سوى آنان مى فرستادم و به زودى خواهند دانست «2».

از مباهله تا عاشورا، ص: 388

3- در بعضى از روايتها آمده است كه هفتصد نفر اطراف امام را گرفته بودند بر فرض تعداد 700 نفرهم درست باشد اما اين تعداد در برابر بيش از سى هزار نفر، مسلح و جنگجو چه كارى مى توانستند انجام دهند.

4- به احتمال قوى از جمله أسرارى كه درطول زمان و مخصوصاً درلحظات پايانى عمر، رسول خدا صلى الله عليه و آله با على عليه السلام در ميان گذاشت همين مطلب باشد كه على عليه السلام فريب آنهارا نخورد، چون پايان كار به شكست و ندامت مى انجامد و نتيجه اين اختلاف، يورش دشمنان دين از داخل و خارج به كشور اسلام و كندن ريشه آن خواهد بود، شاهدش گفتار على عليه السلام به فاطمة عليها السلام است وقتى خانه نشينى را به او اعتراض كرد، دراين حال

صداى أذان بلند شد على عليه السلام فرمود: (زهراء) باقيماندن اين صدابرايت مهم است يا به دست آوردن فدك؟! عرض كرد: باقيماندن صدا.

يعنى كشيدن شمشير (كه معلوم نبود، نهايتاًبه كجا منتهى مى شود) مساوى بود با درهم شكستن شوكت اسلام و خوابيدن پرچمش.

بلى اگر آن بى انصافان، بيعت غدير خم على را نمى شكستند و حق را به صاحب حق مى رساندند و مانند زمان رسول خدا دست بهم ميدادند و اتحاد خود را حفظ مى كردند هيچكس جرئت عرض أندام نداشت واينكه اگر على در كرسى خلافت نشيند اعراب بپا ميخيزند، بهانه اى بيش نبود** به اميد روزى كه يوسف گمگشته اش از راه برسد و اسلام را به سرتاسر گيتى بگستراند و در روى زمين فقط صداى أشهد أنّ محمّداً رسول اللّه طنين أفكند إنشاءاللّه و تعالى آمين

«شب و على»

«شب و على» على آن شير خدا شاه عرب ألفتى داشت با اين دل شب

شب ز اسرار على آ گاه است دل شب محرم سرّاللّه است از مباهله تا عاشورا، ص:

389

شب على ديد به نزديكى ديد گرچه او نيز به تاريكى ديد

شب شنفته است مناجات على جوشش چشمه عشق ازلى

شاه را ديد به نوشينى خواب روى بر سينه ديوار خراب

قلعه بانى كه به قصر أفلاك سر دهد ناله زندانى خاك

اشگبارى كه چو شمع بيزار ميفشاند زر ومى گريد زار

دردمندى كه چو لب بگشايد در و ديوار به زينهار آيد كلماتى چو دُر آويزه گوش مسجد كوفه هنوزش مدهوش

فجر تا سينه آفاق شكافت

چشم بيدار على خفته نيافت

روزه دارى كه به مهر اسحار بشكند نان جوين افطار

ناشناسى كه به تاريكى شب مى برد شام يتيمان عرب

پادشاهى كه به شب برقع پوش مى كشد بار گدايان بردوش

تا نشد پردگى آن سرّ جلى نشد افشاكه على بود على

شاهبازى كه ببال و پر راز مى كند در ابديّت پرواز

شهسواريكه ببرق شمشير در دل شب بشكافد دل شير

عشقبازى كه هم آغوش خطر خفت در خوابگه پيغمبر

آن دم صبح قيامت تأثير حلقه دَرْشد از او دامنگير

دست در دامن مولا زد دَرْ كه على بگذر و از ما مگذر

شال شه وا شد و دامن بگرو زينبش دست به دامن كه مرو

شال مى بست و ندائى مبهم كمر بند شهادت ببندد محكم

پيشوائى كه زشوق ديدار مى كند قاتل خود را بيدار

ماه محراب عبوديّت حق سر به محراب عبادت منشق

مى زند پس لب او كاسه شير مى كند چشم اشارت به اسير

چه اسيرى كه همان قاتل اوست توخدائى مگر اى دشمن دوست

در جهانى همه شور و همه شر ها علىّ بشر كيف بشر از مباهله تا عاشورا، ص: 390

كفن از گريه غسّال گريست پيرهن از رخ وصّال گريست

شبروان مست ولاى تو على جان عالم به فداى تو على «1»

«مناجات»

«مناجات» على اى هماى رحمت تو چه آيتى خدارا كه به ما سوى فكندى همه سايه همارا

دل اگر خدا شناسى همه در رخ على بين به على

شناختم من بخدا قسم خدا را

بخدا كه در دو عالم اثر از فنانماند چو على گرفته باشد سر چشمه بقارا

مگر اى سحاب رحمت تو ببارى ارنه دوزخ به شرار قهر سوزد همه جان ما سوى را

برو اى گداى مسكين دَرِ خانه على زن كه نگين پادشاهى دهد از كرم گدارا

به جز از على كهِ گويد به پسر كه قاتل من من چو اسير تو ست اكنون به اسير كن مدارا

به جز از على كهِ آردپسر ابوالعجائب كه علم كند به عالم شهداى كربلا را

چو به دوست عهد بندد ز ميان پاكبازان چو على كهِ مى تواند كه به سر برد وفارا

از مباهله تا عاشورا، ص: 391

نه خداتوانمش خواند نه بشرتوانمش گفت متحيرم چه نامم شهِ ملك لافتى را

بدو چشم خونفشانم هله اى نسيم رحمت كه زكوى او غبارى بمن آر توتيارا

به اميد آنكه شايد برسد بخاكپايت چه پيامها سپردم همه سوز دل صبارا

چوتوئى قضايگردان بدعاى مستمندان كه زجان دوست بگردان ره آفت قضارا

چه زنم چوناى هردم زنواى شوق اودم كه لسان غيب خوشتربنوازداين نوارا

همه شب دراين اميدم كه نسيم صبحگاهى به پيام آشنائى بنوازد آشنا را

زنواى مرغ ياحق بشنوكه دردل

شب غم دل بدوست گفتن چه خوشست شهريارا «1»

«چاهِ محرم اسرار»

«چاهِ محرم اسرار» كسى را پيدا نمى كرد درد دل گويد، شبها دور از چشم خودى و بيگانه، سر به بيابان مى گذاشت به رو (دمَر) دراز مى كشيد، و سر به چاه پائين مى برد و به سنگ و شن و ماسه رازها مى گفت، و سفره دل پر دردش را، به چاه تاريك و خالى، باز مى كرد هى مى گفت، و ميگريست و عقده دل خالى مى كرد و كمى آرام مى گرفت.

حبّه عُرَنى گويد: شب، تاريك و ظلمانى بود، پشت سر امام بيرون شدم كه مبادا

از مباهله تا عاشورا، ص: 392

خطرى از سوى نهروانى ها، امام را تهديد كند، در طول راه، امام متوجه شد كسى اورا تعقيب مى كند فرمود: مَنِ الرّجل حبّة؟! كهِ هستى حبّه توئى؟! بلى سيدى و مولاى؛ چرا آمدى؟، بر جان شما از شرّ دشمن ترسيدم! آقاجان شب به اين تاريكى كجا مى روى؟! حبّه چكنم ديگر نواى دل مرا كسى نمى شنود و به حرفهايم گوش نمى دهد!؟، بدينجهت شبها به صحرا مى زنم تا درد دلم را با صخره ها و كوه و بيابان و چاه تاريك در ميان گذارم و مقدارى خود را سبك نمايم؛

حبّه عُرَنى گويد: امام نزديكيهاى صبح به خانه

بر مى گشت، تا آماده راز و نياز با معبود و محبوب خود شود، و در محراب مسجد كوفه رو به سوى معشوق نموده و از جلوه يار بهره مند شود. «1

«ابن ملجم از كجاآمد»

«ابن ملجم از كجاآمد» بعد از كشته شدن عثمان، مردم به أمير مؤمنان عليه السلام بيعت كردند، حضرت نامه اى به حاكم يمن بنام «حبيب بن منتجب» كه از طرف عثمان در آنجا مشغول بود، نوشت و سمت اورا تثبيت نمود و از او خواست بعد از قرائت نامه، به مردم يمن، ده نفر از نخبگان آن نواحى را به حضور امام بفرستد.

مردم يمن از خوشحالى بخلافت رسيدن حضرت، اشك شوق ريختند و ده نفرشان را اعزام نمودند و به خدمت امام شرفياب شدند همگى اظهار وفادارى و اخلاص نمودند؛ درميان آنها جوانى با كلمات پر شور و جالب از امام تعريف و تمجيد كرد و اشعارى درمدح حضرت خواند و گفت: سلام برتو باد اى امام عادل و بدر تمام و ليث همام و بطل ضرغام و فارس قمقام وو .. آن قدر از اين كلمات گفت: حضرت

از مباهله تا عاشورا، ص: 393

ازگفتار و كيفيّت بيان او خوشش آمد و سر مباركش را بلند كرد و پرسيد نامت چيست اى جوان؟ جواب داد: اسم من عبدالرحمن است فرمود: پدرت گفت: ابن ملجم مرادى فرمود:

أمرادىّ أنت؟! قال: نعم يا أمير المؤمنين آيا مرادى هستى؟ بلى اى اميرمؤمنان فرمود: انّاللّه وانّااليه راجعون و لا حول ولا قوّة الّا باللّه العلىّ العظيم؛

حضرت مكرر دستان مباركش را بهم ميسائيد و آنكلمات را تكرار مى نمود، امام از او پرسيد آيا يادت هست كه در بچه گى دايه يهودية داشتى هر وقت گريه مى كردى به پهلو وصورت تو ميزد و مى گفت: ساكت شو، تواز عاقر ناقه صالح شقى ترى! بزودى جنايت بزرگى راببار مى آورى و بغضب خدا گرفتار شده و به سوى آتش جهنم خواهى رفت! گفت: بلى اى امير مؤمنين اما من تورا و دوستدارانت را دوست دارم فرمود: به خدا قسم حرف حق زدم و حق شنيده ام؛ يمنى ها برگشتند و او مريض شد و درمحله بنى تميم محله «قطام» كه محله يمنى هابود، بسترى شد و در كوفه ماند، اصحاب چندين بار خواستند اورا بكشند! حتّى خود او هم از امام خواست به جاى دورترى بفرستد فرمود: هنوز كارى نكرده است به حضرت خيلى اظهار وفادارى و ارادت مى كرد امام نيز به اومحبت فوق العاده، نشان ميداد ابن ملجم با حضرت درجنگ نهروان شركت كرد و شجاعانه جنگيد و پس از پيروزى، با كسب اجازه از امام، در كوچه هاى كوفه خبر فتح را اعلام ميكرد كه به محله «قطام» بنت شحنةبن عدى، رسيد واو خودرازينت كرد و چندروز با عشوه هاى زنانه، ميزبانى نمود و از او قول شهادت امير آزادگان را گرفت وابن ملجم به خاطر فوت پدرو عمويش به يمن برمى گشت در يكى از بيابانها شب فرارسيد و خوابيد، نيمه شب ديد دود غليظى توأم با آتش ازآن سر وادى به سوى او

ميآيد وصداى مهيب بلند است، اى شقى بن شقى آنچه كه دراندرونت قتل زاهد و عابد و عادل و راكع وساجدو امام هدى وو .. را پنهان كرده اى ما ازجنيان مسلمان شده دردست اوئيم نمى گذاريم در اين بيابان كه ملك ماست بخوابى او ازترس غش كرد و قتى كه بهوش

از مباهله تا عاشورا، ص: 394

آمد، شبانه و درتاريكى آنجارا ترك كرد و بااسب تندرو خودرا به يمن رسانيد و دو ماه ماند واموال ارثى پدر و عمورا گرفت وبر مى گشت كه در بيابانى گرسنه و تشنه به چادرهاى نهروانى هاى فرارى رسيد و آنهاخواستند اورا بكشند اما وقتى كه فهميدند با قطام قرار دارد، احترام زياد كردند و بادونفراز آنها در زير استار كعبه پيمان كشتن حضرت، و معاويه و عمروبن عاص رابستند تاپايان ماجرا. «1

«فرق شكافته»

«فرق شكافته» على عليه السلام شب 19 ماه رمضان تا صبح نخوابيد كشنده عمروبن عبدودها و مرحب خيبرى ها كَنَنده دَرِ خيبر و قهرمان بدر و حنين، صاحب مدال افتخار آسمانى لا فتى إلّا علىّ و لا سيف إلَّاذوالفقار نگران و مضطرب است،

مكرر از اطاق به حياط خانه، سر مى زند و به آسمانها مى نگرد و مى گويد: واللّه هى، هى به خدا قسم همان است و همان، نه به من دروغ گفته اند و نه من دروغ شنيده ام.

أذان صبح نزديك مى شود، امام عليه السلام

كمربند را محكم مى بندد، و شتابان رو به سوى معبود مى رود، بر مناره (ومأذنه) مسجد بالا ميرود أذان صبح با صداى على عليه السلام بلند و مردم با صداى او بيدار و خرامان به سوى مسجد، شتابانند، چون نماز صبح اولين شب قدر را با على مى خوانند، ثواب نماز گذاردن با معصوم را به دست مى آورند.

تكبيرة الإحرام گفته شد همه ساكت و آرام غير از حسيس نفس ها چيزى شنيده نمى شود براى ركوع ركعت اول خم مى شود و ذكر ركوع راگفته و مى ايستد و براى سجده اول پيشانى به خاك مى سايد و سر از سجده برميدارد و شمشير ابن ملجم بانيروى بازوى خصمانه، پائين مى آيد و بطور مخالف بهمديگر اصابت مى كند از محل جاى زخم شمشير عمروبن عبدود تا موضع سجده پيشانى، شكافته مى شود ناگهان

از مباهله تا عاشورا، ص: 395

صداى امام عليه السلام بلند مى شود بسم اللّه و باللّه و على ملّة رسول اللّه، فزت و ربّ الكعبة و خاك محراب را بر زخم فرق مباركش مى ريزد و مى گويد: منها خلقناكم و فيها نعيدكم و منها نخرجكم تارةً أخرى خون سر مباركش بر محاسنش جارى و مى گويد: هذا ماوعدنا اللّه و رسوله، زمين لرزيد و درياها موج برداشت و آسمانها، متزلزل گشت و درهاى مسجد بهم خورد و خروش از ملائكه آسمانها بلند شد و بادسياهى سخت وزيدن گرفت به طورى كه جهان را تاريك ساخت و صداى جبرئيل ميان آسمان و زمين در نورديد، بگونه اى كه همه مردم آن

صدا را شنيدند «تهدّمت و اللّه أركان الهدى، وانطمست أعلام التّقى، وانفصمت العروة الوثقى، قُتِلَ ابن عمّ المصطى قتل الوصىّ المجتبى قتل علىّ المرتضى قتله أشقى الأشقياء، به خدا سوگند كه اركان هدايت درهم شكست، و ستاره هاى علم نبوّت، تاريك شد، و نشانهاى پرهيز كارى، بر طرف شد، و عروة الوثقاى الهى از هم گسيخت، پسر عموى مصطفى، كشته شد، وصىّ منتخب، شهيد گشت، و علىّ مرتضى به شهادت

رسيد، شقى ترين اشقيا او را (به خاك وخون كشيد) و كشت «1».

«دفتر عمر على بسته شد»

«دفتر عمر على بسته شد» مشخصّات و امتيازات، علنى و سرّى و فوق سرّى بيشمار، اين شخصيت برجسته عالم امكان كه، اولين روز ولادت خود را، از بيت اللّه الحرام شروع نمود و چشم به دنيا باز كرد، تا آخرين روز شهادت كه باز در بيت خدا (مسجد كوفه) چشم از دنيا فرو بست، مشحون از عجائب و بيرون از سنجش، درك و فهم ماست؛

شخصيّتى كه در علم و عمل، عبادت، و تقوى، زهد، عبادت، فصاحت و بلاغت، شجاعت، رشادت، عدالت، و بالأخرة اخلاص، حرف اول را مى زد؛

از مباهله تا عاشورا، ص: 396

انسان كاملى كه در برابر صفات كمال او، جرجى زيدان ها و جرج جرداقها و لوئيس معلوفها و هزاران شخصيتهاى علمى و مذهبى، مسلمان و غير مسلمان، در برابر عظمت وجودى اش، با فروتنى كامل،

زانو زده و لب به تعريف و تمجيدى باز نمايند كه هيچوقت براى ديگران، در هر مقامى هم باشد، روا نمى دارند، و حق هم همين است براى نمونه، در كجاى دنيا، ديده شده است كه مردى در ميدان جنگ، جنگى كه قرآن در باره آن، اين گونه سخن مى گويد: إذ جاءوُكم من فوقكم و من أسفل منكم و إذ زاغت الأبصار و بلغت القلوب الحناجر و تظنّون باللّه الظّنونا «1»

(به خاطر بياوريد) زمانى را كه آنها از طرف بالا و پايين (شهر) بر شما وارد شدند (و مدينه را محاصره كردند) و زمانى را كه چشمها از شدت وحشت خيره شده و جانها به لب رسيده بود، وگمانهاى گوناگون بدى به خدا مى برديد.

جنگ نا برابر و كمر شكن كه، دشمن عربده مى كشد و اسب جولان مى دهد و مبارز مى طلبد، افراد خودى از شدت ترس و وحشت، پيامبر را به جلو انداخته و عقب كشيده اند، ناگهان اين مرد بيست وپنج ساله آسمانى، قدم به ميدان همچون جنگى گذاشت كه به خاطر أهمّيّت و بزرگى آن رسول خدا صلى الله عليه و آله پشت سر اين جوان، نگاه كرد و باچشمان پر از اشك فرمود: برز الإسلام كلّه على الشّرك كلّه كلّ اسلام به سوى كلّ شرك، هويداگشت و به مبارزت رفت.

دشمن غدّار مانند، عمرو بن عبدود غرق در آهن و فولاد زره جنگى، بالاى اسب كوه پيكر نشسته و با خواندن رجز؛

و لقد بححت من النداء بجمعكم هل من مبارز

و وقف اذ جبن الشّجاع بموقف البطل المناجز

همتا مى طلبد جوان، بدون فوت وقت خود را به ميدان رسانده پاسخ رجز را

از مباهله تا عاشورا، ص: 397

مى دهد

لاتعجلنّ فقد أتاك مجيب صوتك غير عاجز

ذو نيّة و بصيرة و الصّبر منجى كلّ فائز

پس از گفتگوها و مبارزات جانانه، دشمن را به خاك هلاك انداخت و خواست سر از تنش جدا نمايد، ديدند جوان مبارز ناگهان، خود را كنار كشيد و دقائقى صبر كرد و سپس كار او را تمام نمود؛

ولمّا أدرك «عمروبن عَبْدِ وُدّ» لم يضربه فوقعوا فى علىّ فردّعنه حذيفة فقال النّبى صلى الله عليه و آله مه يا حذيفة فإنّ عليّاً سيذكر سبب وقفته، ثمّ إنّه ضربه، فلمّا سئله النبىّ عن ذالك فقال: قد كان شتم أمّى و تَفَلَ فى وجهى فخشيت أن أضربه لِحَظِّ نفسى فتركته حتّى سكن ما بى ثمّ قتلته فى اللّه «1»

وقتى كه عمرو بن عبدود را درك كرد (و به او رسيد) او را نكشت، (لشكريان حضرت) پشت سر على عليه السلام به بد گويى پرداختند، حذيفة نيز اين كارش را نمى پسنديد، پيامبر فرمود: ساكت باش اى حذيفة، على بزودى سبب تأخيرش را بيان خواهد كرد. سپس على عليه السلام او را زد و هلاك ساخت.

وقتى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله علت تأخيرش را جويا شد گفت: او (عمرو بن عبدود،) به مادرم فحش داد و به صورتم تُف انداخت! ترسيدم اگر او را در آن حال بكشم، به خاطر خواسته دل خودم كشتم، در آنصورت اجر و پاداشى از جانب خدا به من تعلق نمى گرفت، پس او را ترك كردم تا آتش غضب اندرونم خاموش شد و دلم

آرام

از مباهله تا عاشورا، ص: 398

گرفت، سپس او را براى رضاى خدا كشتم، تا از خدااجر و مزدى داشته باشم.

اخلاص ناب يعنى اين، بجز از على كِه مى توانست، در آن بحران و طوفان، اين همه دقت و مواظبت داشته باشد؛ و در بحرانها و كورانهاى خطرناك، در پى به دست آوردن، رضاى دوست، آنگونه استقامت نشان دهد و نفس خودرا مهار كند و رضاى دوست را بر همه چيز مقدم بدارد؛

رسول خدا صلى الله عليه و آله با يك مدال جاويدان، او را مفتخر ساخته و پاداش و بهاى بزرگى را به او اعطا نمود، و به ارزش خدمت آن روز، أبديت بخشيد.

«ضربة علىّ يوم الخندق أفضل من عبادة الثّقلين»

يك ضربت على روز خندق افضل است از عبادت جنّ و إنس، زيرا بقاى اسلام با آن يك ضربت بود و موقع روبرو شدن با دشمن هم فرمود: تمامى اسلام باتمامى كفر روبروگشت.

جرجى زيدان حق دارد دربرابر اين عظمت و بزرگى، محو شده، سر تعظيم فرود آورده و از صميم قلب بگويد: «دنيا مانند ليوانى كه توپ بزرگى در آن جانگيرد، نتوانست بزرگى و عظمت على را در خود جادهد»* حالا اين مرد ملكوتى با اين عظمت و بزرگوارى، اين عمر فانى چند روزه را، از ابتدا تا انتها، در ميان ناسو تيان چگونه سپرى كرد و با چه وضعى گذرانيد كه، با جمله كوچك فزت بربّ الكعبة «1»

پرده از اسرار زندگى خود برداشته و درِ يك دنيا معنا را

بروى ما باز كرد.

خرّم آن روز كزين منزل ويران بروم*** راحت جان طلبم و از پى جانان بروم

يا با گفتن اين كلمات غمبار و اللّه لإبن أبى طالب آنس للموت من الطّفل على ثدى أمّه «2»

به خدا قسم يقيناً پسر ابى طالب به مرگ مأنوس تر از بچه شير خوار است به

از مباهله تا عاشورا، ص: 399

پستان مادر؛

مى خواست چه چيزى را براى ما ناسوتيان بفهماند؛ مى خواست بگويد: شما و دل شما شايستگى آن را نداشت كه على را آنگونه كه بود بپذيرد،

على كه در خانه خدا و با ميهماندارى خدا قدم به دايره وجود گذاشت و در خانه خدا با ميزبانش و با معبودش، با محبوبش، نمى دانم خلاصه با همه چيزش، و با خداى خودش گرم نجوى بود، ناگهان بايك ضربت فقط با يك ضربت شمشير دست اهريمنى، به خاك و خون نشست و در خون خود غلتيد، و باگفتن «فزت بربّ الكعبة به خداى كعبه قسم، رستگار شدم» خوشحالى خود را از رهائى اين زندگى اندوه بار و پر از رنج و اندوه يا بهتر بگويم: شادمانى خود را از خلاص شدن، از اين زندگى نكبت بار، به جهانيان اعلام كرد، او كه بقول مرحوم «شهريار» تا كه فجر سينه آفاق شكافت* چشم بيدار على خفته نيافت

طالب وصلِ، اصلِ خويش بود در شب 21 رمضان در ماه ميهمانى خدا و در خانه خدا به سوى اصل خويش، پر كشيد و رفت

«قبر ناپيدا»

«قبر ناپيدا» بنا به وصيت امام عليه السلام براى مصون ماندن و جلوگيرى از جسارت نهروانى ها، فرزندانش شب هنگام وقتى كه چشمها در خواب بود بردند و در مزارى كه خود حضرت نوح هفتصد سال پيش از طوفان آن را كنده و آماده كرده و لوحى را اين گونه نوشته و در آن گذاشته بود «هذا ما حفره نوح النّبىّ لعلىّ الوصىّ قبل الطوفان بسبعمأة عام» امام به فرزندانش محل آن را در غرى (نجف اشرف) نشان داده بود به خاك سپردند و أثر قبر را محو كردند.

مدتها قبر شريف از نظرها پنهان بود، فقط أئمه عليهم السلام و محرمان راز از أصحاب از

از مباهله تا عاشورا، ص: 400

محل آن اطلاع داشتند، تا زمان هارون الرّشيد!؛ روزى او به شكار رفت و آهوئى را تعقيب كرد و آهو خسته و وامانده به تلّى از خاك، پناه برد و به آرامى خوابيد به طورى كه، هارون هرچه سعى كرد حيوانهاى شكارى اش و اسبش را به سوى آهو حركت دهد، نرفتند خود پياده شد باز قدرت حركت از او سلب گرديد، تعجب كرد تا اينكه بنا به دستور او، از معمّرين كوفه كسانى را حاضر كردند و از سرّ آن محل جويا شد، آنها أمان خواستند و جريان دفن امام را در آن محل از نياكان خود نقل كردند هارون پس از شنيدن قضيه دستور داد

در آن مكان مقدس بنائى ساختند كه از آن تاريخ ببعد قبر شريف شناخته شد

«بناى مسجد»

«بناى مسجد» ابن ابى الحديد گويد: بنى عبيد اللّه بن زياد بالبصرة أربعة مساجد تقوم على بغض علىّ بن ابيطالب عبيداللّه بن زياد چهار مسجد در بصره بنا كرد كه در آنها بغض على را تبليغ مى كردند «1

«قربانى شتر»

«قربانى شتر» مردى، به نام عبداللّه بن إدريس بن هانى، از افراد قبيله بنى إود كه دائم به بچه هاو خدمتكارهايش، سبّ على عليه السلام را ياد مى داد، روزى ميزان كينه قبيله اش را، (نسبت به حضرت) به حجاج بن يوسف گزارش مى داد و مى گفت: تا به حال غير از يك نفر از ما، به كمك على نرفته و در موقع ازدواج هم مى پرسيم اگر على را دوست داشته

باشد، با او ازدواج نمى كنيم، و هيچوقت، نام بچه هايمان را، فاطمة و على و حسن و حسين نمى ناميم، و قتى حسين به عراق آمد يكى از زنان ما نذر كرد، اگر حسين كشته شود، ده نفر شتر قربانى كند،! پس از كشته شدن حسين او به نذرش عمل كرد، حجاج به او گفت: از على تبرى كن، گفت: من حسن و حسين را نيز اضافه مى كنم. «2»

از مباهله تا عاشورا، ص: 401

«امام حسن عسكرى

عليه السلام»

«نحن حجّة اللّه على الخلق و فاطمة حجّةٌ علينا»

«أطيب البيان: 13/ 235.

بخش 4 دختر وحى

«زيارتنامه زهراء عليها السلام»

«زيارتنامه زهراء عليها السلام» شيخ مفيد قدس سره براى دختر وحى اين زيارتنامه را ذكر كرده است.

1- «ألسّلامُ عَلَيْكَ يارَسُولَ اللّهِ، السّلامُ عَلى ابْنَتِكَ الصّدّيقَةِالطّاهِرَةِ، السّلامُ عَلَيْكِ يا فاطِمَةَ بِنْتَ رَسُولِ اللّهِ، يا سَيّدَةِ النّساءِ اْلعالَمينَ، أيَّتُهاالبَتُولِ الشّهيدةِ الطّاهِرَةِ» ... «1»

2- در متن ديگرى: «السّلامُ عَلَيْكِ ايّتُها اْلبَتُولَةَ الشَّهيدَةِ ابْنَةِ اْلنّبِىّ الرّحْمَةِ». «2»

3- در متن ديگرى «السّلامُ عَلَيْكِ أيّتُها الصّدّيقَةِ الشَّهيدَةِ». «3»

4- باز متن ديگر «السّلامُ عَلَيْكِ أيّتُها الصِّديقَةِ الشَّهيدَةِ اْلمَمْنُوعَةِ ارْثُها، الْمِكْسُورِضِلْعَها، الْمَظْلُومِ بَعْلُها، الْمَقْتُولِ وَلَدُها». «4»

5- شيخ صدوق رضى الله عنه در دنباله زيارت «السَّلامُ عَلَيْكَ أيّتُها الصِّدّيقَةِ الشَّهيدَةِ ... «5»، گفته است «در اخبار و روايات زيارتنامه محدود و معيّنى نديدم دستورداده باشد آن را براى زيارت صديقة عليها السلام بخانند لذا كسى كه در اين كتابم بنگرد همين زيارتنامه اى را كه براى خودم پسنديده ام، براى او نيز مى پسندم».

6- شيخ طوسى رضى الله عنه گويد: آنچه از دانشمندان و عالمان شيعه ديده ام كه درزيارت زهراء عليها السلام اين را مى خواندند «ألسّلامُ عَلَيْكِ أيّتُهاالصِّديقَةِ الشّهيدَةِ ... «6»

در متن ديگر آمده است: «أللّهُمّ صَلّ عَلى السَّيِّدَةِ اْلمَفْقُودَةِ اْلكَريمَةِ اْلمَحْمُودَةِ اْلشَّهيدَةِ

از مباهله تا عاشورا، ص: 403

اْلعالِيَةِ». «1»

بخش 4 «دختر وحى» دختر وحى سومين نفر از آل كساء و يكى از مجموعه به ظاهر كوچك امّا بزرگتر از عالم امكان، بود كه در برابر نخبگان نصاراى نجران ايستاده و آماده آمين گوئى به دعا و نفرين پدر بود.

در باره زندگى پرماجراى دختر وحى، و در فضايل و مناقب آن سالار بانوان هر دو جهان، كتابها نوشته شده و تحقيقها به عمل آمده و شعرها سروده شده است، كه، نمى توان يك ميليونم آن را در اين مختصرگنجانيد، اما براى اينكه قطره اى از دريا برداشته شود و اين كتاب، از فيض ذكر فضيلت ها و سر گذشتهاى تلخ و شيرين او بى بهره نباشد به چند مطلب ذيل توجه فرمائيد

سخنگوى بطن مادر»

سخنگوى بطن مادر» در تشريفات به دنيا آمدن آن بانوى هر دو جهان، روايتهاآمده است كه براى رعايت اختصار، 1 روايت از شيعه و روايتهائى از أهل سنت مى آوريم.

روزى حضرت رسول با امير المومنين عليه السلام و عمار بن ياسر و منذر بن ضحضاح و عباس و ابوبكر و عمر، در ابطح نشسته بود، ناگاه جبرئيل، با صورت اصلى خود

از مباهله تا عاشورا، ص: 404

نازل شد و بالهاى خود را گشود تا مشرق و مغرب را پر كرد و آن حضرت را ندا كرد، كه اى محمد، خداوند علىّ اعلى ترا سلام مى رساند، و امر مى نمايد كه چهل شبانه روز از خديجه دورى نمايى، (و طبق دستور العملهائى كه داده مى شود انجام وظيفه نمائى!) پس آن حضرت، چهل روز به خانه خديجه نرفت، روزها روزه مى داشت و شبها تا صبح عبادت مى كرد؛

عمار را به

سوى خديجه فرستاد و فرمود: به خديجه بگو: نيامدن من، از قهر و كراهت و يا عداوت نيست! و ليكن پروردگار من چنين امر كرده است كه تقديرات خود را جارى نمايد و در حق خود جز نيكى، گمان مبر، بدرستى كه حق تعالى هر روز چند مرتبه با ملائكه خود، به تو مباهات مى كند، و بايد هر شب دَرِ خانه خود را ببندى و در رخت خواب خود بخوابى و من در خانه فاطمه بنت اسد مى باشم تا مدت وعده الهى به سر آيد، خديجه هر روز چند نوبت از مفارقت آن حضرت مى گريست؛

چون چهل روز تمام شد جبرئيل بر آن حضرت نازل شد و گفت: اى محمد خداوند علىّ اعلى تو را سلام مى رساند و مى فرمايد كه براى تحفه و كرامت من، آماده شو، ناگاه ميكائيل نازل شد و طبقى آورد كه دستمالى از سندس بهشت بر روى آن كشيده بودند و در پيش آن حضرت گذاشت و گفت: پروردگار تو مى فرمايد: امشب با اين طعام افطار كنى و (آماده دستور بعدى باشى)

حضرت اميرمومنان گفت: كه هر شب چون هنگام افطار آن حضرت مى شد مرا امر مى كرد كه در را مى گشودم و هركس مى خواست براى افطار با آن حضرت سر سفره حاضر مى شد اما در اين شب مرا فرمود: كه بر دَرِ خانه بنشين و مگذار كسى داخل شود چون اين طعام بر غير من حرام است؛

پس حضرت اراده افطار نمود طبق را گشود، و در ميان آن طبق از ميوه هاى بهشت يك خوشه خرما و يك خوشه انگور و جامى از آب بهشت بود، از آن ميوه ها آن قدر

از مباهله تا

عاشورا، ص: 405

تناول نمود تا سير شد و از آن آب آشاميد تا سيراب گشت و جبرئيل از ابريق بهشت آب بر دست مباركش مى ريخت ميكائيل دستش را مى شست و اسرافيل دستش را با دستمال بهشتى پاك مى كرد؛

طعام باقيمانده با ظرفها به آسمان بالا رفت چون حضرت برخاست مشغول نماز شود جبرئيل گفت: كه در اين وقت نماز ترا جايز نيست «1» بايد همين حالا به منزل خديجه رفته و با او همبستر شوى خدا مى خواهد كه در اين شب از نسل تو ذريه طيبه خلق نمايد؛ پس آن حضرت متوجه خانه خديجه شد.

خديجه مى گفت: من به تنهايى عادت كرده بودم، چون شب فرامى رسيد، درها را مى بستم و پرده ها را مى آويختم و نماز خود را مى خواندم و چراغ را خاموش مى كردم و در رختخواب خود مى خوابيدم؛

در آن شب خواب بودم كه صداى كوبيدن دَرِ خانه را شنيدم پرسيدم: كيست؟ به غير از محمد ديگرى را روا نيست كه آن رابكوبد، صداى حضرت را شنيدم كه فرمود: اى خديجه باز كن در را، منم محمد! چون صداى فرح افزاى آن حضرت را شنيدم از جا پريده و در را گشودم؛ عادت هميشگى آن حضرت آن بود كه چون اراده خوابيدن مى كرد آب مى طلبيد و تجديد وضو مى كرد و دو ركعت نماز مى خواند و داخل رختخواب مى شد در اين شب مبارك سحر، هيچ يك از اينها را نكرد و تا داخل شد دست مرا گرفت و به رختخواب برد، چون از مضاجعت برخاست من نور فاطمه را در شكم خود احساس كردم. «2»

شيخ صدوق رحمة اللّه عليه به سند معتبر از مفضل بن عمر روايت كرده است

او

از مباهله تا عاشورا، ص: 406

گفت: از حضرت صادق عليه السلام سؤال كردم چگونه بود ولادت حضرت فاطمه عليها سلام؟ حضرت فرمود: كه چون خديجه با پيغمبر ازدواج كرد زنان مكه از عداوتى كه با آن حضرت داشتند از او كنار كشيدند و بر او سلام نمى كردند، نمى گذاشتند كه زنى به خدمت او برود؛ بدين سبب خديجه را وحشت عظيم عارض شد ولى بيشترين غم و نا راحتى خديجه براى حضرت رسول بود كه مبادا از شدت عداوت مكّيان، آسيبى به آن حضرت برسد و چون به حضرت فاطمه حامله شد فاطمه، در شكم مادر با مادر، حرف مى زد و مونس او بود، او را امر به صبر مى كرد، خديجه اين جريان را از حضرت صلى الله عليه و آله پنهان مى داشت.

روزى حضرت داخل خانه شد، شنيد كه خديجه با كسى سخن مى گويد اما كسى را نزد او نديد فرمود: اى خديجه با كهِ حرف مى زدى گفت: بابچه اى كه در شكم من است او با من سخن مى گويد و مونس من است؛ حضرت فرمود: اينك جبرئيل مرا خبر مى دهد كه اين فرزند، دختر است و اوست نسل طاهر با ميمنت و بركت و حق تعالى نسل مرا از او بوجود خواهد آورد! و از نسل او امامان و پيشوايان دين به وجود خواهند آمد و حق تعالى بعد از انقضاى وحى ايشان را در زمين، خليفه هاى خود قرار خواهد داد.

خديجه در اين حالت به سر مى بُرد، تا آنكه ولادت جناب فاطمه نزديك شد، چون درد زايمان در خود احساس كرد، كسى را بسوى زنان قريش و فرزندان هاشم فرستاد كه نزد او حاضر شوند

همگى در جواب او گفتند: چون به حرف ما گوش نكردى و سخن ما را نپذيرفتى و با يتيم فقير ابوطالب ازدواج كردى كه، نه مالى دارد و نه ثروتى،!

ما به اين خاطر از تو بريده و به خانه تو نمى آييم و به امور تو رسيدگى نمى كنيم!

خديجه چون پيغام آنها را شنيد، بسيار غمگين شد، در اين حال بود كه ناگاه ديد كه از چهار گوشه خانه، چهار زن گندم گون بلند بالا كه به زنان بنى هاشم شبيه بودند،

از مباهله تا عاشورا، ص: 407

بيرون آمده و نزد او حاضر شدند.

خديجه از ديدن آن بانوان ترسيد و به وحشت افتاد، پس يكى از آنها گفت: اى خديجه نترس مافرستادگان پروردگاريم به سوى تو تا از تو پشتيبانى كنيم، منم ساره زوجه ابراهيم، اوست، آسيه دختر مزاحم كه رفيق تو در بهشت خواهد بود و آن يكى مريم دختر عمران، چهارمى هم كلثوم خواهر موسى بن عمران است خداوند مارا فرستاده است كه در وقت زايمان، نزد تو باشيم و تو را در اين حال يارى دهيم

پس يكى از ايشان در سمت راست و ديگرى در سمت چپ سوّمى در پيش رو و چهارمى نيز در پشت سر خديجه نشستند در اين حال، حضرت فاطمه عليها سلام، پاك و پاكيزه متولد شد «1» چون به زمين رسيد نورى از او ساطع گرديد به گونه اى كه خانه هاى مكه را روشن ساخت؛

در مشرق و مغرب زمين محلى نماند كه از آن نور روشن نشود و ده نفر از حور العين ها به آن خانه در آمدند، هريك آفتابه و طشت بهشتى در دست داشتند، آفتابه هاى آنها پر از

آب كوثر بود پس آن زنى كه پيش روى خديجه بود فاطمه را برداشت با آب كوثر غسل و شستشو داد دو جامه سفيد بيرون آورد از شير سفيدتر از مشك و عنبر خوشبوتر! فاطمه عليها سلام را در يكى از آن جامه ها، پيچيد و جامه ديگر را مقنعه او ساخت. پس او را به سخن گفتن فرا خواند، فاطمه گفت:

أشهد ان لااله الاالله و أنّ أبى رسول اللّه سيّد الأنبياء و أنّ بعلى سيّد الأوصياء و وُلدى

از مباهله تا عاشورا، ص: 408

سادة الأسباط (ثمّ سلّمت ....) «1»

پس بر هريك از آن بانوان سلام كرد و هريك را به نام خواند آن خانمها، شادى كردند و حوريان بهشت خنديدند و يكديگر را به ولادت آن سيده زنان عالميان بشارت دادند و در آسمان نور روشنى هويدا گشت كه پيش از آن، چنان نورى ديده نشده بود. پس آن زنان مقدسه، به خديجه خطاب كرده و گفتند: بگير اين دختر را كه طاهره و مطهره و پاكيزه و بابركت است، خداوند نسل او را بركت داده است. خديجه آن حضرت را گرفت شاد و خندان پستان خود را در دهان او گذاشت. فاطمه در هر روز به اندازه هر ماه،! و در هر ماه به اندازه يك سال بچه هاى ديگر بزرگ مى شد!، «2»

محبّ الدّين طبرى در كتاب ذخائرالعقبى از سيره ملا نقل مى كند: كه پيامبر أكرم صلى الله عليه و آله فرمود: أتانى جبريل بتفّاحة من الجنّة فأكلتها و واقعت خديجة فحملت بفاطمة، فقالت:

إنى حملت حملًا خفيفاً فاذا خرجتَ، حدّثنى فى بطنى جبرئيل براى من از بهشت سيبى آورد، پس آن را خوردم

و با خديجة هم بستر شدم، به فاطمة بار دار شد او مى گفت:

بار سبكى برداشتم وقتى كه تو بيرون مى روى، اين بچه در شكمم بامن سخن مى گويد:

وقتى كه خواست بار نهد به قابله هاى قريش فرستاد براى مراسم زايمان حضور بهم رسانند، در پاسخ گفتند: چون بر خلاف ميل ما، با محمد ازدواج كردى، از ما هم كمك نخواه! خديجه از پاسخ منفى آنها متحير مانده بود ناگهان چهار بانوى زيبا و نورانى كه قابل توصيف نيست حاضر شدند يكى گفت: من مادرت حوا هستم

از مباهله تا عاشورا، ص: 409

دومى گفت: من آسيه دختر مزاحم هستم سومى اظهار داشت، من هم كلثوم خواهر موسايم چهارمى خود را مريم، مادر عيسى معرفى كرد كه آمده ايم آنچه را كه زنها موقع زايمان به همديگر يارى مى رسانند، بتو كمك كنيم

پس فاطمة به زمين گذاشته شد، در حالى كه انگشتش را بالا گرفته و به سجده افتاده بود. «1» وكانت فاطمة تحدّث فى بطن أمّها فاطمه درشكم مادر سخن مى گفت «2».

«شافعى» امام اهل سنت، از خديجة روايت كرده است فرمود: وقتى كه من به فاطمة باردار شدم براى من بار سبكى بود و بامن حرف مى زد «3»

دهلوى دانشمند سنى گويد: وقتى كه خديجة به فاطمه باردار شد، آن كودك أرجمند، در شكم او با وى سخن مى گفت، و او اين رخداد شگرف را از پيامبر پنهان مى داشت؛ روزى پيامبر وارد خانه شد و اورا در حالى ديد بى آنكه كسى در خانه باشد،

سخن مى گويد. از او پرسيد: با كهِ حرف مى زدى؟! گفت: كودكى درشكم دارم با من سخن مى گفت.

فرمود: خديجة! مژده ات باد! خدا اين دخترى را

كه در بطن تو است، مادر يازده تن از جانشينان من قرار داده كه بعد از من و پدرشان على عليه السلام، يكى پس از ديگرى خواهند آمد. «4»

شعيب مصرى: مى نويسد: هنگامى كه حق نا پذيران از پيامبر خواستند كه ماه شكافته شود، «خديجه» در حالى كه به فاطمه باردار بود، گفت: نوميد و سر أفكنده باد آنكه محمّد صلى الله عليه و آله را- كه برترين پيامبر پروردگار من است- تكذيب نمايد.

درست در اين حال بود كه فاطمه از درون جان مادر ندا داد كه: اى مادر! نگران

از مباهله تا عاشورا، ص: 410

مباش كه خدا با پدر من است. «1

«دست سالار بانوان در دست امير آزادگان»

«دست سالار بانوان در دست امير آزادگان» رسول خدا صلى الله عليه و آله در دو مرحله دست فاطمه عليها السلام را به عنوان امانت در دست على گذاشت و سفارشها نمود. 1- وقتى كه در لباس عروسى به خانه بخت مى رفت؛

2- وقتى كه چشم از دنيا فرو مى بست.

1- در روايت مفصلى فرمود: فلمّا وقفت بين يديه كشف الرّداء عن وجههاحتّى رآها علىّ عليه السلام ثم أخذ بيدها فوضعها فى يد علىّ عليه السلام و قال بارك اللّه لك فى ابنة رسول اللّه (يا علىّ هذه وديعتى عندك! «2») ياعلىّ نعم الزّوجة فاطمة و يافاطمة نعم البعل علىّ انطلقا الى منزلكما هنگامى كه فاطمه عليها السلام در برابر رسول خدا صلى الله عليه و آله ايستاد روبند را از روى او كنار زد تا على عليه السلام او

را (خوب) ببيند سپس دست فاطمه را گرفت و در دست على گذاشت و فرمود: (اى على) خداوند دختر پيامبر را بر تو مبارك كند اى على! چه خوب همسرى است فاطمه و اى فاطمه چه خوب شوهرى است على برويد به سوى خانه تان. تا آخر حديث. «3»

(باز در ضمن روايتى) شبانگاه به سلمان فرمود: استر «شهباى» مرا بياور؛ فاطمه را بر او سوار نمود پيامبر از پيش و سلمان از پس، استر را مى راند، دراين حال از پشت سرش، حسيسى را حس نمود و متوجه شده، جبرئيل و ميكائل و اسرافيل با گروه

از مباهله تا عاشورا، ص: 411

زيادى از فرشته ها را ديد، پرسيد براى چه فرود آمده ايد؟! گفت: براى بدرقه فاطمه به حجله گاه عروسى؛ (جبرئيل لجام و اسرافيل ركاب وميكائيل مركب را گرفتند با هفتادهزار از ملايكان) فاطمه را به حجله رساندند. «1»

پس جبرئيل و همراهانش همگى تكبير گفتند، و پيامبر و سلمان هم تكبير گفتند بدينجهت تكبير گفتن پشت سر عروس از همان شب رسم شد؛

فاطمه را به خانه على داخل نمود و در كنار خود، روى حصير قطرى نشانيد و فرمود: يا علىّ هذه بنتى فمن أكرمها فقد أكرمنى، و أهانها فقد أهاننى. سپس فرمود:

أللّهمّ بارك لهما و بارك عليهما، واجعل لهما ذرّيّة طيّبة إنّك سميعٌ عليمٌ. «2» در كتاب مولد فاطمة از ابن بابويه جريان عروسى فاطمه را، نقل كرده و در آخر حديث مى نويسد: ثمّ أنفذ رسول اللّه صلى الله عليه و آله

إلى علىّ و دعاه الى المسجد ثمّ دعا فاطمة فأخذ يديها و وضعها فى يده و قال بارك اللّه فى ابنة رسول اللّه «3» صاحب كشف الغمّة گويد: صاحب كتاب الفردوس در أحاديث آورده است، پيغمبر فرمود: لولا علىّ لم يكن لفاطمة كفوٌ اگر على نبود براى فاطمه همتائى نبود. «4»

يونس بن ظبيان گويد: شنيدم امام صادق عليه السلام فرمود: لولا أنّ اللّه خلق أميرالمؤمنين عليه السلام لفاطمة ما كان لها كفو على الأرض اگر خداوند اميرمؤمنان عليه السلام را براى فاطمه نمى آفريد، در روى زمين بر او همتائى نبود. «5»

و فرمود: ياعلى إنّ اللّه زوّجك فاطمة و جعل صداقها الأرض، فمن مشى عليها مبغضاً لك مشى حرا ماً اى على خداوند فاطمه را به تو تزويج كرد و مهريه اش را «زمين» قرار داد پس هركس در روى زمين، با دشمنى تو راه رود، كار حرامى كرده است. «6»

از مباهله تا عاشورا، ص: 412

وروى أنّه قال: مرحباً ببحرين يلتقيان و نجمين يقترنان مبارك است به دو دريايى كه به همديگر مى رسند و دو ستاره اى كه بهم نزديك مى شوند. «1»

روايت در اين باره با تفاصيل فراوان آمده است به كتابهاى مربوطه رجوع شود. «2»

2- در روايت آمده است كه حضرت در واپسين لحظات عمر مباركش، على و فاطمه و حسن وحسين را خواست و ديگران را بيرون كرد و به ام سلمه فرمود: دَمِ در بنشيند و اجازه ورود به كسى ندهد؛ آنگاه فرمود: على نزديك بيا و دست فاطمه را گرفت و

روى سينه خود گذاشت و بادست ديگرش دست على را گرفت خواست سخن گويد، اشك امانش نداد و همگى به گريه افتادند فاطمه گفت: اى رسول خدا با گريستنت، قلب مرا شكافتى و جگرم را آتش زدى اى سالار اولين و آخرين پيامبران، اى امين و فرستاده و محبوب خدا آخر فرزندان من بعد از تو چه كسى را خواهند داشت؟! و چه كسى در برابر ستمگران از من و برادرت على، ياور دين، دفاع خواهد كرد، و چه كسى از وحى پشتيبانى خواهد نمود، آنقدر گريست و صورت خود رابه صورت رسول خدا صلى الله عليه و آله گذاشت و اشكباران كرد و از پى او على و حسن و حسين عليهم السلام خود را روى پيامبر افكندند، بوسه بارانش كردند؛

از مباهله تا عاشورا، ص: 413

فرفع رأسه صلى الله عليه و آله إليهم و يدها فى يده فوضعها فى يد علىّ و قال له يا أباالحسن هذه وديعة اللّه و وديعة رسوله محمّد، عندك «1» فاحفظ اللّه واحفظنى فيها، و إنّك لفاعله يا على! هذه واللّه سيّدةنساء أهل الجنّة من الأوّلين والاخرين، هذه واللّه مريم الكبرى أما واللّه ما بلغت نفسى هذاالموضع حتّى سألت اللّه لها و لكم، فأعطانى ما سألته، ياعلىّ! أنفذ ما أَمَرَتْكَ به فاطمة فقد أَمَرْتُها بأشياء أَمَرَ بها جبرئيل عليه السلام واعلم يا أخى إنّى راض عمّن رَضِيَتْ عنه ابنتى فاطمة و كذالك ربّى و ملائكته، يا علىّ ويل لمن ظلمها و ويل لمن إبتزّها حقّها،

و ويل لمن هتك حرمتها، و ويل لمن أحرق بابها، و ويل لمن أذى خليلها و ويل لمن شاقّها و بارزها، أللّهمّ إنّى منهم بريى ء و هم منّى برآء، ثمّ سمّاهنّ رسول اللّه صلى الله عليه و آله و ضمّ فاطمة إليه، و عليّاً و الحسن و الحسين و قال أللّهمّ إنّى لهم و لمن شايعهم سلم، و زعيم «2» بأنّهم الجنّة، و عدوّ و حرب لمن عاداهم و ظلمهم و تقدّمهم أو تأخّر عنهم وعن شيعتهم، زعيم بأنّهم يدخلون النّار، ثمّ واللّه يا فاطمة لا أرضى حتّى ترضى ثمّ لا واللّه لا أرضى حتّى ترضى ثمّ لا واللّه لا أرضى حتّى ترضى الى آخر الخبر «3»

سپس رسول خدا صلى الله عليه و آله سرش را بلند كرد در حالى كه دست فاطمه در دستش بود و آن را در دست على گذاشت و به او گفت: اى ابالحسن اين امانت خدا و سپرده رسولش محمد است پيش تو، پس امانت خدا و رسول او را خوب نگهدارى كن و مى دانم كه خواهى كرد؛ اى على به خدا قسم! اين سالار زنان بهشت از اولين و آخرين، به خدا سوگند اين مريم بزرگ است به خدا قسم! جان من كه تا به

از مباهله تا عاشورا، ص: 414

اينجا نرسيده است مگر اينكه از خدا بر او و برشما در خواستهائى داشته ام و هرچه خواسته ام، داده است؛ اى على! هرچه فاطمه به تو دستور دهد آن را اجرا كن، من چيز هائى را

به او امر كرده ام كه جبرئيل به آنها امر كرده است.

بدان اى برادر من راضى از آنم كه دختر فاطمه از او راضى است و هچنين خدا و فرشته هايش، اى على واى بر آنكس كه به او ستم كرده و حقش را با زور از او بگيرد، و واى بر كسى كه حرمت اورا بشكند و واى بر كسى كه دَرِ او را بسوزاند، و واى بر آنكس كه خليل او (على) را اذيت كند و واى بر آنكه با فاطمه دشمنى كرده و مبارزه نمايد، من از آنها بدورم و بيزار و آنها هم از من بدورند، سپس رسول خدا صلى الله عليه و آله نامهاى آنها را بيان كرد و فاطمه و على و حسن و حسين عليهم السلام را به خود چسبانيد و گفت: خدايا! من به اينها و پيروانانشان تسليمم و بهشت را بر اينها ضامنم و دشمن و در حال جنگم با كسانى كه با اينها دشمنى ورزند و ستم كنند و از اينها پيشى گرفته و يا عقب بمانند و از پيروانانشان و مى دانم كه وارد دوزخ خواهند شد، سپس سه مرتبه فرمود اى فاطمه به خدا سوگند! من راضى نمى شوم تا تو راضى نشوى! تا آخر خبر. گفتنى ها زياد و نوشتنى ها بيشمار مگر به اين آسانى به پايانش مى توان رسيد.

همه آرام گرفتند و شب از نيمه گذشت*** آنكه خوابش نبرد چشم من و پروين است

به خاطر او»

به خاطر او» «يا أحمد لولاك لما خلقت الأفلاك، و لولا علىّ لما خلقتك، و لولا فاطمة لما خلقتكما»

هان اى أحمد! اگر به خاطر تو نبود جهان را نمى آفريدم، و اگر

على نبود تو را نمى آفريدم و اگر على نبود تو را نمى آفريدم، و اگر فاطمة نبود شما را پديد

از مباهله تا عاشورا، ص: 415

نمى آوردم. «1

«اى سلمان!)

«اى سلمان!) حبّ فاطمة ينفع فى مأةٍ من المواطن، أيسر تلك المواطن: الموت و القبر

و الميزان و المحشر والصّراط و المحاسبة رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اى سلمان دوستدارى فاطمة در صد موطن پر مخاطره سود مى بخشد، كه آسان ترين آنها، آستانه مرگ، قبر، ميزان و محشر، صراط، و به هنگام حساب و كتاب «2

«حجّةاللّه»

«حجّةاللّه» امام حسن عسكرى عليه السلام فرمود:

نحن حجّة اللّه على الخلق و فاطمة حجّةٌ علينا ما حجت هاى خدائيم بر خلق و فاطمه حجت خداست بر ما. «3»

در توقيع حضرت بقيّة اللّه الأعظم روحى و أرواح العالمين لتراب مقدمه الفداء، آمده است؛ و فى إبنة رسول اللّه صلى الله عليه و آله لى أُسوةٌ حسنة در دخت رسول خدا صلى الله عليه و آله براى من سرمشق (و الگوى درخشان و) نيكوئى است. «4

«انسان حورى خصلت»

«انسان حورى خصلت» خطيب بغدادى، با سند خود از ابن عباس روايت مى كند: قال: رسول اللّه صلى الله عليه و آله ابنتى

از مباهله تا عاشورا، ص: 416

فاطمة حوراء آدمية لم تحض و لم تطمث و إنّما سمّاها فاطمة لأنّ اللّه فطمها و محبيها من النّار پيامبر أكرم صلى الله عليه و آله فرمود: دخترم فاطمة آدمى حورى صفت است، (مانند زنان ديگر) عادت ماهانه ندارد، همانا او را كه فاطمة ناميد چون خداوند او و تمامى دوستدارانش را از سوختن با آتش بريده است. «1»

هنگامى كه فرزند بزرگ خود امام حسن عليه السلام را به دنيا آورد، اسماء بنت عميس به پيامبر أكرم صلى الله عليه و آله

عرضكرد: يارسول اللّه إنّى لم أر لها دماً فى حيض و لا نفاس، فقال صلى الله عليه و آله أما علمت أن ابنتى طاهرة مطهرة لا يُرى لها دم فى طمث و لا ولادة!. اى رسول خدا من براى او نه حيضى ديدم و نه نفاسى، فرمود: آيا نمى دانى دخترم، پاك و پاكيزه است، بر او خونى در زايمان و حيض ديده نمى شود «2

«چرا فاطمه و بتول!»

«چرا فاطمه و بتول!» چرا او را به اين دو نام ناميدند به روايت ذيل كه از كتابهاى اهل سنت نقل مى شود توجه فرمائيد.

على عليه السلام روايت مى كند كه پيامبر أكرم صلى الله عليه و آله به فاطمة فرمود: يافاطمة تدرين لمَ سُمّيتِ فاطمة؟ قال علىّ عليه السلام يارسول اللّه لم سُمّيتْ فاطمة؟ قال إنّ اللّه عزّ وجلّ قد فطمها و ذرّيتها من النّار اى فاطمة مى دانى چرا فاطمة به فاطمة ناميده شده اى؟ على عليه السلام عرض كرد اى رسول خدا چرا؟! فرمود: خداوند او و ذيه او را از آتش بريده است

از مباهله تا عاشورا، ص: 417

. «1» إنّما سمّيت فاطمة لأنّ اللّه فطمها و محبّيها عن النّار خداوند او و دوستانش را از آتش دور ساخته است «2».

ابن أثير دركتاب النّهاية در ماده (بتل) گويد: سمّيت فاطمة البتول لإنقطاعها عن نساء زمانها فضلًا و ديناً و حسباً (و قيل)

لِانقطاعها عن الدّنيا الى اللّه (وقال عبيدة الهروى فى (الغريبين) سُمِّيْت فاطمة بتولًا لأنّها بَتَلْت عن النّظير فاطمة را بتول ناميدند، چون او، از زنان زمان خود متمايز است از حيث فضل و دين و حسب (و گفته شده) براى اين است كه، او از دنيا، به سوى خدامنقطع شد و عبيده هروى هم دركتاب «غريبين» گويد: فاطمة را بتول ناميدند چون بى مانند بود. «3»

محمد بن مسلم ثقفى گويد: از أبى جعفر (امام باقر عليه السلام) شنيدم مى فرمود: براى فاطمه در دَرِ جهنّم ايستادنى است، زمانى كه روز قيامت فرا رسيد، ميان دو چشمان همه مؤمنها و كافرها (نتيجه عملش نوشته شود) دستور داده مى شود، دوستدارى را كه گناهان زياد دارد، به سوى آتش ببرند، فاطمه ميان چشمان اورا كه محبّ است مى خواند و مى گويد: إلهى و سيّدى سمّيتنى فاطمة و فطمت بى من تولّانى و تولّا ذرّيّتى من النّار و وعدك الحقّ و أنت لا تخلف الميعاد اى خدا و آقاى من، مرا فاطمه ناميدى و بوسيله من، هركس مرا و ذريّه مرا دوست دارد از آتش رهانيدى، و وعده تو حق و تو خلاف وعده نمى كنى؟! (پس چرا اين دوستدار مرا به آتش

از مباهله تا عاشورا، ص: 418

مى فرستى؟!).

خداى عزّوجلّ فرمايد: درست گفتى اى فاطمه من تورا به اين نام، ناميدم هركس تو و ذريه ات را دوست دارد، از آتش بريده ام وعده من حق و خلف وعد نمى كنم، اما اين بنده را كه دستور داده ام به آتش ببرند

براى اين است كه تو شفاعت كنى و من شفاعت تورا بپذيرم تا تمامى ملائكان و أنبيا و فرستادگانم مقام تورا در پيش من بدانند (و پى به عظمت تو، ببرند) پس هركس كه در ميان دو چشمانش (مؤمن) نوشته شده را خواندى، دستش را بگير و داخل بهشت بنما. «1

«مادر پدر!»

«مادر پدر!» ابن أثير در ذكر حالات فاطمة عليها السلام مى گويد: وكانت فاطمة تكنّى أم أبيها فاطمة را مادر پدرش مى گفتند. «2»

عن جعفر بن محمد عليهما السلام أنّه قال: كانت كنية فاطمة بنت رسول اللّه صلى الله عليه و آله أم أبيها روايت از امام صادق عليه السلام است كه فرمود: كنيه فاطمة دختر رسول خدا، مادر پدرش بود. «3»

اين كلمه خيلى معنا دار و پر مغز است، چرا اين كنيه را به او داده شد يك دختر چگونه مى تواند براى پدر مادر باشد وو .. اظهار نظرهاى زياد و بررسى هاى بيشتر وجود دارد كه براى آوردن آنها، مقام را مجال نمى باشد

«شبيه پدر»

«شبيه پدر» از مباهله تا عاشورا، ص: 419

احمد بن حنبل از مالك بن انس روايت كرده است كه: لم يكن أحد أشبه برسول اللّه صلى الله عليه و آله من الحسن بن على عليه السلام وفاطمة عليها السلام كسى مانند حسن بن على و فاطمة به رسول خدا شبيه نبود «1».

ترمذى با سند خود از عائشة روايت كرده است كه: مارأيت أحداً أشبه سمتاً و دلًا وهدياً برسول اللّه صلى الله عليه و آله فى قيامها و قعودها من فاطمة عليها السلام بنت رسول اللّه صلى الله عليه و آله قالت و كانت إذا دَخَلَتْ على النّبى قام اليها فقبّلها و أجلسها فى

مجلسه و كان النّبى اذا دخل عليها قامت من مجلسها فقبّلته و اجلسته فى مجلسها (الحديث) كسى را نديدم در صورت، سيرت، راه رفتن، و در خلق و خوى، در نشست و برخواست به رسول خدا صلى الله عليه و آله شبيه تراز فاطمة باشد هر وقت پيش پيامبر أكرم مى آمد به احترام او مى ايستاد و او را مى بوسيد ودر جاى خود مى نشانيد و همچنين اگر رسول خدا به محلى كه فاطمة بود، داخل مى شد؛ فاطمه بلند مى شد و آنحضرت را در جاى خود مى نشاند. «2»

باز روايت از عائشه است كه ما رأيت أحداً كان أشبه كلاماً و حديثاً من فاطمة برسول اللّه (الحديث) كسى را نديدم از جهت سخن گفتن و حرف زدن، به رسول خدا از فاطمة شبيه تر باشد (تاآخرخبر). «3»

مسلم در صحيحش، در كتاب فضائل الصحابة، در باب فضايل فاطمة، باسند

از مباهله تا عاشورا، ص: 420

خودش از عائشة روايت مى كند: اجتمع نساء النّبى صلى الله عليه و آله فلم يغدر منهنّ امرأة فجائت فاطمة تمشى كأنّ مشيتها مشية رسول اللّه فقال مرحباً بابنتى فأجلسها عن يمينه أو عن شماله (الحديث) زنهاى پيامبر أكرم گرد هم آمدند هيچيك ازآنها، از جايش تكان نخورده بود كه فاطمة آمد راه رفتنش مانند راه رفتن رسول خدا بود حضرت (او را كه ديد فرمود:) دخترم خوش آمد پس او را در كنارش راست يا چپ نشانيد (تاآخر خبر). «1

«عزيزترين أهلبيت؟!»

«عزيزترين أهلبيت؟!» اسامة بن زيد گويد: از مسجد ميگذشتم، ديدم على و عباس در آنجا نشسته اند به من گفتند: از براى ما اجازه ملاقات با رسول خدارا بخواه

به رسول خدا عرض كردم على و عباس اجازه شرفيابى مى خواهند فقال هل تدرى ماجاء بهما؟ قلت: و اللّه ماأدرى، قال: لكنّى أدرى ماجاء بهما فأذن لهما فدخلا فسلّما ثمّ قعدا فقالا: يا رسول اللّه أىُّ أهلك أحبُّ إليك؟ قال: فاطمة. فرمود: ميدانى براى چه آمده اند گفتم: نه به خدا قسم!، فرمود: ولكن من مى دانم بگو داخل شوند، (هردوى آنها) داخل شده و سلام كردند و نشستند و گفتند: اى رسول خدا كدام يك از اهلبيتت برايت عزيز (وگرامى تر) است؟ فرمود: فاطمة. «2»

عايشه گويد به خدا قسم: أحبّ النّاس الى رسول اللّه صلى الله عليه و آله من النّساء فاطمة عليها السلام و من الرّجال علىّ عليه السلام درپيشگاه پيامبر، از زنان، كسى را محبوب تر از فاطمة و از مردان على را نديدم. «3

«أداى احترام»

«أداى احترام» عائشة گويد: كانت اذا دخلت عليه رحّب بها و قام إليها فأخذ بيدها فقبّلها و أجلسها فى مجلسه (الحديث) هنگامى كه فاطمة به پيش رسول خدا مى آمد به پاس احترام او، مى ايستاد و خوش آمد مى گفت، و دست او را مى گرفت و مى بوسيد و در جاى خود مى نشانيد. «1»

عن عائشه: وكانت اذا دخلت عليه قام اليها فقبّلها و اجلسها فى مجلسه (الحديث روايت از عائشه

است كه هروقت فاطمة پيش رسول خدا مى آمد بلند ميشد و او را مى بوسيد و در جاى خود مى نشانيد. «2

«آخرين، و اولين نفر»

«آخرين، و اولين نفر» عن ثوبان مولى رسول اللّه صلى الله عليه و آله قال: كان رسول اللّه اذا سافر كان آخر عهده بانسان من اهله، فاطمة؛ وأول من يدخل عليه اذا قدم فاطمة عليها السلام (الحديث) ثوبان غلام رسول خدا گويد: هروقت حضرت به سفر مى رفت آخرين كس كه از او جدا ميشد فاطمة بود و در باز گشت اولين كسى را كه ملاقات مى كرد او بود (تاآخر خبر). «3»

حاكم با سند خود از عبد اللّه بن عمر روايت كرده است: إنّ رسول اللّه اذا خرج فى غزاة كان اول عهده بفاطمة رسول خدا هر وقت به جنگى مى رفت (در بازگشت)

از مباهله تا عاشورا، ص: 422

نخستين كسى كه او را ملاقات مى كرد، فاطمة بود. «1»

در روايت ديگر از ابن عمر مانند جملات بالا آمده است و اضافه كرده موقع رسيدن به فاطمة مى گفت: فداك أبى و أمى پدر و مادرم فداى تو (دخترم) باد «2»

«رضاى فاطمة رضاى من»

«رضاى فاطمة رضاى من» در جريان عيادت ابوبكر و عمر از فاطمه زهراء عليها السلام از جمله اعترافاتى كه از آنها گرفت همين جملات بود پيامبر فرمود: رضا فاطمة من رضاى و سخط فاطمة من

سخطى، فمن أحب فاطمة ابنتى فقد أحبّنى، و من أرضى فاطمة فقد أرضانى، و من أسخط فاطمة فقد أسخطنى ... «3»

رضايت فاطمه رضايت من و خشم او خشم من است. هركس فاطمه را دوست دارد مرا دوست داشته است و هر كس او را راضى كند مرا راضى كرده است، و هر كهِ اورا خشمناك نمايد مرا خشمگين ساخته است

غضب فاطمة، غضب خدا»

غضب فاطمة، غضب خدا» روايتى با كمى تفاوت در عبارت، در كتابهاى سنّى و شيعه به وفور آورده اند كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: يا فاطمة إنّ اللّه يغضب لغضبك و يرضى لرضاك اى فاطمة

از مباهله تا عاشورا، ص: 423

خداوند با غضب تو غضب مى كند و بارضاى تو راضى مى شود. «1»

در تعبير ديگر فرمود: إنّ اللّه يغضب لغضب فاطمة و يرضى لرضاها خداوند با غضب فاطمة غضب مى كند و با رضاى او، راضى مى شود. «2»

باز در بيان ديگر فرمود: إنّ اللّه يغضب لغضبك و يرضى لرضاك همانا خداوند متعال با غضب تو غضب و با رضاى تو راضى مى شود. «3»

و قيل انّ عمر جاء بقبس من نار على أن يضرم عليهم الدّار، فلقيتهم فاطمة، فقالت:

يابن الخطاب! أجئت لتحرق دارنا؟! قال: نعم! أوتدخلوا فيما دخلت فيه الأمّة گفته شده كه: عمر شعله اى از آتش باخود آورد تا خانه را بسوزاند! فاطمة، جلوى او

را گرفت و گفت: اى فرزند خطاب آيا براى آتش زدن خانه ما آمده اى؟! گفت: بلى،! مگر اينكه مانند ديگران بيعت كنيد. «4

«شاخه پيچيده من»

«شاخه پيچيده من» قال صلى الله عليه و آله إنّما فاطمة شجنةٌ «5» منّى يبسطنى مايبسطها و يقبضنى ما يقبضها

از مباهله تا عاشورا، ص: 424

قطعاًفاطمة شاخه اى ازمن و تكيه گاه من است، او مانند رگهاى بدن من، به تمامى وجودم، پيچيده است «1»

«پاره تن پدر»

«پاره تن پدر» فاطمة بضعة منّى فمن أغضبها أغضبنى فاطمة، پاره تن من است هركس او را غضبناك كند مرا غضبناك كرده است «2» اين روايت را با كمى تغيير در لفظ، كتابهاى فريقين (سنى و شيعة) فراوان آورده اند، و چون صحت آن قابل ترديد نيست، به خاطر اختصار، از ذكر مدارك آن خود دارى مى شود

«سرور بانوان»

«سرور بانوان» از عائشه روايت شده است كه: پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در مرضى كه از دنيا رفت به فاطمة

از مباهله تا عاشورا، ص: 425

عليها السلام فرمود: يا فاطمة ألا ترضين أن تكونى سيّدة نساء العالمين، و سيّدة نساء هذه الأمّة و سيّدة نساء المؤمنين اى فاطمة! آيا راضى نمى شوى بانوى بانوان عالم و بانوى بانوان اين امت و بانوى بانوان مؤمنان باشى؟. «1»

اين روايت نيز از روايتهاى مورد قبول فريقين است و در صحاح اهل سنت به طور وفور، مذكور است به آدرس بعضى از آنها در پا ورقى توجه فرمائيد. «2

دست زهرا را مى بو سيد»

دست زهرا را مى بو سيد» عائشة مى گويد: مارأيت أحداً كان أشبه كلاماً و حديثاً من فاطمة، برسول اللّه، وكانت إذا دخلت عليه رحّب بها و قام إليها فأخذ بيدها فقبّلها و أجلسها فى مجلسه نديدم كسى را كه در سخن گفتن و روايت حديث مانند فاطمة، به رسول خدا شباهت داشته باشد و هر وقت به پيش پيامبر، مى آمد، پيامبر، به احترام او مى

از مباهله تا عاشورا، ص: 426

ايستاد و دست او را گرفته و مى بوسيد و او را در جاى خود مى نشانيد. «1

«بوسه بركاكل زهراء»

«بوسه بركاكل زهراء» عن عائشة انّ رسول اللّه كان كثيراً ما يقبّل عرف فاطمة عائشه مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله گردن و كاكل (زلف) فاطمة را، زياد مى بوسيد. «2

«بوسه بر دهان فاطمة»

«بوسه بر دهان فاطمة» و كان كثيراً ما يقبّلها فى فمها ودهان فاطمة را مى بوسيد. «3

«زبانش را مى مكيد»

«زبانش را مى مكيد» از ابو داود نقل كرده است ويمصّ لسانها و زبان او را مى مكيد. «4

«سينه و صورت فاطمة را مى بوسيد»

«سينه و صورت فاطمة را مى بوسيد» از مباهله تا عاشورا، ص: 427

عن الباقر و الصادق عليهما السلام أنّه كان لا ينام حتّى يقبّل عرض وجه فاطمة، يضع وجهه بين ثديى فاطمة و يدعوا لها؛ و فى رواية، حتّى يقبّل عرض وجنة فاطمة أو بين ثدييها از امام باقر و صادق عليهما السلام روايت شده است كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله، تا عرض صورت فاطمة را نمى بوسيد و تا سرمباركش را ميان سينه او، نمى گذاشت، نمى خوابيد، و در روايت ديگر است تا رخسار و بر آمدگى گونه و ميان سينه فاطمة را نمى بوسيد، به خواب نمى رفت. «1

«گردن فاطمة را مى بوئيد»

«گردن فاطمة را مى بوئيد» سعد بن مالك از رسول خدا روايت مى كند كه آنحضرت فرمود: أتانى جبريل عليه الصّلاة و السلام بسفرجلة من الجنّة فأكلتها ليلة أسرى بى فعلقت خديجة بفاطمة، فكنت إذا اشتقت الى رائحة الجنة شممت رقبة فاطمة شبى كه مرا به آسمان بردند، جبرئيل براى من از بهشت يك هلو آورد و آن را خوردم (پس از برگشت به زمين) خديجة به فاطمة حامله شد من هر وقت مشاق بهشت مى شوم گردن

فاطمة را مى بويم. «2

«گلوى فاطمة را مى بوسيد!»

«گلوى فاطمة را مى بوسيد!» از عايشة روايت شده است كه، إنّ النّبىّ صلى الله عليه و آله قبّل يوماً نحر فاطمة «3» فقلت له:

يارسول اللّه فعلت شيئاً لم تفعله! فقال ياعائشة إنّى إذا اشتقت الجنّة قبّلت نحر فاطمة «1» از مباهله تا عاشورا، ص: 428

پيامبر أكرم روزى گلوى فاطمة را بوسيد گفتم: اى رسول خدا كارى كردى كه قبلًا نمى كردى؟! فرمود: اى عائشة من هر وقت اشتياق بهشت و بوى آن را داشتم، گلوى فاطمة را مى بوسم

چرا اين همه او را مى بوسى!)

چرا اين همه او را مى بوسى!) خطيب در تاريخ بغداد مى نويسد: عن عائشة قالت: قلت: يارسول اللّه مالك إذا جائت فاطمة قبّلتها حتى تجعل لسانك فى فيها كلّه كأنّك تريد أن تلعقها عسلًا؟ قال نعم يا عائشة إنّى لمّا أسرى بى إلى السّماء أدخلنى جبرئيل إلى الجنّة فناولنى منها تفّاحة فأكلتها فصارت نطفة فى صلبى، فلما نزلت واقعت خديجة، ففاطمة من تلك النّطفة و هى حوراء إنسية، كلّما اشتقت الى الجنّة قبّلتها عائشة گويد: گفتم اى رسول خدا هر وقت فاطمة مى آيد او را مى بوسى به طورى كه زبانت را دردهان او فرو مى برى مثل اينكه به او عسل مى خورانى!؟ فرمود: بلى اى عائشة شبى كه مرا به آسمان بردند، جبرئيل مرا به بهشت برد، سيبى به من داد كه آن را خوردم، در پشت من نطفة گرديد به

زمين كه برگشتم با خديجة همبستر شدم فاطمة از آن نطفة است او انسان است حورى خصلت، من هر وقت مشتاق بهشت مى شوم او را مى بوسم. «2»

مشابه اين روايت با كمى تغيير در كتابهاى زياد اهل سنت آمده است مانند سيوطى در تفسير «الدّرّالمنثور» ذيل آيه شريفه (سبحان الّذى أسرى) تا آخر و «مستدرك صحيحين»: ج 3 ص 156 در روايت اين كتاب اين طور فرمود: فكنت اذا اشتقت الى

از مباهله تا عاشورا، ص: 429

رائحة الجنّة شممت رقبة فاطمة هر وقت مشتاق بهشت شوم گردن فاطمة را مى بويم

«فاطمة راستگوترين انسان!»

«فاطمة راستگوترين انسان!» عبداللّه بن زبير از پدش اوهم از عائشة روايت مى كند: كه او هر وقت فاطمة دخت پيامبر أكرم صلى الله عليه و آله به خاطرش مى آمد مى گفت: ما رأيت أحداً كان أصدق منها إلّا أن يكون الّذى ولّدها من كسى را راستگوتر از او (فاطمة) نديدم مگر كسى كه اورا به دنيا آورده است (يعنى پدرش). «1

رسول خدا برايش آسياب مى كند

رسول خدا برايش آسياب مى كند به خانه فاطمه وارد شد ديد على و او آرد آسياب مى كنند فرمود: كدام يك از شما خسته است؟ على عليه السلام گفت: فاطمة، پس او بلند شد و پيغمبر سر جايش نشست و با على مشغول آسياب كردن شدند. «2

«أذيّت رسول خدا» صلى الله عليه و آله

«أذيّت رسول خدا» صلى الله عليه و آله در بخش- 2- ص 147 ببعد آيات مربوط به نهى از اذيت رسول خدا را صلى الله عليه و آله خوانديد؛

براى حضور ذهن در مورد قضاوت در باره رهبران و اعضاى گروه فشار، به چند حديث ذيل نيز توجه نماييد.

از مباهله تا عاشورا، ص: 430

قال صلى الله عليه و آله اشتدّ غضب اللّه على من آذانى فى عترتى «1»

غضب خداوند شدت يافته بر كسى كه مرا با آزار رساندن به اهلبيتم اذيت كند.

و قال صلى الله عليه و آله من آذانى فى أهلى فقد آذى اللّه «2»

هركس مرا با آزار اهل بيتم اذيت نمايد، خدارا اذيت كرده است.

سعد بن أبى وقاص قال سمعت رسول اللّه يقول ف اطمة بضعة منّى من سرّها فقد سرّنى و من ساءها فقد سائنى فاطمة أعزّالنّاس علىّ «3»

فاطمه پاره تن

من است هر كهِ او را خشنود كند مرا خشنود نموده و هر كس او را غمگين كند مرا غمگين كرده است فاطمة عزيزترين مردم است براى من.

ألا إنّكِ بضعة منّى من آذاكِ فقد آذانى «4»

(دخترم) آگاه باش تو پاره تن منى هركه ترا آزار دهد مرا آزار داده است.

جابر بن عبد الّله انصارى پس از بيان جريان عيادت شيخين از فاطمه را، مى گويد:

فرفعت يديها إلى السّماء و قالت: أللّهمّ إنّى أشهدك أنّهما قدآذيانى، و غصبا حقّى. ثمّ أعرضت عنهما فلم تكلّمهما بعد ذالك «5»

(فاطمه) دستهايش را به سوى آسمان بلند نمود و گفت: خدايا من ترا شاهد مى گيرم آن دو (ابوبكر و عمر) مرا اذيّت كردند و

از مباهله تا عاشورا، ص: 431

حق مرا غصب نمودند سپس از آنها اعراض نمود (صورتش را برگرداند) بعد از آن (تادم مرگ) با آنها حرف نزد.

به دو نفر اولى فرمود: قالت: أشهداللّه و ملائكته أنّكما أسخطتمانى و ما أرضيتمانى و لئن لقيت النّبىّ لأشكونّكما إ

ليه ... واللّه لأدعونّ اللّه عليك فى كلّ صلوة أصلّيها (الخبر) «1»

گفت: من خدا وملائكانش را شاهد مى گيرم كه شما (اى عمر و ابوبكر) مرا غضبناك كرديد و مرا راضى ننموديد و اگر پيامبر را ملاقات كردم از شما شكايت خواهم كرد به خدا قسم (اى ابوبكر) پشت سر هر نمازى كه مى خوانم بر تو نفرين خواهم كرد (تاآخر خبر).

اى برادران با انصاف و با وجدان اهل سنّت، شما را به خدا! در

برابر اين همه نصها و روايتها، به خدا و رسول خدا چه جوابى داريد و چه پاسخى آماده كرده ايد.

آخر چرا به خود نمى آييد و با ديده حقيقت بين اين اسناد بلاشبهه و معتبر را نمى پذيريد و تعصب را به كنار نمى زنيد در باره رواياتى كه نسبت به اصحاب ساخته شده است، سخنها داريم كه در همين بخش بخوانيد و قضاوت كنيد

«فاطمة در مسير طوفانها» «فدك»

«فاطمة در مسير طوفانها» «فدك» سرزمينهائى كه در اسلام با قدرت نظامى و به وسيله جنگ گرفته شود؛ متعلق به عموم مسلمانان است، و اداره آن به دست فرمان رواى اسلام مى باشد؛ ولى سرزمينى كه با مصالحه و مكاتبه، بدون اعزام نيرو و هجوم نظامى، به دست مسلمانان درآيد، مخصوص شخص پيغمبر وامام پس از او مى باشد، و سرنوشت اين نوع سرزمينها در اختيار اوست، هر تصميمى در باره آن بگيرد، مخيّر است، كسى اجازه ندارد در تصميمات او دخالت كرده و يا اعتراض نمايد چون اوست كه مى تواند آن راببخشد يا اجاره دهد و يا نيازمنديهاى مشروع خويشاوندان خود را، به وسيله اين اموال و املاك برطرف سازد.

بر اين اساس بود كه پيامبر أكرم صلى الله عليه و آله «فدك» «1»

را به دختر گرامى اش بخشيد تا خود

از مباهله تا عاشورا، ص: 433

و بچه هايش، در آينده محتاج ديگران نباشد

و دست نياز به سوى اين و آن دراز نكند، خود او و ذرّيّه اش به صورت محترمانه از در آمدهاى آن، ارتزاق نمايند، او نيز در حال حيات رسول خدا صلى الله عليه و آله تصرف و تملك كرد و عمال و كارگران خود را در آنجا مستقر نمود؛ ولى متأسفانه پس از رحلت جانسوز رسول خدا، نظام حاكم، با يك حديث جعلى كه درطول بيست و سه سال دوران نبوت فقط او آن را شنيده بود، حكم مصادره فدك را صادر و عمّال و كاركنان «زهرا» را اخراج نمود.

با اينكه خداوند متعال عمل رسول خدا را، طبق آيات مكرر قرآن كريم، «1» به طور دربست، امضاء كرده است و در صحت مالكيت «زهراء» هيچ گونه شك و شبهه وجود نداشت، مع الوصف فدك در تصرف او قرار گرفته بود و «ذواليد» حقيقى او بود، باز شهودى مانند على و أم أيمن «كه پيغمبر به اهل بهشت بودن او شهادت داده بود) و بنا به نقل بلاذرى «2» غلام آزاد شده رسول خدا (رباح) را براى شهادت پيش خليفه اول برد و از او نوشته اى گرفت ولى دوّمى آن را گرفت و پاره كرد با اين كار به عمل رسول خدا صلى الله عليه و آله دهن كجى كرده و عملًا كار و اقدام او را رد نمود و ذرّيّه رسول خدا را قرنها، بامصائب گوناگون زندگى مواجه ساخت (در اين باره به كتابهاى نوشته شده بى شمارى مراجعه كنيد تا حقيقت روشن شود).

حال به روايات خود أهل سنت كه ذيلًا مى آورم، توجه نماييد.

از مباهله تا عاشورا، ص: 434

عن أبى سعيد الخدرى قال: لمّا نزلت هذه الاية (و آت ذاالقربى حقّه «1») دعا رسول اللّه صلى الله عليه و آله فاطمة عليها السلام فأعطاها فدكاً ابى سعيد خدرى (يكى از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله) مى گويد: وقتى كه آيه شريفه و آت ذاالقربى حقه نازل شد رسول خدا صلى الله عليه و آله فاطمة عليها السلام را خواست و فدك را به او عطا كرد. «2»

ابن مردويه از ابن عباس روايت مى كند لمّا نزلت (وآت ذاالقربى حقه أقطع رسول اللّه صلى الله عليه و آله فاطمة عليها السلام فدكاً هنگامى كه آيه شريفه نازل شد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فدك را براى فاطمة اختصاص داد «3».

باز از ابى سعيد روايت شده است: آيه شريفه ذى القربى كه نازل شد پيامبر اكرم، فاطمة را صدا زد و فد ك را به او عطا نمود. «4»

عن ابى سعيد الخدرى: قال لمّا نزلت (وآت ذاالفربى حقّه) قال النّبىّ صلى الله عليه و آله يا فاطمة لك فدك آنوقت كه آيه شريفه نازل شد پيامبراكرم صلى الله عليه و آله فرمود: اى فاطمة فدك مال تو. «5»

بررسى پرونده فدك به روشنى ثابت مى كند كه بازدارى دخت پيامبر از حق مشروع خود: يك جريان سياسى بود، براى حاكم وقت مسئله روشن تر از آن بود كه برايش پنهان بماند، بدينجهت است كه زهراء مقهورة در خطابه تاريخى و پر از فصاحت

از مباهله تا عاشورا، ص: 435

وبلاغت خود كه براى احياى حق از دست رفته خود، ايراد نمود، مى فرماي د: «هذا كتاب اللّه حَكَماً و عدلًا و ناطقاً و فضلًا يقول «يرثنى و يرث من آل يعقوب» «1» «وورث سليمان داود» «2» «و بيّن عزّ وجلّ فى ما وزّع من الأقساط و شرع الفرائض» «3» اين كتاب خدا (قرآن) كه حاكم و دادگرى گويا و فيصله بخش است؛ مى گويد: حضرت زكريا از خدا درخواست كرد كه خداوند به او فرزندى عطا كند، كه از او و خاندان يعقوب ارث ببرد، و نيز مى گويد: سليمان از داود ارث برد خداوند سهام را در كتاب خود بيان كرده و فريضه ها را روشن ساخته است.

امير مومنان عليه السلام در يكى از نامه هاى خود كه به استاندار بصره «عثمان بن حنيف» نوشت؛ به عنوان درد دل و افشاء اعمال ننگ آور دست اندركاران دستگاه خلافت، صريحاً مالكيت فدك را ياد آور شده و مى فرمايد: «بلى قد كان فى أيدينا فدكٌ من كلّ ما أظلّته السّماءفشحّت عليها نفوس قوم، و سخت عنها نفوس قوم آخرين، و نعمَ الحَكَمُ اللّهُ از ميان آنچه كه آسمان به آن سايه افكنده است، فقط در دست ما از اموال قابل ملاحظه، دهكده فدك بود. گروهى بخل ورزيدند، و نفوس بزرگى روى مصالحى ازآن چشم پوشيدند و (در اين باره) خدابهترين داور است «4».

البته آن طور كه مى دانيد، حاكم وقت، علّت مصادره فدك را حديث جعلى خود او قرار داده بود، گيرم كه از پيامبر أكرم همچون كلمه اى شنيده باشد، أساساً طبق مدارك و

دلايل شرعى، فدك جزء ماترك رسول خدا نبود تا جمله (لانورث ما تركناه صدقة) شامل آن هم بوده باشد، چون رسول خدا صلى الله عليه و آله آن را در حال حيات

از مباهله تا عاشورا، ص: 436

خود به زهرايش بخشيده بود و تاريخ در اين باره رجوع آن حضرت را از بخشش خود ثبت نكرده است، وانگهى رجوع بر هبه يا بذل بر أقارب و خويشاوندان باوجود عين موهوب و مبذول هم تجويز نشده است و نيز در تاريخ، مبهم مانده است كه، چرا اين مسئله را عنوان نكرده اند؟ و چه عذرى و يا اشكالى پيش آمده كه مطرح نگرديده است؟، يا مطرح شده ولى دستان خيانتكار، با گذشت أيّام آنهارا از مصادر، حذف كرده و به دست فراموشى سپرده است، خدامى داند.

ابى بصير از امام صادق عليه السلام پرسيد چرا امير مؤمنان عليه السلام در دوران خلافت خود فدك را پس نگرفت و به چه علت آن را ترك نمود؟! فرمود: لأنّ الظّالم و المظلومة كانا قدما على اللّه عزّ وجلّ و أثاب اللّه المظلومة و عاقب الظّالم، فكره أن يسترجع شيئاً قد عاقب اللّه عليه غاصبه و أثاب عليه المغصوبة «1»

چون ستمگر و ستمزده هر دو به پيشگاه خدا رفتند و خداوند به ستمزده ثواب عطا و ستمگر را گرفتار عذاب نمود، آنحضرت خوش نداشت كه چيزى از عقاب غاصب و ثواب مغصوبه را باز گرداند.

در روايت ديگر فرمود: به رسول خدا صلى الله عليه و آله تبعيت نمود

وقتى كه مكه را فتح نمود ديد عقيل خانه آنحضرت را فروخته است گفتند: يا رسول اللّه خانه ات را پس نمى گيرى؟ فرمود: عقيل براى ما خانه اى نگذاشته است ما اهلبيت در صدد گرفتن چيزى را كه از ما به تاراج رفته است، نيستيم به اين جهت است وقتى كه على عليه السلام به خلافت رسيد، فدك را باز پس نگرفت «2»

در روايت ديگر در جواب پرسش بالا فرمود: ما أولياء مؤمنان هستيم، در باره آنها حكم مى كنيم و حقوق آنها را ازستمگرانشان پس ميگيريم و لى براى خودمان اين

از مباهله تا عاشورا، ص: 437

كار را نمى كنيم «1»

«كى به هواى فدك خيبرى»

فخر زمان فاطمه أطهرى پيك خدارا چه نكو دخترى

أم أبيها لقبت زين سبب كز حسبت دخت پدر پرورى

گوهر يك دانه درياى وحى رحمت حق شافعه محشرى

يازده أختر كه درخشش گرفت

در فلك دين همه را مادرى

آنچه كه در متن كتاب وجود نكته به نكته همه را ازبرى زهد و صلاح و شرف و فضل را هم قدر و هم قدم حيدرى

نسل فزاينده پاينده را كوثر گويند تو همان كوثرى

هرچه ترا بيش ستايند باز بهتر و بالاتر و والاترى

ملك تو مرز ملكوت خداست كى به هواى فدك خيبرى

هر سخنى گفت: به وصفت صفير آن سخنان ديگر و تو ديگرى «2»

«روى نيلى!!»

«روى نيلى!!» از على بن ابى طالب عليه السلام روايت شده است كه

فرمود: من و فاطمة و حسن و حسين در خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله بوديم به مانگاهى كرد و گريست گفتم: اى رسول خدا چرا گريه ميكنى؟! فرمود: بر آنچه كه بعد از من به سر شما خواهد آمد.

گفتم چه خواهد شد؟! فرمود: گريه من براى ضربتى است كه به سرتو و سيلى كه به

از مباهله تا عاشورا، ص: 438

صورت فاطمة وبه طعنة (يعنى ضربتى كه بانيزه) به ران حسن مى زنند و زهرى كه به او مى خورانند و بركشته شدن حسين، مى باشد.

پس اهل بيت همگى گريستند عرض كردم اى رسول خدا، خدا ما را نيافريده مگر براى بلا! فرمود: مژده باد بر تو اى على خداوند بر من عهد كرده (قول داده) إنّه لا يحبك الّا مؤمن و لا يبغضك الّا منافق «1»

ترا دوست نمى دارد مگر مؤمن و دشمن ندارد مگر منافق.

مرور أيام و گذشت زمان پيشگوئى رسول خدا صلى الله عليه و آله را به مرحله ظهور رسانيد. فدخل عمر و صفق على خدّها صفقة من ظاهر الخمار، فانقطع قرطها و تناثرت إلى الأرض «2»

پس عمر وارد شد و از روى روبند، طورى سيلى به صورت زهراء زد كه گوشواره هايش پاره شد و بر زمين ريخت

«پهلوى شكسته»

«پهلوى شكسته» پس از بياناتى فرمود: جبرئيل گفت: ألا أخبرك بما

يجرى عليهم بعدك؟! فقلت: بلى يا أخى يا جبرئيل فقال: أمّا إبنتك فهى أول أهلك لحاقاً بك، بعد أن تظلم و يؤخذ حقّها و تمنع إرثها و يظلم بعلها و يكسر ضلعها (الخبر) «3»

آيا به جريانات بعد از ترا بازگو كنم؟! گفتم: بلى اى برادر جبرئيل.

از مباهله تا عاشورا، ص: 439

گفت: اما دخترت نخستين كس از اهلبيت تو است كه به تو ملحق مى شود بعد از آنكه در باره او ظلم شود و حقش رابگيرند واز ارثش مانع شوند و شوهرش مظلوم شود و پهلويش شكسته شود (تاآخرخبر)

و فى رواية أخرى: ألجأها قنفذ إلى عضادة بيتها و دفعها فكسر ضلعاً من جنبها فألقت جنيناً من بطنها، فلم تزل صاحبة فراش حتى ماتت من ذالك شهيدةً «1»

در روايت ديگر است: قنفذ (دختر وحى) را چنان به چهارچوب در، فشرد يك دنده از پهلويش، شكست و آن را كه در شكمش بود انداخت از آن روز به رختخواب افتاد ديگر بهبودى نيافت و شهيده از دنيا رفت

«فرودگاه وحى در مسير تند باد»

اشاره

«فرودگاه وحى در مسير تند باد» روايت شده است: پيامبر وقتى كه آيه فى بيوت أذن اللّه أن ترفع و يذكر فيها اسمه يسبّح له فيها بالغدوّ و الاصال «1»

را تلاوت كرد مردى برخاست و گفت اين خانه ها كدامند فرمود خانه هاى پيامبران؛ ابوبكر برخاست و با اشاره

به خانه امير و فاطمه عليهما السلام پرسيد؟ آيا اين خانه هم از آنهاست؟! فرمود: نعم من أفضلها «2»

.

ابن عباس در اين مورد آورده است كه در مسجد پيامبر بوديم، يكى از حاضران آيه فى بيوت .... را تلاوت نمود، من از پيامبر سؤال نمودم آنه چه خانه هائى هستند؟! فرمود: بيوت الأنبياء و أومأ بيده الى منزل فاطمة خانه پيامبران و به خانه فاطمه اشاره نمود يعنى اين خانه. «3»

جابر أنصارى گويد: روزى با رسول خدا صلى الله عليه و آله به خانه فاطمه رفتيم سه مرتبه سلام كرد و اجازه ودو خواست! در هر سه بار فاطمه جواب سلام و اجاز ه را داد و آن وقت به خانه فاطمه داخل شد. «4»

رسول خدا صلى الله عليه و آله هنگام رحلت وصيتى كه مى كرد، رو به انصار نمود، و فرمود: ألا فاسمعوا و من حضر، ألا إنّ فاطمة بابها بابى بيتها بيتى، فمن هتكه فقد هتك حجاب اللّه آگاه باشيد بشنويد و هركس كه حضور دارد، بداند، دَرِ (خانه) فاطمة دَرِ من است و خانه او خانه من است پس هر كس آن خانه را هتك حرمت نمايد (پرده

از مباهله تا عاشورا، ص: 441

احترام آن خانه را بدرد) پرده حرمت خدا را دريده است (عيسى راوى حديث گويد) فبكى أبوالحسن طويلًا، و قطع عنه بقيّة كلامه و أكثر البكاء، و قال: «هُتك و اللّه حجاب اللّه هُتك واللّه حجاب اللّه، هُتك و اللّه حجاب اللّه، يا أمّه ياأمّه

صلوات اللّه عليها پس امام موسى كاظم عليه السلام بقيه حرفش را بريد سه بار فرمود: به خدا قسم پرده خدا دريده شد و دو مرتبه فرمود: اى مادر اى مادر! درود خدا بر او باد. «1»

قال النظّام «2» إنّ عمر ضرب بطن فاطمة يوم البيعة، حتّى ألقت الجنين من بطنها «3» و ألقت المحسن من بطنها و كان يصيح، أحرقوا دارها بمن فيها، و ماكان فى الدّار غير على و فاطمة و الحسن و الحسين «4»

نظّام گويد: عمر در روز بيعت (چنان) بر شكم فاطمة زد كه سقط جنين كرد (محسنش راسقط نمود)، و فرياد مى زد خانه را با هركه در آن است بسوزانيد! در حالى در خانه، جز على و فاطمة و حسن و حسين، كس ديگرى نبود!، «5»

بلاذرى از سليمان تيمى، و از ابن عون آورده است: إنّ أبابكر أرسل إلى علىّ يريد البيعة فلم يبايع، فجاء عمر، و معه فتيلة فتلقّته فاطمة على الباب فقالت فاطمة: يابن الخطاب أتراك محرّقاً علىّ بابى!؟ قال: نعم، و ذالك أقوى فيما به أبوك! بدرستى كه ابابكر كسى را به سوى على، فرستاد تا از او بيعت گيرد، او هم بيعت نكرد، عمر با فتيله اى (مشعلى از آتش) آمد، فاطمة دَمِ دَر، جلوى او را گرفت و فرمود: اى پسر خطّاب! آيا تصميم گرفته اى خانه مرا بسوزانى!؟ گفت: بلى، اين كار من، آنچه را كه

از مباهله تا عاشورا، ص: 442

پدرت آورده است، تقويت مى كند! (براى بقاى دين پدرت بايد

دَرِ ترا بسوزانم، در واقع دَرِ خود رسول خدا صلى الله عليه و آله را براى تقويت دينش آتش مى زنم) بنازم به اين اجتهاد!!. «1»

استاد عبدالفتاح عبد المقصود مى گويد: أتى عمر بن الخطاب منزل علىّ و فيه طلحة، و الّزبير و فيه رجال من المهاجرين، فقال: و اللّه لأحرقنّ عليكم أولتخرجنّ إلى البيعة عمر به منزل على آمد، و در آن منزل، طلحة و زبير و مردانى از انصار بودند گفت: به خدا قسم خانه را آتش مى زنم! يا اينكه براى بيعت بيرون آييد! «2».

در مدارك معتبر زيادى از اهل سنت آورده اند: أنّ عمر أتى بالحطب ليحرق باب فاطمة بضعة رسول اللّه صلى الله عليه و آله على من فيه، و قيل لعمر إنّ فيه فاطمة، قال: و إن. بدرستى كه عمر هيزم آورد تا دَرِفاطمة پاره تن رسول خدا صلى الله عليه و آله را با هر كه در آن است، بسوزاند! به او گفتند: فاطمة در آن است، گفت: اگر چه (فاطمة هم در آنجا باشد). «3» و قيل أيضاً، إنّ عمر جاء بقبس من نار على أن يضرم عليهم الدّار، فلقيتهم فاطمة، فقالت: يابن الخطاب! أجئت لتحرق دارنا؟! قال: نعم! أو تدخلوا فيما دخلت فيه الأمّة گفته شده است، عمر باشعله اى از آتش آمد كه خانه را بر آنها بسوزاند، فاطمة او را

از مباهله تا عاشورا، ص: 443

ملاقات كرد و گفت: آيا آمده اى خانه مرا آتش بزنى!؟ گفت بلى! مگر اينكه داخل شويد به آنچه كه امت داخل

شده است (يعنى بايد به ابوبكر بيعت كنيد). «1»

«إنطلق عمر و خالد بن الوليد إلى بيت فاطمة» «2» «حتى هجموا على الدّار. «3»» عمر وخالد بن وليد به سوى خانه فاطمة رفته و به خانه هجوم بردند.

و فى رواية أخرى أنّ فاطمة تلقّف عمر على الباب، فقالت فاطمة: يابن الخطّاب! أتراك محرّقاً علىّ بابى؟! قال: نعم! در روايت ديگر است كه فاطمة عمر را در دَمِ در ديد و گفت: اى پسر خطاب آيا مى خواهى دَرِ (خانه) مرا آتش بزنى! گفت: بلى!. «4»

و يذكر عروة ابن الزّبير أن «أُرهِبَ بنو هاشم و جُمِع لهم الحطب لتحريقهم» عروة پسر زبير گويد: بنى هاشم را، ترسانيده بودند و براى سوزاندن آنها هيزم (زيادى) گرد آورده بودند. «5»

در دو كتاب «الهجوم على بيت فاطمة عليها السلام» و صلى الله عليه و سلم مأساة الزّهراء عليها السلام» در اين باره مطالب زيادى آمده است كه قسمتى از آن را ذيلًا مى آورم.

و أمر بجعل الحطب حوالى البيت و انطلق هو بنار. «6»

و د

ستور داد هيزم در اطراف خانه قرار دهند و او هم با آتش رفت.

از مباهله تا عاشورا، ص: 444

و فرياد مى كرد: أحرقوا دارها بمن فيها. «1» خانه فاطمه را باهركه در آن است بسوزانيد.

فاطمة با صداى بلند ناله سر داد، پدرم اى رسول خدا! بعد از تو چه چيزها از پسر ابى قحافة و پسر خطاب ديديم.

فلما سمع القوم صوتها و بكائها، انصرفوا باكين و بقى عمر و معه قوم.

«2»

زمانى كه مردم صداى ناله فاطمه را شنيدند برگشتند مگر عمر و عده اى از يارانش.

و دعا بالنّار و أضرمها فى الباب «3»

و آتش خواست و آن را دمِ دَر روشن ساخت.

فأخذت النّار فى خشب الباب «4»

پس آتش در چوبهاى دَر سرايت كرد.

و دخل الدّخان البيت «5»

و دود بر (داخل) خانه پيچيد.

فدخل قنفذ يده يروم فتح الباب «6»

پس قنفذ (يار و خدمتكار عمر) دستش را برد و سعى در باز كردن دَر، داشت.

فأخذت الفاطمة بعضادتى الباب تمنعهم من فتحه و قالت ناشدتكم اللّه و بأبى رسول اللّه صلى الله عليه و آله أن تكفّوا عنّا و انصرفوا، فأخذ عمر السّوط من قنفذ و ضرب بها عضدها فالتوى السّوط على يديها حتّى صار كالدملج «7» الأسود «8»

فاطمة دوطرف دَر را گرفت كه از گشوده شدن دَر مانع شود و گفت: شما را به خدا و به پدرم رسول خدا

از مباهله تا عاشورا، ص: 445

سوگندتان مى دهم، از ما دست برداريد و برگرديد.

عمر تازيانه را از قنفذ گرفت و به بازوى فاطمه زد پس تا زيانه به دستهايش پيچيد تا به صورت بازوبند سياه در آمد!!!.

فضرب عمر الباب برجله فكسره «1»

عمر با پايش به در زد و آن را شكست.

و فاطمة عليها السلام قد ألصقت أحشاءها بالباب تترسه، فركل الباب برجله «2»

و فاطمه قسمت جلوى بدن خود را، به دَر چسباند (و خود را سپر دَر قرار داد) كه از باز شدن جلوگيرى نمايد پس

عمر با پايش در را شكست

«1- اى پسر صهّاك»

«1- اى پسر صهّاك» ثمّ وثب علىّ عليه السلام فأخذ بتلابيب عمر ثمّ هزّه فصرعه و وجأ أنفه و رقبته و همّ بقتله فذكر قول رسول اللّه صلى الله عليه و آله و ما أوصاه به من الصّبر والطّاعة فقال: والّذى أكرم محمداً بالنّبوّة يابن صهّاك! لولا كتاب من اللّه سبق و عهد عهده إلىّ رسول اللّه صلى الله عليه و آله لعلمت أنّك لاتدخل بيتى. فأرسل عمر يستغيث فأقبل النّاس حتى دخلوا الدّار و ثار علىّ 7 إلى سيفه، فرجع قنفذ إلى أبى بكر و هو يتخوّف أن يخرج علىٌّ 7 بسيفه، لما قد عرف من بأسه و شدّته، فقال أبوبكر لقنفذ: إرجع، فإن خرج و إلّا فاقتحم عليه بيته، فإن إمتنع فأضرم عليهم بيتهم النّار، فانطلق قنفذ فاقتحم هو و أصحابه بغير إذن، ثار علىّ 7 إلى سيفه فسبقوه إليه و كاثروه و هم كثيرون، فتناول بعض سيوفهم فكاثروه «3»

سپس على عليه السلام جهيد و گريبان عمر را گرفت او را به شدّت تكان داد و دماغ و گردنش را پيچيد و به درد آورد، خواست او را بكشد، وصيت رسول خدا صلى الله عليه و آله كه به صبر و

از مباهله تا عاشورا، ص: 446

استقامت امر كرده بود، به يادش آمد، و گفت: به خدائى كه

محمد را با نبوت گرامى داشت، سوگند! اى پسر صحّاك «1» اگر نبود آنچه كه از سوى خدا نوشته شده و عهدى كه رسول خدا مرا متعهد نموده است (كه براى حكمتهاى گوناگون اين مصائب را تحمّل كنم) آن وقت مى دانستى كه نمى توانى به خانه من داخل شوى (و آن قدرت را نداشتى كه پا به داخل خانه من بگذارى، و گرنه قلم پايت را مى شكستم، أما چكنم وصيت رسول خدا صلى الله عليه و آله دست و بال مرا بسته و به تو جرئت داده است).

عمر فرستاد و از مردم كمك خواست، مردم شورش كرده و به خانه هجوم آوردند و در اين حال، حضرت با سرعت شمشيرش رابرداشت و در اين حال قنفذ برگشت خود را به ابوبكر رسانيد و شمشير به دست گرفتن على عليه السلام را اطلاع داد.

چون از سوابق شجاعت و قدرت نظامى على عليه السلام با خبر بودند (بيمناك شده كسب تكليف كرد و لى ابوبكر به دو علّت دستور خشونت داد.- 1- از وصيت رسول خدا اطلاع داشت و مى دانست على عليه السلام مخالفت او نخواهد كرد و جنگ نخواهد نمود.

- 2- اراذل و اوباش زياد اطرافش را گرفته بودند، و بر دل هراسان و بيمناك او، نيرو مى بخشيدند.

ابوبكر به قنفذ دستور داد، برگرد و به خانه يورش ببر، اگر ممانعت كردند، خانه را آتش زده و ويران كن! (خانه اى راكه رسول خدا صلى الله عليه و آله كراراً براى حفظ حرمت آن سفارشهاى أكيد كرده بود).

قنفذ بادار و دسته اش به خانه هجوم بردند حضرت خواست (دوباره) به سوى شمشير رود آنها هم

با آن تعداد زياد شمشير كشيده و از رسيدن دست حضرت به شمشير، مانع شدند (و امام را دستگير كردند).

از مباهله تا عاشورا، ص: 447

عمر به على عليه السلام گفت: بلند شو و به ابى بكر بيعت نما، آنحضرت ايستادگى كرد، عمر دستش را گرفت و گفت: بلند شو، حضرت از ايستادن ممانعت نمود «1»

«2- ريسمان در گردن شير خدا!!»

«2- ريسمان در گردن شير خدا!!» فألقوا فى عنقه حبلًا «2»

پس به گردنش ريسمان انداختند و فى رواية: جعلوا حمائل سيفه فى عنقه «3»

و در روايتى است كه حمايل شمشيرش را به گردنش انداختند و در نصوص ديگرى آورده اند: أخرجوه ملبّباً «4» بثيابه يجرّونه إلى المسجد فصاحت فاطمة عليها السلام و ناشدتهم اللّه «5»

او را بيرون آورده و با لباسش به زمين مى كشيدند تا به مسجد برسانند. فاطمه صيحه كشيد و آنها را به خدا قسم مى داد.

و حالت بينهم و بين بعلها و قالت: و اللّه لا أدعكم تجروّن ابن عمى ظلماً، ويلكم ماأسرع ماخنتم اللّه و رسوله فينا أهل البيت. و بزعمها أنّها تخلّصه من أيديهم «6»

و (با آن حال نزار و ناتوانى وو ..) خود را ميان امام و مردم انداخت و گفت: به خدا قسم نمى گذارم پسر عمويم را اين گونه با ظلم و ستم، بكشيد، واى بر شما چه

زود بر توصيه هاى خدا و رسولش در باره ما اهلبيت، خيانت كرديد، و گمان مى كرد كه

از مباهله تا عاشورا، ص: 448

امام را از دست (آن جنايت پيشه گان) نجات خواهد داد.

فتركه أكثرالقوم لأجلها. «1»

جماعت بيشترى به خاطر زهراء (از على عليه السلام دست برداشته و) تركش كردند

«3- تازيانه و زهراء!!»

«3- تازيانه و زهراء!!» فأمر عمر قنفذاً أن يضربها بسوطه، فضربها بالسّوط على ظهرها وجنبيها إلى أن أنهكها و أثر فى جسمها الشّريف «2»

بيشتر مردم به خاطر زهراء از امام دست برداشتند، ولى عمر به قنفذ دستور داد، با تازيانه فاطمه را بزند (آنقدر) با تازيانه به پشت و پهلوى او زد تا از پا در آورد و (شدت ضربات) در وجود شريفش اثر گذاشت.

و فى رواية: ضربها قنفذ على وجهها و أصاب عينها «3»

در روايتى آمده است: قنفذ به صورت زهراء زد كه چشمش آسيب ديد.

و فى روايات أخرى: ضربها على رأسها أو ذراعها أو كتفها، أوعضدها و بقى أثرالسوط فى عضدها مثل الدّملج، «4» أو لكزها بنعل السّيف، وإنّ الضّرب الصّادر منه كان السّبب فى إسقاط جنينها «5» أو كان أقوى سبب فى ذالك «6»

در روايات ديگر آمده است كه به سر و دست و شانه و بازويش، چنان زدند كه اثر تازيانه در بازويش

از مباهله تا عاشورا، ص: 449

به صورت بازوبند ماند و با غلاف شمشير چنان كوبيد كه قوى ترين علت سقط جنين شد.

در روايت ديگر آمده است كه او را خالدبن وليد با غلاف شمشير زد و در روايت ديگر است كه خالد او را در پشت دَر (به ديوار) فشار داد كه فرياد كشيد، به اين جهت سقط جنين را به خالد نسبت داده اند «1».

در روايت ديگر مى گويد: آن مظلومه را مغيرة بن شعبه به طورى زد كه وجود شريفش، خونين گشت، يا دَر را به شكمش فشار داده به اسقاط جنين منجر شد. «2»

و فى رواية: إلتفت عمر إلى من حوله و قال: اضربوا فاطمة، فانهالت السّياط على حبيبة رسول اللّه صلى الله عليه و آله و بضعته حتى أدموا جسمها و بقيت آثار العصرة القاسية و الصّدمة المريرة، تنخر فى جسم فاطمة، فأصبحت مريضة عليلة حزينة «3»

در روايتى است كه: عمر رو به اطرافيانش كرد و گفت: فاطمه را بزنيد!!! تازيانه ها به حبيبه و پاره تن رسول خدا، فرود آمد تا خون آلودش كردند و (چنان فشردند كه) آثار آن فشار بيباكانه و آسيبهاى تلخ در جسمش ماند و او را پوسانيد و مريضه و عليله و حزينه بسترى شد (و در نهايت با آن صدمه ها به شهادت رسيد).

وفى عدّة من الروايات: ضرب عمر بالغلاف على جنبها و بالسّوط على ذراعها «4»

واسودّ متنها من أثرالضرب «5» و بقى إلى أن قبضت «6»

در چندين روايت اين گونه

از مباهله تا عاشورا، ص: 450

آمده است كه: عمر با غلاف شمشير به پهلويش و با تازيانه به بازويش چنان كوبيد كه بدنش سياه شد و اثر اين ضربات تا دم مرگ مانده بود.

سلمان گويد: من ديدم ابوبكر و اطرافيانش همگى به گريه افتادند جز عمر و خالد بن وليد و مغيرة بن شعبه، و عمر مى گفت: إنّا لسنا من النّساء و من رأيهنّ فى شى ءٍ «1»

ما با زنها و رأى آنها، كارى نداريم.

عبد القاهر بن طاهر بغدادى متوفاى 429 گويد: ثم إنّ النّظّام «2» ... كان طعن فى الفاروق عمر، و زعم ... و أنّه ضرب فاطمة عليها السلام ومنع ميراث العترة «3»

سپس نظّام در كار هاى فاروق عمر، به او طعنه ميزد و (چندتاى آنها را مى شمرد از جمله) گمان ميكرد فاطمه را زد و عترت را از ارث پدرى مانع شد (و محروم كرد

«4- ميان در و ديوار»

تحمل مولا در اين حال

تحمل مولا در اين حال ناگهان از جا پريدم جانب دَر چون رسيدم نوگل پژمان خود را روى خاك افتاده ديدم

چشم من افتاد براو چشم او افتاد برمن

اونفس ميزد به سختى من خجالت ميكشيدم

فضة ميداند به پشت دَرچه ظلمش وارد آمد من فقط فرياد زهرا را به گوش خود شنيدم محمد فاضل مرندى واعظ در قم مى گفت: من به نجف اشرف مشرف شدم و در بالاى سر امام، اشعار بالا را مى خواندم و اشك مى ريختم ديدم يك روحانى پير از اهالى يزد گريه كنان آمد پيش من و گفت: شيخ غير از روضه حضرت زهراء عليها السلام غير از اين، چيزى بلدنيستى كه در محضر مولا بخوانى آيا او در حال حيات خود به زهرايش كم گريسته است كه درد او را تازه مى كنى! ديدم حرف حق است ديگر اشعارم را پيگير نشدم.

وعصرها بين الباب والحائط عصرة شديدة قاسية حتّى كادت روحها أن تخرج من شدّة العصرة، و نبت المسمار فى صدرها «1»

و فاطمه را ميان دَر و ديوار بشدّت فشار داد كه كم مانده بود از شدت فشار، روح از بدنش بيرون رود به گونه اى كه ميخ دَر، به سينه زهراء فرو رفت

«5- سينه خونين»

«5- سينه خونين» و نبع الدّم من صدرها و ثدييها «1»

و خون از سينه و پستانهايش سرازير بود

«6- مسمار در سينه»

«6- مسمار در سينه» و نبت المسمار فى صدرها «2» فسقطت لوجهها والنّار تسعر «3»

به رو در افتاد در حالى كه آتش زبانه مى كشيد

«7- ناله بنيانكن»

«7- ناله بنيانكن» فصرخت صرخة جعلت أعلى المدينة أسفلها، و صاحت: يا أبتاه! يارسول اللّه! هكذا يصنع بحبيبتك و ابنتك، «4»

طورى فرياد كشيد كه مدينه را زير و رو كرد و صدا زد اى پدر اى رسول خدا با دختر محبوبه ات اينگونه رفتار مى كنند؟!

«8- جنين مظلوم»

«8- جنين مظلوم» و كانت حاملة بالمحسن لستّة أشهر فأسقطته «5»

چون به بچه ششماهه بنام محسن،

از مباهله تا عاشورا، ص: 453

حامله بود، آن را نيز سقط نمود. «1

جنگ اينترنت ها!»

جنگ اينترنت ها!» مگر هنوز در عصر فضا و قرن بيستم با اين همه پيشرفتهاى علمى گوناگون از شيعه و پيروانان اهل بيت رسول خدا صلى الله عليه و آله دست برداشته اند.

بتازگى جنگ كلاسيك و روش جديد اينترنت را، به تسليحات قديمى، نيزه و شمشير، تبليغ و قلم، اضافه كرده و باكلماتى كه شايسته و سزاوار خودشان است، مصرّانه ادامه مى دهند؛ براى نمونه به يك مرحله از اين جنگ كلاسيكى، توجه نمائيد و در اطراف اين گونه جنگيدن، منصفانه فكر كنيد.

در تاريخ 24- 10- 1998 ميلادى شخصى از شيعيان، بنام (عمار) اين سؤال منطقى را، به آنتن اينترنت فرستاد، كه، شما (سنى ها) يكبار مى گوئيد: رافضى يعنى شيعه ها بسبب عبداللّه بن سباى يهودى به وجود آمدند، و حالا هم ميگوييد: أنّه كان لهم (اى للشّيعة) دور فى أيّام خلافة عمر شيعيان در زمان خلافت عمر نيروئى داشتند! آيا اين حرف شما مستند به مدركى است و يا صرف بافتن كلمات و خلاصى و جاخالى دادن و طفره رفتن از پاسخ سؤالهاى منطقى شيعيان است، بدان

از مباهله تا عاشورا، ص: 465

كه خدا از تمامى اعمال

و نيات شما آگاه است، و بر دروغهاى شما شاهد است پس چه خوب داورى است خدا و چه نيك وعده گاه است، قيامت!.

فرد بى منطق و هوچيگرى بنام (مفتار) پيدا شد در همان روز (اين جواب مفتضحانه و أحمقانه را به آنتن فرستاد) الشّيعة من اليهود شائت أم أبيت ... والكلام الفاضى هايخليك أتقولها فى الشارع ... ياعيل أتقول قلّة حيلة ... و أنت ياعمار ماتفهم ... مو بقادر أترد السؤال و لاكيف يا رافضى؟! و أقول لك نعم ... كراهية الشّيعة ورثناها أب عن جدّ من أيّام التّابعين الكرام ... و إلى يومك ... وأنتم السّبب فى مشاكل المسلمين ... لكم اللّه أنا (كذا) تؤفكون ... ولو تعلمون فسيرة (كذا) أبو جهل و أبو لهب أشرف من سيرة الروافض ... أللّهمّ دمّرهم بدداً ولا تبق منهم أحداً ... إنّك إن تذرهم لايلدوا إلّا فاجراً كفّاراً ... وبعد كل شيعىّ متعنتر ... سوف نبيد اليهود «1»

شيعه از يهوديان است بخواهى يا نخواهيى ... و خيال مى كنى اين حرفهاى بيهوده را در خيابان مى زنى ... اى نادان آيا مى گوئى اين از نبود چاره است ... و تو اى عمار نمى فهمى ... و اى رافضى تو قدرت رد و چگونگى آن را ندارى!! بلى من بتو ميگويم: ما دوست نداشتن (ونفرت) از شيعيا ن را أباً عن جد از زمان تابعين گرامى تا به امروز إرث برده ايم! ... و شماها باعث مشكلات مسلمانها هستيد! ... خدا (جواب) شمارا بدهد تاكى ميخواهيد (مقاومت كرده) و تهمت مى زنيد! ...

اگر بدانيد، يقيناً سيره أبوجهل و أبولهب، از رفتار رافضى (شيعه) ها شرافتمند (وبهتر)

بود؛

خدايا تو خودت آنها (شيعيان) را از ريشه بر كَن و نابود كُن و كسى از آنها را زنده نگه ندار ... اگر آنها را باقى گذارى، بجز كافر و فاجر به دنيا نمى آورند ... (اين نفرين حضرت نوح بعد از نهصد و پنجاه سال از نبوتش در باره كفار قومش بود) و پس از

از مباهله تا عاشورا، ص: 466

(براندازى) همه شيعيان مشكل ساز و گيج كننده، نوبت (ريشه كَنى) يهوديان است! (اول براندازى شيعه بعد يهوديان).

عمار در همان روز به وسيله اينترنت جواب داد، به خدا راست گفتى: دشمنى (شيعيان را) از پدرانتان به ارث، و كارهاى نياكانتان بهترين دليل است كه، خداوند شما را با او و با كسى كه دستان خود را با خون سرور جوانان بهشت كه سلام خدا بر او باد، آغشته نمود، محشور كند.

مفتار باز در همان روز جواب داد ولماذا لا أحشر مع يزيد چرا با يزيد محشور نشوم در حالى كه رسول گرامى فرموده است: هركس با روم بجنگد خدا او را بخشيده است.

مگر در شبكه پيشرفته جهانى (اينترنت) همين أبو حسن وهابى در تاريخ 27- 6- 1998 ميلادى، جملات ذيل را به آنتن شبكه (أنا العربى الشيعية) باعنوان (مساكين الشيعة لايوجد من يقبلهم على الإنترنت؟!) بيچاره شيعيان كسى نيست كه آنها را براى اشتراك به اينترنت بپذيرد!، نفرستاد.

نعم لقد بات الروافض مطرودين من أكثر ساحات النقاش العربية، و على سبيل المثال 1- ساحة (العربية) ممنوع دخول الشيعة.

2- شبكة (سحاب) ممنوع دخول الشيعة.

3- (واحة العرب) ممنوع دخول الشيعة.

4- (والف) ممنوع دخول الشيعة. «1»

بلى رافضيها از بسيارى از شبكه ها، ممنوع الإشتراك و مطرود شده

اند و از شركت در شبكه هاى مانند (عرب) و (سحاب) و (واحة العرب) و (والف) جلوگيرى به عمل آمده است!.

براى اولين بار يكى از جوانان كويت شبكه اى با نام (أناالعربى) تأسيس كرد و از

از مباهله تا عاشورا، ص: 467

ترس تندروهاى سنى ها بانام مستعار (رابين هود) دست به كار شد تا به سؤالها و اشكالات گوناگون، از هر ملتى مخصوصاً از سنى هارا پاسخ گو باشد، خوشبختانه در زمان كوتاهى موفّق به كوبيدن أتباع أفكار ابن تيمية و براهين آنها، گرديد.

اما پيروانان سر سخت گروه فشار، آن شبكه را زير ضربات شديد خود قرار داده و با تحريك تعصبات قومى، بمباران نموده متأسّفانه در مدت كمى، آن شبكه را تضعيف نمودند كه در اين حال جوانى به نام موسى العلى از نويسندگان شيعه سعودى با تأسيس شبكه شيعى ديگر با نام (هجر) به كمك او بر خاست كه دوباره اتباع گروه فشار از موقعيت هاى خود در ابن سعود استفاده كرده آن شبكه جديد التأسيس را به تعطيلى كشانده و جشن گرفتند.

در نهايت شبكه أناالعربى نيز ازدست رفت حال به يك نمونه از صدها بى ادبى و بى وجدانى شبكه هاى ضد شيعه اشاره مى كنم كه خود به حق قضاوت نمائيد.

مسئول يكى از شبكه هاى اهل سنت به نام مشارك در تاريخ 24/ 7/ 1999 در شبكه جهانى (اينترنت) چنين مى نويسد: از (مشارك) به برادران خود از سنى ها، كه حتماً از صفحه روبن اليهود (أنا المجوسى!) قطع رابطه نمائيد «1» أدعوكم إخوانى جميعاً لترك صفحة المجوس هذه، و سأسعى لمنعهافى السّعودية لأنّها (والّذى خبث لايخرج ألّا نكداً) فهل أنتم معى فى ذالك؟ همه شما برادرانم را به ترك

اين صفحه مجوسى را، دعوت مى نمايم من هم در كشور سعودى، نهايت سعى خود را به كار مى بندم تا آن را به تعطيلى، بكشانم چون آن شبكه چيز خبيثى است كه غير از نكبت و ميوه تلخ محصولى ندارد آيا شما هم بامن همكارى مى كنيد؟!

در پاسخ يكى از شيعيان كه به او جواب داده بود، به آنتن شبكه جهانى چنين مى فرستد، و نامش را به جاى مشارك (مدمّر) يعنى كوبنده مى آورد أنتم روافض و

از مباهله تا عاشورا، ص: 468

شرّ من وطأ الحصى، وجوهكم مسخوطة، علامة و آية من اللّه فيكم يا روافض، كثير منكم زنادقة و مجوس، و قد تحاور كثير من العلماء مع الزّنادقة و المجوس، و لكنّكم لاعقل و لا نقل شما رافضى هستيد و بدترين جنبنده روى زمين، صورتهاى شما از سوى خداوند غضب شده (ومسخ شده) نشاندار هستيد، اى رافضى ها بسيارى از شماها زنديق (بى دين) و مجوسى هستيد و بسيارى از دانشمندان با بى دين ها و مجوس ها بحث كرده اند اما شما نه عقل داريد و نه نقل يعنى بى خرد و دست خالى از روايت و حديث هستيد. «1»

براى مزيد اطلاع به مطالب فرستاده شده بر عليه شيعيان را در شبكه هاى جهانى به (كتاب الإنتصار كه شش جلد آن، تا به حال به چاپ رسيده و دو جلد ديگر آن نيز آماده چاپ است) و (همچنين در كتاب (آيا و چرا؟!) «2» و دهها كتاب در اين مورد، مراجعه و بررسى كرده و قضاوت نماييد كه پيروانان گروه فشار هنوز هم هنوز است كه، پس از گذشت چهارده قرن از زمان آنها باز در عصر فضا و دوران

بحث و فكر آزاد، با پيروانان و دوستداران اهل بيت رسول خدا صلى الله عليه و آله چگونه برخورد ميكنند، تابرسد به صدر اسلام و دوران فرمانروائى مطلق العنان آنها. (از اينجا پى توان بردن چه آشوبيست در دريا)

آيا با اين توجيه باز كسى پيدا مى شود اين پرسش را مطرح كند كه چرا تاريخ خيلى از مطالب مظلوميت و مقهوريت و سوخته شدن خانه على و فاطمه عليهما السلام وو ... را به ثبت نرسانده است؟!.

مگر در اين اعصار علم ودانش، كسى پيدا مى شود، تاريخ را بدون عصبيت قومى،

از مباهله تا عاشورا، ص: 469

با ديد و نگرش شفّاف، مورد مطالعه قرار داده و با كمال بيطرفى، به صفحات كتابها دقت كند، و حقيقت مدفون شده در آنها را، از لابلاى آنها بيرون كشيده و در معرض ديد همگانى قرار دهد، و سپس با ناله هاى سوزان خود، فرياد رساى وا محمداه و وا علياه و وافاطمتاه و هزاران واواهارا، به گوش جهانيان برساند؛

آيا آنان كه با خبر هاى ساختگى دوران خلافت بنى اميه و بنى العباس خو گرفته و براى حفظ موقعيت و رياست و در آمد سرشار خود، مانند سيل به صفحات تاريخ ريخته، و در اختيار مؤرخين وو ... قرار داده اند، مى توانند شجاعانه و بيطرفانه زنجير عصبيت قومى را پاره كرده و شعار إنّا وجدنا عليه آبائنا را زير پا گذاشته به حق و حقيقت بپيوندد و در حزب أهل بيت رسول خدا صلى الله عليه و آله قرار گيرند؟!

تنهاحزبى كه خود رسول خدا صلى الله عليه و آله طبق روايت مقبول طرفين از رستگارى آنها وهلاكت بقيه پرده بر

داشته است. «1

«عيادت شيخين»

«عيادت شيخين» پس از تحكيم حكومت و استقرار در اريكه قدرت و به دست آوردن آرزوهاى ديرين و سوار بر مركب مرام، تازه به ياد فاطميه آسيب ديده و رنجور و در بستر مرگ خوابيده، افتادند؛ آنهم با چه هدفى خدا مى داند چون رفتار و اعمال بعدى آنها كاشف سوء نيت آنها بود و گرنه ....؟!.

عمر به ابوبكر گفت: بلند شو پيش فاطمة برويم او را ناراحت كرده ايم!، باهم آمدند اجازه خواستند ولى دختر وحى به آنها اجازه ورود نداد، تا اينكه اميرمؤمنان عليه السلام را واسطه قرار دادند، وارد شدند، دختر وحى از آنها رو گردانيد، سلام كردند جوابشان را نداد (دختر وحى مسئله شرعى اش را خوب مى فهميد اگر آنها را ...

مى دانست بايد پاسخ سلام آنها را ميداد)

ابوبكر گفت: اى حبيبه رسول خدا، به خدا قسم قرابت رسول خدا براى من دوست داشتنى تر از نزديكان خودم است!، و تو برايم از عائشه محبوبترى، و دوست داشتم روزى كه پدر تو مُرد، من مى مردم و بعد از او نمى ماندم، آيا تو خيال ميكنى من با اينكه شرف و فضل تو را به خوبى ميدانم از گرفتن حقت مانع ميشوم!!؟ چكنم از پدرت شنيدم؛

فقط او شنيده بود!!»

اشاره

فقط او شنيده بود!!» كه فرمود: لا نورث ماتركناه صدقة از ما ارث برده نمى شود ماترك ما، صدقه است (واقعاً براى دلجوئى از فاطمة آمده بودند؟ يا مى خواستند با با كما بى مهرى، به تحريم اقتصادى خود وغصب فدك، صورت شرعى بدهند و

در برابر دختر وحى، باسنگدلى تمام، مانند خانه اش، دلش را هم به آتش بكشند، اگر راست مى گفتند: و

از مباهله تا عاشورا، ص: 471

براى دلجوئى و استرحام آمده بودند پس چرا در همان جلسه، با دادن مقدارى از حق خود، يا به قول خودشان، از صدقه پدرش كه به او حلال بود چيزى به او ارزانى دارند و كمى از درد دلش را التيام مى بخشيدند زهى بى انصافى و ..! به بقيه روايت ابن قتيبه توجه فرمائيد و قضاوت كنيد

فقالت: أرأيتكما إن حدثتكما حديثاً عن رسول اللّه صلى الله عليه و آله تعرفانه و تفعلان به؟ قالا نعم، فقالت: نشدتكما باللّه ألم تسمعا رسول اللّه يقول: رضا فاطمة من رضاى، و سخط فاطمة من سخطى، فمن أحب فاطمة إبنتى فقد أحبّنى، و من أرضى فاطمة فقد أرضانى، و من أسخط فاطمة فقد أسخطنى؟ قالا نعم سمعناه من رسول اللّه صلى الله عليه و آله قالت: فإنّى أشهداللّه و ملائكته أنّكما أسخطتمانى، و لئن لقيت النّبى لأشكونّكما إليه پس فرمود:

اگر من حديثى را از رسول خدا براى شما نقل كنم كه خود تان هم آن را مى شناسيد آيا به آن عمل مى كنيد؟ (يا نه) گفتند: بلى، فرمود: شما را به خدا قسم ميدهم آيا نشنيديد كه رسول خدا فرمود: رضايت فاطمة از رضاى من است و غضب فاطمة، از غضب من است؟ پس هركس دخترم فاطمة را دوست دارد مرا دوست داشته و هر كس فاطمة را راضى كند مرا راضى نموده است، و هركس فاطمة را عصبانى (وناراضى كند) مرا عصبانى كرده است هر دو گفتند: بلى آن را از رسول خدا شنيديم!، فرمود: خدا

وفرشته هاى او را شاهد مى گيرم كه شما، مرا نا راضى و عصبانى كرديد، اگر پيامبر اكرم را ملاقات كردم از هردوى شما شكايت خواهم كرد.

پس ازاين گفتگو و اظهار درد درونى فاطمة عليها السلام، ابوبكر گفت: أنا عائذ باللّه تعالى من سخطه و سخطك يا فاطمة من پناه مى برم به خدا از غضب او و غضب تو، اى فاطمة!

أبوبكر باشدت شروع به گريستن كرد در حالى كه فاطمة مى گفت: واللّه لأدعونّ اللّه عليك فى كلّ صلاة أصلّيها به خدا قسم پشت سر هر نمازى كه مى خوانم، بر تو نفرين خواهم كرد.

از مباهله تا عاشورا، ص: 472

قال: فلم يبايع عليّاً كرّم اللّه وجهه، حتّى ماتت رضى اللّه عنهما ولم تمكث بعد أبيها إلّا خمساً وسبعين ليلةً (الخبر) پس على عليه السلام بيعت نكرد تافاطمة عليها السلام از دنيا رفت و بعد از پدر بيش از هفتاد و پنج روز زنده نماند (تاآخرخبر) «1»

البته طبق بيشتر روايات اهل سنت، مدت عمر فاطمه بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله ششماه بوده و لكن در اين روايت مانند اهل تشيع 75 روز آمده است ترمذى در صحيحش در باب (ما جاء فى تركة رسول اللّه) نقل مى كند: إنّ فاطمة قالت لأبى بكر و عمر و اللّه لاأكلّمكما أبداً فماتت و لا تكلّمهما همانا فاطمة به ابى بكر و عمر گفت: به خدا قسم با شما حرف نمى زنم، ازدنيا رفت و با آنها حرف نزد «2»

بخارى در صحيحش در باب خمس مى نويسد: إنّ فاطمة بنت رسول اللّه صلى الله عليه و آله غضبت على أبى بكر فهجرته فلم تزل مهاجرته حتّى توفّيت وباز در

باب غزوه خيبر مى گويد: إنّ فاطمة عليها السلام وجدت على أبى بكر فهجرته فلم تكلّمه حتى توفّيت ودر كتاب الفرائض روايت مى كند إنّ فاطمة عليها السلام هجرت أبابكر فلم تكلّمه حتى ماتت تمام اين روايت ها باصراحت كامل اشعار دارد بر اينكه دختر وحى تادم مرگ باابابكر و عمر سخن نگفت و با حالت غضب از دنيا رفت «3»

شمارا به خدا! اين آقايان كه، در روزهاى واپسينِ عُمرِ پاره تن رسول خدا، كه به صحت حديث فاطمه (دختر وحى)، گواهى و شهادت صريح دادند، و قدم رنجه فرموده!! به عيادت و دلجويى از دخت پيغمبر آمده بودند، چه ميشد مقدارى از

از مباهله تا عاشورا، ص: 473

ماترك پدر به او مى دادند از او دلجوئى نموده و او را از خود راضى مى كردند، پس از قرنها، تاريخ به ما مى آموزد كه اين كارهاى بظاهر عيادت از دختر وحى، بازى سياسى بيش نبوده است اما غافل از اينكه

گيرم كه خلق را به فريبت فريفتى بادست انتقام طبيعت چه مى كنى

«9- ناله فاطمة»

«9- ناله فاطمة» و أخيراً دخلوا الدّار، فخرجت فاطمة، فقالت: واللّه لتخرجنّ أو لأكشفنّ شعرى و لأعجّنّ إلى اللّه! فخرجوا و خرج من فى الدّار درنهايت داخل خانه شدند فاطمة بيرون آمد و گفت: به خدا قسم يا ازخانه بيرون مى رويد ويا موى سرم را باز ميكنم و به خدا شكايت مى برم! پس همگى و هركه درخانه بود بيرون رفتند «1»

بعد از آنكه عمر، أميرمؤمنان عليه السلام را بازور براى بيعت، به مسجد

بردند فلمّا رأت فاطمة ماصنع عمر، صرخت و ولولت، واجتمع معها نساء كثير من الهاشميات و غيرهنّ، فخرجت إلى باب حجرتها، و نادت،

ياأبابكر! ماأسرع ماأغرتم على أهل بيت رسول اللّه! واللّه لا أكلّم عمر حتّى ألقى اللّه فاطمة عليها السلام اين صحنه دلخراش را ديد؛ ناله كرد وفرياد زد، زنان زيادى از بنى هاشم و غير بنى هاشم جمع شده (و دور او را گرفتند) پس به دَرِ حجره خود بيرون آمد (و ايستاد) و ندا درداد اى ابابكر! چه زود به اهل بيت رسول خدا غارت آورديد (وهجوم نموديد) به خدا سوگند تا (دَمِ مرگ و روزى كه) خدارا ملاقات نمايم، با عمر، حرف نخواهم زد! «2»

از مباهله تا عاشورا، ص: 474

منظره جانگداز بردن ولىّ خدا، به طورى دختر وحى را منقلب كرد دردهاى (شكستن پهلو، و زخم فرو رفتن مسمارهاى دَر، برسينه، ناراحتى هاى زنانه سقط جنين، و سوزش جاى تازيانه قنفذ (غلام و ياور عمر) كه در حديث به كالدُّملج يعنى اثر تازيانه در بازوى زهراء مانند دست بند و النگو جا گذاشت وو .. همه اينها را از ياد برد و فرياد زد) ياقوم خلّوابن عمّى أو لأكشف للدّعاء رأسى وأشكوا إلى اللّه شجونى اى مردم از پسر عمويم دست برداريد و گر نه سرم را برهنه كرده، داغ دلم را براى شكايت، به پيشگاه خداوند مى بر

«10- شِكوه هاى دختر وحى»

«10- شِكوه هاى دختر وحى» دختر وحى بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله بيش از دو ماه و نيم يا سه ماه و يا 15 روز «1» و يا بقول اهل تسنن ششماه، زنده نماند اما در اين مدت كم به او چه گذشت كه فرمود:

در پاسخ سؤال زنان عيادتگر كه پرسيدند كيف أصبحت يا بنت رسول اللّه؟ قالت:

أصبحت عائفة لدنياكنّ و قاليةً لرجالكنّ اى دختر رسول خدا! شب را چگونه به صبح ميرسانى (حالت چطور است) فرمود: ستايش بر خداست عمرم را به گونه اى مى گذرانم كه از دنياى شما چشم پوشيده ام و از مردانتان گله مند (وگريزانم).

حق بردن و سيلى زدن و سينه شكستن مزد زحمات شب وروز پدرم بود

از فضة غم مادر و فرزند بپرسيد كو شاهد حال من و قتل پسرم بود حاج آقا رضاصدر در كتاب پيشواى شهيدان گويد: سيزده هزار نفر در جنگ جمل براى حفظ عايشه از جان گذشته و كشته شدند، اما حتّى يك نفر پيدا نشد از فاطمه زهراء دفاع نمايد (كه به آن روز انداختند)

ثمّ قالت أوصيك أن لايشهد أحد جنازتى من هؤلاء الّذين ظلمونى، و أخذوا حقّى، فإنّهم عدوّى عدوّ رسول اللّه، و لا تترك أن يصلّى علىّ أحد منهم ولا من أتباعهم، وادفنّ فى اللّيل اذا هدأت

العيون و نامت الأبصار؛ كار به جائى رسيد كه سالار بانوان دو جهان به امير آزادگان تأكيد مى كند مرا شبانگاه وقتى كه چشمها به خواب رفت و آرام گرفت، به خاك بسپار مبادا اجازه دهى يكى از آنها ياپيروانشان كه برمن ستم كرده و حق مرا گرفتند بر من نماز گذارند چون آنان دشمن من و رسول خدايتند (تاآخرخبر) «1»

«11- ركن استوار على فرو ريخت!»

اشاره

«11- ركن استوار على فرو ريخت!» رسول خدا صلى الله عليه و آله در هنگام وفات به أمير مؤمنان عليه السلام فرمود: بعد از من به زودى، دو ركن تو خواهد شكست!، وقتى كه رسول خدا رحلت نمود، فرمود: ركن اولم شكست و فاطمه كه چشم از اين دنياى درد و رنج پوشيد باز فرمود: دومين ركن من از دست رفت «2»

در مدت عمر سالار بانوان بعد از پدر اختلاف زيادى هست،

اكثر مؤرّخين اهل سنّت معتقدند كه فاطمه زهراء عليها السلام بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله ششماه زنده ماند «3» و همچنين.

از مباهله تا عاشورا، ص: 476

عن أبى جعفر عليه السلام قال: إنّ فاطمة عاشت بعد رسول اللّه، ستّة أشهر روايت از امام محمد باقر عليه السلام است كه، فاطمة شش ماه بعد از رسول خدا، زندگى كرد. «1»

عن أبى جعفر عليه السلام قال إنّ فاطمة بنت رسول اللّه صلى الله عليه

و آله مكثت بعد رسول اللّه ستّين يوماً فاطمه دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله شصت روز بعد از پدر در دنيا ماند. «2»

باز از امام باقر عليه السلام است إنّ فاطمة مكثت فى مرضها، خمسة عشر يوماً و توفّيت پانزده روز (يا هيجده روز «3») بعد از پدر در دنيا ماند. «4»

جز موارد بالا چهل روز «5» وهفتاد و پنج روز «6» و نود وپنج روز وهشت ماه. «7» پس از به خاك سپردن تن آزرده زهراء و تحويل امانت، اندوه و غم وجود امير مؤمنان عليه السلام به گونه اى فرا گرفت كه رو به سوى قبر رسول خدا صلى الله عليه و آله گرفته و با دل پر از

از مباهله تا عاشورا، ص: 477

آه و اندوه گفت: ستنبّئك ابنتك بتظافرأمّتك على هضمها، فاحفها السّؤال و استخبرها الحال، فكم من غليل معتلج بصدرها، لم تجد إلى بثّه سبيلًا، و ستقول و يحكم اللّه و هو خير الحاكمين، والسّلام عليكما سلام مودّع، لا قال و لاسئم، فإن أنصرف فلا عن ملالة وإن أقم فلا عن سوء ظنّ بما وعداللّه الصّابرين. «1»

اى رسول خدا! بزودى دخترت جريان دست بهم دادن امت براى كوبيدن و شكستن حرمتش را، برايت باز گو ميكند، پس، از او سؤال كن و از حالات پس از رحلت خودت و سر گذشت او بپرس، چقدر حرارت امواج درونى در سينه او بود (و در آن مى پيچيدو موج ميزد) كه نتوانست براى پخش (و ابراز) آن

راهى پيدا كند وبزودى برايت مى گويد (و شرح ميدهد، سلام بر هردو شما باد، سلام وداع كننده اى كه نه بد دل است و نه خسته، اگر (از سر قبر فاطمه) برگردم نه از دلگيرى است و اگر بمانم نه از بد بينى به پاداشهاى خداوندى به شكيبايان است!؟

در دل شب پس از دفن فاطمه كنار ايستاد و اينگونه درد دل كرد:

لكلّ اجتماع من خليلين فرقة و كلّ الّذى دون الممات قليل

وأنّ افتقادى فاطماً بعد أحمد دليل على أن لايدوم خليل

ستعرض عن ذكرى و تنسى مودّتى و يحدث بعدى للخليل خليل «2»

بلى ركن محكم على، فرو ريخت، ياور نيرومند على، هم آغوش خاك گرديد، عاشق دلباخته مرتضى، از دست رفت، پشتوانه قوى مولا، با هجران خود، پشت مولا را، شكست زهراى دلسوخته او در عنفوان جوانى با يك دنيا گلايه و غم، غروب كرد و زير خروارها خاك، آرميد، ديگر كسى به او سيلى نمى زند، صورتش را نيلى نمى كند، دَرِ خانه اش را آتش نمى زند، قلب دردمندش را ميان در و ديوار

از مباهله تا عاشورا، ص: 478

نمى فشارد، در أثر فرورفتن مسمار از سينه اش خون سرازير نمى شود، ديگر سرشكسته اش را براى شكايت به دادگاه داور يكتا نمى برد در يك جمله ديگر صداى ناله سوزان زهراء نمى آيد يافضة خذينى.

اما على ماند و چهار نفر يتيم، وجوّ متشنّج سياسى بر عليه او.

بلى كمر مولا خميد و دل درياوار او، با آتش فراق زهراء سوخت با زبان و كلمات بهم بافته، درد درونى خويش را چنين بيان مى كند

نفسى على زفراتها محبوسة ياليتها خرجت مع الزّفرات

لاخير بعدك فى الحياة و إنّما أبكى مخافةً أن تطول حياتى جان من در آتش غم (ودرقفس فراق) او زندانى شده است، اى كاش جان من هم با رفتن او با آه و ناله در فراق او، از تنم بيرون ميرفت.

بعد از تو، در زنده ماندن، خيرى نيست، همانا گريه من از ترس طولانى شدن زندگى بعداز توست!

«زهراى من»

«زهراى من» اى روى دلفروز تو شمع شبانه ام شد بى فروغ روى تو تاريك خانه ام

اى آرزوى گمشده زهرا كجاستى تا بنگرى فغان و نواى شبانه ام

اى دخت سيّد قرشى در فراق تو از دل هزار تير بلارا نشانه ام

بعد از تو خير نيست به قاموس زندگى ترسم كه طول عمر شود در زمانه ام از مباهله تا عاشورا، ص: 479

در تنگناى تن شده محبوس روح من اى كاش مرغ جان بپرد زآشيانه ام زهرا تو رفتى از غم و محنت رها شدى من بى تو چون پرنده گم كرده لانه ام

بعد از تودرد دل به كهِ گويم كه همچو تو باشدشريك درد دل محرمانه ام

پروانه واربال و پرم سوخت العجب كس باخبر نشد زشرار زبانه ام

زهرا چرا جواب على را نمى دهى اى با خبر زسوز دل عاشقانه ام

اندر حيات عاريه شرمنده ام زتو تا ديده ام فتد به در و آشيانه ام

برحق خود دهم قسمت بگذر از على بس جور روزگار كشيدى به خانه ام

از تازيانه ساعد سيمين تو شكست دل خسته من هنوز از آن تازيانه ام

از بهر گريه در غم هجران توبس است رنگ پريده حسنينت بهانه ام

گه بر سر مزار تو آيم به خانه گه بهر

تسلّىِ دل زينب روانه ام از مباهله تا عاشورا، ص: 480

جز دانه هاى اشك تر و لخته هاى دل بر مرغكان تو نبود آب و دانه ام «1»

«12- قبر گمشده»

«12- قبر گمشده» از ابى جعفر عليه السلام روايت شده است إنّ فاطمة عاشت بعد رسول اللّه صلى الله عليه و آله ستّة أشهر «2»

بيشتر از علماى اهل تسنن هم مى گويند فاطمة شش ماه بعد از رسول خدا، زنده ماند، و تا او زنده بود على عليه السلام به ابوبكر بيعت ننمود از اين گفتار ها خيلى از اسرار و رازهاى دوران اوليه اسلام پس از رحلت رسول خدا كشف مى شود كه، دختر وحى چقدر در برابر آنها ايستادگى كرده وپروانه وار دور شمع ولايت مى چرخيده است.

يعقوبى درتاريخش مى نويسد: ومايبايع علىّ عليه السلام إلّابعد وفاة فاطمة عليها السلام أى بعد ستّة أشهر «3»

على عليه السلام، بيعت نكرد، مگر بعد از ششماه پس از در گذشت فاطمه عليها السلام. «4»

وصيت الهى سياسى زهراء 3 در باره دفن و به خاك سپردنش، كه هيچكس محل قبر او را نداند و بجز چند نفر به جنازه اش نماز نخواند و تشييع ننمايد، تا ابد قوم ستمگر را رسوا ساخت

و براى جوامع بشرى مظلوميت و بى ياورى اهلبيت را روشن ساخت، و به جهانيان فهماند كه در برابر دشمنانشان نيروى فيزيكى نداشتند اما با اين وصيت، مظلوميت خود را، تا ابد به اثبات رسانيد و بيمه كرد.

از مباهله تا عاشورا، ص: 481

اميرمؤمنان عليه السلام طبق وصيت زهراء عمل كرد، در محلى به خاك سپرد كه جز اولاد طاهرين خود، با گذشت 14 قرن، هنوز كسى از مدفن دختر وحى سراغ ندارد.

نابود باد رياست، محو شود فرمانروائى ستمگرانه كه كار را به جائى مى رساند، تنها دخت رسول خاتم صلى الله عليه و آله در مدفنى، نقاب خاك به روى خود بكشد كه بيش از چهارده قرن است انسانهاى بيشمار در طول ساليان دراز، از مدينه منوّره ديدن كرده اند هنوز به زيارت قبر او موفّق نشده اند،

بسى بدبختى و زهى بى سعادتى، نفرين و هزار نفرين بر مسبّبين اين محروميت باد آمين خدايا آمين.

به دفن شبانه و اعتراض گردنكشان و تصميم به نبش قبرها وبستن مولا شمشير و گذاشتن عمامه زرد بر س

«خدايا»

«خدايا» أللّهمّ ارحم من رحمهم و لاتغفر لمن ظلمهم «1»

خدايا رحم كن به كسى كه اورا رحم كند و نه بخش كسانى را كه به آنها ظلم نمايد.

رسول خدا پس از بيان سلسله مطالبى در باره فاطمة عليها السلام فرمود: من وقتى كه او

را ديدم جريانهائى كه بعد از من بر او پيش خواهد آمد يادم آمد مثل اينكه او را مى بينم ذلت بر خانه اش داخل شده و حرمتش شكسته و حقش غصب شده و از ارثش ممنوع شده و پهلويش شكسته و جنينش سقط گرديده است كه هرچه فرياد مى كشد يامحمداه كسى جوابش نمى دهد، و استمداد مى كند كسى به دادش نمى رسد و درآخر فرمود:

أللّهمّ العن من ظلمها و عاقب من غصبها و ذلّل من أذلّها و خلّد فى نارك من ضرب

از مباهله تا عاشورا، ص: 482

جنبيها حتى ألقت ولدها، فتقول الملائكة عند ذالك آمين «1»

خدا لعنت كن هركس به فاطمه ظلم كند، و به سزايش برسان كسى را كه حق او را غصب كرد و خوار كن هركهُ او را خوار نمايد و دايم در آتشت بسوزان آن را كه به پهلوى او به گونه اى صدمه رساند كه بچه اش را مى اندازد در اين حال فرشته ها مى گويند آمين.

واى بر!»

واى بر!» يا على ويل لمن ظلمها و ويل لمن ابتزّها حقها و ويل لمن هتك حرمتها و ويل لمن أحرق بابها و ويل لمن آذى خليلها و ويل لمن شاقها و بارزها أللّهم إنّى برى ءٌ منهم و هم منّى براء (الخبر) «2»

اى على واى بر كسى كه به او ستم نمايد و وابر آنكه حق اورا بگيرد، واى بآزار دهنده دوستش، واى بر كسى كه با او دشمنى كند و مبارزه نمايد بار خدايا من از

آنها بدورم و آنها هم از من بدور (تاآخر خبر)

يا سلمان ويل لمن يظلمها و يظلم ذرّيتها و شيعتها «3»

اى سلمان واى بر كسى كه به او و ذريةاش و به شيعيان او ظلم كند

«به خدا قسم»

«به خدا قسم» قال صلى الله عليه و آله يا فاطمة! والّذى بعثنى بالحق لأقومنّ بخصومة أعدائك، و ليندمنّ قوم أخذواحقّك و قطعوا مودّتك و كذبوا علىّ، و ليختلجنّ دونى فأقول: أمّتى أمّتى، فيقال:

إنّهم بدّلوا و صاروا إلى السّعير «1»

فرمود: اى فاطمه قسم به خدائى كه مرا به حق مبعوث كرده، حتماً براى احياى حقت از دشمنانت، قيام خواهم كرد، و به يقين آنان كه حق تورا گرفتند، دوستى را از تو بريدند، برمن دروغ بستند، پشيمان خواهد شد، در پيش من به اضطراب مى افتند پس مى گويم أمّتم. أمّتم، گفته مى شود اينها بعد از تو تبديل كردند و به جهنّم رفتند

«لعنت خدا بر!»

«لعنت خدا بر!» ثم أقبل على ابنته فقال: إنّك أول من يلحقنى من أهل بيتى و أنت سيدة نساء أهل الجنّة و سترين من بعدى ظلماً و غيظاً حتى تُضربى و يُكسر ضلع من أضلاعك، لعن اللّه قاتلك و لعن اللّه الامر و الرّاضى و المعين و المظاهر عليك و ظالم بعلك و ابنيك «2»

سپس به سوى دخترش رو كرد و گفت: تو نخستين كس از بيتم به من ملحق مى شوى، تو بانوى زنان بهشتيانى، و به زودى بعد از من ستم و كينه، مى بينى تازده مى شوى و يكى از دنده هايت مى شكندلعنت خدا بر قاتل تو و به آنان كه

امر كند و راضى شود و كمك نمايد و كسانى كه به تو زور گويند و لعنت خدا بر ستمگر شوهرت و بچه ا

أجر رسالت

أجر رسالت با مطالعه و در نظر گرفتن آياتى چند در قرآن كريم كه، مزد زحمات نبوّتى و رسالتى رسول خدا صلى الله عليه و آله را، دوست داشتن و مودّت أهل بيت و خاندان او قرار داده است مانند آيه مباركه؛

قل لا أسئلكم عليه أجراً، إلّا المودّة فى القربى «1»

بگو من هيچ پاداشى از شما بر رسالتم در خواست نمى كنم جز دوست داشتن نزديكانم (أهل بيتم)؛

و همچنين اخبار بيشمارى كه ما را موظّف به (تولّى) دوستى آنها و (تبرّى) دورى كردن از دشمنان آنها مى كند و با ملاحظه آخرين وصيت او هم در باره قرآن و أهل بيت؛ «2»

اين پرسش پيش مى آيد آيا چه كسانى اوّلين بار، حرمت اين خاندان را شكستند و حقوق مسلّمه آنها را غصب كرده و به تاراج برده و تا ظهور يوسف گمگشته شان، خاكستر نشينشان كردند؟! و آيا برابر آيات و أخبارى كه (قسمتى از آنها در اين كتاب از نظر خوانندگان گرامى گذشت و خواهد آمد) در باره آنان چگونه قضاوت كنيم؛ با جمع بندى صدر و ذيل أخبار و آيات مربوط به اين خاندان چه بگوئيم، جزاينكه بر درگاه قادر توانا سر برداشته و مناجات كنيم كه؛ أللّهمّ العن أوّل ظالم ظلم حقّ محمّد وّآل محمّد و آخر تابع لهم على ذالك أللّهمّ العصابة الّتى جاهدت الحسين عليه

السلام وشايعت و بايعت و تابعت على ذالك أللّهمّ العنهم جميعاً و عذّبهم عذاباً شديداً آمين

خلاصه اين بخش

خلاصه اين بخش نطفه وجودى دختر وحى، با آن مقدمات و تشريفات خاص كه، منعقد شد، خود نشان دهنده عظمت و گوياى مقام بى انتهاى ملكوتى او بود؛

هيچ چيز عجيب از او تعجبى نداشت، زيرا كسى كه به وجود آمدنش زير نظر مستقيم پروردگارش بوده و در هر مرحله زندگى اش، خدابا او و او با خدا و براى خدا بود،

از سخن گفتن در شكم مادر گرفته تا به حركت در آوردن شهر مدينه و تكان دادن مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله از او تعجب آور نبود.

فاطمة عليها السلام مورد توجه مخصوص پدرش بود، در هر حال و در هر زمان و مكان، عشق پدر بود، همه وجود فاطمة را، مساوى با وجود مقدس خود مى دانست.

دستش را مى بوسيد و احترام خاص بر او قائل بود، رضاى او را رضاى خود و غضب او را غضب خود، معرّفى مى كرد.

نه تنها مادر پدر بود، بلكه همه چيز او بود، تحمل غمگينى و ناراحتى هاى او، براى رسول خدا صلى الله عليه و آله، سنگين و مشكل بود، در هر مقطعى ارزش وجودى زهرايش را به أمّت خود، بيان مى كرد و سفارش مى نمود.

ميكائيل تسبيح گو و اسرافيل آسيابان و جبرئيل پرستار بچه اش بود، خدايش از هر رجس و آلودگى مبرّا كرده و پاك و منزّه نموده بود؛ بطور خلاصه اورا برحجج خود حجت معين كرده بود؛

زندگى

پر ماجرا و پر از أبعاد گوناگون او، شخصيت او را، به جهانيان شناسانيد و الگوى زندگى، قرار داد، با اينكه در نگاه اول يك بانوى كم سن و سال به نظر مى آمد امابه بزرگى و عظمت عالم امكان بود؛ در زمان پدر مورد احترام فوق العادة و بعد از

از مباهله تا عاشورا، ص: 486

رحلت او در دست يك مشت ناكسان و وحشيانى گرفتار آمد كه، در هر لحظه لحظه زندگى كوتاهش، دست به گريبان مرگ بود؛ چرا نباشد، آخر يك زن چه قدر طاقت آن همه مصيبت ها را داشت تحريم اقتصادى، و غصب حقوق و از دست دادن، امكانات زندگى و در نهايت آسيبهاى گوناگون جسمى و بدنى اش و بالأخرة دست و پا زدن، جنين سقط شده و جان دادنش در جلوى چشمش و از همه مهمتر و كمر شكن تر، كشيده شدن ولايت كبراى الهى براى أخذ بيعت وو .. همه و همه دست بهم داده آن وجود محور جهان را، از پا درآورد و با يك دنيا درد و اندوه وگلايه، چشم از اين دنياى فانى، فرو بست و به لقاء اللّه پيوست.

اين نفر سوم آل عبا عليهم السلام در روز مباهله مدينه پشت سر پدر ايستاده و دست به سوى آسمان گرفته، آماده آمين گويى، به نفرين پدر بود؛

اما نجباى نصارا با ديدن آن منظره فراموش ناشدنى و درك حق و حقيقت، غرور خود را شكسته و به همه مقامهاى اعتبارى خود، پشت پا زده و

تسليم حق گشتند اما؛ انسان نمايان به ظاهر مسلمان، به آن خانه وحى يورش برده و با هجمه هاى وحشيانه خود، دختر وحى را به روزى انداختند كه به شوهر مظلومش تأكيد كرد حتماً، مرا شبانه به خاك بسپار و در تاريكى شب، قبر مرا بى نشان و بى علامت قرار ده، تا دنيائيان بدانند كه، يك زن بى دفاع و بى يار و ياور، و تنها نشانه رسول گرامى خدا، از ستمگران امت، چقدر متنفر و گله مند و ناراضى به سوى پرورد گارش، پر كشيد و رفت

«تسبيح فاطمة عليها السلام»

«تسبيح فاطمة عليها السلام» روز چهارم بعد از عروسى فاطمه عليها السلام رسول خدا صلى الله عليه و آله به ديدن او رفت پس از صحبتها و بشارتها و ذكر فضايل و مناقب آنها بلند شد برود فاطمه عرض كرد يا ابه لا طاقة لى بخدمة البيت فأخدمنى خادماً تخدمنى و تعيننى على أمر البيت باباذبدن

از مباهله تا عاشورا، ص: 487

من توان انجام كارهاى خانه را ندارد، براى من خدمتكارى بده تا در كارهاى خانه:

مرا يارى دهد، فرمود: فاطمه بهتر از خادم را نمى خواهى؟! على گفت بگو چرا مى خواهم فرمود: هر روز 33 مرتبه سبحان اللّه و 33 مرتبه الحمد للّه و 33 مرتبه أللّه أكبر مى گوئى اين در زبان 100 تا است ولى در ميزان هزار حسنة

است، اى فاطمه اگر تو آن را هر صبح بگوئى خداوند براى كارهاى دنيا و آخرتت كفايت مى كند. «1

«زيارت فاطمة عليها السلام»

«زيارت فاطمة عليها السلام» جابر بن عبداللّه أنصارى از پيامبر روايت كرده است. من زار فاطمة فكأنّما زارنى هركس فاطمه را زيارت كند مانند آنست كه مرا زيارت كرده است. «2»

نوفلى از جد خود نقل مى كند روزى به خدمت دخت پيامبر رفتم، او پيش از من سلام كرد و علت رفتنم را سؤال نمود؟ گفتم براى نيل و به دست آوردن پاداش معنوى، فرمود پدرم مى فرمود: منسلّم عليه وعلىّ ثلاثة أيّام، أوجب اللّه له الجنّة هركس به او و من سه روز سلام گويد، خداوند بهشت را بر او واجب نمايد؛ پرسيدم در حيات ظاهرى يا هميشه؟ فرمود: هم در حيات و هم بعد از ممات. «3»

أمير مؤمنان عليه السلام از فاطمه عليها السلام نقل مى كند «قال لى رسول اللّه صلى الله عليه و آله يا فاطمة من صلّى عليكِ غفر اللّه لهُ، و ألحقه بى حيث كنت من الجَنّة» پيامبر به من فرمود، اى فاطمه هركس به تو درود بفرستد خداوند اورا مى بخشد و در بهشت به من ملحق خواهد

از مباهله تا عاشورا، ص: 488

شد. «1»

سيّد بن طاووس گويد: هركس فاطمه را با اين جملات، زيارت كرده و از خدا طلب بخشش نمايد، خداوند او را بخشيده و داخل بهشت نمايد.

«ألسَّلامُ عَلَيْكِ يا سَيّدَةِ نِساءِ الْعالَمينَ، السَّلامُ عَلَيْكِ ياوالِدَةِالْحُجَجِ عَلى النَّاسِ أجْمَعينَ السَّلامُ عَلَيْكِ أيَّتُها الْمَظْلُومَةِ الْمَمْنُوعَةِ حَقُّها، أللَّهُمَّ صَلِّ عَلى أمَتِكَ وَابْنَةِ نَبِيِّكَ وَ زَوْجَةِ وَصِىِّ نَبِيّكَ، صَلاةً تَزْلِفُها فْوقَ زُلْفى عِبادِكَ الْمُكَرَّمينَ مِنْ أهْلِ السَّماواتِ وَ اْلأَرَضينَ. «2

«توسّل به فاطمة عليها السلام»

«توسّل به فاطمة عليها السلام» توسل ودعا و نماز و أذكار منسوب به اين بانوى هر دو جهان زياد است فقط براى تبرك و تيمّن اين چند مورد را در اينجا آوردم.

از پيامبر روايت شده است. نحن سفينة النّجاة، و من حادّعنّا هلك، فمن كانت لهُ إلى اللّه حاجةً فليسأل بِنا أهل البيت ... ما كشتى نجاتيم، هركس از ما دورى جويد، نابود مى گردد؛ پس هركس خواسته اى از درگاه خدا دارد، پس حتماً به مااهل بيت، توسل جويد و مارا وسيله قرار دهد. «3»

امام باقر عليه السلام هروقت بيمار ميشد و يا تب داشت مادرش زهرا را صدا مى زد يا فاطمة بنت محمّد بگونه اى كه صدايش به بيرون خانه هم مى رسيد «4».

از مباهله تا عاشورا، ص: 489

از توسّلهاى تجربه شده اين است كه 530 مرتبه با اخلاص به فاطمة عليها السلام توسل شود «أللّهُمّ صَلِّ عَلى فاطِمَةَ وَ أبيها وَ بَعْلِها وَ بَنيها عَدَدَ ما أحاطَ بِهِ عِلْمُكَ

«موقوفات وصدقات فاطمة عليها السلام»

«موقوفات وصدقات فاطمة عليها السلام» أبى بصير گويد: امام باقر عليه السلام فرمود: وصيت فاطمه را به تو بخوانم؟! عرض كردم:

بلى؛ پس ظرف چوبينى، بيرون آورد و نوشته اى از آن درآورد كه بدين گونه قرائت كرد. «بسم اللّه الرّحمن الرّحيم»

هذا ما أوصت به فاطمة بنت محمد رسول اللّه صلى الله عليه و آله أوصت بحوائطها

السّبعة، العواف، و الدلال، و البرقة، والمبيت، و الحسنى و الصّافية و ما لأمّ ابراهيم إلى علىّ بن أبى طالب عليه السلام فإن مضى علىّ فإلى الحسن، فإن مضى الحسن فإلى الحسين، فإن مضى الحسين فإلى الأكبر من ولدى، شهد اللّه على ذالك و المقدادبن الأسود و الزّبير بن العوام، وكتب علىّ بن أبيطالب عليه السلام

در روايت ديگر ظرف را نياورده است اما اين جمله اضافه شده است «إلى الأكبر من ولدى دون ولدك» يعنى به بزرگترين اولاد خودم نه اولاد تو (از زنان ديگر)

باز أبى بصير از امام صادق عليه السلام روايت مى كند كه فرمود: براى تو وصيّت فاطمه را بخوانم؟! گفتم بلى، پس صحيفه اى را براى من بيرون آورد هذا ما عهدت فاطمة بنت محمد صلى الله عليه و آله فى أموالها إلى علىّ بن أبى طالب فإن مات فإلى الحسن فان مات فإلى الحسين، فإن مات فإلى الأكبر من ولدى دون ولدك: الدلال والواف والمبيت و البرقة و الحسنى و الصّافية و ما لأمّ ابراهيم. شهداللّه عزّ وجلّ على ذالك و المقدادبن الأسود و الزّبيربن العوّام خلاصه دو وصيتنامه اين است بنام خداوتد بخشنده مهربان، اين وصيتى است كه فاطمه، دخت محمد صلى الله عليه و آله در مورد بوستنها (باغهاى) هفتگانه

از مباهله تا عاشورا، ص: 490

خويش مى نمايد: اين بوستانها عبارتند، از «عواف» «ذلال» «برقه» «مبيت» «حسنى» «صافيه» «ام ابراهيم» و تدبير امور آنها را به على بن ابى طالب و پس از او به ترتيب به فرزندم حسن و

حسين و پس از او به بزرگترين فرزند او مى سپارم، به اين وصيت، خدا و مقداد و زبير شاهدند و نويسنده اش هم على بن ابيطالب است عليه السلام. «1»

امام صادق عليه السلام فرمود: المبيت آن (بوستانى) است كه سلمان مكاتبه كرده بود پس خداوند آن را براى پيغمبرش «فى ء» قرار داد پس آن بوستان، از صدقات فاطمه است. آنها را به بنى هاشم وبنى المطّلب صدقه كرد. «2»

أحمد بن محمد گويد: از امام كاظم عليه السلام از جريان بوستانهاى هفتگانه كه ميراث رسول خدا صلى الله عليه و آله به فاطمه عليها السلام بود، پرسيدم؟! فرمود: آنها وقف رسول خدا صلى الله عليه و آله بود كه هر وقت ميهمانى بر او وارد ميشد، مورد احتياج خود را از آنها بر ميداشت و پس از رحلت رسول خدا عباس (عموى پيامبر آمد و با فاطمه در باره آنها در گير شد اما على و ديگران شهادت دادند كه آنها وقف بر فاطمه عليها السلام بود. «3»

اين بوستانها از كجا آمده بود؟! تاريخ مدينه چنين مى نويسد: يكى از دانشمندان يهودِ «بنى نضير» پس از شناخت اسلام، به راه و رسم پيامبر گراييد؛ و آن بوستانهارا كه ملك او بود، طبق وصيت و سند روشن، به رسول خدا واگذار كرد، و پيامبرنيز در سال هفتم هجرت، آنهارا به فاطمه بخشيد و تنها هنگامى كه ميهمان به او مى رسيد يا نيازى در اين مورد داشت، از محصول آن استفاده مى كرد.

فاطمه افزون بر وقف اين بوستانها، از دارائى شخصى خود به هر كدام از همسران پيامبر نيز دوازده «أوقية» وجه نقد طبق وصيت خويش واگذار كرد، و هر كدام

از زنان بنى هاشم و «امامه» دختر خواهرش را نيز همانگونه مورد مهر قرار داد. «4»

از مباهله تا عاشورا، ص: 491

«قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله»

«الحسن و الحسين امامان قاما أوقعدا».

بحار الأنوار: 43/ 291

بخش 5 فرزند ياسين حسن عليه السلام

اشاره

بخش 5 فرزند ياسين حسن عليه السلام از مباهله تا عاشورا، ص: 493

بخش 5 فرزند يس حسن عليه السلام بنا بر مشهور طلوع آنحضرت در نيمه ماه مبارك رمضان سال دوم يا سوم هجرت در مدينه و غروب در بيست وهشتم ماه صفر سال پنجاهم هجرت بوده و در بقيع دفن گرديده است و مدت سن آنحضرت چهل وهفت يا چهل و هشت سال بود.

نفر چهارم كه در روز مباهله همراه جد بزرگوارش در محل تعيين شده حضور پيدا كرد، فرزند ارشد فاطمة عليها السلام امام حسن عليه السلام بود در باره فضائل و مناقب اين حضرت از جد بزرگواش رسول خدا صلى الله عليه و آله سخنان زيادى وارد شده است كه با ذكر بعضى از آنها اين فصل را

افتتاح مى نمائيم.

از أم فضل زن عباس عموى پيغمبر روايت شده است او گفت به رسول خدا عليه السلام عرض كردم: اى رسول خدا؛ درود خدا برتو باد، در خواب ديدم بعض از اعضايت در دامن من افتاده است! فرمود: فاطمة بچه اى به دنيا مى آورد تو نگهدارى او را بعهده مى گيرى،!

پس فاطمة (امام) حسن عليه السلام را وضع حمل نمود پيغمبر او را به أم فضل تحويل داد، باشير قثم بن عباس شير مى داد. «1»

وقتى كه فاطمة عليها السلام حسن را به دنيا آورد به على عليه السلام گفت: نام او را بگذار، گفت: من

از مباهله تا عاشورا، ص: 494

در ناميدن او به پيامبر پيشى نمى گيرم، پس او را پيش رسول خدا صلى الله عليه و آله آورد كه به پارچه زرد رنگى پيچيده بود، حضرت فرمود: مگر من شمارا از پيچيدن بچه به پارچه زرد رنگ نهى نكرده ام سپس آن پارچه را انداخت و به پارچه سفيد پيچيد.

از على عليه السلام پرسيد اسمى بر او تعيين كرده اى؟ گفت: من در ناميدن او، برتو پيشى نمى گيرم حضرت فرمود: من هم به خدايم پيشى نمى كنم.

خداى تبارك وتعالى به جبرئيل وحى نمود: براى محمد پسرى متولد شده است، نازل شو از طرف من به او سلام برسان و تبريك گو و به او بگو: على براى تو مانند هارون است بر موسى آن بچه را به نام فرزند هارون نامگذارى كن.

جبرائيل نازل شد پس از ابلاغ سلام و مباركباد گويى گفت: خداى تبارك و

تعالى ترا امر ميكند آن را به نام فرزند هارون بنامى؛ پرسيد نام او چه بود؟ گفت: شبّر فرمود:

زبان من عربيست! گفت او را حسن بنام پس به حسن ناميده شد. «1»

پيغمبر در روز هفتم دو رأس گوسفند عقيقه (قربانى) كرد يك پاى آن را بايك دينار طلا به قابله داد. سرش را تراشيد و به وزن موى سرش تصدق نمود و به سرش، خلوق كه (نوعى داروى گياهى است) ماليد «2».

با سندهاى سه گانه از امام رضا ازپدران بزرگوارش از اسماء بنت عميس روايت كرده اند او به على بن حسين عليهم السلام گفت: در هنگام ولادت حسنين عليهما السلام به جدّه ات قابله گى كردم؛ وقتى كه حسن عليه السلام به دنيا آمد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و گفت: اى اسماء پسرم را بياور، من او را در پارچه زرد پيچيده به رسول خدا دادم، آن پارچه را انداخت و فرمود: اى اسماء مگربه شما سفارش نكرده ام كه نوزاد را در پارچه زرد رنگ نه پيچيد، پس او را در پارچه سفيد پيچيدم و به حضرت دادم در گوش راست

از مباهله تا عاشورا، ص: 495

أذان و در گوش چپ اقامه خواند و سپس به على عليه السلام فرمود: به پسرم چه اسمى انتخاب كرده اى؟ گفت: اى رسول خدا، دوست دارم او را حرب بنامم، فرمود: من به خدايم پيشى نمى گيرم در اين حال جبرئيل فرود آمد و گفت: اى محمد، خداى علىّ أعلى برتو سلام مى رساند

و مى فرمايد: على براى تو مانند هارون است به موسى عليه السلام اما بعد از تو پيغمبرى نخواهد بود پس اين پسرت را با نام پسر هارون نامگذارى كن، پيغمبر پرسيد: نام او چه بود؟ گفت: شبّر، فرمود: زبان من عربى است جبرئيل گفت: نام او را حسن بگذار.

اسماء گويد: وقتى كه روز هفتم شد پيغمبر دو رأس گوسفند سياه وسفيد، قربانى (عقيقه) كرد وبه قابله يك ران و يك دينار داد و سر او را تراشيد و به وزن آن طلا داد و به سرش خلوق ماليد سپس فرمود: اى اسماء خون در آوردن (عقيقه) رسمى است كه در جاهليت نيزبود. «1»

بُرّة دختر اميّه خزاعى گويد: هنگامى كه فاطمة عليها السلام به (امام) حسن عليه السلام حامله شد، پيامبر به او فرمود: تامن حضور نيابم او را شير نده! سپس حضرت براى كارى (از مدينه) بيرون رفت و سه روز طول كشيد، بچه گرسنه بود و به فاطمة گفتم: بچه را بده من شيرش دهم، قبول نكرد ولى رقت و دل نازكى مادرانه وادارش كرد بچه را شير دهد. وقتى كه حضرت برگشت فرمود: چه كردى؟ عرض كرد: رقت مادرى مرا وادار كرد و او را شير دادم فرمود: أبى اللّه عزّ و جلّ إلّا ما أراد خداوند غيراز اراده و خواسته خود، چيزى را به اجرا در نمى آورد (يعنى من مى خواستم امامت در ذريّه او با شد امّا خدا چيز ديگرى اراده نمود) «2».

فاطمة دختر امام حسين از اسماء دختر ابى بكر از صفيّه دختر عبد المطّلب روايت

از مباهله تا عاشورا، ص: 496

مى كند گاهى كه حسين به دنيا آمد، من به فاطمه رسيدگى مى كردم پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:

اى عمّه، پسرم را به من ده، عرض كردم هنوز او را (نشسته و) تميز نكرده ايم. فرمود:

يا عمّة أنت تنظّفيه؟! إنّ اللّه قد نظّفه و طهّره اى عمّة تو او را تميز مى كنى!؟ خدا او را تميز و پاك نموده است «1».

در اين باره روايت زياد هست كه به همين مقدار كفايت مى كنيم

«فضائل و مناقب مشترك»

1- آنها هردو امامند

1- آنها هردو امامند امير مؤمنان عليه السلام به حسن و حسين عليهما السلام فرمود: أنتما إمامان بعقبى و سيّدا شباب أهل الجنّة و المعصومان حفظكمااللّه، و لعنة اللّه على من عاداكما. هردوى شما بعداز من امام و سروران جوانان بهشت و هردو معصوم، هستيد خداوند هردو را حفظ كند و لعنت او باد برهر كس كه شما را دشمن بدارد. «2»

واجتمع أهل القبلة على أنّ النّبىّ صلى الله عليه و آله قال: الحسن و الحسين إمامان قاما أوقعدا تمام مسلمانها، اجماع دارند براينكه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: حسن و حسين هردو امامند بايستند يا بنشينند. «3

2- سروران جوانان بهشت

2- سروران جوانان بهشت از امام صادق او هم از پدر بزرگوارش عليهما السلام از رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت كرده اند كه فرمود: الحسن و الحسين سيدا شباب أهل الجنّة و أبوهما خير منهما حسن و حسين سروران جوانان بهشتند و پدرشان بهتر از آنها است. «1»

واجتمع أهل القبلة إنّ النّبىّ صلى الله عليه و آله قال: الحسن والحسين سيّدا شباب أهل الجنّة تمام مسلمانها بر اين روايت اجماع دارند كه پيامبر در باره حسنين فرمود: حسن و حسين سروران جوانان بهشتند. «2»

در روايتى عمر گويد: پيامبرفرمود: إنّ ابناى هذان سيداشباب أهل الجنّة وأبوهما خير منهما. «3» اين روايت دركتاب هاى شيعه و سنّى با تعبيرهاى متفاوت

فراوان آمده است و چون از جمله رواياتى است كه مورد اتّفاق مسلمانها است، نيازى به طول دادن اسناد آن، نداريم

3- آن دو بهترين روى زمينند

3- آن دو بهترين روى زمينند از امام رضاء از پدران بزرگوارش عليهم السلام از رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: حسن و حسين بعد از من و پدر و مادرشان بهترين اهل زمين و مادرشان بهترين زنان روى زمين

از مباهله تا عاشورا، ص: 498

هستند. «1

4- آن دو ريحانهاى منند

4- آن دو ريحانهاى منند أبى نعيم گويد پيش (عبداللّه) بن عمر بودم مردى از او از خون مگس پرسيد! گفت:

اهل كجائى؟ گفت: عراقى ام گفت: به اين نگاه كنيد! از من حكم خون مگس را مى پرسد در حالى كه فرزند رسول خدا را كشتند! و من (بادوگوشم) شنيدم پيامبر فرمود: حسن و حسين در دنيا دوگل ريحان منند. «2»

امام صادق از پدر بزرگواش عليهما السلام روايت ميكند كه جابربن عبداللّه انصارى گويد:

شنيدم رسول خدا سه روز پيش از رحلتش به على بن ابى طالب عليه السلام فرمود: سلام اللّه عليك ياأبالرّيحانتين أوصيك بريحانتىّ من الدّنيا سلام خدا برتو باد اى پدر دو ريحانه، به تو درباره دو ريحانه ام ازهمه دنيا، وصيّت مى كنم.

(اى على) دركوته زمانى دو ركن تو فرو ميريزد، و خداوند جانشين من بر شما است، گاهى كه رسول خدا قبض روح شد

على عليه السلام گفت: اين يكى از دو ركن من است كه پيامبر صلى الله عليه و آله به من فرموده بود، و هنگامى كه فاطمة عليها السلام از دنيا رفت على عليه السلام گفت: اين دومين ركن است رسول خدا صلى الله عليه و آله به من خبرداده بود. «3»

از امام رضا عليه السلام عن رسول اللّه صلى الله عليه و آله الولد ريحانة و ريحانتاى: الحسن والحسين «4» از مباهله تا عاشورا، ص: 499

رسول خدا فرمود: فرزند ريحانه است، حسن و حسين دو ريحانه منند.

از امام صادق عليه السلام قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله قرّة عينى النّساء وريحانتاى الحسن والحسين «1»

رسول خدا فرمود: زنها نور دو چشمان من هستند و حسن و حسين دو ريحان منند.

عن زازان قال: سمعت على بن ابى طالب يقول: إنّ الحسن و الحسين ريحانتا رسول اللّه «2»

زازان گويد از على بن ابى طالب شنيدم فرمود: حسن و حسين دو ريحان رسول خدايند.

دراين مضمون و با اين عبارتها روايات زيادى در منابع فريقين هست

5- آن دو، گوشواره هاى عرش خدايند

5- آن دو، گوشواره هاى عرش خدايند عبداللّه بن عمر گويد: پيامبرفرمود: زمانى كه قيامت آمد، عرش خدا با زينت كامل آرايش مى شود، سپس دومنبر از نور مى آورند طول هردوى آنها يك ميل خواهد بود يكى را بر راست و ديگرى را برچپ

عرش مى گذارند، سپس حسن و حسين را مى آورند هريك در يكى از آن منبرها مى ايستند، با آمدن و بودن آنها يزيّن الرّب تبارك و تعالى بهما عرشه كما يزيّن المرئة قرطاها. خداوند عرش خود را با آنها زينت مى دهد مانند زينت كردن زن، با دو گوشواره. «3»

رسول خدا فرمود: حسن و حسين دو گوشواره عرشند. بهشت گفت: خدايا ضعفاء

از مباهله تا عاشورا، ص: 500

ومساكين را در من جاى دادى، فرمود: ألا ترضين زيّنت أركانك بالحسن و الحسين، قال: فماست كماتميس العروس فرحاً آيا راضى نمى شوى من اركان ترا باحسن و حسين زينت داده ام؟! پس عرش از خوشحالى چنان خراميد كه عروس مى خرامد. «1» باز در اين مورد روايت فراوان است

6- هركس آن دو را دوست دارد

6- هركس آن دو را دوست دارد ابى هريره گويد: شنيدم رسول خدا مى فرمود: من أحبّ الحسن و الحسين فقد أحبّنى، ومن أبغضهما فقد أبغضنى هركس حسن و حسين را دوست دارد، مرا دوست داشته و هركس آنها را دشمن دارد مرا دشمن داشته است. «2»

از اميرمؤمنان عليه السلام روايت شده است فرمود: از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم مى گفت: اى على اين دو بچه- يعنى حسن و حسين- مرا، از دوست داشتن كسى مشغول ساخته است (همه توجهم به آنهاست) پروردگارم مرا امر نموده است هم آنهارا دوست دارم و هم دوست داران

آنها را «3».

عمران بن حصين گويد: پيامبر به من فرمود: اى عمران براى هرچيز در دل جايگاهى هست (اما) به اندازه اين دو پسر هيچ چيز در دلم جانگرفته است، عرضكردم همه آن را (يعنى همه جاى دلت را اشغال كرده اند؟) فرمود: اى عمران آنچه را كه از تو مخفى است بيشتر است (يعنى چيزهائى كه از تو مخفى كرده ايم، بيش از آن است كه آشكار ساخته ايم). «4»

از مباهله تا عاشورا، ص: 501

أباذر غفارى گويد: ديدم رسول خدا صلى الله عليه و آله حسين بن على را مى بوسيد و مى فرمود:

من أحبّ الحسن و الحسين و ذرّيّتهما مخلصاً لم تلفح النّار وجهه و لو كانت ذنوبه بعدد رمل عالج إلّا أن يكون ذنباً يخرجه من الإيمان «1»

هركس حسن و حسين و ذريه آن دو را مخلصاً دوست دارد، آتش روى او را نمى سوزاند اگر چه گناهانش، به تعداد ريگ (بيابان) عالج باشد مگر گناهى كه او را از ايمان بيرون كند.

على بن جعفر رضى الله عنه از برادرش موسى بن جعفر عليهما السلام روايت كرده است.

أخذ رسول اللّه صلى الله عليه و آله بيد الحسن و الحسين فقال: من أحبّ هذين الغلامين و أباهما و أمّهما فهو معى فى درجتى يوم القيامة رسول خدا دست حسنين را گرفت و فرمود:

هركس اين دو پسر و پدر و مادر آنها را دوست دارد در روز قيامت در درجه من خواهد بود. «2»

سلمان رضى الله عنه روايت مى كند شنيدم رسول خدا درباره حسن و

حسين مى گفت:

خدايا من اين دو را دوست دارم و دوستداران آنها را نيز دوست دارم، هركس آنها را دوست دارد منهم آنها را دوست دارم و هركس را من دوست دارم خدا نيز او را دوست دارد و هركه را خدا دوست دارد او را داخل بهشت مى كند و هركس آنها را دشمن بدارد من او را دشمن مى دارم و هركس را من دشمن دارم خدا نيز او را دشمن دارد و هر كه را خدا دشمن دارد به جهنم داخل مى كند. «3»

عبداللّه بن مسعود گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله نماز ميخواند حسن و حسين آمدند به پشتش سوار شدند، از سجده كه بر ميخواست به آرامى آنها را بر ميداشت و باز به سجده ميرفت آنها هم سوار مى شدند.

از مباهله تا عاشورا، ص: 502

از نماز كه فارغ شد يكى را روى ران راست و ديگرى را به ران چپ نشانيد سپس فرمود: هركس مرا دوست مى دارد اين دو را دوست دارد، وكانا حجّة اللّه لنبيّه صلى الله عليه و آله فى المباهلة و حجّة اللّه من بعد أبيهما أميرالمؤمنين على الأمّة فى الدّينا و المنّة للّه و آنها هر دو، حجت خدا بودند بر پيامبر در (جريان) مباهله و بعد از پدرشان، حجت خدا بر اين امّت هستند و منت خداست برما. «1

7- آب دهان آن دو را مى مكيد

7-

آب دهان آن دو را مى مكيد ابو حازم از ابى هريره روايت مى كند: قال رأيت النّبى صلى الله عليه و آله يمصّ لعاب الحسن و الحسين كما يمصّ الرّجل الثّمرة گفت: ديدم پيامبر صلى الله عليه و آله آب دهان حسن و حسين را مى مكيد مانند مكيدن مرد ميوه را. «2

8- آن دو را سيراب مى كرد

8- آن دو را سيراب مى كرد على عليه السلام فرمود: روزى مسلمانها به شدت تشنه بودند فاطمة حسن و حسين را به خدمت پيامبرآورد و گفت: اى رسول خدا اينها به تشنگى طاقت ندارند (حضرت) آنها را خواست و زبان خود را به دهان آنها گذاشت و مكيدند و سيراب شدند. «3»

جماعتى از محدثين عامة از ام سلمه و ميمونه، روايت كرده اند و لفظ اين روايت از على عليه السلام است كه رسول خدا پايش را به زير لحاف داخل كرد در اين حال حسن آب

از مباهله تا عاشورا، ص: 503

خواست پيامبر باسرعت از جا جهيد و از پستان حيوانى كه داشتيم شير مكيد (يا دوشيد) و به قدحى ريخت و به دست حسن داد، حسين نيز مى پريد تا از آب بنوشد پيامبرمانع ميشد فاطمة گفت: مثل اينكه محبوبترين اين دو حسن است بر تو؟ فرمود نه، بلكه او زودتر آب طلبيد من و تو واين دو و اين متكا روز قيامت يكجا خواهيم بود. «1

9- آنها را بردوش مى كشيد

9- آنها را بردوش مى كشيد پيامبر صلى الله عليه و آله نشسته بود حسنين وارد شدند گاهى كه آنها را ديد صداشان زد، دير كردند خودش برخواست

و آنها را بر دوش مبارك سوار كرد و گفت: نعم المطىّ مطيّكما و نعم الرّاكبان أنتما و أبوكما خير منكما چه خوب است مركب شما و چه خوبيد شما سواران، پدرتان بهتر از شما است. «2»

اين روايت را ابو يوسف در تفسير خود از عبداللّه بن مسعود باكمى تغيير نقل كرده است. ابو هريره گويد: با اين دو چشم خودم ديدم و با اين دو گوشم شنيدم كه پيامبر دوشهاى حسنين را گرفته بود و هر دوپاى آنها روى پاى پيامبربود و به آنها مى فرمود: ترقّ عين بقّة كوچولو بپر بالا آنها هم آنقدر بالا رفتند تا پاهايشان را به سينه رسول خدا رساندند سپس فرمود: دهانت را باز كن و آن را بوسيد و گفت: خدا من او را دوست دارم توهم او را دوست بدار. «3» در بعض روايت مى فرمود: حُزُقّة

از مباهله تا عاشورا، ص: 504

حُزُقّة، ترقّ عين بقّة ألّلهمّ إنّى أحبّه فأحبّه و أحبّ من يحبّه. «1» در اين كه رسول خدا صلى الله عليه و آله امام حسين عليه السلام را چرابه چشم مگس تشبيه كرده است نظرها داده اند.

1- چشمهاى مگس پلك ندارد و از هر جهت مى بيند (يعنى اى فرزند هشيار و از هرسو آگاه من).

از مباهله تا عاشورا، ص: 505

2- منظور از «بقّة» دخترش فاطمه است (يعنى اى چشم و

چراغ مادرش).

3- ساختمان چشم مگس، از هرسو، سوراخ سوراخ است (يعنى اى فرزند در آخر عمرش، سوراخ سوراخ بدن، من) اگر منظور حضرت اين باشد از وقايع عاشوراء وكربلا خبر داده است كه وضع بدن نور چشمش در نهايت به كجا خواهد انجامي

10- از منبر پائين پريد

10- از منبر پائين پريد عبداللّه بن بريدة گويد: از پدرم شنيدم كه پيامبر صلى الله عليه و آله در منبر ايراد خطبه مى كرد، حسنين آمدند و پيراهن بلندى داشتند و گاه به پايشان مى پيچيد و مى افتادند (ناگهان) رسول خدا از منبر پايين آمد و آنها را با خود بالاى منبر برد و در كنار خود نشانيد سپس فرمود: إنّما أموالكم و أولادكم فتنة «1»

همانا مال و اولاد تان فتنه (و مايه امتحان) است. «2

11- تحمل گريه آنها را نداشت

11- تحمل گريه آنها را نداشت يحيى بن كثير و سفيان بن عُيينه گويند: پيامبر صلى الله عليه و آله در منبر گريه حسنين را شنيد فقام فزعاً ثُمّ قال أيّها النّاس ماالولد إلّا فتنة لقد قمت اليهما و ما معى عقلى، و فى رواية ما أعقل هراسان برخواست سپس فرمود: اى مردم اولاد جز فتنه نيست براى آنها برخاستم كه عقلم با من نبود و در بعض روايت فرمود: نمى فهميدم (عقل از سرم

از مباهله تا عاشورا، ص: 506

پريد). «1

جگر آغشته به سمّ»

جگر آغشته به سمّ» پس أخگرى ز ألماس ريزه ها أفروختند و بر جگر مجتبا زدند سرور جوانان بهشت، گوشواره عرش، ريحانه رسول، و بالأخرة شخصيتى كه ترسايان از ترس بلاى نفرين او در جايگاه مباهله، عقب نشينى كردند و تن بر ذلّت دادند، در نهايت دردست ستمگران أمّت، با زهر هلاهل، پر پر شد.

جگرى كه با گوشت و خون رسول خدا صلى الله عليه و آله عجين بود، باسمّ ستم سوخت و ناله پر سوز و گدازش، بر عرش برين رسيد و فرشته هاى آسمان در عزايش گريستند و بر ماتم نشستند

«به اندازه پَرِ پشه خون ريخته نشود!»

«به اندازه پَرِ پشه خون ريخته نشود!» وجودى كه با مظلو ميت تمام زيست و با مظلوميت در گذشت اما در واپسين لحظات عمر دهان گشود و به برادرش حسين و سائر برادران، أكيداً قدغن كرد كه مبادا به خاطر دفن من، به اندازه پر پشه خون ريخته شود (و آرامش جامعه و ضعيفان و بيوه زنان و يتيمان و بيچاره گان، به بخورد).

اين وصيت به خاطر اين بود كه، به خوبى مى دانست بازماندگان گروه فشار، باجرئت هرچه تمامتر، جلوى جنازه اش را گرفته و از دفن او در كنار جدّ بزرگوارش

از مباهله تا عاشورا، ص: 507

مانع خواهند شد، و طبيعى است، برادرانش در مقابل آنها، عكس العمل شديد نشان خواهند داد؛

اما اين وجود سر شار

از مهر و محبت و سراپا پر از عاطفه و علاقه، اجازه نداد كار به جاى باريك كشيده و خون ريزى شود.

هم در حيات و هم در مماتش مهر خود را براى اين امت ارزانى داشت و چشم از اين جهان پر از غم و اندوه، فرو بست سلام اللّه عليه يوم وُلد و يوم مات و يوم يُبْعث حيّاً

«پايان عمر غمبار»

«پايان عمر غمبار» از خانه رسول خدا صلى الله عليه و آله از پنج تن آل عبا عليهم السلام، تنها يك نفر تشييع جنازه شد آنهم حسن مجتبى و سبط اكبر بود. ايكاش او هم تشييع نمى شد زيرا تشييع آن امام مظلوم همان و سوار شدن عايشه بر استر و فرمان تير باران آن بدن شريف، همان!!!

اين شكننده حريم، و قرن فى بيوتكنّ و لا تبرّجن تبرّج الجاهليّة الأولى .. «1»

و در خانه هاى خود بمانيد، و همچون دوران جاهليّت نخستين (در ميان مردم) ظاهر نشويد و يكه تاز اين ميدان كه هشت يك خانه (آن حجره) كوچك، به نُه نفر ازواج رسول خدا صلى الله عليه و آله ميرسيد (يعنى يك هفتاد دوم «2») ارثيه او و بقيه متعلق به فاطمه زهراء يگانه دختر پيامبر بود، اجازه نداد فرزند دلبندش را در آن دفن نمايند با اينكه پدران خود، ابوبكر و عمر را بدون رعايت قانون اسلام و بدون تحصيل رخصت از فرزندان زهراء در آن حجره دفن نمودند.

از مباهله تا عاشورا، ص: 508

عبداللّه بن عباس در آن ماجرا، چه خوب گفت:

تجمّلتِ تبغّلتِ و إن عشتِ تفيّلت لكِ التّسع من الثّمن و فى الكلّ تصرّفتِ (درجنگ جمل) سوار اشتر شدى و (در مدينه) بر استر نشستى (و برجنازه حسن مجتبى جسارت كردى!!) اگر زنده بمانى سوار فيل هم مى شوى از هشت يك، يك نُهم ارث تو بود در همه آن تصرف كردى!

از مباهله تا عاشورا، ص: 509

«قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله»

«مكتوب على يمين العرش أنّ الحسين مصباح الهدى»

«مدينة المعاجز: 4/ 51.

بخش 6 فرزند طه حسين عليه السلام

اشاره

بخش 6 فرزند طه حسين عليه السلام از مباهله تا عاشورا، ص: 511

بخش- 6 فرزند طه حسين عليه السلام همسايگان أمّ ايمن پيش رسول خدا صلى الله عليه و آله آمدند گفتند: اى

رسول خدا ام ايمن ديشب از شدت گريه تا صبح نخوابيده است.

كسى را پشت سر او فرستاد وقتى كه آمد، فرمود: اى ام ايمن خدا چشمانت را نگرياند، همسايگانت پيش من آمدند و گفتند: تو تا صبح گريه مى كردى سبب گريه تو چيست؟ گفت: اى رسول خدا ديشب خوابى هولناكى ديدم به خاطر آن خواب تاصبح گريستم، فرمود: خوابت را برايم تعريف كن خدا و رسولش (به تعبير خواب و نتايج آن) داناترند گفت: من در خواب ديدم بعضى از اعضايت در خانه ام افتاده است، رسول خدا به او فرمود: چشمانت بخوابد (يعنى آرام باش) اى ام ايمن فاطمه حسين را به دنيا مى آورد، تو او را تربيت نموده و شير مى دهى، پس بعض اعضاى من در خانه تو مى باشد.

وقتى كه فاطمة عليها السلام وضع حمل كرد روز هفتم رسيد، امر كرد سر او را تراشيدند و به ميزان موى سرش نقره تصدق نمود و عقيقه (قربانى) برايش كشت و سپس ام ايمن او را آماده كرد در بُرد يمانى (كه يكنوع پارچه است) پيچيد و به پيش رسول خدا برد فرمود: مرحباً بالحامل والمحمول خوش آمدند حامل و محمول، اى ام ايمن اين

از مباهله تا عاشورا، ص: 512

است تأويل خوابت. «1»

اسماء گويد: يك سال پس از ولادت حسن، حسين متولد شد، «2» پيامبر آمد و فرمود: اى اسماء هلمّى ابنى پسرم را برايم بياور، او را در پارچه سفيدى پيچيده و به دست آنحضرت دادم؛ درگوش راست أذان ودر گوش

چپ اقامه گفت، و او را در دامن خود گذاشت و گريست، گفتم (اى رسول خدا) پدر و مادرم فداى تو بادگريه ات براى چيست؟! فرمود: براى اين پسرم، گفتم او الان متولد شده است؟

فرمود: تقتله فئة الباغية لا أنالهم اللّه شفاعتى او را گروه نافرمان بقتل مى رسانند! خداوند شفاعت مرا به آنها نرساند (خدا آنهارا از شفاعت من محروم كند) سپس فرمود: اين جريان را به (مادرش) فاطمة خبر نده چون او را تازه به دنيا آورده است (ناراحت نشود).

از على عليه السلام پرسيد او را چه ناميده اى؟ گفت: اى رسول خدا من به تو پيشدستى نمى كنم، من دوست دارم او را حرب بنامم، پيامبر فرمود: منهم به خدا سبقت نمى گيرم.

جبرئيل نازل شد و گفت: يا محمّد العلىّ الأعلى يقرئك السّلام، و يقول لك: علىٌّ منك كهارون من موسى، سَمِّ إبنك هذا بإسم ابن هارون قال النّبىّ صلى الله عليه و آله و ماإسم ابن هارون قال شبير قال النّبىّ لسانى عربىٌّ قال جبرئيل: سمّه الحسين فسمّاه الحسين اى محمد خداوند على اعلى سلامت مى رساند و به تو مى فرمايد: على برتو مانند هارون است برموسى نام اين بچه را بانام فرزند او، بنام.

فرمود: نام پسر هارون چه بود؟! گفت: شبير، پيامبر گفت: زبان من عربى است، جبرئيل گفت: نام او را حسين بگذار پس او را حسين ناميد. روز هفتم با دو گوسفند

از مباهله تا عاشورا، ص: 513

سياه و سفيد عقيقه كرد و يك ران آن را با يك دينار طلا

به قابله داد، سپس سرش را تراشيد و به ميزان آن، نقره، صدقه داد و سرش را با خلوق آغشته نمود، و فرمود:

اى اسماء خون ريزى در جاهليت هم رسم بود. «1

«از زبان پيامبر، شير مى خورد»

«از زبان پيامبر، شير مى خورد» صفيه دختر عبدالمطلب گويد: وقتى كه حسين از فاطمة عليها السلام به دنيا آمد، او را به رسول خدا صلى الله عليه و آله دادم پيامبر زبان خود را در دهان او گذاشت، حسين هم زبان او را مى مكيد! من چنان مى پنداشتم كه حضرت او را از عسل و شير تغذيه مى كند.

صفيّه گفت: حسين دامن رسول خدا را خيس كرد فقبّل النبىّ صلى الله عليه و آله بين عينيه ثمّ دفعه الىّ فبكى پيامبر ميان دو چشمان حسين را بوسيد و سپس او را در حالى كه گريه مى كرد، به من داد و مى گفت: خدا بكشد گروهى را كه ترا ميكشد، اين كلمات را سه بار تكرار نمود.

صفيه گفت: پدر و مادرم فداى تو باد، كهِ او را مى كشد؟ فرمود: دسته باغى (طغيانگر) از بنى اميه، خدا آنها را از رحمت خود دور بدارد. «2»

ابى الفضل بن خيرانة با سند خود روايت كرده است كه فاطمة بعد از تولد حسين عليه السلام بيمار شد و شيرش خشك گرديد، پيامبر صلى الله عليه و آله هرچه، پى دايه شير ده فرستاد، پيدا نشد خودش مى آمد و انگشت ابهامش را به دهان حسينش مى گذاشت، او هم

از مباهله تا عاشورا، ص: 514

مى مكيد خداوند روزى او را در انگشت رسول خدا قرار داد و گفته اند رسول خدا زبانش را به دهن او فرو مى كرد چنانكه پرنده منقارش را به دهن بچه اش فرو كند چهل شبانه روز خداوند رزق حسين را در زبان پيامبر قرار داد تا اينكه گوشت او، از گوشت رسول خدا روئيد «1».

از امام صادق عليه السلام روايت شده است رسول خدا صلى الله عليه و آله به دهان بچه هاى فاطمة از آب دهان مباركش مى داد و به فاطمة مى فرمود: به آنها شير نده «2»

هيچ بچه ششماهه زنده نماند مگر حسين بن على عليهما السلام و عيسى بن مريم عليه السلام

ام سلمة او را كفالت نمود، و كان رسول اللّه صلى الله عليه و آله يأتيه فى كلّ يوم فيضع لسانه فى فم الحسين فيمصّه حتّى يروى فأنبت اللّه لحمه من لحم رسول اللّه و لم يرضع من فاطمة عليها السلام و لا من غيرها لبناً قطّ رسول خدا صلى الله عليه و آله هر روز مى آمد و زبانش را به دهان حسين مى گذاشت او هم مى مكيد تا سير ميشد پس خداوند گوشت او را از گوشت رسول خدا رويانيد نه از فاطمة و نه از غير فاطمة شير نخورد «3».

از اين حديث و حديث خواب ام ايمن و احاديث مشابه، معلوم مى شود كه هر يك از اين بانوان پرستارى امام حسين عليه السلام را مدتى به عهده گرفته اند و در هيچيك از احاديث برشير خوردن امام حسين عليه السلام ازاين بانوان تصريح نشده است اما

امام حسن عليه السلام از ام فضل، زن عباس بن عبدالمطلب، از شير قثم بن عباس خورده است

بُرةّ بنت اميّه خزاعى گويد: زمانى كه فاطمة عليها السلام به فرزندش حسين حامله شد پيامبر به او فرمود: اى فاطمة بزودى پسرى به دنيا مى آورى او را شير نده تامن بيايم، اگرچه (تأخير من) يك ماه طول بكشد، گفت: (چشم) ميكنم، پيامبر براى كارى

از مباهله تا عاشورا، ص: 515

بيرون رفت، فاطمة حسين را به دنيا آورد و او را شير نداد تا رسول خدا آمد و فرمود چه كردى؟ گفت: شيرش ندادم فأخذه فجعل لسانه فى فمه فجعل الحسين يمصّ حتّى قال النّبىّ صلى الله عليه و آله إيهاً حسين إيهاً حسين ثمّ قال: أبى اللّه إلّا مايريد هى فيك و فى ولدك يعنى الإمامة پس او را گرفت و زبانش را بر دهان حسين گذاشت او هم مى مكيد تا اينكه پيامبرفرمود: ايه حسين ايه حسين (يعنى با تعجب مى فرمود: آهسته، آهسته، چه خبرت است پسرم! خوش به حالت، عزيز دلم رضيع وحيى!) سپس فرمود:

خداوند إبا دارد، جز اينكه خواست خودش انجام شود، آن (يعنى مقام شامخ ولايت و امامت) در تو و اولاد تو است «1».

پس طلوع آنحضرت بنا بر مشهور، در سوم ماه شعبان المعظم سال چهارم هجرى، در مدينة، و غروبش در دشت پر بلاى كربلا روز عاشورا سال شصت و يكم از هجرت واقع شد

«تبريك خدا و ملايك»

«تبريك خدا و ملايك» روايت از امام صادق عليه السلام آمده است، زمانى كه حسين بن على عليه السلام متولد شد، خداوند به جبرئيل دستور داد با هزار ملائكة فرود آيد، و از طرف خداو خودش به پيامبر صلى الله عليه و آله تبريك گويد «1

«حسين و دردائيل و صلصائيل و فطرس»

اشاره

«حسين و دردائيل و صلصائيل و فطرس» سه نفر از ملائكان آسمان هريكى روى قصور در فرمان بردارى يا خطور در ذهن، از

درگاه خداوند رانده شده بودند و تا أبد معذّب مى شدند.

پس از ولادت امام حسين عليه السلام كه جبرئيل با ملائكان آسمان براى عرض تهنيت و ابلاغ سلام خداوندى، پائين مى آمدند، با جبرئيل گفتگو كردند از جريان ولادت كه مطلع شدند و فهميدند كه اين مولود مبارك، در پيش خدا داراى مقام والاست به جبرئيل دست به دامن شدند كه آنها را نيز با خودشان، به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله ببرد** جبرئيل با كسب اجازه از خداوند آنها را با خود آورد و هر سه از بركت آن مولود مبارك بخشوده شدند

فطرس

فطرس جبرئيل با هزار ملك براى عرض تبريك، پائين مى آمد، سر راه خود به جزيره اى رسيدند كه فرشته اى، از حاملان عرش الهى، به نام فطرس، هفتصد سال بود در آن

از مباهله تا عاشورا، ص: 517

جزيره معذب بود و در اثر تأخير در كارى، از درگاه خداوند مطرود شده و بالهايش سوخته بود.

آن ملك در همان جزيره هفتصد سال بود به عبادت خدا مشغول بود از

جبرئيل سؤال كرد: اى جبرئيل به كجا مى روى؟ گفت: خداوند، محمد را به نعمتى گرامى داشته كه از سوى خدا و خودم، براى تبريك پيش او مى رويم گفت: يا جبرئيل احملنى معك لعلّ محمّداً يدعوا لى اى جبرئيل مرا نيز باخودت ببر، شايد محمد در باره من دعائى كند پس جبرئيل او را باخود آورد وقتى به پيش پيامبر رسيدند، جبرئيل از سوى خدا و خودش تبريك گفته و جريان فطرس را به اطلاع رسول خدا رسانيد پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: قل له: تمسّح بهذا المولود، و عُد إلى مكانك، قال فتمسّح فطرس بالحسين بن على عليهما السلام وارتفع.

فقال يا رسول اللّه أما إنّ أمّتك ستقتله و عَلَىّ مكافاةٌ، ألّا يزوره زائر إلّا أبلغته عنه و لا يسلّم عليه مسلّم إلّا أبلغته سلامه و لا يُصلّى عليه مصلّ إلّا أبلغته صلاته ثمّ ارتفع

به او بگو: خود را به اين مولود بمال و به جاى خويش به مقام اوّليت برگرد. (فطرس خود را بر (قنداقه) حسين ماليد و بالهايش به جاى اصلى اش برگشت،! گفت: اى رسول خدا آگاه باش امت تو به زودى او را خواهند كشت! و من در عوض اين بخشودگى (متعهد ميشوم تاروز قيامت) هر زائرى او را زيارت كند من به او ابلاغ مى كنم و در هر جا و هر كس به او سلام كند سلام او را به او مى رسانم و اگر درود بفرستد، درود او را بر او مى رسانم (اين تعهدها را كرد و به آسمانها پرواز كرد. «1»

در روايت ديگر است كه خداوند او را ميان عذاب دنيا و آخرت مخير كرد، او هم

عذاب دنيارا پذيرفت. از پلك چشمانش در جزيره اى از جزاير، آويزان بود حيوانى

از مباهله تا عاشورا، ص: 518

هم بر او نمى گذشت و در زيرش دود بد بوئى بى انقطاع، بلند بود.

از امام صادق عليه السلام روايت است كه فرمود: فطرس ملكى بود كه برعرش طواف ميكرد در يكى از امر خدا توقف كرد خداوند بالهاى او را كوتاه كرد و به جزيره اى از جزيره هاى دريا انداخت وقتى كه حسين عليه السلام متولد شد، جبرئيل فرود آمد تا به رسول خدا تبريك گويد: از آن جزيره عبور مى كرد، فطرس به جبرئيل پناهنده شد، جبرئيل گفت: من مى روم به سوى محمد كه به وى تهنيت گويم، مى خواهى ترا هم با خودم ببرم گفت: مى خواهم،

آن را برداشت و در برابر رسول خدا گذاشت با انگشتانش به حضرت مطلبش را فهماند پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: امسح جناحك بحسين، فمسح جناحه بحسين فعرج بالهايت را به حسين بمال، بالهايش را ماليد (وبه حالت اولى برگشت و به آسمانها) پرواز كرد. «1»

وقتى كه فرود آمدند ملائكه را احساس نمود، از آنها علت فرود آمدنشان را پرسيد؟

(جبرئيل) به او گفت: ولد للحاشر، النّبىّ الأُمّى «أحمد» من بنته و وصيّه ولد يكون منه أئمّة الهدى الى يوم القيامة از دختر و جانشين پيامبر حاشر أمّى بچه اى به وجود آمده است تمامى أئمّه تا روز قيامت از ذرّيّه او خواهد بود گفت: كيست حال مرا به پيامبر برساند و از طرف من هم به

او تبريك بگويد؟

وقتى كه حضرت از حال او مطلع شد، از خدا خواست، او را به خاطر حسين آزاد نمايد، خداوند نيز خواسته پيامبر را به اجابت رساند. فطرس پيش رسول خدا آمد و تبريك گفت: و به آسمانها پرواز كرد و فرياد مى زد (و با افتخار مى گفت:) من مثلى و أنا عتاقة الحسين بن على و فاطمة و جدّه أحمد الحاشر. كيست مانند من (و در مقام من) در حالى كه من آزاد كرده حسينم كه پدرش على و مادرش فاطمة و پدر بزرگش

از مباهله تا عاشورا، ص: 519

احمد حاشر. «1

دردائيل

دردائيل ابن عباس گويد: شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرمود: خداوند ملكى بنام دردائيل داشت كه داراى شانزده هزار بال بود و در ميان بالها هوائى (فضائى) به اندازه بين زمين و آسمان بود. روزى به ذهنش خطور كرد آيا بالاى (عرش) خداى جلّ جلاله، چيزى هست؟ خداوند بر اين خطور نفسانى او عالم بود. بالهاى او را دوبرابر كرد (32 هزار) و به او وحى نمود كه پرواز كن پانصد سال پرواز كرد بالاى هيچيك از قائمه عرش نرسيد. چون خداوند خستگى او را مى دانست فرمود: اى ملك به جاى خودت برگرد، فأنا عظيمٌ فوق كلّ عظيم و لا أوصف بمكان من از هر بزرگى، بزرگترم، و با مكانى توصيف نمى شوم

پس

خداوند بالها و مقام او را از صفهاى ملائكه، گرفت.

وقتى كه حسين بن على عليهما السلام شب جمعه، متولد شد خداوند به خازن جهنم وحى كرد به خاطر مولودى كه به محمد تولد يافته، آتش جهنم را به دوزخيان خاموش كن و به رضوان خازن بهشت وحى كرد بهشت را زينت ده و به ديدار يكديگر برويد به كرامت مولودى كه در دنيا براى محمد به وجود آمده است و به ملايكان وحى فرمود كه، با تسبيح و تحميد و تمجيد وتكبير به صف ايستيد به احترام مولودى كه در دنيا براى محمد متولد شده است.

و خداى عزّ وجلّ به جبرئيل وحى كرد، با هزار گروه از ملائكه كه هر گروه، مركّب از هزار هزار ملك باشد سوار بر اسبهاى ابلق لگام شده، و با شما ملائكان روحانيون كه در دست هر يك از آنها شمشيرى از نور باشد، به سوى محمد فرود آئيد وبه او به

از مباهله تا عاشورا، ص: 520

خاطر مولود جديد او، تبريك گوييد و اى جبرئيل به او خبر دهيد، من آن مولود را حسين نامگذارى كرده ام و به او بگو: اشرار امت تو به خاطر شرورترين جنبنده (روى زمين)، او را مى كشند واى برقاتل او، و واى بر سوق دهنده مركبهاى آنها و واى بر فرمان دهنده آنان، من از قاتل او دورى مى جويم چون جرم قاتل حسين از همه مجرمين بزرگتراست، قاتل حسين در روز قيامت باكسانى كه خيال ميكنند خدائى با خدا وجود دارد

(بامشركها) وارد آتش مى شود و آتش، برگرفتن او مشتاق تر از بهشتيان بر بهشت است.

جبرئيل همان طور كه فرود مى آمد، از كنار دردائيل گذشت كه، دردائيل ندا كرد اى جبرئيل اين چه شبى است آيا براهل دنياقيامت برپاشد؟ گفت: نه اين تشكيلات به خاطر مولودى است كه براى محمد در دنيا به وجود آمده است و خداوند مرا فرستاده است كه به او تبريك گويم.

دردائيل گفت: ترا به حق خدائى كه من و ترا آفريده است وقتى كه به حضور محمد رسيدى به او از من سلام برسان و به او بگو بحق اين مولود (ى كه خدابرتو انعام كرده است) از خدا بخواه مرا ببخشد و بالها و مقام مرا در صفوف ملائكه را، به من برگرداند.** جبرئيل پس از تبريك و بعد از آن تسليت، كه خبر شهادت حسين را به او داد، پيامبر فرمود: آيا امت من او را مى كشد؟ گفت: بلى! فرمود: آنها امت من نيستند، من از آنها دورى مى جويم، جبرئيل گفت: اى محمد منهم بريى ء ام از اويم پس پيامبر به منزل فاطمه رفته او را تهنيت و تعزيت گفت، فاطمة گريه نمود و گفت:

ياليتنى لم ألده، قاتل الحسين فى النّار كاش من او را نزاده بودم، قاتل او در آتش است. پيامبر فرمود: من هم شهادت مى دهم و لكن او كشته نمى شود تا از او امامى به وجود آيد كه امامان بعد از او، از او به وجود خواهند آمد سپس فرمود: الأئمّة بعدى: الهادى علىٌّ، المهتدى الحسن، النّاصر الحسين، المنصور علىّ بن الحسين، الشّافع محمد بن على، النفّاع جعفر بن محمد، الأمين موسى بن جعفر، الرّضاعلىّ بن

از مباهله تا عاشورا، ص: 521

موسى، الفعّال محمد بن على، المؤتمن علىّ بن محمد العلّام الحسن بن على، و من يصلّى خلفه عيسى بن مريم، فسكنت فاطمة من البكاء أئمّه بعد از من اينهايند نامهاى امامان را بيان نمود، فاطمه پس از شنيدن اسماء ائمه از گريستن باز ايستاد؛ سپس جبرئيل جريان دردائيل را به عرض رسانيد.

ابن عباس گويد: پيامبر حسين را كه بر پارچه اى از پشم پيچيده شده بود، بر روى دست گرفت و به آسمان اشاره كرد و گفت: ألّلهمّ بحق هذاالمولود عليك، لا بل بحقك عليه، و على جدّه محمد و ابراهيم و اسحاق ويعقوب، إن كان للحسين بن على عندك قدر فارض عن دردائيل و رُدّ عليه أجنحته و مقامه من صفوف الملائكة خدايا به حق اين مولود برتو بلكه به حق تو براو و برجد او محمد و ابراهيم و اسحاق و يعقوب، اگر حسين در نزد تو قدرى (ومنزلتى) دارد از گناه دردائيل در گذر و بال ومقام صفوف ملائكه او را براو برگردان.

خداوند دعاى آن حضرت را مستجاب نمود و آن ملَك را بخشيد و او در بهشت شناخته نمى شود مگر اينكه مى گويند اين آزاد كرده حسين بن علىّ، إبن رسول خدا است «1»

صلصائيل

صلصائيل از امام صادق عليه السلام روايت شده است در ميان مؤمنين، ملكى بود بنام صلصائيل، خداوند او

را براى انجام كارى مأمور ساخت و در آن تأخيرى كرد، خداوند پرهايش را از بين برد و بالهايش را شكست و در جزيره اى از جزاير دريا ساكن نمود تا شبى كه حسين عليه السلام به دنيا آمد.

ملائكان براى تبريك جدّم رسول خدا صلى الله عليه و آله و امير مؤمنان و فاطمة زهراء عليهما السلام، از خدا

از مباهله تا عاشورا، ص: 522

اجازه خواستند، خدا به آنها اجازه داد دسته جمعى از عرش به سوى زمين حركت كردند و آسمان به آسمان آمدند و از جزيره اى كه صلصائيل در آنجا افتاده بود گذر كردندگاهى كه او را ديدند ايستادند.

گفت: اى ملائكان خداى من، اراده كجارا داريد؟ (به كجا مى رويد؟) و براى چه هبوط كرديد (پايين آمديد؟) گفتند: اى صلصائيل امشب گرامى ترين مولود دنيا بعد از جدش رسول خدا و پدرش على و مادرش زهراء و برادرش حسن، متولد شده است كه (نامش) حسين است ما از خدا اجازه خواستيم براى مباركبادى پيش جدش برويم، خدا هم اجازه داد.

صلصائيل گفت: اى فرشته هاى خدا، از شما در خواست مى كنم به خاطر خداى من و شما و به خاطر حبيبش محمد صلى الله عليه و آله و به خاطر اين مولود، مرا هم با خودتان به حضور حبيب خدا ببريد هم شما و هم من از او بخواهيم كه از خدا در خواست كند كه از گناه من در گذرد و بالهايم را برگرداند و مقامم را در ميان ملائكان مقربين، به من عطا

نمايد** او را با خود آورده پس از عرض تهنيت جريان ملك را گفتند و از آنحضرت خواستند كه، خدا را به حق حسين سوگند دهد تا از او درگذرد و بال ومقامش را بدهد** رسول خدا بلند شد و به منزل فاطمة عليها السلام آمد و فرمود: پسرم حسين را به من ده، پس زهراء حسين عليهما السلام را با قنداقه اش به رسول خدا صلى الله عليه و آله تحويل داد و در ميان ملائكان بر روى دست گرفته و تكبير و تحميد و ثنا گفتند و به قبله متوجه شده رو به آسمان گرفت و گفت: ألّلهمّ إنّى أسئلك بحق ابنى الحسين أن تغفر لصلصائيل خطيئته و تجبر كسر جناحه و تردّه إلى مقامه مع الملائك ة المقرّبين خدايا از تو مى خواهم به حق پسرم حسين از خطاى صلصائيل درگذر و بالهايش را به او بده و او را در مقام خودش با ملائكان مقربين قرار ده، خداوند در خواست

از مباهله تا عاشورا، ص: 523

پيامبر را پذيرفت و از خطاى او در گذشت و بال و مقامش را بر او برگردانيد. «1

«فضائل فردى»

اشاره

«فضائل فردى» در باب حالات امام حسن عليه السلام تعدادى از روايات فضائل و مناقب مشترك گذشت.

در اين فصل رواياتى كه تنها در باره امام حسين عليه السلام وارد شده است، مى آوريم

«1- حسين از من است»

«1- حسين از من است» روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله ديد حسين در كوچه با بچه ها بازى مى كند؛ پس حضرت به استقبال آنها رفت و دستهاى مباركش را پهن كرد، حسين گاه اين طرف و آنطرف مى پريد تااينكه پيامبر او را گرفت و يك دست به زير چانه و دست ديگر را به پشت سرش گذاشت و او را كج نمود و بوسيد و فرمود: أنا من حسين، و حسين منّى أحبّ اللّه من أحبّ حسيناً، حسين سبط من الأسباط. من از حسينم و حسين از من است هركس حسين را دوست دارد خدا هم او را دوست مى دارد حسين سبطى از اسباط است. «2»

يعلى ابن ابى مرة گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: حسين منى و أنا من حسين أحبّ اللّه من أحبّ حسيناً حسين سبط من الأسباط. «3» از مباهله تا عاشورا، ص: 524

حسين منّى و أنا من حسين لحمه من لحمى و دمه من دمى حسين از من و من ازحسينم گوشت او ازگوشت من و خونش از خون من است.

يعلى عامرى گويد: رسول خدا صلى

الله عليه و آله به جائى براى غذا، دعوت شده بود در سر راه حسين را ديد با بچه ها بازى مى كرد، حضرت جلوتر رفت و دستهايش را پهن كرد، بچه (حسين) از اين طرف به آن طرف مى پريد و پيامبر او را مى خندانيد تا اين كه او را گرفت يك دستش را زير چانه حسين گذاشت و دست ديگر را برپشت سرش و دهانش را به دهان حسين گذاشت و آن را بوسيد سپس فرمود: حسين از من و من از حسينم، حسين سبطى از اسباط است. «1

«2- كشتى نجات»

«2- كشتى نجات» إنّ الحسين مصباح الهدى و سفينة النّجاة حسين چراغ هدايت و كشتى نجات اس

3- چراغ هدايت

3- چراغ هدايت مكتوب على يمين العرش أنّ الحسن مصباح الهدى «2» بر سمت راست عرش (الهى) نوشته شده است همانا حسين چراغ هدايت است

4- اى مردم

4- اى مردم حذيفة بن يمان گويد: من ديدم پيامبر را دست حسين را گرفته و مى فرمود:

ياأيّهاالنّاس هذا الحسين بن على فاعرفوه فوالّذى نفسى بيده إنّه لفى الجنّة و محبّه

از مباهله تا عاشورا، ص: 525

فى الجنّة و محبّى محبّيه فى الجنّة. اى مردم اين حسين بن على است او را بشناسيد بخدا قسم او در بهشت است و دوستان او ودوستداران دوستان او در بهشتند. «1

«5- توئى امام پدر امامان»

«5- توئى امام پدر امامان» سليم بن قيس از سلمان فارسى روايت كرده است كه حسين روى ران رسول خدا بود در حالى كه او را مى بوسيد و مى فرمود: أنت السّيّد بن السيّد أبوالسّادة، أنت الإمام ابن الإمام و أبوالأئمّة، أنت الحجّة ابن الحجّة أبوالحجج تسعة من صلبك و تاسعهم قائمهم. توئى سرور و فرزند سرور و پدر سروران، توئى امام و فرزند امام و پدر امامان، توئى حجت و فرزند حجة و پدر حجتهاى (الهى) 9 نفر از آنها از صلب تو خواهد بود و نهمى آنها قائم آنهاست. «2

«6- به پسرم فشار نياوريد»

«6- به پسرم فشار نياوريد» عبد الرّحمن بن ابى ليلى گويد: در پيش پيامبرنشسته بوديم كه حسين آمد (و برپشت پيامبر سوارشد و) برپشت و شكم او بول مى كرد، خواستند او را بردارند فرمود: ادرار پسرم را قطع نكنيد سپس آب خواست و بر روى بولش ريخت (و تميز كرد).

در سنن ابى داود آورده است كه حسين بر دامن رسول خدا صلى الله عليه و آله ادرار كرد لُبانة گفت:

ازارت را بده بشويم فرمود: بول دختر شسته مى شود اما روى بول پسر آب مى ريزند

از مباهله تا عاشورا، ص: 526

پاك مى شود.

«1

أبوهريرة

أبوهريرة روزى ابوهريرة به حسين عليه السلام گفت: برايم نشان بده تا ببوسم (جائى از بدنت را) كه با چشمان خودم ديدم رسول خدا آنجا را مى بوسيد! پس ناف مباركش را باز كرد «2»

عبد اللّه بن عمر

عبد اللّه بن عمر عبد اللّه بن عمر هم اصرار داشت حضرت در مدينه بماند امام فرمود: اى عبد اللّه از خوارى دنياست كه سر يحيى بن زكريا را به زنا كارى از زناكاران بنى اسرائيل هديه كنند و سر مرا هم به زنا كارى از زناكاران بنى اميه هديه خواهند برد!.

آيا ندانسته اى كه بنى اسرائيل ميان طلوع صبح تا طلوع خورشيد هفتاد نفر از انبيا را كشتند و همان روز هم به طور عادى مشغول كسب و كار خود شدند كأنّه چيزى به وقوع نپيوسته (و آب از آب تكان نخورده) است. خداوند براى مجازات آنها شتاب نكرد ولى بموقعش آنها را به سختى گرفت و با قدرت تمام از آنها انتقام كشيد و به سزاى اعمالشان رسانيد. «3»

از مباهله تا عاشورا، ص: 527

عبد اللّه فهميد كه امام تصميم جدى گرفته كه مدينه را ترك نمايد گفت: يا أباعبداللّه اكشف لى عن الموضع الّذى لم يزل رسول اللّه

يقبّله منك فكشف عن سرّته فقبّلها ثلاثاً و بكى «1» فقال عليه السلام له: اتّق اللّه يا ابا عبدالرحمن لا تدعن نصرتى «2»

اى اباعبدالله محلى را كه پيغمبر دائماً آنجارا مى بوسيد برايم باز كن.

امام نافش را باز كرد پسر عمر، سه مرتبه ناف امام را بوسيد و گريه نمود. امام فرمود:

اى اباعبد رحمان از خدا بترس، يارى كردن مرا از دست نده (از كمك كردن من خود دارى منما).

اما آن بى سعادت با اينكه با چشم خود ديده بود، پيامبر با حسين عليه السلام چه رفتارهائى داشت، باز زندگى پنج روز دنيا را با سعادت هميشگى معاوضه كرد و به نور ديده رسول خدا صلى الله عليه و آله (پشت كرد و) كمك ننمود. أللّهمّ اجعل عواقب امورنا خيراً آمي

«7- برپشت رسول خدا صلى الله عليه و آله»

«7- برپشت رسول خدا صلى الله عليه و آله» در أحاديث ليث بن سعد، آمده است، روزى پيامبر صلى الله عليه و آله با جمعى، نماز ميخواند و حسين در كنارش بود هر وقت حضرت به سجده ميرفت بر پشتش سوار ميشد و پاهايش را حركت داه و مى گفت: حل حل (جمله ايست براى به حركت در آوردن شتر مى گويند) حضرت موقع سر برداشتن از سجده، او را مى گرفت و به كنارش مى گذاشت دوباره به سجده مى رفت باز حسين سوار بر پشتش مى شد باز مى گفت:

حل حل تا حضرت از نماز فارغ ميشد.

از مباهله تا عاشورا، ص: 528

يكى از يهوديان گفت، اى محمد ما بابچه اين گونه رفتار نمى كنيم (يعنى اين همه پررو نمى كنيم) فرمود: اگر شما به خدا ايمان داشتيد به بچه ها رحم مى كرديد (با آنها با مهربانى رفتار مى كرديد) يهودى گفت حالا من به خدا و رسولش ايمان مى آورم.

آنهمه محبت رسول خدا را با عظمتش ديد (شيفته اسلام شده و) مسلمان شد. «1»

مشابه اين روايت در مناقب مشترك گذشت

«ماهيت لشكر ابن سعد»

«ماهيت لشكر ابن سعد» روزى امام سجاد عليه السلام به عبيد الله بن عباس بن على بن ابيطالب عليهما السلام نگاه كرد، ديدگان مباركش پر از اشك گرديد فرمود: نبود روزى سخت تر به رسول خدا از روز احد كه عمويش حمزه، شير خدا و رسول شهيد شد و پس ازآن روز مؤته كه پسرعمويش جعفربن ابى طالب شهيد شد سپس فرمود: لايوم كيوم الحسين صلّى اللّه عليه ازدلف عليه ثلاثون ألف رجل يزعمون أنّهم من هذه الأمّة، كلٌ يتقرّب إلى اللّه عزّ و جلّ بدمه، وهو باللّه يذكّرهم فلا يتّعظون حتّى قتلوه بغياً و ظلماً و عدواناً روزى سخت تراز روز حسين صلّى اللّه عليه نيست زمانى كه سى هزار مرد به او نزديك شدند همگى گمان مى كردند با ريختن خون او به خدا نزديك مى شوند، و او هرچه براى آنها موعظه كرد، هيچكدام نصيحت پذير نشدند تا اينكه او را بانافرمانى و ستم و دشمنى به شهادت رسانيدند** سپس فرمود: خدا به عمويم عباس رحمت كند همانا

بحق ايثار كرد و جانش را فداى برادرش كرد تا دستانش را قطع نمودند، خداوند به جاى آن دودست دو بال به او داد، در بهشت با ملائكة پرواز مى كند همان طوركه جعفربن ابى طالب، و براى عباس در پيش خداى تبارك وتعالى منزلتى است كه در روز قيامت تمامى شهدا به مقام او غبطة مى كنند «2»

«نماز تاريخى»

«نماز تاريخى» فلما رأى ذالك أبو ثمامة الصيداوى «1» قال: للحسين عليه السلام يا ابا عبدالله نفسى لنفسك الفداء هولاء اقتربوا منك و لا والّله لاتقتل حتّى أقتل دونك و احبّ أن ألقى اللّه ربّى و قد صلّيتُ هذه الصّلوة، فرفع الحسين رأسه إلى السّماء و قال: ذكّرت الصّلوة جعلك اللّه من المصلين، نعم هذا أوّل وقتها وقتى كه أبوثمامة صيداوى از بين رفتن تدريجى اصحاب را ديد به امام گفت: يا اباعبدالله جانم فداى توباد اينها به تو نزديك شده اند، نه به خدا فسم تو كشته نمى شوى تا من پيش پايت كشته شوم، و دوست دارم كه خدا را بصورتى ملاقات نمايم كه اين نماز (نماز ظهر) را بجا آورده باشم

امام حسين عليه السلام سرش را بلند كرد و فرمود: نماز را ياد آورى كردى، خداوند ترا از نماز گزاران قرار دهد بلى اين اول وقت نماز است پس فرمود: از آنها بخواهيد از جنگ دست بردارند تا نماز را ادا كنيم

هنگامى كه براى اداى نماز مهلت خواستند، حصين بن نمير گفت: (در اين موقع كه) نماز قبول نمى شود! حبيب بن مظاهر

گفت: اى ختّار «2» گمان مى كنى نماز فرزند رسول خدا قبول نمى شود، از تو قبول مى شود.

حصين به حبيب حمله كرد و حبيب هم متقابلًا به صورت اسبش شمشير زد و اسب

از مباهله تا عاشورا، ص: 530

بالا پريد و حصين را به زمين انداخت ياران او دورش را گرفته نجاتش دادند.

امام به زهير بن قين و سعيد بن عبدالله حنفى فرمود: جلوتر بايستيد!، آن دو با چند نفر جلوى حضرت ايستادند تا اينكه نماز خوف به جا آورد «1»

روايت شده است سعيدبن عبدالله از هر طرف كه تيرى به سوى امام روانه ميشد به جان قبول مى كرد تا هنگام پايان نماز او هم به زمين افتاده و مى گفت ألّلهمّ العنهم لعن عاد و ثمود خدايا اينها را از رحمت خود دور ساز آن طور عاد و ثمود را دور ساختى.

خدايا به پيغمبرت سلام مرا برسان و به او بگو كه چه قدر زخم برداشته و درد مى كشم من با اين كار خواستم ذرّيه ترا يارى نمايم سپس جان داد رضى الله عنه در بدن شريفش غير از زخم نيزه و شمشير، سيزده عدد تير نشسته بود «2»

پس از اتمام نماز امام رو به اصحاب نمود و فرمود: اى گرامى ها اين بهشت است كه درهايش باز و نهرهايش جارى و ميوه هايش رسيده است و اين رسول خدا و شهداء است كه در راه خدا شهيد شده اند، آمدن شمارا به همديگر مژده مى دهند پس، از حرم رسول خدا و دين الهى حمايت كنيد.

همگى گفتند: جان ما فداى تو باد خون ما نگهدارنده خون تو باد به خدا قسم تا هنگامى كه از ما رگى مى زند نمى گذاريم دست آنها به تو و حرم تو برسد. «3

«بار خدايا»

«بار خدايا» امام كثرت ارتشيان ابن سعد را كه ديد، مانند سيل سرازيرند، دستهاى مباركش را به دعا بلند كرد و گفت:

أللّهمّ أنت ثقتى فى كلّ كرب و رجائى فى كلّ شدّةٍ و أنت لى فى كلّ أمر نزل بى ثقة و عدة كم مِنْ هَمٍّ يضعف فيه الفؤاد و تقلّ فيه الحيلة و يخذل فيه الصديق و يشمت فيه العدوّ، أنزلته بك و شكوته إليك رغبة منّى إليك عمّن سواك، فكشفته و فرّجته فأنت ولىّ كلّ نعمة و منتهى كلّ رغبة

خدايا تو در گرفتاريها پناه منى و در هرسختى اميد من توئى، براى من هر گونه ناراحتى پيش آيد، پناهگاه و پناه دهنده ام توئى (خدايا) در هر موقعيت و پيشامد ناگوارى كه دلها مى لرزد و چاره انديشى به جائى نميرسد، دوست بى وفائى و دشمن شماتت نمايد، به خاطر دورى از غير تو، كارهايم را به تو واگذار كرده و بر تو شكايت مى آورم، پس گرفتارى را از من دور كرده و مرا نجات داده اى، اى ولىّ نعمتها و پايان آرزوها و اميدها «1».

در آخرين لحظات عمر شريفش اين دعارا خواند:

اللَّهُمَّ مُتَعالِىَ الْمَكانِ، عَظيمَ الْجَبَروُتِ، شَديدُاْلمِحالِ، غَنِىٌّ عَنِ الْخَلائِقِ، عَريضُ الْكِبْرِياءِ، قادِرٌ عَلى ما تَشاءُ، قَريبُ الرَّحْمَةِ، صادِقُ اْلوَعْدِ سابِغُ النَّعْمَةِ، حَسَنُ اْلبَلاءِ قَريبٌ اذا دُعيتَ،

مُحيطٌ بِماخَلَقْتَ، قابِلُ التَّوْبَةِلِمَنْ تابِ الَيْكَ، قادِرٌ عَلى ماارَدْتَ، وَمُدْرِكٌ ماطَلَبْتَ وَشَكوُرٌ اذا شُكِرْتَ،، وَذَكوُرٌ اذا

از مباهله تا عاشورا، ص: 532

ذُكِرْتَ، ادْعوُكَ مُحْتاجاً، وَارْغَبُ الَيْكَ فَقيراً، وَافْزَعُ الَيْكَ خائِفاً، وَابْكى الَيْكَ مَكْروُباً، وَاسْتَعينُ بِكَ ضَعيفاً، وَاتَوَكَّلُ عَلَيْكَ كافِياً، احْكُمْ بَيْنَناوَبَيْنَ قَوْمِنا فَانَّهُمْ غَرّوُنا وَخَدَعوُنا وَخِذَلوُنا وَغَدَروُبِنا وَقَتَلوُنا، وَ نَنَحْنُ عِتْرَةُ نَبِيِّكَ وَوَلَدُ حَبيبِكَ مُحَمَّدُ بْنُ عَبْدِ الّلهِ، الَّذى اصْطَفَيْتَهُ بِالرِّسالَةِ وَاْتَمَنْتَهُ عَلى وَحْيِكَ، فَاجْعَلْ لَنا مِنْ امْرِنا فَرَجاً وَمَخْرَجاً بِرَحْمَتِكَ ياارْحَمَ الرَّحِمينَ «1»

«صَبْراً عَلى قَضائِكَ يا رَبَّ لا الهَ سِوكَ، يا غِياثَ الْمُسْتَغيثينَ، ما لِىَ رَبٌّ سِواكَ وَ لامَعْبوُدَ غَيْرُكَ، صَبْراًعَلى حُكْمِكَ يا غِياثَ مَنْ لا غِيْاثَ لَهة، يا دائِماً لا نَفْادَ لَهُ، يا مُحْيِىَ الْمَوْتى، يا قائِماً عَلى كلِّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ احْكُمْ بَيْنى وَبَيْنَهُمْ وَانْتَ احْكَمُ الْحاكِمينَ» «2

«جسارت شمر به قمر بنى هاشم»

«جسارت شمر به قمر بنى هاشم» حضرت أبوالفضل عليه السلام عمر بن سعد را ندا در داد يابن سعد اين حسين فرزند دختر رسول خدا است، يارانش را كشتيد و افراد اهل بيتش را شهيد كرديد اين عيالات وبچه هاى اوست كه تشنه هستند! براى آنها آب دهيد كه جگرهايشان آتش گرفته است، با اين حال باز به شما پيشنهاد مى كند اگر اجازه دهيد حاضر است با (باقيمانده اهل بيتش) به روم و يا هند برود و حجاز را براى شما واگذارد.

اين گفتار در بعضى از آنها اثر كرد و گريستند، ولى شمر به جلو آمده و با صداى بلند ندا كرد و گفت: يابن أبى تراب لو كان وجه الأرض

كلّه مائاً و هو فى تحت أيدينا، لما سقيناكم منه قطرة إلّا أن تدخلوافى بيعة يزيد اى پسر ابى تراب اگر تمامى روى

از مباهله تا عاشورا، ص: 533

زمين آب باشد و همه آن آبها در اختيار ما باشد يكقطرة براى شما نمى دهيم مگر اينكه به بيعت يزيد داخل شويد «1»

«گفتارهاى جسارت آميز به امام»

1- شمر-

1- شمر- در روايت آمده است- شمر و سنان ابن انس به كنار امام عليه السلام آمدند هنگامى كه در لحظات آخر بود و رمق پايانى را مى گذرانيد، و ديدند زبان مباركش را از شدت عطش در مى آورد (يلوك لسانه من العطش)

شمر با پايش به پهلوى حضرت زد و گفت: يابن أبى تراب ألست تزعم انّ أباك على حوض النّبى يسقى من أحبّه فاصبر حتّى تأخذ الماء من يده اى فرزند ابى تراب آيا چنين گمان نمى كنى كه پدرت در كنار حوض پيغمبر است، هركه را كه دوست دارد سيراب مى كند پس صبر كن تا آب را از دست او بگيرى «2».

2- روى سينه امام نشسته و محاسن مباركش را گرفت، خواست به كشتن اقدام كند حضرت خنديد، وفرمود: مرا ميكشى! آيا نمى دانى من كيستم؟! گفت: أعرفك حق المعرفة، أمّك فاطمة الزّهراء، و أبوك علىّ المرتضى، و جدّك محمد المصطفى، و خصمك العلىّ الأعلى، أقتلك و لاابالى به طور شايسته مى شناسمت، مادرت فاطمه زهراء است، و پدرت على مرتضى است، و جدّت محمد مصطفى است و خونخواهت خداى على أعلى است با اين وصف با بى اعتنائى كامل مى كشمت (واز

هيچكس ترسى ندارم) «3».

از مباهله تا عاشورا، ص: 534

3- در اطراف خيمه ها گشت مى زدند ديدند خندقى در اطراف خيمه كنده بودند، آتش زبانه مى كشد فنادى شمر بأعلى صوته: يا حسين! تعجّلت بالنّار قبل يوم القيامة پس شمر با صداى بلند ندا كرد، اى حسين! پيش از فرا رسيدن روز قيامت، به سوى آتش شتاب كردى «1».

4- حضرت در يكى از خطبه هايش فرمود: اگر به گفته هاى من باور نداريد در ميان شما كسانى هستند كه، صحت و درستى سخنان مرا تأييد مى كنند، از جابر بن عبدالله انصارى و ابا سعيد خدرى و سهل بن سعد صاعدى و زيد بن أرقم و أنس بن مالك بپرسيد!، آنها برايتان خواهند گفت كه: از رسول خدا اين سخن را شنيدند، (در باره من و برادرم) فرمود: إنّ هذان سيّدا شباب أهل الجنّة) اين دو (برادر) سروران جوانان اهل بهشتند، آيا اين كلمات شما را از كشتن من، مانع نميشود؟!

فقال الشّمر: هو يعبد اللّه على حرف إن كان يدرى ما يقول هر كس گفته هاى ترا بفهمد (وبه آن گوش دهد) خدا را بازبان پرستيده (نه باعقيده قلبى)!

حبيب بن مظاهر فرمود: به خدا قسم مى بينم كه تو خدا را با هفتاد زبان (با هفتاد صفت منافقانه) مى پرستى، و من به راستى گفته هايت شهادت مى دهم (چون تو ابداً معناى كلمات اين فرزند وحى را) نمى فهمى او چه مى گويد چون خداوند به دلت مهر زده است «2».

5- حضرت در ميدان كربلا كلمه لا حول ولا قوة الّا

باللّه) زياد ميگفت و در اين حال از آنها جرعه آبى خواست فقال الشّمر لا تذوقه حتّى ترد النّار «3» واللّه لاترده أو ترد النّار «4»

شمر گفت: آب را نمى چشى تا به آتش داخل شوى به خدا سوگند به آب

از مباهله تا عاشورا، ص: 535

وارد نمى شوى (و به آن دسترسى پيدا نمى كنى) تا وارد آتش شوى!.

6- امام به آنها ندا در داداى شيعه آل ابى سفيا واى برشما، اگر دين نداريد، و از روز قيامت نمى ترسيد، در دنيايتان، آزاد مرد باشيد و به حسب هاى خود مراجعه كنيد اگر عربيد؟! فناداه شمر فقال: ما تقول يابن فاطمة؟ قال أقول: أناالّذى أقاتلكم و تقاتلونى ندا كرد اى فرزند فاطمة چه مى گويى؟! فرمود: من مى گويم: من با شما مى جنگم و شما بامن، زنها چه تقصيرى دارند! پس تا من زنده ام، گردنكشهايتان را از حرم من دور سازيد.

شمر گفت: لك هذا اين حرفت را مى پذيريم سپس صدا زد إليكم عن حرم الرّجل از حرم اين مرد دور شويد، و به خودش بپردازيد! فلعمرى لهو كفو كريم به جان خودم، او همتاى گرامى است، پس به امام حمله كردند در اين حال از آنها جرعه آبى مى خواست، اما كسى جواب مساعد نمى داد هروقت مى خواست با اسب وارد فرات شود، همگى حمله نموده امام را از آن دور مى ساختند. «1»

7- إذ أتى الشّمراللّعين إليه حتّى صار بقرب منه و نادى أين أنت يا حسين؟ فقال «ها أنا ذا» فقال: أتطلب من؟ شربتاً من الماء، هذا مطلب محال،

و لكن إبشر بالنّار الحمراء و شرب الحميم فقال الحسين عليه السلام من أنت يالعين؟! فقال: الشّمر ناگهان شمر لعين آمد تا نزديك امام رسيد و ندا كرد اى حسين كجائى؟! فرمود: من اين جايم! گفت: آيا از ما جرعه اى آب مى خواهى؟ اين مطلب محال است، ولكن مژده باد بر تو آتش سرخ و نوشابه جهنّم!

امام فرمود: اى دور از رحمت خداتو كيستى؟ گفت: من شمرم (تاآخرخبر). «2»

از مباهله تا عاشورا، ص: 536

8- هنگامى كه شمر روى سينه امام قرار گرفت حضرت به او فرمود: واى برتو مى دانى من كيستم؟ گفت: تو حسين پسر على و فاطمه زهرائى و جدّت محمد مصطفى است!؛

فرمود: واى بر تو، تو كه حسب ونسب مرا ميشناسى چرا مرا مى كشى؟! گفت: اگر ترا نكشم جايزه يزيد را كهِ بگيرد، فرمود: كداميك براى تو بهتر است، شفاعت جدم يا جائزه يزيد،؟ گفت: دانق من الجائزة أحبّ إلىّ منك ومن جدّك فقال الحسين اذا كان لابدّ من قتلى فاسقنى شربة من الماء! فقال اللّعين هيهات و اللّه لا ذقت قطرة واحدة من الماء حتّى تذوق الموت غصّة بعد غصّة دانقى از جائزه يزيد براى من دوست داشتنى تر است از تو و جدتو است!! امام فرمود: پس اگر چاره از كشته شدن نيست پس بايك جرعة از آب مرا سيراب كن! ملعون گفت: امكان ندارد به خدا سوگند يك قطرة از آب به كامت نمى رسد تا غصة مرگ شوى (تاآخر خبر) «1

2- محمد بن أشعث

2- محمد بن أشعث امام عليه السلام صدايش را بلند كرد و گفت: خدايا ما أهل و ذريّه و نزديكان پيغمبر توئيم، هركس بما ظلم كرده و حق ما را غصب نمود كمرش را بشكن (ريشه او را از بيخ بر كَن) توئى شنونده نزديك.

محمد ابن اشعث اين كلمات را شنيد و گفت: اى حسين چه قرابتى ميان محمد و تو هست!؟ حضرت گفت: خدايا محمد ابن اشعث مى گويد ميان من و رسول تو قرابتى نيست، در اين روز ذلّت سريع او را براى من نشان ده!.

محمد ابن اشعث از لشكر بيرون رفت عقرب سياهى او را زد به طورى كه خود را

از مباهله تا عاشورا، ص: 537

كثيف كرد. «1»

در روايت بحارالأنواراست كه محمد بن اشعث گفت: يا حسين بن فاطمة! چه احترامى در پيش خدا براى توست كه براى ديگران نيست!؟ حضرت اين آيه را تلاوت نمود: «إنّ اللّه اصطفى دم و نوحاً و آل ابراهيم و آل عمران على العالمين ذرّيّة بعضها من بعض (تاآخرآيه «2»»

سپى فرمود: به خدا قسم محمد به يقين از آل ابراهيم است و عترة هادية هم از آل محمد است.

بعد حضرت پرسيد گوينده اين حرف كهِ بود؟ گفتند: محمد ابن اشعث بن قيس كندى، حضرت رو به آسمان گرفت گفت أللّهمّ أر محمد بن الأشعث ذُلًّا فى هذا اليوم لا تعزّه بعد

هذاليوم أبداً خدايا به محمد ابن اشعث امروز ذلّتى برسان كه بعد از اين روى عزّت را نبيند.

پس براى او مسئله اى پيش آمد مجبور شد از لشكر بيرون رفته دستشويى كند، خداوند عقربى را مأمور كرد كه از عورت او زد و با عورت باز به جهنّم واصل شد «3

3- حصين بن مالك سكونى

3- حصين بن مالك سكونى تير از هر طرف به سوى امام مى باريد، با سينه و گلوى مباركش مى گرفت و مى فرمود: اى امت بد، باعترة محمد چه بد رفتارى كرديد!، آگاه باشيد پس از كشتن

از مباهله تا عاشورا، ص: 538

من، ديگر از كشتن كسى از بندگان خدا إبا (خود دارى) نمى كنيد به خدا قسم من اميد وارم خداوند با شهادت مرا گرامى دارد و شمارا خوار كند سپس انتقام مرا به طورى كه خود نمى فهميد از شما خواهد گرفت.

فصاح به الحصين ابن مالك السكونى فقال: يابن فاطمة بما ذا ينتقم لك منّا! قال: يلقى بأسكم بينكم و يسفك دمائكم، ثمّ يصبّ عليكم العذاب الأليم حصين بن مالك سكونى صدا زد اى فرزند فاطمة! باچه چيزى، انتقام ترا از مامى گيرد!؟ فرمود: شمارا به همديگر مشغول مى كند كه خون همديگر را بريزيد سپس عذاب خود را بر شما مى ريزد «1»

4- عمرو بن حجاج

4- عمرو بن حجاج در گرما گرم جنگ عمرو بن حجاج به يارانش مى گفت: قاتلوا من مرق عن الدّين و فارق الجماعة! فصاح الحسين: ويحك يا حجاج أعلىّ تحرّض النّاس! أنحن مرقنا من الدّين و أنت

تقيم عليه ستعلمون اذا فارقت أرواحنا أجسادنا من أولى بصلى النّار (اى مردم) با كسى كه دين را انداخته (از دين بيرون رفته) و از جامعه جدا شده است، بجنگيد! امام به او ندا در داد: واى بر تو اى حجاج آيا تو مردم را به كشتن ما تشويق مى كنى!؟ آيا ما از دين بيرون رفته ايم و تو بر آن استوار ماندى!؟ به زودى، هنگامى كه روح از بدنهاى ما جدا شد آنوقت است كه مى دانيد كهِ به آتش رفتن شايسته است؟! «2» 0

فقال الحسين يابن الحجاج أعلىّ تحرّض النّاس؟ أنحن مرقنا عن الدّين و أنتم ثبتتّم عليه؟ و اللّه لتعلمنّ أيّنا المارق عن الدّين، ومن هو أولى بصلى النّار (تقريباً به

از مباهله تا عاشورا، ص: 539

معناى بالا است) «1»

5- مردى

5- مردى امام عليه السلام از لشكر آب مى خواست و شمر كلمات جسارت آميزى بر زبان نحسش مى آورد مردى (از ميان لشكر پا پيش گذاشت و) گفت: ألا ترى إلى الفرات يا حسين كأنّه بطون الحيّات، و اللّه لا تذوقه أو تموت عطشاً،! فقال الحسين عليه السلام اللّهمّ أمته عطشاً اى حسين آيا فرات را نمى بينى مثل شكم ماهى است، به خدا قسم آن را نمى چشى تا تشنه جان دهى! (امام سربه سوى آسمان گرفت و) گفت: خدايا او را

تشنه بميران (راوى گويد:) به خدا سوگند پس از (نفرين امام) اين مرد هى فرياد مى كشيد، برايم آب دهيد، آب مى آوردند و مى نوشيد سيراب نمى شد، باز فرياد مى كرد تشنگى مرا كشت! آن قدر آب مى خورد تا از دهانش بيرون مى ريخت و با اين وضع به هلاكت رسيد «2».

در حالى كه امام زخم زيادى برداشته بود آب خواست، از سيراب كردنش إبا كردند مرد (ديگرى) گفت: لا تذوقه حتّى ترد الحامية فتشرب من حميمها!، آب را نمى چكشى تا وارد جهنم شده از حميم آن سيراب شوى! امام فرمود: من به حامية وارد شوم (سخت در اشتباهى) من به خانه جدم وارد شده و با او در پيشگاه پادشاه مقتدر در جايگاه راستگويان، قرار خواهم گرفت، وكارها (ستمهائى كه) در باره من انجام داديد شكايت مى كنم. «3

6- تميم

6- تميم مردى به نام تميم بن حصين فزارى از ميان قشون بيرون آمد و ندا در داد يا حسين و يا أصحاب الحسين أما ترون إلى ماء الفرات يلوح كأنّه بطون الحيتان و اللّه لا ذقتم منه قطرة حتّى تذوقوا الموت جزعاً اى حسين و اى ياران حسين آيا نمى بينيد آب فرات مانند زير شكم ماهيها جريان دارد به خدا قسم از آن نمى چشيد تا با ناله و زارى بميريد، امام پرسيد اين كيست؟ جواب دادند تميم پسر حصين فزارى است فرمود: اين و پدرش از اهل آتش اند (جهنمى اند) خدايا او را

امروز تشنه بميران راوى گويد: تشنگى او را خفه كرد و از اسبش افتاد، اسبهاى لشكريان با سمهايشان او را كوبيدند تامُرد. «1

7- ابن جويرية

7- ابن جويرية مردى به نام ابن جويره مزنى پيش آمد و ديد با امر امام اطراف خيمه ها خندق كنده و هيزم ريخته و آتش زده اند تا جنگ از يك طرف باشد، صدا زد اى حسين و ياران حسين أبشرو بالنّار فقد تعجّلتموها فى الدّنيا! فقال الحسين عليها السلام من الرّجل؟ فقيل ابن جويرية المزنى فقال الحسين اللّهمّ أذقه عذاب النّار فى الدّنيا فنفر به فرسه و ألقاه قى تلك النّار فاحترق مژده باد برايتان آتش! پيش از آخرت در دنيا بر آن شتاب كرده ايد حضرت پرسيد اين مرد كيست؟ گفتند: ابن جويريه مزنى است! گفت خدايا مزه آتش را در دنيا به او بچشان، اسبش رم كرد و او را به همان آتشِ گودال، انداخت و سوخت «2»

8- گروهى

8- گروهى پس از اتمام حجت در روز عاشورا كه همگى گفتار امام را تصديق كردند، در نهايت حضرت فرمود: فبم تسحلّون دمى وأبى الذائد عن الحوض غداً يذود عنه رجالًا كما يذاد البعير الصّادر عن الماء، و لواء الحمد فى يدَىِ جدىّ يوم القيامة، قالوا علمنا ذالك كلّه و نحن غير تاركيك حتّى تذوق الموت عطشاً پس براى چه ريختن خون مرا حلال ميدانيد؟! در حالى كه پدر من فردا مردانى را از حوض كوثر مى راند مانند رانده شدن شتر از آب و پرچم

حمد، روز قيامت در دو دست پدر بزرگم خواهد بود، گفتند: همه اينها را دانستيم اما از تو دست بردار نيستيم تا تشنه لب مزه مرگ را بچشى (شربت مرگ رابنوشى). «1

9- عبداللّه بن حصين ازدى

9- عبداللّه بن حصين ازدى صدا زد اى حسين آيا به آب نگاه نمى كنى مانند كبد آسمان مى غلتد! واللّه لا تذوقون منه قطرة واحدة حتىّ تموتوا عطشاً به خدا قسم قطره اى از آن نمى چشيد تاهمگى تشنه لب بميريد! «2

10- سنان بن انس

10- سنان بن انس سنان از اسب فرود آمد و شمشير بر حلقوم شريفش زد و گفت: و اللّه إنّى لأجتزّ رأسك و أعلم أنّك ابن رسول اللّه و خير النّاس أمّاً و أباً، فاجتزّ رأسه المقدّس المعظّم صلّى اللّه عليه و سلّم وكرّم. به خدا قسم! من سر تو را جدا مى كنم و مى دانم تو

از مباهله تا عاشورا، ص: 542

فرزند رسول خدا و داراى برترين مردمى از جهت پدر و مادر. سپس سر پاك آن بزرگوار را از تن برداشت درود و سلام خدا بر او باد و خدايش گرامى بدارد. «1

«نفرينهاى امام»

1- ابوالفتوح

1- ابوالفتوح أبوالفتوح تيرى به پيشانى امام زد، امام آن را در آورد، خون به روى مباركش جارى شد! (دست به آسمان بلند كرد و) گفت: أللّهمّ أحصهم عدداً واقتلهم بدداً و لا تذر على وجه الأرض منهم أحداً و لا تغفر لهم أبداً خدايا همه آنها (راسنگباران كن) و شمرده با پريشانى از ميان بردار و يك نفر از آنها را در روى زمين مگذار و هيچوقت آنها را نبخش «2

2- عمربن سعد

2- عمربن سعد امام پشت سر جوانش على اكبر نگاه كرد (در حالى كه از دو چشمانش اشك جارى بود: به عمر بن سعد صيحة زد، و فرمود: چه شده بر تو! خدا رَحِمت را قطع نمايد همان طور كه رَحِم مرا قطع نمودى و احترام خويشاوندى مرا، به رسول خدا صلى الله عليه و آله، حفظ نكردى خداوند كسى را بر تو مسلّط كند كه سر ت را در رختخوابت ببرد،

سپس محاسن مقدسش را به سوى آسمان بلند نمود و گفت: خدايا بر عليه اين قوم شاهد باش، به سوى آنها رفت جوانى كه، شبيه ترين مردم به فرستاده ات محمد صلى الله عليه و آله بود، هرگاه ما به ديدار پيامبرت مشتاق مى شديم، به او تماشا مى كرديم؛

از مباهله تا عاشورا، ص: 543

خدايا بركات زمين را از آنها بردار، و آنهارا از هم بپاشان پاشيدنى، و آنهارا لِه كن لِه كردنى، وآنها را تكه تكه كن و براى هميشه، فرمانروايان را از آنها ناراضى كن، آنها مارا دعوت كردند كمكمان نمايند، اما به سوى ما براى جنگ يورش آوردند، سپس اين آيه شريفه را تلاوت نمود «إنّ اللّه اصطفى ادم و نوحاً وَ ا ل ابراهيم و آل عمران على العالمين ذرّيّة بعضها من بعض و اللّه سميع عليم «1» قالت السّيّدة (زينب) نظر إليه الحسين نظر آيسٍ و أرخى عينيه بالدّموع وبكى

خانم (زينب) گويد: به سوى پسرش (على أكبر) مأيوسانه نگاه كرد و اشك چشمانش را جارى ساخت «2»

3- در بالين برادر زاده

3- در بالين برادر زاده وقتى كه بالاى سر (برادر زاده اش) قاسم آمد فرمود: بُعداً لقوم قتلوك خصمهم يوم القيامة جدّك (از رحمت خدا) دور باد قومى كه ترا كشتند در حالى كه جدت در روز قيامت، دشمن آنها است «3»

4- در بالين جوانش

4- در بالين جوانش هنگامى كه ببالين على اكبر رسيد، روى خود را برروى فرزند گذاشت و گفت: پسرم خدا بكشد كسانى را كه تراكشت، آنها چه قدر برخدا و به هتك حرمت رسول خدا، جرئت دارند «4».

از مباهله تا عاشورا، ص: 544

أللّهمّ أحصهم عدداً، واقتلهم بدداً و لا تغادر منهم أحداً، ولا تغفر لهم أبداً معنايش گذشت. «1

5- مالك بن نسر

5- مالك بن نسر خونريزى زياد، امام را خسته كرده بود، در اين حال به زمين نشست و سر مباركش راپائين انداخته بود كه (ملعونى به نام) مالك بن نسر رسيد، به حضرت دشنام داد سپس با شمشير به سر مباركش زد، روى سر امام عليه السلام عرقچينى بود كه (از ضربت او) عرقچين پر از خون گرديد، فقال الحسين لا أكلت بيمينك و لا شربت و حشرك اللّه مع الظّالمين، ثمّ ألقى البرنس واعتمّ على القلنسوة فرمود: با دست راستت نه خورى و نياشامى،! خداوند ترا با ستم گران محشور نمايد: سپس كلاه را انداخت و روى عرقچين، عمامه گذاشت.

بعد از نفرين امام هميشه فقير و بابد ترين حال زندگى كرد و هر دودستش خشك شد در زمستان از دستهايش خون مى ريخت

و در تابستان هر دو مانند چوب، خشك مى شد «2

6- هنگام شهادت شير خوارش

6- هنگام شهادت شير خوارش وقتى كه طفل شير خوارش را با تير زدند، خونش را گرفت و به آسمان پاشيد و گفت: هون ما نزل بى بعين اللّه تعالى، أللّهمّ لا يكون أهون عليك من فصيل، الهى ان

از مباهله تا عاشورا، ص: 545

حبستَ عنّا النّصر فاجعله لما هو خير منه وانتقم لنا من الظّالمين آنچه براى من فرود آمده در نظر خدا آسان است، خدايا (اين كشته شدن بچه من) برتو از بچه ناقه صالح آسانتر نباشد «1» يعنى همان طور كه كشندگان بچه ناقه صالح را هلاك نمودى، كشندگان بچه مرا هم به زودى هلاكشان، نما پس از گذشت مدت كمى در دست مختار قتل عام شدند و نفرين امام آنها را گرفت.

در فصل گذشته نفرين امام را بر ابن جويرية و تميم ابن حصين و محمد ابن اشعث و عبد الله بن حصين و نفرين حضرت به عمر بن سعد و مردى كه به حضرت جسارت كرده بود و در هنگام به ميدان رفتن على اكبر، نگارش يافت كه تكرار نمى شود به آن فصل رجوع شود

7- عبداللّه بن حوزه تميمى

7- عبداللّه بن حوزه تميمى لشكر به سوى امام با سرعت تمام حركت

كردند در ميان آنها عبدالله بن حوزه تميمى بود، ندا در داد آيا حسين با شماست!؟ كسى جوابش نداد در مرتبه سوم اصحاب گفتند: اين حسين است چه كارش دارى گفت: اى حسين آتش برتو مژده باد! امام فرمود: دروغ مى گويى من به سوى پروردگار بخشنده و گرامى اطاعت شونده و شفاعت پذير، رهسپارم، تو كهِ هستى؟ گفت: من ابن حوزه هستم؛

حضرت دستهايش را چنان، بلند كرد كه زير بغلش ديده شد وقال اللّهمّ حزه إلى النّار گفت: خدايا او را به سوى آتش بكش، آن ملعون غضبناك شده اسب خود را به سوى امام حركت داد؛

در ميانه نهرى بود (اسب رميد به طورى كه) پاى ابن حوزه به ركاب بند شد، اسب

از مباهله تا عاشورا، ص: 546

او را چرخاند پا و ران و ساق پايش قطع شد و تكه تكه گرديد فقط طرف ديگر بدنش ماند كه به ركاب آويزان بود، اسب او را آنقدر به سنگ و درخت و اين طرف و آن طرف كوبيد تا مرد لعنه اللّه.

مسروق بن وائل حضرمى گويد: من در اول قشونى بودم كه به جنگ حسين مى رفت كه شايد سر او را من به ابن زياد ببرم و جايزه بگيرم وقتى ديدم با ابن حوزه، چه كرد فميدم كه اين اهل بيت در پيش خدا احترام و منزلتى دارند از مردم جدا شدم و گفتم با آنها نمى جنگم تا به آتش روم «1»

«8- پس از شهادت اصحاب»

«8- پس از شهادت اصحاب» پس از به شهادت رسيدن بيشتر اصحاب در روز عاشورا، حضرت دست به محاسنش زد و گفت: غضب خداوند بر يهود آن وقتى بود كه، به خدا فرزند قرار دادند، و بر نصارى غضبش شديد شد، هنگامى كه خدا را سومى از سه دانستند، و غضب خداوندى هنگامى مجوس را فرا گرفت كه به آفتاب و ماه و آتش سجده كردند واشتدّ غضبه على قوم إتّفقت كلمتهم على قتل ابن بنت نبيّهم، أما و اللّه لا أجيبهم إلى شيى ءٍ ممّا يريدون حتّى ألقى اللّه تعالى وأنا مخضب بدمى و شديد شد غضب خدا برقومى كه هم پيمان شدند بركشتن فرزند دختر پيغمبرشان، آگاه باش به خدا قسم بر هيچيك از خواسته هاى آنان جواب نخواهم داد تا خدا را در حالى كه

آغشته به خونم، ملاقات كنم. «2

9- پس از اتمام حجت

9- پس از اتمام حجت پس از اتمام حجت در روز عاشورا، لشكر ابن سعد همه گفته هاى حضرتش را تأييد نمودند! فرمود: پس به چه دليل ريختن خون مرا حلال مى دانيد؟! جواب دادند همه اينها را كه گفتى دانستيم اما به هيچوجه از تو دست بردار نيستيم تا تشنه جان دهى! فأخذ الحسين عليه السلام بطرف لحيته و هو يومئذ ابن سبع و خمسين سنة، ثمّ قال:

اشتد غضب اللّه على اليهود، حين قالوا عزير بن اللّه، و اشتد غضب

اللّه على النّصارى حين قالوا مسيح بن اللّه، واشتدغضب اللّه على المجوس حين عبدوالنّار من دون اللّه و اشتد غضب اللّه على قوم قتلوا، نبيّهم، واشتدّ غضب اللّه على هذه العصابة الّذين يريدون قتلى: ابن نبيّهم خشم خداوند بر يهود آن وقت شدت يافت كه گفتند: عزير پسر خداست، و بر نصارى آن وقت شديد شد كه گفتند: مسيح پسر خداست، وبر مجوس آن وقت به شدت خشم گرفت كه به آتش عبادت كردند، و بر هرقومى خشمش شدت يافت كه پيامبر خود را كشتند و خشم خدا بر اين دسته آنوقت شدت يافت كه (آماده شده اند) مرا به قتل برسانند كه پسر پيغمرشان هستم «1

10- حصين بن نمير

10- حصين بن نمير امام با جنگيدن زياد وارد شريعه فرات شد، خواست آب بياشامد حصين بن نمير تيرى به سوى امام رها كرد بر ران مباركش نشست، حضرت تير را كشيد و از خون خود گرفته به آسمان پاشيد و گفت: يارب إليك المشتكى من قوم أراقوا دمى

از مباهله تا عاشورا، ص: 548

ومنعونى من شرب الماء پروردگارا شكايتم را به تو مى آورم از دست گروهى كه خون مرا ريختند و مرا از آشاميدن آب مانع شدند. «1»

11- قاتل عبداللّه بن حسن

11- قاتل عبداللّه بن حسن هنگامى كه دست عبداللّه بن حسن يازده ساله بريده شده و از پوست آويزان شده بود، او را به سينه خود چسبانيد و دستهاى مباركش را بلند كرد وگفت: أللّهمّ متّعتهم إلى حين ففرّقهم تفريقاً واجعلهم طرائق قدداً و لا ترض الولاة عنهم أبداً فإنّهم دعونا لينصرونا ثمّ عدو علينا يقاتلوننا خدايا مدتى به آنها مهلت داده اى، پس پراكنده شان كن پراكنده كردنى، و آنها را بر راههاى كوناگون قرار ده (ميانشان جدائى افكن) و هيچوقت فرمان روايانشان را از آنها راضى نگردان آنها ما را دعوت كردند كه ياريمان نمايند سپس به سوى ما يورش كردند كه

باما بجنگند!. «2»

12 بعداز تير سه شعبة

12 بعداز تير سه شعبة تير سه شعبه كه به قلب مباركش نشست، گفت: بسم اللّه و باللّه و على ملّة رسول اللّه، و رفع رأسه إلى السّماء فقال: إلهى إنّك تعلم إنّهم يقتلون رجلًا ليس على وجه الأرض ابن نبىّ غيره سر به آسمان بلند كرد، خدايا تو مى دانى آنها مردى را مى كشند كه در روى زمين پسر پيغمبرى غير از او، وجود ندارد «3»

13- واى بر اينها

13- واى بر اينها بچه شير خوارش را مى بوسيد و مى گفت: ويل لهؤلاء القوم اذا كان جدك محمد المصطفى خصمهم واى بر اينها روزى كه جدت محمد مصطفى، خونخواه تو باشد «1»

14- پس از ملاقات با ابن سعد

14- پس از ملاقات با ابن سعد پس از ملاقات با ابن سعد در شب عاشو را و پذيرفته نشدن پيشنهادهاى آنحضرت، فرمود: مالك ذبحك اللّه على فراشك عاجلًا و لاغفر لك يوم حشرك چه شده برتو كه خدا (كسى را بر تو مسلط كند كه ترا) در رختخوابت ذبح كند و در روز برانگيخته شدنت ترا نبخشد «2»

15- پس از خطبه دوم

15- پس از خطبه دوم پس از خطبه دوم، دستهايش را به سوى آسمان بلند كرد و گفت: أللّهمّ احبس عنهم قطر السّماء، وابعث إليهم سنين كسنىّ يوسف، و سلّط عليهم غلام ثقيف يسقيهم كأساً مصبراً فإنّهم كذّبونا و خذلونا و أنت ربّنا عليك توكّلنا و إليك المصير خدايا قطرات آسمان را از آنها حبس نما و بر ايشان قحطى مانند قحطى زمان (حضرت) يوسف بفرست، و غلام ثقيف (مختار يا حجاج بن يوسف) را برآنها مسلط گردان، تا آنها را باشربت مرگ صُبر (گردن زدن روى پوست) سيراب نمايد، آنها ما را تكذيب كرده و خوارمان ساختند، توئى پروردگار ما و برتوست اتكال ما (تكيه گاه

از مباهله تا عاشورا، ص: 550

ما توئى) و پايان راه به سوى توست. «1

16- زرعة بن شريك

16- زرعة بن شريك مردى به نام زرعة (بن شريك (تميمى) از قبيله ابان بن دارم، تيرى به سوى امام روانه ساخت، به زير چانه يا دهان مبارك اصابت كرد حضرت گفت: أللّهمّ اظمئه اللّهمّ اظمئه خدايا او را تشنه كن خدايا او راتشنه كن. «2»

در حالات اين شخص بعد از كربلاء، نوشته اند كه از حرارت شكم و برودت پشت فرياد ميزد،

و هر چه وسايل گرما و سرما زا برايش مى آوردند فايده نمى كرد و جيغ مى كشيد و مى گفت: أسقونى أهلكنى العطش مرا سيراب كنيد تشنگى مرا هلاك نمود.

آنقدر برايش آب و شير و آرد گندم بريان مى دادند شايد تشنگى او را كاهش دهد، هر چه بيشتر مى خورد بيشتر تشنه مى شد، در آخر شكمش همانند شكم شتر تركيد و به آتش دوزخ واصل شد «3»

17- عبد الرحمن ازدى

17- عبد الرحمن ازدى مردى به نام عبدالرحمن ازدى نيز به سوى امام تيرى روانه ساخت و حضرت براو با اين جملات نفرين كرد: أللّهمّ اقتله عطشاً و لا تغفر له أبداً خدايا او را تشنه بميران و هيچوقت او را نبخش «1» او هم به سرنوشت زرعه گرفتار گشت

18- تيرى به صورت

18- تيرى به صورت مسلم بن رباح مولى على بن ابى طالب گويد: من با حسين بودم روزى كه كشته شد، تيرى به صورتش زدند فرمود: اى مسلم دستهايت را زير خون من بگير! وقتى كه پر شد، فرمود: بريز به دست من! ريختم، آن را به آسمان پاشيد و گفت: أللّهمّ اطلب بِدَمِ ابن نبيّك خدايا انتقام خون پسر پيغمبرت را بگير! مسلم گويد: قطره اى از آن خون به زمين برنگشت

19- مالك بن يسر

19- مالك بن يسر امام عليه السلام هنگامى كه به حالت ضعف رسيد و هر كه مى آمد و حال او را مى ديد، برمى گشت تا اينكه مردى به نام مالك بن يسر از قبيله بنى كنده آمد به امام دشنام داد و با شمشير بر سر آنحضرت زد، كلاه پراز خون گشت فرمود: «لاأكلت بيمينك و لا شربت و حشرك اللّه مع الظّالمين» بادست راستت (كه مرا زدى، هيچوقت)

از مباهله تا عاشورا، ص: 552

نخورى و نياشامى و خداوند ترا با ستمگران محشور نمايد كلاه را انداخت و كلاه ديگرى برسر گذاشت و عمامه برروى آن بست؛

مرد كندى آمد آن كلاه كه از خز درست شده بود، را برداشت، وقتى

كه به خانه اش برگشت آن را به زنش ام عبدالله داد بشويد (زن هرچه شست ديد خون از بين نمى رود! پيش شوهرش آمد و از او جريان را جويا شد؟ شوهر ماوقع را شرح داد) زن رو به او كرد و گفت: آيا لباس پسر پيغمبر را غارت كرده و به خانه من مى آورى؟! از من دور شو خداوند قبرت را پر از آتش كند، از دستان آن شخص در زمستان خون مى ريخت و در تابستان مانند چوب، خشك مى شد، بافقر و ندارى زندگى كرد. «1»

أبو سهل قطان از ابن عيينه نقل مى كند كه: من دو نفر از قاتلان حسين (عليه السلام» را ديدم (با بدترين حال مرد، يكى آلت رجوليتش آن قدر بلند شده و بى آبرو گشت كه حتى هرچه مى پوشش مى داد باز بيرون بود!، دومى آن قدر مشك آب را سر مى كشيد، سيراب نمى شد. اين شخص در روز عاشورا ديد كه حضرت دستهايش را پر از آب كرده مى خواهد بياشامد، تيرى به سوى امام انداخت و آب را ريخت و دستان مباركش مجروح شد فرمود: لا أرواك اللّه من الماء فى دنياك و لا فى آخرتك خداوند در دنيا و آخرت سيرابت نكند. «2

«ملاقات امام با ابن سعد»

«ملاقات امام با ابن سعد» هنگامى كه امام مشاهده نمود قشون ابن زياد پشت سرهم به دشت كربلا سرازير و به يارى ابن سعد مى شتابند و آن دشت آكنده از بلا را پر

نموده اند، كسى را به سوى ابن سعد فرستاد كه مى خواهم با تو ملاقات نمايم. شبى باهم نشسته و به طور خصوصى، گفتگوى زياد كردند.

اين جلسه با درخواست امام تشكيل شد (دقت كنيد) مذاكرات محرمانه طرفين خيلى طول كشيد «1» دو بار يا سه بار ديگر هم جلسه سرى تشكيل يافت و مذاكرات دنبال شد تا به نتيجه مطلوب برسد.

در اينجا چند مطلب مسلم است.

1- مذاكرات با پيشنهاد امام حسين عليه السلام شروع شد.

2- امام با علاقه شديد، مذاكرات را دنبال كرد و از اين رو سه يا چهار بار، جلسه سرّى تشكيل داد.

3- طرفين از نتيجه مذاكرات راضى بودند.

4- در اين جلسه مذاكرات مقدماتى صلح دنبال شد و امام بقدرى پشتكار و حسن نيت و جوانمردى از خود نشان داد كه سر انجام مذاكرات نتيجه مثبت داد. به خلاصه جلسات توجه فرمائيد.

1- امام كسى را به طرف او فرستاد كه مى خواهم با تو صحبتى داشته باشم، ابن سعد قبول نموده شبى باهم گرد آمدند و به طور خصوصى مذاكره زياد نمودند در خاتمه مجلس امام پيشنهادهاى خود را به عمر بن سعد ارائه داد؛

از مباهله تا عاشورا، ص: 554

عمر بن سعد پيشنهاد امام را پذيرفته و از نتيجه مذاكرات خوشحال بود؛ به خيمه اش برگشت و خلاصه مذاكرات را بدينگونه براى عبيداللّه بن زياد نوشت و منتظر جواب ماند.

أما بعد فإنّ اللّه قدأطفأ النّائرة، و جمع الكلمة، و أصلح أمر هذه الأمّة، هذا حسين قد أعطانى أن يرجع إلى المكان

الّذى منه أتى، أو يسير إلى ثغر من الثّغور، فيكون رجلًا من المسلمين له ما لهم و عليه ماعليهم، أو أن يأتى أميرالمؤمنين يزيد فيضع يده فى يده فيرى فيما بينه و بين رأيه، وفى هذا لك رضىً و للأمّة صلاح «1»

. اما بعد خداوند آتش (جنگ را) خاموش كرد و خواسته طرفين را برآورده ساخت، و كار مسلمانها را اصلاح نمود، اينك حسين به من قول داده است كه (اگر اجازه دهيم به جائى كه از آنجا آمده است برگردد، يا به يكى از سرحدات برود، و فردى از افراد مسلمانها باشد، هر ضرر يا خيرى به آنها متوجه شود شريك آنهاباشد، يا دستش را به دست يزيد گذارد هر تصميمى گرفت، بپذيرد پس رضايت تو و صلاح امت در آنست «2»

از مباهله تا عاشورا، ص: 556

پيشنهاد امام بقدرى خير خواهانه و از روى حسن نيت بود كه ابن زياد را تحت تأثير قرار داد و او با همه عنادى كه داشت در اول امر رأى موافق داد و گفت:

«ما أرانى الّا مُخَلّ سبيله يذهب حيث يشاء «1»

رأى من اين است كه او را آزاد بگذارم هر جا خواست برود؛ ولى شمر او را از اين رأى منصرف كرد. «2»

مى بينيم امام عليه السلام با هر و سيله اى ممكن مى خواست كارها را فيصله داده و آنگونه كه به صلاح اسلام و مسلمانها است خاتمه دهد و از آن ورطه هولناك خود و اهل بيت را برهاند اما دژخيمان جز

بيعت و يا كشته شدن به چيز ديگرى رضايت نمى دادند كه ندادند.

2- عمرو بن قرظة انصارى را فرستاد و به ابن سعد پيغام داد كه شبانگاه در ميان دو

از مباهله تا عاشورا، ص: 557

لشكر همديگر را ملاقات كنند؛

در موعد مقرر هر دوى آنها با بيست سوار بيرون آمدند حضرت دستور داد سواره ها دور تر بايستند، فقط برادرش عباس و پسرش على اكبر با او باشند ابن سعد هم همين كار را كرد پسرش حفص و غلامش با او ماندند.

امام فرمود: يابن سعد أتقاتلنى أما تتّقى اللّه الّذى إليه معادك، فأنا ابن من قد علمت ألّا تكون معى و تدع هؤلآء فإنّه أقرب الى اللّه تعالى؟ قال: عمربن سعد: أخاف أن تهدم دارى! قال الحسين: أنا أبنيها لك! فقال: أخاف أن تؤخذ ضيعتى قال عليه السلام أن أخلّف عليك خيراً منها، من مالى بالحجاز «1» و يروى أنّه قال لعمر: أعطيك البغيبغة وكانت عظيمة فيها نخل و زرع كثير، دفع فيها ألف ألف دينار فلم يبعها منه، فقال ابن سعد إنّ لى بالكوفة عيالًا و أخاف عليهم من ابن زياد القتل فلمّا آيس منه الحسين عليه السلام قام و هو يقول: مالك ذبحك اللّه على فراشك عاجلًا و لا غفر لك يوم حشرك، فواللّه إنّى لأرجوا أن لا تأكل من برّالعراق إلّا يسيراً، قال ابن سعد مستهزءاً: فى الشّعير كفاية اى پسر سعد آيا بامن مى جنگى؟ آيا از خدائى كه برگشت تو به سوى اوست، نمى ترسى؟! و مى

دانى كه من فرزند كيستم؟ چرا اينها را ترك كرده با همراه من نمى شوى؟

گفت: مى ترسم خانه ام را ويران كنند فرمود: آن را برايت بنا مى كنم. گفت: مى تر سم زمينهاى كشاورزى ام را بگيرند! فرمود: من از مال خودم كه در حجاز دارم، بهتر ازآنها را برايت جايگزين مى كنم؛ در روايت ديگر هست كه فرمود: من (ملك) بغيبغة را كه ملكيست بزرگ و پر از درخت خرما و زراعت زياد دارد (حتى معاوية آن ملك را به هزار هزار دينار خواست و حضرت نداد) را، برايت مى دهم؛

گفت: من در كوفة عيالات زياد دارم از شرّ ابن زياد برايشان مى ترسم. وقتى كه امام از او مأيوس شد در حالى كه مى گفت: برتو چه شده است خداوند هرچه زودتر،

از مباهله تا عاشورا، ص: 558

ترا در رختخوابت سرببرّد و در روز رستاخيزت، ترا نبخشد، به خدا قسم من اميد وارم از گندم عراق نخورى و نصيبت نگردد مگر اندكى! ابن سعد بعنوان استهزاء گفت: جوى عراق برايم بس است. «1»

3- سپس فرمود: ثمّ قال: اين عمربن سعد؟ ادعوا لى عمر! فدعى له، و كان كارهاً لايحبّ أن يأتيه فقال: يا عمر أنت تقتلنى؟ تزعم أن يولّيك الدّعىّ بن الدّعى بلاد الرّى و جرجان، و اللّه لا تتهنّأ بذالك أبداً، عهد معهود، فاصنع ماأنت صانع، فإنّك لا تفرح بعدى بدنياً و لاآخرة، و لكأنّى برأسك على قصبة قد نصب بالكوفة، يتراماه الصبيان و يتّخذونه غرضاً بينهم. فاغتاظ

عمر من كلامه، ثمّ صرف بوجهه عنه و نادى بأصحابه:

ماتنتظرون به؟ احملوا بأجمعكم إنّماهى أُكلة واحدة، ثمّ إنّ الحسين دعا بفرس رسول اللّه المرتجز فركبه و عبّأ أصحابه. عمربن سعد كجاست او را صدا زنيد، عمر نمى خواست پيش امام آيد (بناچار آمد) حضرت به او گفت: آيا تو مرا مى كشى؟! و گمان مى كنى دعى پسر دعى (عبيداللّه بن زياد) ترا به شهرهاى رى و گرگان استاندار بفرستد! به خدا قسم ابداً آرامش نه خواهى ديد (وبه آرزوهايت نميرسى) اين عهدى است كه به ما رسيده است، هركارى دلت مى خواهد بكن (اما بدان) بعد از من نه در دنيا و نه درآخرت، روى شادى را نخواهى ديد و كأنّه (به يقين) مى بينم كه سر ترا در كوفه بر نى، نصب كرده اند و بچه ها آن را با سنگها مى زنند و اسباب بازى خود قرار داده اند!. عمر از اين حرف امام عصبانى شده رو گردانده و به ياران خود فرياد زد منتظر چه هستيد؟ همگى به او حمله كنيد، او به اندازه يك لقمه است (هرچه زودتر از ميان برداريد) سپس امام اسب مرتجز رسول خدا صلى الله عليه و آله را خواست و

از مباهله تا عاشورا، ص: 559

سوار شد واصحابش را آماده كارزار نمود. «1

«خطبه هاى امام»

اشاره

«خطبه هاى امام» از كتابهاى تاريخ چنين استفاده مى شود كه امام در

كربلا با مناسبتهاى مختلف خطبه هائى ايراد فرموده است كه به ذكر تعدادى از آنها مى پردازيم.

1- در روز تاسوعا براى اصحاب خود؛

2- شب عاشورا باز براى اصحاب؛

3- خطبه هاى متعدد روز عاشورا كه مورد نظر ما آوردن، آن خطبه هااست

1- در مقابل لشكر

1- در مقابل لشكر امام آمد تا در مقابل لشكر ايستاد به صفهاى مانند سيل آنها نگاه مى كرد و به عمر بن سعد نظرى انداخت كه در ميان بزرگان كوفه ايستاده بود، چنين آغاز سخن كرد:

ستايش خدائى را است كه دنيا را آفريد و آن را خانه فانى و از بين رونده قرار داد، دوستداران خود را به حالى بعد از حالى مى گرداند، پس فريب خورده كسى است، گول آن (دنياى فانى) را بخورد، و شقى كسى است كه دنيا او را به گرفتارى افكند، پس (آگاه باشيد كه) اين دنيا شما را نفريبد، هركس به او اعتماد كرده و پناهنده شود، اميد او را قطع مى كند و هركس به او طمع ببندد، محرومش سازد، و من مى بينم در اينجا براى كارى گرد هم آمده ايد كه خدا را به غضب آورده و روى گرامى

از مباهله تا عاشورا، ص: 560

اش را از شما گردانده است، بلايش را بر شما فرود آورده و شما را از رحمت خود دور كرده است؛

پس چه خوب

خدائى است خداى ما و چه بد بنده ايد شما! به فرمانبردارى اعتراف كرديد، وبه محمد فرستاده او ايمان آورديد سپس به سوى عترت و ذرّيّه او لشكر كشى كرديد كه مى خواهيد آنها را به قتل برسانيد، به طور يقين شيطان شما را وسوسه كرده وخداى بزرگ را از ياد برده ايد، پس نابود شويد و آنچه را كه مى خواهيد إنّا للّه و إنّا إليه راجعون اينان جماعتى هستند كه بعد از ايمان كافر شدند، پس دورى از رحمت خدا بر گروه ستمگران است.

عمر گفت: واى بر شما با او سخن نگوئيد، او پسر پدرش است (بيان سحرآميز دارد) به خدا قسم اگر تمام روز را بايستد و سخن گويد خسته نمى شود، با او حرف نزنيد!

شمر جلو آمد وگفت: اى حسين اين حرفها چيست كه مى گويى؟ منظورت را به ما بفهمان تا بفهميم فرمود: من مى گويم از خدا بترسيد و مرا نكشيد، كشتن من بر شما حلال نيست و بى احترامى من بر شما جايز نيست، من فرزند پيغمبر شمايم و خديجة زن پيامبرتان جدّه من است و شايد اين حديث پيغمبرتان به شما رسيده است كه (درباره من و برادرم فرمود:) الحسن والحسين سيّدا شباب أهل الجنّة حسن و حسين سروران جوانان بهشتند «1»

2- سوار برشتر

2- سوار برشتر امام مركبش را خواست و سوار آن شده با صداى بلند فرمود: اى اهل عراق (بيشترشان صداى امام را مى شنيدند) به سخنانم گوش فرادهيد و شتاب نكنيد

تا بر شما نصيحت كنم، اگر قبول نكرديد آن وقت تصميم خود را بگيريد تا كارتان برايتان ملال آور نشود.

از مباهله تا عاشورا، ص: 561

سپس ستايش خدا را به جا آورده و خدا را به شايستگى ثنا گفت و به پيغمبر و ملائكه و ساير أنبيا درود فرستاد، (راوى گويد:) كسى قبل و بعد از او، مانند او با بلاغت تمام سخن نه گفته است.

سپس فرمود: به نسب من بنگريد ببينيد من كِيَم، بعد از آن به وجدان خود رجوع كنيد و آن را مذمت نماييد و ببينيد آيا به صلاح است كشتن و دريدن حرمت من؟

آيا من فرزند پيامبر و فرزند پسر عم وصى او نيستم؟! (آيا من فرزند) نخستين ايمان آورنده به رسول و بر آنچه كه او از نزد خدا آورده است، نيستم؟ آيا حمزه سيد شهدا عمويم نيست؟! آيا «جعفر» پرواز كننده با دو بال در بهشت، عموى من نيست آيا سخن رسول خدا در باره من و برادرم به شما نرسيده است كه فرمود: هذان سيدا شباب اهل الجنّة؟ اگر حرف حق مرا پذيرفتيد كه، به خدا قسم از آن روزى كه دانسته ام خداوند دروغگويان را به غضب خود گرفتار مى كند، عمداً دروغ نه گفته ام،! و اگر مرا تكذيب كرديد (وبه گفته هاى من باور نه كرديد، در ميان شما كسانى هستند كه اگر از آنها بپرسيد براى شما مى گويند.

از جابربن عبدالله انصارى و ابا سعيد خدرى و سهل بن سعد ساعدى

و زيد بن ارقم و أنس بن مالك سؤال كنيد، آنها به شما خبر مى دهند كه اين حرفها را درباره من و برادرم از رسول خدا شنيده اند، آيا اين سخنان رسول خدا، شما را از كشتن من باز نمى دارد؟!

شمر گفت: هركس گفته هاى ترا (باور كند و) بفهمد، خدا را به زبان مى پرستد يعنى هيچ كس از گفته هايت سر در نمى آورَد!

حبيب بن مظاهر به شمر گفت: به خدا سوگند من مى بينم كه تو خدا را با هفتاد زبان مى پرستى و شهادت مى دهم در اين سخنت صادقى و خداوند بر دلت مهر زده است (سخنان حسين عليه السلام را امثال تو نمى فهمد).

سپس امام به آنها فرمود: اگر در اين باره شك داريد! آيا در اين هم شك داريد كه من

از مباهله تا عاشورا، ص: 562

فرزند دختر پيغمرتان هستم؟! به خدا قسم در ميان مغرب و مشرق و در ميان شما غير از من فرزند پيغمبرى وجود ندارد، واى بر شما آيا مرا به خاطر خون كسى را كه از شما كشته ام، مى خواهيد بكشيد؟! يا مالى از شما برباد داده ام و يا حق قصاصى را از من مطالبه مى نماييد!؟ هيچ كس در پاسخ امام، حرفى نزد؛

امام ندا در داد اى شبث بن ربعى و اى حجار بن ابجر و اى قيس بن اشعث اى يزيد بن حارث آيا شما ننوشته بوديد كه باغات ما در حال بار دادن و به

ثمر رسيدن است، پس بيا به سوى لشكرى كه آماده اجراى فرمان شماست؟ قيس بن اشعث گفت: ما نمى دانيم تو چه مى گوئى (اگر مى خواهى سالم بمانى) بر حكم پسر عمويت (يزيد) گردن نِه آنها آنطور كه دوست دارى با تو مدا را مى كنند!. حضرت فرمود: لا و اللّه لا أعطيكم بيدى إعطاء الذّليل، و لا أُقِرُّ لكم إقرار العبيد نه به خدا قسم مانند ذليلان بر شما دست نمى دهم، و مانند بردگان اقرار بر بندگى نمى كنم! سپس ندا در داد اى بندگان خدا من به خدا پناه مى برم كه مرا سنگسار نماييد، و بر خداى خودم و خداى شما پناه مى برم از تمامى متكبر و ستم پيشه.

سپس شتر خود را خواباند و به عقبة بن سمعان دستور داد آن را ببندد. لشكريان با ازدحام به سوى امام حركت كردند. «1

3- تكيه به شمشير

3- تكيه به شمشير ثمّ وثب الحسين متوكّئاً على سيفه، فنادى بأعلا صوته،

فقال أنشدكم اللّه هل تعرفونى؟ قالوا: نعم أنت ابن بنت رسول اللّه صلى الله عليه و آله وسبطه،

قال: أنشدكم اللّه هل تعلمون أنّ جدّى رسول اللّه صلى الله عليه و آله؟ قالوا: أللّهمّ نعم،

از مباهله تا عاشورا، ص: 563

قال: أنشدكم اللّه هل تعلمون أنّ أمّى فاطمة بنت محمد، قالوا: أللهم نعم،

قال: أنشدكم اللّه هل تعلمون أنّ أبى

علىّ بن أبى طالب عليه السلام؟ قالوا: أللّهمّ نعم، قال: أنشدكم اللّه هل تعلمون أنّ جدّتى خديجة بنت خويلد أوّل نساء هذه الأمّة إسلاماً؟

قالوا أللهم نعم.

قال: أنشدكم اللّه هل تعلمون أنّ سيّد الشّهداء حمزة عمّ أبى؟ قالوا: أللّهمّ نعم، قال:

فأنشدكم اللّه هل تعلمون أنّ جعفر الطّيّار فى الجنّة عمّى؟ قالوا أللّهمّ نعم، قال:

فأنشدكم اللّه هل تعلمون أنّ هذا سيف رسول اللّه و أنا متقلّده؟ قالوا: اللّهم نعم، قال:

فأنشدكم اللّه هل تعلمون أنّ عليّاً أوّلهم إسلاماً و أعلمهم علماً و أعظمهم حلماً و أنّه ولىّ كلّ مؤمن و مؤمنة؟ قالوا: أللّهّم نعم،

قال: فبم تستحلّون دمى؟ وأبى الذّائد عن الحوض غداً يذود عنه رجالًا كما يذاد البعير الصّادر عن الماء، و لواء الحمد فى يد (ى) جدّى يوم القيامة،

قالوا قد علمنا ذالك كلّه و نحن غير تاركيك حتّى تذوق الموت عطشاً.

فأخذ الحسين عليه السلام بطرف لحيته و هو يومئذ ابن سبع و خمسين سنة ثمّ قال: اشتدّ غضب اللّه على اليهود حين قالوا: عزيربن اللّه، واشتد غضب اللّه على النصارى حين قالوا: المسيح بن اللّه، و اشتد غضب اللّه على المجوس حين عبدوالنّار من دون اللّه، واشتد غضب اللّه على قوم قتلوا نبيّهم، و اشتدّ غضب اللّه على هذه العصابةالّذين يريدون قتل ابن نبيهم سپس امام حسين عليه السلام تكيه برشمشير خود نموده پس گفت:

شمارا به خدا! آيا مرا مى شناسيد؟

گفتند: بلى به خدا، تو پسر دختر پيغمبر و نوه اويى، فرمود:

شمارا به خدا آيا مى دانيد كه پدر بزرگ من رسول خدا است؟

گفتند: بلى به خدا قسم،

شمارا به خدا آيا مى دانيد فاطمه دخت محمد مادر من است؟! گفتند: بلى به خدا،

شمارا به خدا آيا مى دانيد پدر من

على بن ابى طالب عليهما السلام است؟

از مباهله تا عاشورا، ص: 564

بلى به خدا قسم.

شما را به خدا آيا مى دانيد مادر بزرگ من، خديجة دختر خويلد، نخستين زنى كه اسلام آورد، است؟

بلى قسم به خدا.

شمارا به خدا آيا مى دانيد سيد شهداء حمزه عموى پدرم است؟

خدا ميداند بلى

پس شمارا به خدا آيا جعفر پرواز كننده در بهشت عموى من است؟

خدا مى داند بلى.

پس شمارابه خدا آيا اين شمشير رسول خدا است كه من به كمر بسته ام؟!

خدا مى داند بلى.

پس شمارا به خدا آيا مى دانيد اين عمامه رسول خدا است كه بر سر گذاشته ام؟!

بلى به خدا.

پس شمارا به خدا آيا ميدانيد على، نخستين اسلام آورنده و از نظر علم داناتر و از جهت حلم بزركتر است و او ولىّ تمام مردان مؤمن و زنان مؤمنة است؟!

بلى بخدا سوگند.

پس به چه دليل ريختن خون مرا حلال كرديد در حالى كه پدرم دور كننده مردانى است از حوض (كوثر)، مانند دور كردن شتر تشنه از آب، و در حالى كه لواء حمد در دست جدم است در روز قيامت.

گفتند: همه اينها صحيح (و صحّت تمامى گفته هايت را) مى دانيم (با اين وصف) از تو دست بردار نيستيم تا (تلخى) مرگ را (با لب) تشنه بچشى.

پس امام حسين كه پنجاه و هفت سال داشت، قسمتى از ريش (مباركش) را گرفت سپس گفت: غضب خدابر يهود شدت گرفت به خاطر اينكه گفتند: عزير پسر خداست، و غضب او بر نصارى زمانى شدت يافت گفتند: (عيسى) مسيح پسر

از مباهله تا عاشورا، ص: 565

خداست، و غضب خدا مجوس را زمانى فرا گرفت كه به غير از خدا به آتش ستايش نمودند، و غضب او گروهى را زمانى به شدت فراگرفت كه پيغمبر خود را به قتل رساندند، و غضب خدا بر اين گروه (حاضرين در كربلاء و دستور دهندگان آنها) زمانى شدت يافت كه به كشتن فرزند پيغمبرشان، تصميم گرفتند. «1

4- بالاى اسب

4- بالاى اسب لمّااستكفّ النّاس بالحسين عليه السلام ركب فرسه و استنصت النّاس فحمد اللّه و أثنى عليه ثمّ قال: تبّاً لكم أيّتها الجماعة و ترحاً، وبؤساً لكم و تعساً حين استصرختمونا وَلهين، فأصرخناكم موجفين، فشحّذتم علينا سيفاً كان فى أيدينا، و حششتم علينا ناراً أضرمناها على عدوّكم و عدوّنا فأصبحتم ألباً على أوليائكم، ويداً لأعدائكم، من غير عدل أفشوه فيكم، و لا أمل أصبح لكم فيهم، و لاذنب كان منّا إليكم- فهلّا لكم الويلات- اذ كرهتمونا و السّيف مشيم، والجأش طامن، والرّأى لم يستحصف، و لكنّكم استسرعتم إلى بيعتنا كطيرة الدّبى «2»، و تهافتّم إليها كتهافت الفراش ثمّ نقضتموها سفهاً و ضلّة، بعداً و سحقاً لطواغيت هذه الأمّة، و بقيّة الأحزاب، و نبذة الكتاب، ومطفى ء السّنن، و مواخى ء المستهزئين، الّذين جعلوالقرآن عضين، و عصاة الأمم، وملحق العهرة بالنّسب، لبئس ما قدّمت لهم أنفسهم أن سخط اللّه عليهم، و فى العذاب خالدون.

أفهؤلآء تعضدون؟ و عنّا تتخاذلون؟ أجل

واللّه الخذل فيكم معروف، نبتت عليه أصولكم و تأزّرت عليه عروقكم، فكنتم أخبث شجر للنّاظر، وأُكلة للغاصب ألا لعنة

از مباهله تا عاشورا، ص: 566

اللّه على الظّالمين الناكثين الّذين ينقضون الأيمان بعد توكيدها و قد جعلتم اللّه عليكم كفيلًا.

ألا و إنّ الدّعىّ بن الدّعى قد تركنى بينالسّلّة و الذَّلّة، و هيهات له ذالك، هيهات منّى الذّلّة! أبى اللّه ذالك و رسوله وامؤمنون، و جدود طهرت، و حجور طابت، أن نؤثر طاعة اللّئام على مصارع الكرام، ألا و إنّى زاحف بهذه الأسرة على قلّة العدد و كثرة العدوّ، وخذلة النّاصر، ثمّ تمثّل فقال:

فإن نهزم فهزّامون قدماً*** و إن نُهزم فغير مهزّمينا

هنگامى كه مردم اطراف امام را گرفتند سوار براسب شده و آنها را امر به سكوت نمود، پس حمد و ستايش خدا را بجا آورد سپس گفت: اى جماعت! اندوه و تباهى و نابودى و فقر و هلاكت، بر شما باد

با سر گشتگى و اندوه شديد از ما يارى خواستيد، ماهم باترس شديد و علاقه تمام به شما جواب مساعد داديم، پس شما آتشى را كه براى دشمن مشتركمان روشن كرده بوديم، متوجه ما ساختيد (و در نتيجه) از دوستان دست برداشته و ياور دشمنانتان گشتيد بدون اينكه در ميان شما عدلى را برقرار كند يا اميدى كه شما به آنها داشته باشيد و يا اينكه گناهى از ما سرزند و مستوجب اين كيفر بوده باشيم.

واى بر شما (گرفتاريها بر شما باد) پس وقتى از ما كراهت داشتيد (يا بد دل، بوديد) و

شمشيرها در غلاف و حركت خاموش و نظرات اشخاص سنجيده نشده بود، چرا مانند مورچه هاى كوچك، طورى در بيعت ما شتاب كرديد و مانند پشه ها به سوى ما هجوم آورديد، سپس آن را با سفاهت و گمراهى شكستيد؟!

دورى و نابودى باد بر گردنكشان اين امت كه بازماندگان گروههاى پيشين و دور اندازندگان كتاب (خدا) و خاموش كنندگان سنتها و برادران استهزاء كنندگانند.

كسانى كه قرآن را به ميل خود پاره پاره كردند و نافرمانان أمتها و بيگانه را بر خود و بر نسب خود چسباندند (يعنى معاوية زياد بن ابيه را به برادرى خود پذيرفت، وبا

از مباهله تا عاشورا، ص: 567

شهادت يك قهوه چى شهر طائف به نام ابى مريم سلّولى كه خود تعليم داده بود، او را برادر خود و پسر ابى سفيان قرار داد، همچون ناكسانى را برما ترجيح داديد و بيعت مارا شكستيد)

چه بد است اين كارهاى آنها كه با دست خود آماده كرده اند و با اين عمل ناشايست خود خداوند بر آنها غضب كرد و در عذاب دائمى خواهند بود (و خواهند سوخت آيا به اين جور آدمها كمك مى كنيد؟! و از ما دست بر مى داريد؟ بلى به خدا قسم بيوفائى در ميان شما رايج است! و بر آن، ريشه هاى شما محكم شده و رگهاى شما پيوند يافته است پس در اثر اين كارها درختى بد منظر، و لقمه هر غاصبى هستيد، لعنت خدا بر ستمگران و بيعت شكنان آنانكه سوگنهاى محكم خود را شكستند، در حالى

كه خدا را در هر حال كفيل خود قرار داده بوديد (يعنى در هنگام بيعت هم قسم ياد كرديد و هم خدا را شاهد گرفتيد كه بر ما خيانت نكنيد، امّا چه زود اين سوگندها و كفالت الهى را فراموش كرده واز ياد برديد)

آگاه باشيد! چسبيده شده و پسر چسبيده شده ناحق (يعنى عبيداللّه بن زياد) مرا در ميان (دو دندان تيز) شمشير كشى (و عزّت)، و خوارى و ذلّت (يعنى بيعت) قرار داده است و ابداً به اين آرزو نخواهد رسيد كه از من بيعت گيرد، هيهات از من ذلت و خوارى؛

چون خداوند ذلت را بر رسول و مؤمنين و برنياكان پاك و دامنهاى پاكيزه إباكرده است (حرام نموده است) كه مردن با خفت و پيروى از لئيمان را بر شهيد شدن با عزت، ترجيح داده (و مقدم بداريم)؛

آگاه شويد من با اين گروه همخون و اصحاب وفادار، و با كمى نفرات، و زيادى دشمن و بيوفائى يارانشان خواهم جنگيد. سپس امام به اين شعرفروةبن مسيك مرادى كه در روز پيكار با قبيله همدان سروده است، تمثل جست

اگر دشمن را گريزانديم از قديم اين كاره بوديم و اگر شكست خورديم براى ما جاى

از مباهله تا عاشورا، ص: 568

توبيخ و ملامت نيست چون نتيجه جنگ اين است. «1»

اين خطبه را با تغييراتى در مناقب ابن شهر آشوب و كتاب تحف العقول ص 240 و كتاب اللهوف سيد ابن طاووس ص 85- 88 آورده اند وضمناً شعر بالا در لهوف 8 بيت و در

سيره ابن هشام ج 2 ص 582 دربيتهاى زياد و با لفظهاى متفاوت ذكر كرده اند

«خونهائى كه برنگشت»

اشاره

«خونهائى كه برنگشت» در واقعه كربلاء امام در چند مورد مشت خود را با خون پُر نمود و به آسمان انداخت، و هيچيك از آن خونها به زمين برنگشت ملائكان آسمان آنهارا گرفته و براى سند زنده، نگهداشته اند تادر روز رستاخيز به دادگاه حق حاضر كرده و ستمكاران دشت نينوا را به پاى ميز محاكمه بكشانند

1- خون على اكبر عليه السلام

1- خون على اكبر عليه السلام ثمّ أخذ بكفّه من دمه الطّاهر و رمى به نحو السّماء فلم يسقط منه قطرة سپس يك مشت از خون پاك او گرفته و به آسمان پاشيد، قطره اى از آن به زمين

برنگشت و در اين باره در ضمن زيارتش آمده است.

بأبى أنت و أمّى من مذبوح و مقتول من غير جرم، بأبى و أمّى دمك المرتقى به إلى حبيب اللّه، بأبى أنت وأمى من مقدم بين يدى أبيك، يحتسبك و يبكى عليك محتذقاً عليك قلبه، يرفع دمك إلى عنان السّماء لايرجع منه

از مباهله تا عاشورا، ص: 569

قطرة و لا تسكن عليك من أبيك زفرة «1»

2- خون على اصغر عليه السلام

2- خون على اصغر عليه السلام بچه شيرخواره اش على اصغر «2» يا عبداللّه (كه مادرش رباب بود) را خواست و در دامن گذاشته او را مى بوسيد «3» و مى گفت: از رحمت خدادور باد اين قوم، اگر جدت محمد مصطفى خونخواه توباشد «4» سپس او را به سوى لشكر آورد و برايش آب خواست، حرملة بن كاهل اسدى تيرى انداخت و گلويش را بريد فتلقّى الحسين الدّم بكفّه و رمى به نحو السّماء. خون او را در كف خود گرفته و به آسمان

انداخت.

قال ابوجعفرالباقر عليه السلام: فلم يسقط من ذالك الدّم قطرةإلى الأرض امام باقر عليه السلام

از مباهله تا عاشورا، ص: 570

مى فرمايد: قطره اى از آن به زمين فرود نيامد «1».

در اين باره حجّة بن الحسن عليه السلام مى فرمايد: السّلام على عبداللّه الرّضيع المرمى الصريع المتشحط دماً والمصعد بدمه الى السّماء المذبوح بالسّهم فى حجر أبيه، لعن اللّه راميه حرملة بن كاهل الأسدى وذويه سلام بر عبداللّه شير خوار با تير پرتاب شده افتاد و برخون خود غلتيد، و خونش به آسمان رفت بوسيله تير در دامن پدرش ذبح گرديد.

از رحمت خدا دور باد تيرانداز او حر ملة بن كاهل اسدى و همدستانش. «2

3- خون امام عليه السلام

3- خون امام عليه السلام هنگامى كه از جنگ ناتوان شد، ايستاد تا كمى استراحت نمايد مردى سنگى را به پيشانى مباركش زد، خون سرازير شد لباسش را گرفت، تا خون را از چشمش تميز كند تيرى سه شعبة آمد و بر قلبش نشست و گفت: بسم اللّه و باللّه و على ملّة رسول اللّه پس سرش را به آسمان بلند كرد و گفت: خدايا تو ميدانى آنها مردى را مى كشند كه در روى زمين فرزند پيغمبرى غير از او وجود ندارد.

سپس تير را از پشت در آورد و خون مانند ناودان مى ريخت «3» و دستهارا زيرزخم

از مباهله تا عاشورا، ص: 571

گرفت و پر از خون نمود و به سوى آسمان انداخت و گفت: تحمل اين زخمها در راه خدا، برايم آسان است فلم يسقط من ذالك الدّم قطرة إلى الأرض، ثمّ وضعها ثانياً فلما امتلأت لطخ به رأسه و وجهه ولحيته و قال: هكذا أكون حتى ألقى اللّه و جدّى رسول اللّه صلى الله عليه و آله و أنا مخضوب بدمى و أقول: يا جدّ قتلنى فلان وفلان قطره اى از آن خون به زمين بر نگشت، بار دوم دستهايش را پر كرد و به سر و صورت و ريشش ماليد وگفت: با اين حال خواهم ماند تا خدا ورسول خدا را ملاقات نمايم و بگويم:

اى جد مرا فلان و فلانى كشت (و به شهادت رسانيد) «1».

مسلم بن رباح مولى على بن ابى طالب عليه السلام روايت مى كند: من روزى كه حسين عليه السلام شهيد شد با او بودم، تيرى به صورتش اصابت كرد فرمود: اى مسلم دستت را زير خون بگير وقتى كه پر شد گفت: بريز به دست من، به دستش ريختم فنفح بهما إلى السّمائ و قال أللّهمّ اطلب بدم ابن نبيّك قال مسلم: فما وقع منه إلى الأرض قطرة پس خون آن دو دست را به آسمان انداخت و گفت: خدايا انتقام فرزند پيامبرت را بگير،! مسلم كويد: قطره اى از آن خون به زمين برنگشت. «2»

«گريه أفلاك بر فرزند لولاك»

اشاره

«گريه أفلاك

بر فرزند لولاك» بنا به روايات زياد: در شهادت پنجمين و آخرين نفر آل عبا 7 در روز عاشورا، جريانهاى غير عادى وتحوّلات بهت آور زيادى پيش آمد كه شمردن و نقل روايت آنها، كتاب مستقل مى خواهد، هر كس طالب تفصيل باشد به كتابهاى مربوطه، از قبيل مقاتل و تاريخ فراوان شيعه و سنى مراجعه نمايد چون كتابهاى اهل سنت با آن

از مباهله تا عاشورا، ص: 572

همه شدايد كه پشت سر گذاشته است، مشحون ازفضائل و مناقب أهل بيت: است يعنى يكى از اعجازها وتوجهات خداوند در باره آن خاندان، همين مسئله است؛ با آن ممنوعيتهاى تدوين أحاديث و خشونتهاى خلفاى أموى و عباسى و علماى كذائى وو .. باز هزاران مدح و منقبت در كتابهاى فريقين در باره اهل بيت: به دست ما رسيده است و در اين مورد كتابهاى فراوانى نيز تدوين و تأليف گرديده است. از قبيل؛

تاريخ ابن عساكر ج 4 ص 339؛ الخصائص الكبرى: ج 2 ص 126؛ الخطط المقريزية؛ ج 2 ص 289؛ تذكرة الخواص: ص 155؛ المقتل للخوارزمى: ج 2 ص 90؛ الإتحاف بحب الأشراف: ص 24 تهذيب التّهذيب؛ ج 2 ص 354؛ الصّواعق المحرقة: ص 116؛ تاريخ الخلفاء: ص 138؛ الكواكب الدّرّيّة: ج 1 ص 56 مجمع الزوائد: ج 9 ص 197؛ عقدالفريد: ج 2 ص 315 و ينابيع المودة و غير اينها كه شمردن آنها به طول مى انجامد

«آسمان خون گريست و خون باريد»

«آسمان خون گريست و خون باريد» در سوره مباركه دخان بعد از بيان هلاكت فرعونيان مى فرمايد: فما بكت عليهم السّماء و الأرض و ما كانوا منظرين پس نه آسمان بر آنان گريست و نه زمين، و نه به آنها مهلت داده شد «1»

در ميان عرب معمول است هنگامى كه اهميت مقام كسى را كه مورد مصيبتى واقع شده، بيان نمايند مى گويند: آسمان و زمين بر او گريه كردند و خورشيد و ماه براى فقدان او تاريك شدند؛

از مباهله تا عاشورا، ص: 573

يا: أهل آسمان و زمين براى مؤمنان و مقربان درگاه خداوند، مى گريند؛

يا: گريه آسمان و زمين يك گريه حقيقى است كه به صورت نوعى دگر گونى و سرخى مخصوص (علاوه بر سرخى هميشگى به هنگام طلوع و غروب)، خود نمائى مى كند.

و گريه نكردن آسمان و زمين، بر نقطه مقابل آنها ممكن است كنايه از حقارت و كم أرزش بودن وجود آنان باشد چون در مرگ «تبهكاران» نه چشم فلك گريان، و نى خاطر خورشيد «پژمان» مى گردد در واقع آنها موجودات خبيثى بودند كه گوئى هيچ ارتباطى با عالم هستى و جهان بشريت نداشته اند، هنگامى كه اين بيگانگان، از عالم هستى در گذشتند، كسى جاى خالى آنها را، احساس نكرد نه در صحنه زمين نه بر پهنه آسمان، و نه در أعماق دل انسانها، و به همين دليل هيچ موجودى قطره اشكى بر مرگ آنها فرو نريخت و گريبان چاك

نكرد.

اما در باره نخبگان جهان بشريت مى بينيم پس از گذشت قرنها و ساليان دراز، نه تنها فراموش نشده اند بلكه روز به روز در دلها و أعماق قلبهاى توده مردم جا باز كرده، هميشه زنده مانده اند.

حالا به نمونه هائى از تحولات كيهانى و جهانى درمورد پس از شهادت سالار شهيدان حسين بن على 8 توجه فرمائيد.

در روايتى مى خوانيم: لمّا قتل الحسين بن على بن أبى طالب عليه السلام بكت السّماء عليه و بكائها حمرة أطرافها «هنگامى كه حسين بن على 7 شهيد شد آسمان و زمين بر او گريه كرد، و گريه او سرخى مخصوصى بود كه در اطراف آسمانها نمايان شد «1»

قال أبوعبد اللّه عليه السلام: يا زرارة إنّ السّماء بكت على الحسين أربعين صباحاً بالدّم و إنّ الأرض بكت أربعين صباحاً بالسّواد و إنّ الشّمس بكت أربعين صباحاً بالكسوف و

از مباهله تا عاشورا، ص: 574

الحمرة و إنّ الجبال تقطّعت و انتثرت، و إنّ البحار تفجّرت، و إنّ الملائكة بكت أربعين صباحاً على الحسين «1»

امام صادق 7 فرمود: اى زراره! آسمان چهل روز بر حسين خون گريست و زمين نيز چهل صباح با سياهى و خورشيد با گرفتگى و سرخى گريه كرد و كوهها پاره پاره شده و پخش گرديد و درياها منفجر شد و فرشته ها چهل صباح بر حسين گريستند، آسمان چهل روز سرخ رنگ بود يك سال و ششماه مانند خون و (علقه) ديده مى شد. «2»

از امام سجاد عليه السلام مى پرسند گريستن آسمان چگونه بود؟! فرمود: إذا

استقبلت بالثّوب وقع على الثّوب شبه أثر البراغيث من الدّم. وقتى كه به لباس مى نگريستى مانند أثر خون كك (يا شپش) مى ديدى. «3»

قالت نصرة الأزديّة: لمّا قتل الحسين عليه السلام أمطرت السّماء دماً و حبابنا وجِرارنا صارت مملوّة دماً «4»

نصرت ازديه گويد: وقتى كه حسين 7 كشته شد آسمان خون گريست و ظرفهاى (سفالين كوچك و بزرگ) ما، از خون پرشد.

و قال قرظة بن عبداللّه: مطرت السّماء يوماً نصف النّهار على شملة بيضاء فنظرت فإذاً هو دم و ذهبت الإبل إلى الوادى لتشرب فإذا هو دم، و إذا هو اليوم الّذى قتل الحسين عليه السلام «5»

. قرظه پسر عبدالله گويد: در نيم روزى كه هوا مانند لباس سفيد صاف بود (چيزى از) آسمان باريد دقت كردم ديدم خون است و شترها براى

از مباهله تا عاشورا، ص: 575

نوشيدن آب به بيابان رفت ناگهان (بجاى آب) خون پيدا بود (بعد از بر رسى معلوم شد) روز شهادت حسين بوده است.

و مُطرنا ثلاثة أيّام دماً عبيطاً، «1»

و بر ما سه روز خون تازه باريد.

و تمطر السّماء رماداً ودماً، «2»

آسمان خاكستر و خون مى بارد

«خورشيد گرفتگى»

«خورشيد گرفتگى» تاريخ النّسوى: قال أبو قبيل: لمّا قتل الحسين بن على عليهما السلام كسفت الشّمس كسفةًبدت الكواكب نصف النّهار حتّى ظننّا أنّها هى «3»

ابوقبيل گويد: هنگامى كه حسين بن على عليهما

السلام شهيد شد خورشيد به گونه اى گرفته شد كه در وسط روز ستاره ها مشاهده مى شد حتى خيال كرديم آن (يعنى قيامت فرا رسيده) است

و انكسفت الشّمس ثلاثاً ثمّ تجلّت عنها وانشبكت النّجوم، «4»

خورشيد سه روز گرفته شد به نوعى كه ستاره ها ظاهر شد، سپس باز شد

و إنّ الشّمس بكت أربعين صباحاً بالكسوف و الحمرة «5»

خورشيد چهل روز با گرفتگى و سرخى، گريه كرد.

در بيشتر روايات كيفيّت گريستن خورشيد را با عبارات كانت الشّمس تطلع حمراء و

از مباهله تا عاشورا، ص: 576

تغيب حمراء يا تطلع بحمرة و تغيب بحُمرة

خورشيد، با سرخى طلوع و با سرخى غروب مى كرد، بيان نموده اند «1»

در اين مورد نيز روايت زياد است

«باد سياه و سرخ» يا «طوفان شين»

«باد سياه و سرخ» يا «طوفان شين» در هنگام شهادت دو نفر از امامان:، باد سياه وزيد و اوضاع عالم بهم ريخت و از حالت عادى بيرون آمد.

يكى أميرمؤمنان عليه السلام كه در صبح نوزدهم رمضان سال چهلم هجرت بود «2» دومى امام حسين عليه السلام.

سيّد بن طاووس رضى الله عنه گويد: هنگامى كه امام عليه السلام به شهادت رسيد؛ ارتفعت فى السّماء غبرة شديدة، سوداء مظلمة، فيها ريحٌ حمراء، لاترى فيها عين و لا أثر حتّى ظنّالقوم أنّ العذاب قد جائهم، فلبثوا ساعة ثمّ انجلّت گرد و غبار شديد توأم با باد سياه و سرخ و تاريك

آسمان را فرا گرفت هيچ چيز ديده نمى شد به طورى كه مردم خيال كردند كه عذاب (و بلا) نازل شد، پس از ساعتى هوا باز شد. «3

«گريه زمين و جمادات»

«گريه زمين و جمادات» و إنّ الأرض بكت أربعين صباحاً بالسّواد «1»

زمين چهل روز با سياهى (بر حسين عليه السلام) گريه كرد

عن رجل من أهل بيت المقدس أنّه قال: واللّه لقد عرفنا أهل بيت المقدس و نواحيها عشيّة قتل الحسين بن على، قلت: و كيف كان ذالك؟ قال: ما رفعنا حجراً و لا مدراً و لا صخراً إلّا و رأينا تحتها دماً يغلى واحمرّت الحيطان كالعلق، و مُطرنا ثلاثة أيّام دماً عبيطاً، و سمعنا منادياً ينادى فى جوف اللّيل يقول:

أترجوا أمّة قتلت حسيناً شفاعة جدّه يوم الحساب

معاذ اللّه لا نلتم يقيناً شفاعة أحمد و أبى تراب

قتلتم خير من ركب المطايا و خير الشّيب طرّاً و الشّباب

و انكسفت الشّمس ثلاثاً ثمّ تجلّت عنها وانشبكت النّجوم، فلمّا كان من الغد أرجفنا «2»

بقتله، فلم يأت علينا شى ء كثير حتّى نعى إلينا

الحسين عليه السلام «3» مردى از اهل بيت المقدس گويد: به خدا قسم ما اهالى بيت المقدس و اطراف آن، موقع عشا (شب هنگام)، كشته شدن حسين بن على را فهميديم، گفتم: جريان چگونه بود؟! گفت: بلند نكرديم سنگ و كلوخ و تخته سنگى را مگر اينكه ديديم زير آنها خون مى جوشد و ديوارها سرخ شد مانند خون بسته، و بر ما سه روز خون تازه

از مباهله تا عاشورا، ص: 578

باريد و نداى منادى را در دل شب شنيديم كه اين شعر را مى خواند؛

آيا امتى كه حسين را كشتند* باز روز حساب، به شفاعت جدش اميدوارند* نه پناه بر خدا، به يقين به شفاعت احمد و ابى تراب نخواهيد رسيد* بهترين سواران و بهترين پير و جوان، روى زمين را كشتيد (باز به شفاع جدش اميد بسته ايد)؟!.

خورشيد سه روز گرفته شد به نوعى كه ستاره ها ظاهر شد، سپس باز شد، از فرداى آن روز ما به كشته شدن او كنجكاو شديم اما چيز زيادى به دست ما نرسيد تا اينكه خبر كشته شدنش را به ما دادند.

هر شاخه اى را مى بريدند، از محل بريدگى خون جارى مى گشت و هرسنگى را (حتى در بيت المقدس) برميداشتند أنّه لم يقلب حجر إلّا وجد تحته دم عبيط حتّى طلع الفجر زيرآن خون تازه ديده مى شد تا صبح طلوع كرد

«گريه پرنده و چرنده»

«گريه

پرنده و چرنده» على عليه السلام فرمود: پدر و مادرم فداى حسين كشته شده در نزديك كوفه باد و اللّه كأنّى أنظر إلى الوحش مادّةً أعناقها على قبره من أنواع الوحش يبكونه و يرثونه ليلًا حتّى الصّباح فإذا كان كذالك فإيّاكم والجفاء «1»

به خدا قسم مثل اينكه أنواع وحشيان را، مى بينم گردنهايشان را به سوى قبر او كشيده (و دراز كرده) اند، شب تا به صبح، براى او گريه ميكنند و مرثيه مى خوانند هنگامى كه اين جريان پيش آمد مبادا جفا كنيد (و زيارت حسين را ترك كنيد و اورا تنها گذاريد)

«ماهيان دريا وحشيان بيابانها»

«ماهيان دريا وحشيان بيابانها» از امام صادق از پدران بزرگوارش، از امام حسن عليهم السلام پس از بيان شمه اى از كيفيت شهادت حسين عليه السلام فرمود: و تمطر السّماء رماداً ودماً، و يبكى عليك كلّشيى ء حتّى الوحوش فى الفلوات، و الحيتان فى البحار «1»

آسمان خاكستر و خون مى بارد و بر او تمامى اشياء حتى وحشى ها در بيابانها و ماهيان درياهاگريه مى كنند

«گريه جنّ و أنس و ملك»

«گريه جنّ و أنس و ملك» در بار گاه قدس كه جاى ملال نيست سرهاى قدسيان همه بر زانوى غم است

جن و ملك بر آدميان نوحه مى كنند گويا عزاى اشرف اولاد آدم است در گريستن ملائكه و جن، روايات مفصل وارد شده است طالبين به بحارالأنوار: ج 44 و 45 و كتابهاى مقتل و غيره مراجعه نمايند

عن أبى بصير عن أبى جعفر عليه السلام قال: بكت الإنس و الجنّ و الطّير و الوحش على الحسين بن على عليه السلام حتّى زرفت «2» دموعها «3»

از ابى بصير از امام محمد باقر 7 فرمود: انس و جن و

پرنده و وحشيان بر حسين بن على عليهما السلام گريستند تا اشكشان

از مباهله تا عاشورا، ص: 580

جارى شد** جن و انس ملك و حيوان، غرق در ماتم بودند؛ همان تحولات غير عادى پيش آمد كه اگر در زير درخت مباهله آمين مى گفت، پيش مى آمد؛ «1»

اگر به جن و ملك همچون جبرئيلها و ياوران بدر و أحد و حنينى او، و فطرس ها و زعفر جنّى ها، كوچكترين اشاره اى مى كرد، زمين كربلا را زير ورو مى كردند و تمامى آن نا كسان را نابود كرده از صفحه روزگار بر مى چيدند!؛

اما محرمان حريم كبريا تا آنجا كه ممكن بود، از اين مقامهاى متافيزيكى و غير طبيعى نسبت به خود، استفاده نمى كردند و از مفهوم (استفاده اختصاصى ممنوع) پيروى مى نمودند مگر اينكه چاقوا ببند مى رسيد و كار به جاهاى باريك مى كشيد و يا حقيت خود را اثبات مى كردند، و گرنه در يك چشم به هم زدن و با يك اشاره، خود زمين كربلا، آن ارتش دژخيمى أموى را، به كام خويش فرو مى برد؛ اسبهاى خودشان آنها را، زير پا مى انداختند و همه را لِه مى كردند وو ..

اما اين مقرّبان درگاه ربوبيت، در اين وادى نبودند بلكه تسليم محض مقام عشق و خواسته معشوق بودند؛

جبرئيل در پى دست پرورده و مولاى خود در گودى قتلگاه حضور يافت، شايد كه حسينش به او اشارتى نمايد تا از آن گروه ياغى و باغى، به شدت تمام انتقام كشيده و آنها را با يك جرقه دوزخى و زبانه جهنّمى، تبديل

به خاكستر كند، ولى هيهات برداشت حسينى با برداشت فرشته اى آن هم فرشته اى كه خدايش در معرّفى او مى فرمايد: إنّه لقول رسول كريم* ذى قوّةٍ عند ذى العرش مكين* مطاعٍ ثَمّ أمين. «2»

اين قرآن، كلام فرستاده بزرگوارى است (جبرئيل امين) صاحب قدرت است و نزد خداوند صاحب عرش، مقام والائى دارد. يا علّمه شديدالقُوى* ذومرّةٍ* فاستوى* «1» از مباهله تا عاشورا، ص: 581

آن كس كه قدرت عظيمى دارد (جبرئيل أمين) او را تعليم داده است، همان كس كه توانائى فوق العادة دارد.

جبرئيل أمين وحى، از روز سوم شعبان سال چهارم هجرت، در خانه كوچك فاطمه در كنار گهواره اش نشسته و با اين نغمات لالا مى گفت و زمزمه مى كرد و او را ميخوابانيد، تامادر شب زنده دارش، ازخواب بيدار نشود.

إنّ فى الجنّة نهراً من لبنٍ* لعلىٍّ و حسينٍ و حسن

بدون شك در بهشت نهرى است از شير* مخصوص علىّ و حسين و حسن است.

حال پس از گذشت 57 سال در كنار گودال قتلگاه؛ به جنازه نيمه جان به خون خفته اش مى نگرد، (ببين تفاوت ره زكجاست تا به كجا).

خواست لب بجنباند كه اى حسين! به ياريت آمده ام تا از دشمنانت انتقام گيرم، و اين قوم ستمگر را مانند قوم لوط و عاد و ثمود، به سزاى اعمالشان بر سانم، ديد نه، اشتباه كرده است، مناجات مخدوم بدينگونه، به درگاه كبريائى اوج مى گيرد إلهى رضاً بقضائك و تسليماً لأمرك و لا معبود سواك اى خدا (اى محبوب من) به حكم تو راضى و به پذيرفتن

فرمانت تسليم محضم و جز تو معبودى وجود ندارد.

خادم، با شنيدن اين كلمات عرفانى و ملكوتى، از عشقباز فنا فى اللّهِ عالم وجود، از تصميم و قصد خود شرمسارانه منصرف شد، فقط توانست پرها و بالهاى ملكوتى و جبروتى خود را، روى تن زخم از ستاره بيرون بگستراند اما با اعتراض عاشق بى قرار مواجه شد كه (اى امين و اى واسطه وحى) بالهايت را برچين و بين من و او، نه نه، ديگر منيّتى وجود ندارد، در قُرب او محو و فانيم، واسطه و فاصله مباش، اين گودى بظاهر كوچك كه براى من، از عوالم ملكوت و ملكوتيان و جبروت و جبروتيان، بزرگ و با ارزش است، بسان ابراهيم عليه السلام، محل عشقبازى، عاشق و

از مباهله تا عاشورا، ص: 582

معشوق، در ميان آتش است.

جبرئيل مات و مبهوت توأم با تعجب، در تماشاگه راز، نظاره گر راز و نياز، سوخته آتش عشق است و سرگردان، اما ناگهان ديد آن عرش نشين صاحب عرش، براى اتمام حجت نهائى، رو به ناسوتيان دور از ايمان كرد و فرمود: يا قوم أسقونى شربةً من الماء لقد نشفت كبدى من الضّماء

اى قوم (ستم پيشه) با جرعه اى از آب مرا سيراب كنيد كه از تشنگى جگرم آتش گرفته ولى چه پاسخى و چه عكس العملى، كه صدر وذيل اين بخش گوياى آن است (سلامٌ عليه يوم وُلِدَ و يوم يموت و يوم يبعث حيّاً.

كاش آنزمان سرادق

گردون نگون شدى وين خرگه بلند ستون بى ستون شدى

كاش آنزمان زآه جگر سوز أهل بيت يك شعله برق خرمن گردون دون شدى

كاش آنزمان كه اين حركت كردآسمان سيماب وار روى زمين بى سكون شدى

كاش آنزمان كه پيكر او شد درون خاك جان جهانيان هم از تن برون شدى كاش آنزمان كه كشتى آل نبى شكست عالم تمام غرقه درياى خون شدى

اين انتقام گر نه فتادى به روز حشر با اين عمل معامله دهر چون شدى «1» از مباهله تا عاشورا، ص: 583

اى زداغ تو روان خون دل از ديده حور بى تو عالم همه ماتمكده تا نفخه

صور

ز تما شاى تجلّاى تو مدهوش كليم اى سرت سرّ أنااللّه و سنان نخله طور

دير ترسا و سر سبط رسول مدنى آه اگر طعنه به قرآن زند، انجيل و زبور

تا جهان باشد و بوده است كهِ داد ست نشان ميزبان خفته به كاخ اندر و مهمان به تنور

سر بى تن كهِ شنيدست بلب سوره كهف يا كهِ ديده است به مشكاة تنور آيه نور

جان فداى تو كه از حالت جانبازى تو در تف ماريه از ياد بشد شور ونشور

قدسيان سر به گريبان به حجاب ملكوت حوريان دست به گيسوى و پريشان ز قصور

غرق درياى تحير، زلب خشك تو نوح دست حسرت به دل از صبر تو ايوب صبور

كوفيان دست به تاراج حرم كرده دراز آهوان حرم از واهمه در شيون و شور

انبياء محو تماشا و ملايك مبهوت شمر سرشار تمنا و تو سر گرم حضور «1

«اسب امام»

«اسب امام» ابن شهر آشوب گويد: ابو مخنف از جلودى روايت مى كند هنگامى كه حسين افتاد، اسب او از او حمايت مى كرد. مى جهيد و سواره را از اسبش بر ميداشت و بر زمين مى زد و او را زير پاى خود انداخته لِه مى كرد. چهل نفر را بدينگونه هلاك نمود سپس با خون حسين عليه السلام خود را خونين كرد و با شيحه بلند به سوى خيمه حركت نمود و دستهايش را بر زمين ميزد. «1»

در مناقب و محمد بن ابيطالب آورده اند كه اسب امام از پيش آنها مى دويد تا او را نگيرند پس پيشانى

خود را با خون امام آغشته كرد و رو به خيمه ها گذاشت، و شيهه مى كشيد و در جلوى خيمه ها (باديدن اهل حرم و غم از دست دادن صاحبش) آنقدر سرش را به زمين كوبيد و تا مرد.

وقتى اهل حرم مردن اسب را ديدند كه امام با او نيامده است ناله هاى پر سوز خود را بلند كردند. ام كلثوم دستش را بر سر گذاشت و ندا كرد: وامحمداه واجدّاه وانبيّاه، واأبالقاسماه، واعليّاه، واجعفراه واحمزتاه، واحسناه، هذا حسين بالعراء، صريع بكربلاء، مجزوز الرّأس من القفا، مسلوب العمامة و الرّداء، ثمّ غُشى عليها. «2»

غارت لباس امام»

غارت لباس امام» لباس كهنه بپوشيد زير پيرهنش مگر كه بر نكشد خصم بد منش زتنش

لباس كهنه چه حاجت كه زير سم ستور تنى نبود كه پوشند جامه يا كفنش «1» به يغما بردن لباسهاى امام را، شروع كردند، پيراهنش را اسحاق بن حويه حضرمى برد و پوشيد پيسى گرفت و موهايش ريخت، شلوارش را أبجَر بن كعب تيمى برد و پوشيد زمين گير و فلج شد، عمامه اش را أخنس بن علقمه حضرمى يا جابر بن يزيد أودى برد و برسر گذاشت و ديوانه و توأم با جذام شد، زره جنگى را مالك بن بشير كندى گرفت و پوشيد و ديوانه شد، نعلين را اسود بن خالد برد و انگشرش را بجدل بن سليم كلبى انگشت مباركش را بريد وبرد. همين شخص را مختار گرفت و دستها و پاهايشرا بريد و رها كرد آن قدر دست و پازد تا كه هلاك شد.

قطيفه اى كه از خز بود قيس بن اشعث برد، و زره بترايش را عمر بن سعد برد وقتى كه عمر را أبى

عمرة كشت، مختار آن را به قاتل او بخشيد. شمشيرش را جُميع بن خلق ازدى يا مردى از بنى تميم به نام اسود بن حنظله برد، اين شمشير غير از ذوالفقار است چون ذوالفقار، از ذخائر نبوت و امامت است كه مذخور و مصون از غارت بود «2»

در روايت ابن سعد است كه شمشير قلافس را نهشلى برد محمد ابن زكريا گويد آن شمشير بعدها به دختر حبيب بن بديل رسيد «3

«غارت خيام»

«غارت خيام» پس از شهادت شهداء، كيفيت غارت خيام را به چند گونه، نقل كرده اند

1- عمر بن سعد از ياران خود پرسيد حالا چكنيم؟! يكى از آنها گفت: همه خيمه را باهمه آنها كه در ميان آنهاست آتش بزن!!

عمر بن سعد اين دستور را صادر نموده بود كه عمروبن حجاج زبيدى سررسيد رو به عمر بن سعد گرفت و گفت: أماكفاكم ما فعلتم بالحسين (وأصحابه) أما تخافون أن ينزل عليكم البلاء من السّماء آيا برايتان بس نبود كارى كه با حسين و يارانش انجام داديد؟! آيا نمى ترسيد از آسمان روى ما بلا فرو ريزد (دستور مى دهى اهلبيت رسول خدا را به آتش بكشند؟!)

عمر سعد از اين گفتار (به خود آمده) آن دستور را لغو كرد. «1»

حميد بن مسلم گويد: زنى از طائفه بكر بن وائل كه همراه شوهرش در لشكر ابن سعد بود، ديد قشون با ازدحام به سوى خيمه هاى حسين عليه السلام يورش بردند و به غارت اهل حرم شروع كردند، شمشير كشيده به طرف

خيمه ها رفت و فرياد برداشت: ياآل بكر بن وائل أتسلب بنات رسول اللّه، لا حكم إلّا للّه يا ثارات رسول اللّه اى فرزندان بكر بن وائل آيا دختران رسول خدا غارت مى شوند (و شما تماشا

از مباهله تا عاشورا، ص: 587

مى كنيد) حكم براى غير خدا نيست (كجاست خونخواهان) و ياوران رسول خدا!؟

وقتى كه صداى اين زن وائلى براى كمك خواستن از قبيله خود بلند شد ترسيدند كه مسئله ناخواسته اى پيش آيد) فوراً شوهرش دست او را گرفت و به مسكنش بر گردانيد.

سپس زنها را از خيمه ها بيرون نمودند، و خيمه هارا به آتش كشيدند، بانوان عصمت باسر برهنه و غارت شده و پياده بيرون آمدند، باذلّت اسارت، راه مى رفتند، و لشكريان را قسم دادند كه آنها را از مسير قتلگاه امام ببرند. «1»

2- فاضل در بندى در كتاب أسرار الشّهادة چنين آورده است لمّا أحرقوا أولاد اللّئام خيام عترة خير الأنام خرج سيّد السّاجدين مع أهلبيته إلى سمت و خطّ بعصائه من دورهم فلم يكن التّعدّى لهم من أهل الكفرة وقتى كه فرزندان پست فطرتان خيمه هاى عترت خيرالأنام را سوزاندند امام سجّاد عليه السلام با اهل بيتش بيرون آمد و آنها را به سوئى برد و در يك جا جمع كرد و با عصاى خود به اطراف آنها خطّى كشيد كه، ديگر از آن كافران كسى نتوانست به آنها تجاوز نمايد. «2»

مولى صالح قزوينى در مفتاح البكاء مى نويسد: موقع احراق خيام اهل بيت به امام سجاد عليه السلام پناهنده شدند قوم

لئام سه بار به خيام حمله آوردند، نتوانستند وارد شوند همگى متوقف شدند، حضرت فرمود: يا أهل العصمة و الطّهارة، ألقوا لباسكم و حليّكم الى خارج الخيمة، ففعلوه «3»

اى اهل عصمت و طهارت زيور آلات و لباسهاى (تازه) خود را به بيرون از خيمه بياندازيد و اين كار را كردند.

از مباهله تا عاشورا، ص: 588

آن حضرت با اين كار و با استفاده از مقام خاص امامت و ولايت، از رسيدن هر نوع گزندى نسبت به أهلبيت رسول خدا و بانوان عصمت و طهارت، آنها را بيمه كرده و از دستان و چشمان ناپاك آن جماعت به طور كامل، نگهداشت تا اينكه عمر سعد عده اى را مأمور ساخت از اهلبيت، حراست نمايند.

شيخ مفيد رضى الله عنه در كتاب ارشاد از حميد بن مسلم آورده است (موقع غارت خيمه ها) به خيمه اى كه على بن حسين با مرض شديد در آن خوابيده بود، رسيديم، و گروهى از پياده نظام هم با شمر سر رسيدند، به او گفتند: آيا اين مريض را نكشيم!؟ من گفتم:

سبحان اللّه آيا بچه ها را هم مى كشيد!؟ اين يك بچه است بامرضى كه دارد (يعنى هم مريض است و هم بچه) آنقدر اصرار كردم تا آنها را دفع كردم (و از كشتنش منصرف شدند)

در اين حال عمر بن سعد سر رسيد زنها با او روبرو شده وصيحه و ناله كردند. به اصحابش دستور داد: كسى به خانه هاى اين زنان داخل نشود و با اين نوجوان مريض كار نداشته باشد.

بانوان

حرم از او خواستند لباسها و روسريهاى آنها را برگردانند كه خود را با آن بپوشانند! عمر گفت: هرچه از اينها گرفته ايد بر گردانيد. (حميد گويد) به خدا قسم هيچكس هيچ چيزى را بر نگردانيد. گروهى را به چادرها مأمور كرد تا از آنها مراقبت نمايند و كسى بر آنها اسائه ادب نكند و كسى از آنها بيرون نرود. «1»

البته از سياق روايت معلوم مى شود كه اين جريان بعد از غارت بوده است كه بانوان حرم در خواست ستر و پوشش نموده اند

«غروب خونين»

«غروب خونين» بالأخرة خورشيد عزادار و خونبار، روز عاشورا غروب كرد و از ديده ها پنهان گرديد و نقاب سياه شب به همه جا گسترده شد؛

آيا اين غروب خونين پايان كار را خبر مى داد؟! آيا حريم عصمت و طهارت رو به آرامش مى رفت؟! ديگر كسى با آنها كارى نداشت؟!؛ آيا آن نامردان سنگ دل، ديگر از آنها دست برداشتند؟! و دهها آياى ديگر نه. نه هنوز ابتداى كار آنها و آغاز بى

پناهى و سر گردانى، آنهاست

«بى پناهان»

«بى پناهان» چه جمله غم آور و اندوهبار است، آرى كلمات و جملات هم با آدم حرف مى زنند، درد آورند و يا شادى آفرين، خوشحال كننده اند و يا وحشتزا وو .. جمله بى پناهان بعد از ظهر عاشورا مصداق واقعى پيدا كرد و به حقيقت پيوست!.

در كجاى تاريخ ديده شده كه ملكوتيان، اسير و دستگير، ناسوتيان گردند آن هم دژخيمان و سخت دلان دور از همه نشانه هاى انسانى؛

ناكسانى كه بوئى از انسانيت نبرده و در مكتب وجدان درس نخوانده اند!.

اين بى پناهان به كجا مى روند به سوى امت بيدار يا امت به خواب رفته و بى تفاوت آرى به سوى شهرهائى پيش مى روند كه به خاطر كشته شدن عزيزانشان آزين بندى شده و براى ورود اينها، بعنوان اسيران خارجى، لحظه شمارى مى كنند؛

در اثر تبليغات دستگاه حكومتى، با روحيه اى از اين بى

پناهان، استقبال مى نمايند

از مباهله تا عاشورا، ص: 590

كه ارتش اسلام و فرماندهان آنها، فاتح و پيروز، به شهر وارد مى شوند و براى رضاى خدا هرچه به آنها اذيت و توهين كنند، ثواب بيشترى را به دست خواهند آورد.

حالا با ديده حق بين و با روح آزاد از قيد و بند عصبيت و قومى و با وجدان سالم، رفتار تمامى شهرها و آباديهاى واقع در مسير اين گرفتاران بى پناه را در مدّ نظر قرار دهيد آن وقت با فكر خود بسنجيد و ببينيد بر سر اين بى سر پرستان داغديده، چه خواهد آمد.

در دروازه هاى ورودى شهرها مخصوصاً ورودى شهر كوفه و شام و و .. تا ورود به مجالس استاندارى و پايتخت، و رفتار يزيد و ابن زياد و جز از اينها را، نظاره گر باشيد و منظره ها را تماشا كنيد؛

در يك سو دف و دائره و رقص و پايكوبى و دست افشانى و در سوى ديگر ناله هاى جانسوز دختران بى پدر و بانوان بى سرپرست و آوارگان دور از وطن؛

در يك طرف نثار خارها و سنگها و شماتتها، هلهله شادى و غرّش طبلهاى پيروز و در طرف ديگر اشگهاى خونين مادران عزيز از دست داده و مناجات رضاً بقضائك و تسليماً لأمرك و لا معبود سواك و بالأخرة صوت دلنواز و جانسوز أم حسبت أنّ أصحاب الكهف و الرّقيم كانوا من آياتنا عجباً سالار شهيدان

«عبور اسراء از قتلگاه»

«عبور اسراء از قتلگاه» اى رفته سرت بر نى وى مانده تنت تنها ماندى تو و بنهاديم ما سر به بيابانها

اى كرده به كوى دوست هفتاد و دو قربانى قربان شومت اين رسم، ماند از تو به دورانها

قربانى هركس شد، با حرمت و نشنيديم دست و تن قربانى افتد به بيابانها از مباهله تا عاشورا، ص: 591

ما جمع پريشانيم هم بى سر و سامانيم بردار سر و بنگر اين بى سر و سامانها

اطفال حزين يكسر بى چادر و بى معجر پاها همه در زنجير و سر به گريبانها «1» در بعض از روايات اين گونه آمده است: ثمّ أخرجوالنّساء من الخيمة و أشعلوا فيها

النّار، فخرجن حواسر مسلّبات حافيات باكيات يمشين سبايا فى أسر الذّلّة و قلن باللّه عليكم إلّا ما مررتم بنا على مصرع الحسين «2»

سپس زنها را از خيمه ها بيرون نمودند، و خيمه هارا به آتش كشيدند، بانوان عصمت باسر برهنه و غارت شده و پياده بيرون آمدند، باذلّت اسارت، راه مى رفتند، و لشكريان را قسم دادند كه آنها را از مسير قتگاه امام ببرند

درست است در اين روايت عبور أسرا را از قتلگاه، با درخواست خود بانوان آورده است اما آنهانيز بى ميل نبودند، اينها را از قتلگاه عبور داده فخر بفروشند و خود نمائى نمايند، و دل سوزان آنها را دوباره آتش زده و بسوزانند و خاكستر كنند.

وقتى كه چشم بانوان به پيكرهاى شهدا افتاد، صيحه كشيده و برصورت مى زدند.

حميد بن مسلم گويد، به خداقسم زينب بنت على را فراموش نمى كنم كه (به برادرش) حسين باصداى حزن آلود و قلب غمناك مى گريست و چنين ناله مى كرد:

وامحمداه صلّى عليك مليك السّماء، هذا حسين مرمّل بالدّماء، مقطّع الأعضاء، و بناتك سبايا، الى اللّه المشتكى، و الى محمد المصطفى، و الى علىّ المرتضى، و إلى حمزة سيّد الشهداء، وا محمّداه هذا حسين بالعراء، يسفى عليه الصّبا، قتيل اولاد البغايا، ياحزناه يا كرباه، اليوم مات جدىّ رسول اللّه، يا أصحاب محمّداه هؤلاء ذرّية المصطفى يساقون سوق السبايا. وامحمداكه درود مالك آسمان بر تو باد، اين به

از مباهله تا عاشورا، ص: 592

خون خفته و اعضاى بريده شده حسين تواست، و اينان دختران غارت شده

توأند.

شكايتم بر خدا و بر محمد مصطفى و على مرتضى و به سوى حمزه سيد شهداء است؛

وامحمداه اين افتاده در بيابان، حسين تست كه باد صبا بر او مى وزد، كشته دست اولاد زناكاران است اى واى بر اندوه و گرفتارى هاى من، امروز جدم رسول خدا از دستم رفت، كجائيد اى هم صحبتان محمد، اينهايند ذريه پيامبر پسنديده كه رانده مى شوند مانند رانده شدن اسيران (زنگبار)

در بعض روايات آمده است كه فرمود: يامحمّداه بناتك سبايا و ذرّيّتك مقتّلة، تسفى عليهم ريح الصّبا، و هذا حسين مجزوز الرّأس من القفا، مسلوب العمامة و الرّداء، بأبى من عسكره فى يوم الإثنين نُهبا، بأبى من فسطاطه مقطّع العرى، بأبى من لاهو غائب فيرتجى ولا جريح فيداوى، بأبى من نفسى له الفداء، بأبى المهموم حتّى قضى، بأبى العطشان حتّى مضى، بأبى من شيبته تقطر بالدّماء، بأبى من هو سبط النّبىّ الهدى، بأبى محمّد المصطفى، بأبى خديجة الكبرى، بأبى علىّ المرتضى، بأبى فاطمة الزّهراء سيّدةالنّساء، بأبى من رُدّت عليه الشّمس حتّى صلّى. قال: فأبكت واللّه كلّ عدوّ و صديق، ثمّ إنّ سكينة اعتنقت جسد الحسين عليه السلام فاجتمع عدّة من الأعراب حتّى جرّوها عنه. اى محمد (نمى بينى) دخترانت اسير و ذرية ات كشته شده اند و باد صبا بر آنها مى وزد؟! اين سر بريده از قفا، و عمامه و قبا، به غارت رفته حسين تواست، پدرم فداى كسى كه لشكرش در روز دوشنبه غارت شد، پدرم فداى آنكه، طناب خيمه هايش، از هم گسيخت، پدرم فداى آنكه، نه غائب شده كه اميد برگشتنش را داشته باشيم و نه مجروحى است كه معالجه شود، پدرم فداى آنكه جانم فداى اوست، پدرم فداى آن

كس كه با يك دنيا غم از دنيا گذشت، پدرم فداى آنكه تشنه از دنيا رخت بر بست، پدرم فداى كسى كه قطره هاى خون از ريش او مى ريخت، پدرم فداى سبط نبىّ هادى و محمد پسنديده باد، پدرم فداى آنكس كه مادرش خديجه

از مباهله تا عاشورا، ص: 593

كبرى و پدرش على مرتضى ومادرش فاطمة بانوى زنان عالم است، پدرم فداى پسر كسى كه آفتاب پس از غروب براى او برگشت، تا نماز (ظهرش) را أ دا بخواند، (راوى گويد) به خدا قسم تمام دوست و دشمن بر (ناله) زينب گريست، سپس سكينه جسد حسين 7 را به آغوش كشيد، امادشمنان اعرابى (وحشى)، گرد آمده او را از پدر جدا كرده و (كشان كشان بردند)!!. «1»

آخر از كوى تو با ديده گريان رفتم آمدم با تو و با لشكر عدوان رفتم

اى شه تشنه جگر، اين تو و اين آب فرات آب نوش آب كه من بالب عطشان رفتم

بعد از اين بانك عطش نشنوى اى شاه كه من با يتيمات به

سوى كوفه ويران رفتم

عهد ما بود كه تو كشته شوى بر لب آب تو وفا كردى و من بر سر پيمان رفتم

خاك بر فرق من و خواهرى من كه ترا جسم صد چاك فكندم، به بيابان رفتم «2»

چرا از همرهان دوش اى سر خونين جدا بودى چرا پرخاك و پر خاكسترى ديشب كجا بودى

كهِ بر روى جراحات سرت پاشيده خاكستر مگر درد ترا اين گونه داروئى دوا بودى از مباهله تا عاشورا، ص: 594

به مهمانى چرا در خانه بيگانگان رفتى بريدى از چه با ما روزى آشنا بودى

گرفتار جفاى شمر ما بوديم ديشب را

تو در دست كهِ اى سر تا سحرگه مبتلا بودى

ترا چون بود سر در كوفه و تن در كربلا جانا دل ما سوى كوفه چشم ما در كربلا بودى

يكى گويد ترا جا بود در كنج تنور اى سر يكى گويد بزير طشت پنهان از جفا بودى

نه در خورد تو بود اى گنج شايان، كنج مطبخها تو آخر روزى اى سر زينت عرش خدا بودى

پس از كشتن سرى در ما سوى كى شد بدينخوارى همانا از ازل اى سر سوا از ماسوا بودى

هماندم دست جودى كاين مصيبت را رقم كردى خدايا كاش تن از جان و جان از تن جدا بودى

«اسب دوانى بر اجساد»

«اسب دوانى بر اجساد» در اين حال عمر بن سعد به اصحابش ندا درداد كيست با سم اسب خود، پشت (و اعضاء) حسين را پايمال كنند!؟ ده نفر بانامهاى 1- اسحاق بن حوية 2- اخنس بن مرثد 3- حُكيم بن طفيل سنبسى 4- عمرو بن صُبيح صيداوى 5- رجاء بن مُنقِذ عبدى 6- سالم بن خيثمة جعفى 7- واحظ بن ناعم 8- صالح بن وهب جعفى 9- هانى بن ثبيت حضرمى 10- اسيد بن مالك، اعلام آمادگى كرده فداسوا بحوافر خيلهم حتّى رضّوا ظهره و صدره باسم اسبانشان پشت و سينه امام را لگد كوب كرده

از مباهله تا عاشورا، ص: 595

و شكستند!.

نوشته اند: اين ده نفر به كوفه آمدند ودرِابن زياد ايستادند، اسيد بن مالك گفت:

نحن رضضناالصّدر بعد الظّهر بكلّ يعبوب شديد الأسر ابن زياد گفت: شما كيستيد؟ گفتند ما لگد كوب كنندگان حسين با اسبانمان هستيم كه قفسه هاى سينه اش را خرد كرديم. دستور داد به آنها جايزه ناچيزى دادند.

أبوعمرو زاهد گويد: ما بررسى كرديم هر ده نفر اينها از اولاد زنا بودند. همه شان را مختار دستگير كرد پاها و دستهايشان را با زنجيرهاى آهنين بستند و آن قدر به روى بدنهاى نحسشان اسب دوانيدند تا همگى هلاك شدند. «1»

علامه مجلسى رضى الله عنه گويد: آنچه من به آن اعتماد دارم، آن طور در كتاب كافى روايت شده

است، كار (اسب دوانى) براى اينها ميسّر نشد «2

«ظلم ستيزان»

«ظلم ستيزان» جريانها در اين مقاطع، خاتمه پيدا نكرد، بلكه افشاگريها و اطلاع رسانى هاى، تازه شروع شده است؛ از طرفى عربده كشان بنى أمية، عربده مى كشند و از سوى ديگر صداى حق نشان أمّ المصائب (زينب عليها السلام) با جملات ويلكم ياأهل الكوفة أىّ كبد لرسول اللّه فريتم الخ صداى آنها راخفه كرده و با اطلاع رسانيهاى خود بمبارانشان مى كند؛

ابن زياد با گفتن كلمات درد آور خود كيف رأيتم صنع اللّه فيكم عقده خود را خالى مى كند أما از آن سوى مجلس صداى كوبنده امام زين العابدين عليه السلام بلند مى شود

از مباهله تا عاشورا، ص: 596

ويلك يابن مرجانة إلى كم تهتك عمّتى و او را در يك چشم به زدن زمين گيرش مى كند،

فرمان قتل صادر مى شود، جلّادان حضور يافته امام را به قتلگاه مى كشند اما زينب به دفاع بر مى خيزد امام با جمله (أسكتى ياعمّة حتّى أكلّمه) رو به پسر مرجانه فرمود:

أبالقتل تهدّدنى يابن زياد أما علمت أنّ القتل لنا عادة، و كرامتنا الشّهادة او را خلع سلاح مى كند.

بدينگونه اين كاروان بى پناهان پيش مى روند و شهرها را زير پا مى گذارند تا به دروازه شام مى رسند در اين مسير دور، خيلى از كارها از اين كاروانيان به منصه ظهور مى رسد كه از ترسايان ديرها گرفته تا جوانان

شهر سيبور به مقام دفاع از اينها بر مى خيزند.

سه روز در دروازه شهر دمشق پايتخت يزيد، نگهميدارند تا نصب برليانهاى تاج يزيد به پايان برسد؛

آرى تاج ستم تكميل مى شود و اجازه ورود قافله اسيران صادر مى شود از دروازه تا قصر استبداد، راه طولانى و ازدحام جمعيت زياد، در طول اين مسير چها پيش آمد و شاميان با چه وسائلى، از ميهمانان خود پذيرائى كردند، تاريخ به ما بازگو كرده است فقط يك زحمت كوچك مى خواهد كه به كتب مقاتل و تاريخ مراجعه نمائيد اما آنچه گفتن آن براى من مهم است اين است كه در اولين ورود، يزيد با كاروان كربلا درشتى كرده و برخورد زننده داشت كه شايد بتواند با شكستن روحيه اينها، به سفراى كشورهاى مختلف كه به قصر دعوت شده بودند، قدرت اهريمنى خود را نشان دهد اماناگهان صداى كوبنده على عليه السلام از حلقوم شير خوار پستان وحى (زينب عليها السلام) بلند ميشود:

أمن العدل يابن الطّلقاء تخديرك حرائرك و إمائك، و سوقك بنات رسول اللّه سبايا، قد هتكت سترهنّ و أبديت وجوههنّ تحدوا بهنّ الأعداء من بلد إلى بلد و يستشرفهنّ أهل

از مباهله تا عاشورا، ص: 597

المناهل و المناقل، و يتصفّح وجوههنّ القريب و البعيد، والدّنىّ و الشّريف، ليس معهنّ من رجالهنّ ولىّ ولا من حماتهنّ حمىّ و كيف يرتجى مراقبة مَن لفظ فوه أكباد الأزكياء و نبت لحمه مِن دماء الشّهداء الخ

آيا از عدالت است اى زاده آزاد كرده ها، «1» زنان آزاد و كنيزان خود را

پرده نشين كنى أمّا دختران رسول خدا را بااسارت برانى، پرده (عصمت) آنهارا پاره و روهايشان را آشكار سازى و دشمنان، آنها را از شهرى به شهرى بگردانند، شهرى و روستائى براى تماشا بايستند و دور و نزديك و خوبان وبدان، روهايشان را، ديد بزنند در حالى كه (اين اسيران) نه از مردانشان كسى با آنها همراه و نه از حمايت كنندگان، حمايت كننده اى با آنها برخوردارند (ولى اين دور از انتظار نبود چون) از فرزندان كسى كه، ازدهانش جگر پاكان را بيرون انداخته و گوشتش از خون شهدا روئيده (از زائيده هند جگر خوار)، بيش از اين نمى شود اميد داشت كه،

(از خانواده رسول خدا) مراقبت نمايند يا با ديده احترام به آنها بنگرند تا آخر

از مباهله تا عاشورا، ص: 598

روايت. «1» رضيعة الوحى با اين خطبه و سخنرانى على وار و كلمات آتشين خود، غرور و منيّت يزيد را در هم كوبيد و با خاك يكسانش نمود.

در نهايت يزيد تصميم گرفت شكست اين مجلس را جبران نمايد بنا براين دستور داد، روز جمعه تمامى مرد و زن پايتخت در مسجد أعظم دمشق براى نماز جمعه و استماع خبرهاى مهم حضور يابند. مردم كه در در روزهاى بحرانى آن روزها، تشنه شنيدن أخبار جديد بودند، همگى به مسجد هجوم آوردند، يزيد كه قبلًا امام سجاد عليها السلام را در مجلس حاضر كرده بود، به سخنگو و خطيب مخصوص دربار دستور داد به منبر رفته هرچه مى تواند على و آل على

را خرد نموده و آل ابى سفيان را بزرگ نمايد؛ هدف يزيد تحقير حضورى «امام سجّاد» عليه السلام و شكستن روحيه او و همراهانش بود؛ ولى فرزند «علىّ المرتضى» عليه السلام با اجازه اكراه آميز يزيد در عرشه منبر استقرار يافته، با كلمات شرر بار به خواندن خطبه، شروع كرد: ألحمد للّه الّذى لا بداية له، و الداّئم الّذى لا نفاد له، والأوّل الّذى لا أوّل لأوّليّته و الاخر الّذى لا مؤخّر لاخريّته، والباقى بعد فناء الخلق، قدّر اللّيالى و الأيّام و قسّم فيما بنهم الأقسام فتبارك اللّه الملك العلَّام

(أيّهاالنّاس من عرفنى فقد عرفنى و من لم يعرفنى أنبأته بحسبى و نسبى، أنابن مكّة و منا، أنابن زمزم و صفاء تارسيد أنا بن من ضرب بين يدى رسول اللّه بسيفين و طعن برمحين و هاجرالهجرتين و بايع البيعتين و قاتل ببدر و حنين، أنابن صالح المؤمنين و وارث النّبيّن و يعسوب الدّين و نور المجاهدين و تاج البكّائين و أصبر الصّابرين و

از مباهله تا عاشورا، ص: 599

افضل القائمين من آل طاها و ياسين رسول ربّ العالمين سمح سخىّ بُهلول بهىّ زكىّ أبطحىّ رضىّ مكّىّ مدنىّ خيفىّ عقبىّ بدرىّ أحدىّ مهاجرىّ ذاك جدّى علىّ بن أبى طالب الخ اى مردم هركس مرا مى شناسد، مى داند من كيَم (يزيد و اطرافيانش به خوبى مى دانند من كيستم) و أگر نمى شناسيد من حسب و نسب خود را بيان مى كنم، منم فرزند مكه و منا، منم فرزند زمزم و صفا تا آخر خطبه «1» كه در

كتابهاى تاريخ كربلا و مخصوصاً در كتابهاى مقتل، مفصّلًا نوشته اند.

اين سخنان علىّ دوّم قصر ظلم و ستم يزيد را بر سرش خراب كرد و نقشه شوم او را نقش بر آب نمود، مردم را به گونه اى بيدار ساخت «فضجّ النّاس بالبكاء مردم زدن زير گريه به طورى كه يزيد از ترس شورش بدون اينكه نماز جمعه را اقامه نمايد، مسجد را ترك گفت، و براى اينكه مردم را مشغول سازد، دستور داد قرآن را جزء جزء نمايند و در مساجد و دسترس مردم قرار دهند، باز موفّق نشد آرامش را به پايتخت برگرداند، به ناچار دستور آزادى اسرا را صادر كرد و آنانرا مرخص نمود. در واقع حادثه كربلا داراى يك مثلث سه ضلعى بود- 1- هجرت- 2- شهادت- 3- اسارت هرسه اينها مكمل يكديگرند اگر نبود اسارت، بنى اميه با آن تبليغات فراگيرشان، آثار شهادت را از بين مى بردند و مانند جنايات ديگر جانيان به دست فراموشى مى سپردند.

وخود اسارت نيز سه چيز را تشكيل داد- 1- اطلاع رسانى (شناساندن خود)- 2- آگاه سازى (ازبرنامه ها و مرام امام حسين عليه السلام)- 3- افشاگرى از جنايات بنى اميه.

معاويه هفتاد هزار منبر در مساجد و در مدارس كشور، بر عليه اميرمؤمنان عليه السلام تبليغ كرد نتوانست كارى از پيش ببرد امايك منبر افشاگرانه و آگاه سازى، امام سجاد عليه السلام و افشاگريهاى بانوان در كوفه و شام و شهرهاى ميان راه بود كه، كمر يزيد و بنى اميه را شكست و تا ابد رسواى تاريخ ساخته و خاكستر نشين كرد.

لب تشنه جان سپرد كنار دونهر

آب نقش ستمگران همه نقش بر آب كرد

تن زير بار ذلت و زور خسان نداد تاحشر بهر حق طلبان فتح باب كرد از مباهله تا عاشورا، ص: 600

گر عترتش خرابه نشين شد به شهر شام بااين عمل بناى ستم را خراب كرد

مرغ دلش زسوز عطش گر كباب شد قلب جهانيان زغم خود كباب كرد

«عاشورا را عيد گرفتند!!»

«عاشورا را عيد گرفتند!!» جبله مكّيّة از ميثم تمّار رضى الله عنه روايت مى كند كه فرمود: به خدا سوگند اين امت در دهم ماه محرم، فرزند پيامبر خود را مى كشند و آن روز را براى خود بركت قرار مى دهند و اين جريان به طور حتم پيش خواهد آمد چون در علم خدا گذشته است «1» و من هم به خاطر عهدى كه مولايم امير مؤمنان عليه السلام براى من

بيان كرده است، اين را مى دانم.

به يقين به من خبر داده است كه براو (حسين) همه چيز گريه مى كند حتى وحشيها در بيابانها، و ماهيها در درياها، و پرندگان در آسمان، و بر او خورشيد، و ماه، وآسمان و زمين، و مؤمنين جنّ و انس، و تمامى ملائكه هاى آسمانها و زمين، و رضوان (خازن بهشت) و حاملان عرش، وآسمان خون وخاكستر مى بارد. سپس

از مباهله تا عاشورا، ص: 601

گفت: لعنت خدا برقاتلان حسين واجب شد همانطور كه بر مشركينى كه براى خدا شريك قرار مى دهند و بر يهود و نصارى و مجوس.

جبلة گفت: گفتم اى ميثم! مردم روزى را كه حسين كشته شده است را چگونه روز بركت مى گيرند؟! ميثم گريست و گفت: به خاطر روايتى كه وضع كرده و ساخته اند.

آنها (با آن حديثى كه ساخته اند) خيال مى كنند روز عاشورا روزى است كه خداوند توبه آدم را پذيرفت در حالى توبه آدم در ذيحجة قبول شد. و گمان مى نمايند كه در آن روز توبه داود قبول شد و آنراهم خداى عزّ وجلّ در ذى الحجة پذيرفت.

خيال مى كنند كه خداوند در آن روز يونس را از شكم ماهى نجات داد در حالى كه خروج او نيز در ذيحجة بود. باز گمان مى كنند روزى است كه كشتى نوح در آن روز بر جودى نشست درحالى كه آن نيز در 18 ذى الحجة بود. و مى گويند كه خداوند در آن روز دريا را بر بنى اسرائيل شكافت و آن جريان در ربيع الأول بود.

سپس فرمود:

اى جبلة بدانكه به يقين حسين بن على در روز قيامت سرور شهيدان است و اصحابش بر ساير شهداء برترى دارند.

اى جبله هروقت ديدى خورشيد مانند خون سرخ، رنگين گرديد! بدانكه حسين سيد شهداء به شهادت رسيد. جبله گويد: روزى از خانه بيرون آمدم ديدم آفتاب بر ديوارهاى مدينه مانند ملحفه هاى زرد تابيده است پس صيحه كشيدم و گريستم و گفتم به خدا قسم سرور ما حسين بن على عليهما السلام كشته شد. «1»

مسجد به شكرانه شهادت حسين،»

مسجد به شكرانه شهادت حسين،» از امام باقر عليه السلام آمده است كه جدّدت أربعة مساجد الكوفة فرحاً بقتل الحسين عليه السلام،

از مباهله تا عاشورا، ص: 602

چهار باب مسجد را در كوفه بنامهاى 1- مسجد أشعث 2- مسجد جرير 3- مسجد سماك 4- شبث بن ربعى، براى شادمانى كشته شدن حسين عليه السلام، تجديد بنا كردند، و زنهاى بنى إود نذر كردند اگر حسين كشته شود هر يك نفر ده تا شتر قربانى كنند و به نذر خود وفا كردند»

أفّ براين مسلمانى باد كه براى كشته شدن فرزند صاحب مسجد، مسجد مى سازند!!.

قربانى شتر»

قربانى شتر» براى خوشحالى شهادت امام حسين عليه السلام زنانى از قبيله بنى إود نذر كردند هر نفرى ده نفر شتر قربانى كنند «2»

مردى از افراد آن قبيله به نام عبداللّه بن إدريس بن هانى، به حجاج بن يوسف گزارش داد: تا به غير از يك نفر به كمك على نرفته و موقع ازدواج سؤال مى كنيم اگر على رادوست دارد با او ازدواج نمى كنيم هيچوقت نام بچه هايمان را على و حسن و حسين نمى ناميم وقتى حسين به عراق آمد يكى از زنان ما نذر كرد اگر حسين كشته شود ده تا شتر قربانى كند،! پس از كشته شدن حسين او به نذرش عمل كرد، حجاج به او گفت از على تبرى كن، گفت من حسن و حسين را نيز اضافه مى كنم «3

«خلاصه اين بخش» دور نماى روز عاشورا» «و شهادت»

«خلاصه اين بخش» دور نماى روز عاشورا» «و شهادت» قلب الأسد بود و سط تابستان، از آسمان و زمين آتش مى بارد، حرارت بالاى 45 درجه، بيابان كربلا را فرا گرفته است، هر كس از آن گذر كند بيتابانه سعى مى كند تا آن بيابان سوزان عبور كرده و پشت سر گذارد و خود را نجات دهد.

آرى بيابان كربلا از منطقه هاى گرم و سوزان كشور عراق است مخصوصاً در تابستان و قلب الأسد كه واقعه كربلا در آن وقت پيش آمد، حرارتش چندين برابر بود.

حال دقايقى در كنار آن دشت مخوف و پر از هول و هراس و ترس و بيم، ايستاده شخصيتى را به نظر آوريم

كه ياورانش از دست رفته، و دشمن غدار و بيشمارى به دورش حلقه زده نگين وار به محاصره خويش درآورده اند و در خيمه هاى حرم، غير از او و فرزند بيمارش، مردى باقى نمانده است، و بيش از هفتاد زن و بچه بى پناه در پشت سرش در ميان خيمه ها، درانتظار روزهاى سياه و خفه كننده و خفه گان آورى نشسته اند، و نمى دانند بعد از لحظاتى چه به سرشان خواهد آمد، و با چه مصائب و روزهاى سختى روبرو خواهند گشت.

حال اين شخصيت يكه و تنها در ميان ميدان، بالاى اسب بر نيزه خود تكيه داده و در ميان قريب به سى هزار به اصطلاح مسلمانها فرياد هل من معين يعيننا و هل من مجير يجيرنا سر داده، كه شايد يارى دهنده اى پيدا شود وبر نداى او لبيك گويد؛

اما پاسخ آن استنصار و استمداد اين بود كه اى حسين اول وقت نماز منقضى مى شود و ثواب فضيلت آن از دست مى رود، تو آخرين نفرى كه مارا معطل كرده اى

از مباهله تا عاشورا، ص: 604

زن، و بچه ات را بهانه قرار مده، زود به ميدان بيا تا كار يكسره شده و به پايان برسد.

آرى او حسين بود كه ترسايان از رو برو شدن با روى معصوم او، پرهيز كرده و خود را كنار كشيده تن به ذلت و خوارى دادند؛ اما مسلمانها گفتند: اگر بيش ازاين ما را معطل نمائى قانون عرب را مى شكنيم «1» به خيمه هايت هجوم

آورده، در جلوى چشم زن و بچه ات خونت را مى ريزيم.

آرى او حسين بود، پنجمين و آخرين نفر از مجموعه ميدان مباهله و اهل كساء؛ كه مظلومانه، رو به سوى آن نا كسان گرفته و فرمود:

هل من ذابّ يذبّ عن حرم رسول اللّه؟ هل من موحّد يخاف اللّه فينا؟ هل من مغيث يرجواللّه فى إغاثتنا؟ وارتفعت أصوات النّساء بالعويل. آيادور كننده اى هست كه از حرم رسول خدا دشمن را دور نمايد؟! آيا خداشناسى پيدا مى شود در باره ما از خدا بترسد (و مارا ازدست دشمن نجات دهد؟) آيا فرياد رسى وجود دارد در برابر كمك به ما، به رحمت خدا اميد وار باشد؟! در اين حال صداى ناله و شيون، بانوان حرم بلند شد (با شنيدن ناله حرميان آن شخصيت تنها يعنى) فرزند طه، به سوى خيمه ها برگشت وفرمود: پسرشير خوارم را برايم بياوريد تا او را وداع نمايم، در جلوى خيمه نشست و بچه را در آغوش گرفته و او را مى بوسيد و مى فرمود: واى براينها اگر جدت محمد مصطفى دشمنشان باشد!

طفل در دامن پدر بود كه ناگهان حرملة بن كاهل اسدى تيرى روانه ساخت كه گلوى طفل را در دامن حسين عليه السلام ذبح نمود و حسين خون او را گرفته به آسمان پاشيد. «2» و فرمود: اين مصيبتها در برابر رضاى خدا براى من آسان است و قطره اى از آن خون

از مباهله تا عاشورا، ص: 605

به زمين برنگشت. «1»

روايت كرده اند كه فرمود: لايكون أهون عليك من فصيل،

ألّلهمّ إن كنت حبست عنّا النّصر، فاجعل ذالك لما هو خير منها (خدايا) اين بچه من از بچه ناقه (صالح) خوارتر نيست، پروردگا را اگر كمكت را از ما حبس كرده اى اين (قربانى مرا) براى آنچه كه بهتر از آن است (ذخيره) قرار بده.

علّامه مجلسى رضى الله عنه گويد: در بعض از كتابها هست: وقتى كه حسين عليه السلام ديد هفتاد و دوتن، يارانش به خون غلتيده اند، متوجه خيمه ها گشت و ندا كرد، اى سكينة! اى فاطمه! اى زينب! اى أم كلثوم!، سلام من برشماباد،

سكينه او را صدا زد: بابا آماده مرگ شده اى؟!

فرمود: چگونه برمرگ آماده نمى شود كسى كه نه يارى دارد و نه ياورى؟ گفت: اى پدر ما را به حرم جدمان برگردان فرمود: ابداً ممكن نيست اگر (شكارچى ها مى گذاشتند) پرنده قطا در آشيانه اش مى خوابيد (يعنى اگر بنى امية اجازه مى دادند من از مدينه بيرون نمى آمدم) بانوان حرم به ناله در آمدند و صدا برگريه بلند كردند كه امام آنها را امر به سكوت نمود و خود به سوى دشمن حمله كرد. «2»

ثمّ قام الحسين عليه السلام و ركب فرسه و تقدّم إلى القتال و هو يقول:

كفر القوم و قِدماً رغبوا عن ثواب اللّه ربّ الثّقلين

قتلوالقوم عليّاً و ابنه حسن الخير كريم الأبوين

از مباهله تا عاشورا، ص: 606

حنقاً منهم و قالوا أجمعوا أحشرو النّاس إلى حرب الحسين يا لقوم من أناس رذّل جمع الجمع لأهل الحرمين

ثمّ ساروا و تواصوا كلّهم باجتياحى لرضاء الملحدين

لم يخافواللّه فى سفك دمى لعبيد اللّه نسل الكافرين

وابن سعد قد رمانى عنوة بجنود كوكوف الهاطلين

لا لشيى ء كان منّى قبل ذا غير فخرى بضياء النّيّرين

بعلىّ الخير من بعد النّبىّ و النّبىّ القرشىّ الوالدين

خيرة اللّه من الخلق

أبى ثمّ أمّى فأنا ابن الخيرين

فضّة قدخلصت من ذهب فأنا الفضّة و ابن الذّهبين

من له جدّ كجدّى فى الورى أو كشيخى فأنا بن العلمين

فاطم الزّهراء أمّى وأبى قاصم الكفر ببدر و حنين

يعبدون اللّات والعزّى معاً و علىّ كان صلّى القبلتين

عبد اللّه غلاماً يافعاً و قريش يعبدون الوثنين

فأبى شمس و أمّى قمر فأنا الكوكب وابن القمرين

و له فى يوم أحد وقعة شفت الغلّ بفضّ العسكرين

ثمّ فى الأحزاب و الفتح معاً كان فيها حتف أهل الفيلقين

فى سبيل اللّه ماذا صنعت أمّة السّوء معاً بالعترين

عترة النبىّ المصطفى و علىّ الورد يوم الجحفلين «1»

سپس در برابر آن جماعت با شمشير كشيده، در حالى كه از زندگى مأيوس و آمده مرگ بود، ايستاد و مى گفت:

أنابن علىّ الطّهر من آل هاشم كفانى بهذا فخراً حين أفخر از مباهله تا عاشورا، ص: 607

و جدّى رسول اللّه أكرم من مضى ونحن سراج اللّه فى الخلق نزهر

و فاطم أمّى من سلالة أحمد و عمّى يُدعى ذاالجناحين جعفر

و فينا كتاب اللّه أنزل صادقاً و فينا الهدى و الوحى بالخير يذكر ونحن أمان اللّه للنّاس كلّهم نسرّ بهذافى الأنام و نجهر

و نحن ولاة الحوض نسقى ولاتنا بكأس رسول اللّه ما ليس ينكر

وشيعتنا فى النّاس أكرم شيعة و مبغضنا يوم القيامة يخسر «1»

(باز فرمود:)

فإن تكن الدّنيا تُعدُّنفيسة فإنّ ثواب اللّه أعلى و أنبل

و إن يكن الأرزاق قَسماً مقدّراً فقتل امرءٍبالسّيف فى اللّه أفضل

و إن تكن الأبدان للموت أنشئت فقلّة سعى المرء فى الكسب أجمل

و إن تكن الأموال للتّرك جمعها

فما بال متروك به المرء يبخل محمد ابن ابى طالب از أبوعلى السلامى نقل مى كند: اين اشعار از انشاء خود حسين است و هيچ كس مثل آن را نه گفته است. «2»

پس مردم را به مبارزه دعوت كرد، و هركس از مردان نام آور به نزديك او مى آمد كشته مى شد تا اينكه از آنها كسان زيادى را به قتل رسانيد و بر ميمنه لشكر حمله برد و گفت:

الموت خير من ركوب العار و العار خير من ركوب النّار سپس به ميسره لشكر هجوم كرد و مى گفت:

أنا الحسين ابن علىّ آليت أن لا أنثنى

أحمى عيالات أبى أمضى على دين النّبىّ «3»

از مباهله تا عاشورا، ص: 608

بعضى از راوى ها گويد: به خدا قسم من شكست خورده اى را نه ديده ام كه اهلبيت و اولاد و اصحابش كشته شده باشد از حسين شجاع تر و پر توانتر باشد،! هر كس به سوى او هجوم مى برد، و او به طرف آنها بر مى گشت، مانند گريختن

بزها در هنگام حمله گرگ، از جلوى او پا به فرار مى گذاشتند و مانند پشه هاى نظم بهم خورده در مى آمدند! دوباره به مركز فرماندهى بر مى گشت و مى فرمود: «لاحول ولا قوة الّا باللّه العلىّ العظيم» «1»

به همين صورت جنگيد تا از آنها هزار ونهصد و پنجاه نفر بجز زخميها، به خاك هلاك انداخت؛ در اين حال بود كه عمر بن سعد فرياد زد: الويل لكم أتدرون لمن تقاتلون؟! هذا ابن أنزع البطين، هذا ابن قتّال العرب، فاحملوا عليه من كلّ جانب، واى بر شما آيا مى دانيد باكِه مى جنگيد؟! اين فرزند از جا كننده دشمن و موى جلوى سر رونده و شكم بزرگ است (كه يكى از القاب امير مؤمنان عليه السلام است)

اين فرزند سلحشورترين و جنگجوترين قوم عرب است،! دسته جمعى به او حمله كنيد** با اين دستور از هر طرف به امام هجوم بردند و چهار هزار تير انداز او را هدف تير خود قرار دادند و ميان او و خيمه ها را پر كردند و رابطه را قطع نمودند. «2»

صاحب مناقب و سيد گويند:

فصاح بهم: ويحكم يا آل ابى سفيان! إن لم يكن لكم دين، و لاتخافون المعاد فكونوا احراراً فى دنياكم و ارجعوا إلى أحسابكم إذ كنتم أعراباً، فناداه شمر فقال: ماتقول يابن فاطمة؟! فقال: أناالّذى أقاتلكم، و تقاتلونى، والنّساء ليس عليهنّ جناح فامنعوا عُتاتكم عن التّعرّض لحرمى مادمتُ حيّاً واى بر شما اى دسته فرزندان ابى سفيان اگر دين نداريد و از روز قيامت نمى ترسيد،! در دنيايتان آزاد مرد باشيد، و به نياكان خود كه عربيد نگاه كنيد (كه از قديم الأيام در جلوى چشم مرد به زن و بچه او متعرض

از مباهله تا عاشورا، ص: 609

نمى شدند و همچنين مردان را در جلوى چشم زنان، اذيت نمى كردند)

شمر ندا در داد: اى پسر فاطمة چه مى گوئى!؟ فرمود: شما با من و من با شما مى جنگم زن و بچه من چه تقصيرى دارند، تا من زنده ام گردنكشان خود را از تعرض به حرم من مانع شويد؛ شمر گفت: از حرم مرد دور شويد، به خود او حمله بريد به جان خودم قسم، خود او همتا و هم كفو كريم است. راوى گويد: جمعيت به سوى او هجوم بردند در حالى كه او يك جرعه آب طلب مى كرد هرچه سعى مى كرد خود را به فرات برساند، همگى به او حمله برده از فرات دور مى ساختند «1» ابن شهر آشوب از ابو مخنف او هم از جلدى روايت مى كند: ابواعور سلمى و عمروبن حجاج زبيدى با چهار هزار سوار كه مأمور حراست و نگهدارى شريعه فرات بودند، حسين بر آنها حمله كرد و با اسب وارد شريعه شد.

وقتى كه اسب خواست آب بياشامد فرمود: أنت عطشان و أنا عطشان و اللّه لاذقت الماء حتّى تشرب! هم تو تشنه اى هم من، به خدا قسم تاتو آب نياشامى، من نيز آب نمى چَشَم، اسب مانند اينكه حرف امام را فهميده باشد سر از آب برداشت، حضرت فرمود: (ببين) من مى آشامم، دست مباركش را پر از آب نمود و جلوى دهانش برد مانند اينكه آب مى نوشد تا اسب هم آب بنوشد، يكى از لشكريان صدا زد اى ابا عبدالله تو دارى

آب مى نوشى (لشكر به خيمه هايت حمله برد و) به حَرَمت بى احترامى كردند؟! امام آب را ريخت و قشون را كنار زد، ديد خيمه ها سالمند (آن نامرد دروغ گفته است). «2»

حميد بن مسلم گويد: حسين در اين حال آب خواست. شمر گفت: به خدا قسم آب را نه خواهى ديد تا به آتش جهنم وارد شوى! و مردى هم گفت: اى حسين! آيا آب

از مباهله تا عاشورا، ص: 610

فرات را نمى بينى؟! مانند زير شكم ماهيها روان است سوگند به خدا از آن نخواهى چشيد تا از تشنگى بميرى!.

امام گفت: خدايا او را تشنه بميران. راوى گويد: به خدا قسم اين مرد هى فرياد بر مى آورد: سيرابم كنيد، هرچه آب مى دادند آنقدر مى نوشيد تا از دهانش بر مى گشت باز فرياد مى زد، با اين حال بود كه (دراثر نفرين امام) تشنه جان داد. «1»

سپس مردى بنام زياد بن عبدالرحمن معروف به ابوالحتوف جعفى، تيرى به سوى امام روانه ساخت و در پيشانى امام نشست!.

آن را از پيشانى در آورد و خون به صورت و محاسنش جارى گشت و گفت: خدايا تو خودت مى بينى اين بندگان گناهكارت با من چه مى كنند، خدايا ريشه همه اينها را از روى زمين بر كَن و احدى از آنها را در زمين زنده مگذار و هيچوقت آنها را نبخش؛ سپس مانند شير غضبناك (به آن گلّه روباه) حمله كرد، به هركس مى رسيد با شمشير دو نيم مى ساخت. تيرها از هر طرف (مانند باران) به سوى امام

مى باريد و آنهارا با سينه و گلوى مباركش پذيرائى مى كرد و مى فرمود: اى امت بد، با عترت محمد بعد از او، با رفتار بد، روبرو شديد، آگاه باشيد ديگر بعد از كشتن من از كشتن هيچيك از بندگان صالح خدا، رو گردان نمى شويد (چون كسى كه فرزند رسول خدا و امام زمان خود را به قتل برساند از ديگران چه باك) اميد وارم خداوند با خواركردن شما، مرا باشهيد شدن در راه خودش، گرامى بدارد.

در اين حال حصين بن مالك سكونى صدا زد، اى فرزند فاطمة! (خدايت) با چه چيزى از ما انتقام مى گيرد!؟ فرمود: ترس از همديگر و خونريزى را در ميان شما مى افكند سپس عذاب دردناك را به سر شما مى باراند.

آن قدر جنگيد تا جراحات و زخمهاى زيادى برداشت. به طورى كه امام صادق عليه السلام

از مباهله تا عاشورا، ص: 611

فرمود: در بدن امام 33 زخم نيزه و 34 زخم شمشير پيدا كرديم. و از امام باقر عليه السلام (كه خود در سنّ چهار سالگى در صحنه كربلا حاضر بود) فرمود: أُصيب الحسين عليه السلام و وُجد به ثلاثمأة و بضعة و عشرون طعن برمح و ضربة بسيف أو رمية بسهم برحسين عليه السلام سيصد و بيست و چند زخم نيزه و ضربت شمشير و تير، تير اندازان، اصابت كرد و در بدن او پيدا شد

در روايت ديگر سيصد و شصت و در ديگرى ألف و تسعمأة جراحة هزار ونهصد زخم آورده اند وكانت السّهام فى درعه كالشوّك فى جلد

القنفذ، و روى أنّها كانت فى مقدّمه و تمامى تيرها به زره جنگى او) نشسته بود (دور نمايش) مانند تيغهاى خار پشت، بود و در روايت ديگر است كه همه اين زخمها در قسمت جلوى بدنش بود (چون پشت به دشمن نه كرده بود) «1».

مى گويند: از جنگ خسته شد و ايستاد كمى استراحت كند (و مختصرى از نيروى از دست رفته اش را باز يافته تجديد قوا كند) ناگهان سنگى به پيشانى مباركش (كه قبلًا با تير زخمى شده بود) اصابت كرد.

پس لباسش را گرفت كه خون را از صورتش كنار زند، يك تير سه شعبه زهر آلود بر سينه و در روايت ديگر بر قلب شريفش نشست در اين حال گفت: «بسم اللّه و باللّه و على ملّة رسول اللّه» و سر به آسمان بلند نمود و گفت: خدايا تو مى دانى اينها مردى را مى كُشند كه بجز او در روى زمين پيغمبر زاده اى، وجود ندارد.

سپس تير را گرفت و (چون داراى سه شعبه بود و بيرون آوردنش از قسمت جلو بدن، ممكن نبود) از پشت، بيرون كشيد و خون مانند ناودان جارى شد، و دستان مباركش را زيرجريان خون گرفت و پرشد و به آسمان پاشيد كه قطره اى از آن به زمين برنگشت؛ دوباره دستهايش را پر از خون نمود و به سر و صورت خود ماليد و

از مباهله تا عاشورا، ص: 612

گفت: با اين حال خواهم بود تا جدّم رسول خدا را ملاقات نمايم و با صورت خون آلود بگويم

اى رسول خدا، مرا فلان وفلان، كشت.

باز از جنگيدن ناتوان گشت و ايستاد، و هركس به او نزديك مى شد (باديدن آن حالت دلخراش و جانسوز امام كه به خوبى مى دانستند او كيست) برمى گشت.

تااينكه مردى بنام مالك بن يسر از قبيله كندة پيش امام آمد و حضرتش را، سب كرد و دشنام داد و شمشيرى بر فرق مباركش فرود آورد و عرقچين امام پر از خون شد، حضرت به او (نفرين كرد و) فرمود: لاأكلت بها و لا شربت و حشرك اللّه مع الظّالمين با آن دست نخورى و نياشامى و خداوند ترا با ستمگران محشور نمايد.

امام آن عرقچين را انداخت و با عرقچين ديگر، عمامه به سر بست و ديگر حال نداشت. آن نامرد كندى (بعد از جنگ) آن، قلنسوة (عرقچين يا كلاه بلند) را كه از خز بود، به خانه اش آورد و زنش هر چه شست، خون از آن پاك نشد، از علت آن جويا شد و از جريان واقعه كربلا مطلع گرديد و آمد برشوهرش اعتراض نمود و گفت: آيا غارت (نور ديده و) فرزند رسول خدا را به خانه من آورده اى؟! از خانه من دور شو خداوند قبر ترا پر از آتش نمايد.

پس از آن با بدترين حال فقير شد و دستهاى (ناپاكش) خشك شد در زمستان از آنها خون سرازير مى شد و در تابستان مانند چوب مى خشكيد.

شيخ مفيد مى فرمايد: كمى ايستادند و دوباره لشكريان به سوى امام برگشتند و او را (مانند نگين انگشتر) احاطه كردند. در همين وقت بود كه عبداللّه بن حسن از خيمه ها براى يارى به امام بيرون آمد (و هنوز بچه اى بيش نبود و يازده سال

داشت) زينب (يا أم كلثوم) دختر على، خود را به او رسانيد كه او را نگذارد و امام هم به خواهرش صدا زد كه إحبسيه يا اختى خواهرم! او را حبس كن و (نگهدار) عبداللّه به شدت امتناع كرد و گفت: نه به خدا از عمويم جدا نمى شوم! در اين هنگام أبجَر بن كعب يا حرملة بن كاهل خواست شمشيرى بر امام فرود آورد عبداللّه گفت: واى

از مباهله تا عاشورا، ص: 613

بر تو پسر زن خبيثة عموى مرا مى كشى! دستش را جلوى شمشير برد كه به امام اصابت نكند از شدت ضربت آن نامرد دست او بريده شد و آويزان گشت.

عبداللّه گفت: اى مادر، امام او را به سينه چسبانيد و فرمود: پسر برادرم مصيبتى برتو وارد شد، شكيبا باش و اين را ذخيره خود قرار ده، خداوند (به زودى) ترا به پدران صالحينت، مى رساند. سيد ابن طاوس مى نويسد: فرماه حرملة بن كاهل بسهم فذبحه، و هو فى حجر عمّه الحسين حرملة تيرى به سوى او پرتاب كرد و او را ذبح نمود در حالى كه در آغوش و دامن عمويش حسين بود.

سپس شمر به خيمه ها حمله نمود و با نيزه به آنها كوبيد و صدا زد: علىّ النّار أحرقه على من فيه آتش بياوريد خيمه ها و هر كهِ در آن است بسوزانم. «1»

امام رو به او كرد و فرمود: يابن ذى الجوشن أنت الدّاعى بالنّار لتحرق على أهلى، أحرقك اللّه بالنّار، و جاء شبَث فوبّخه فاستحى فانصرف اى پسر ذى الجوشن

تو آتش مى طلبى تا اهل و عيال مرا بسوزانى خدا ترا با آتش بسوزاند (بلى نفرين امام او را گرفت و در زمان مختار (ره) در ديك آتش جوشاندند و به لعنت خدا واصل كردند)** امام عليه السلام در اثر زخمها (ى بيشمار) كه (از زيادى اصابت تيرها از دور همانند خارپشت جلوه مى كرد) وا ماند (نا) مردى به نام صالح بن وهب مزنى

از مباهله تا عاشورا، ص: 614

ضربت سختى به خاصرة اش زد كه امام را از پشت زين انداخت و به گونه راست بر زمين فرود آمد.

دُرِ يگانه درياى مجمع البحرين به خون طپيده دشت كربلا حسين

نه ذوالجناح دگر تاب استقامت داشت نه شاه تشنه لبان بر جدال طاقت داشت

هوا زجور عدو چو قير گون گرديد عزيز فاطمه از اسب سرنگون گرديد

بلند مرتبه شاهى زصدر زين افتاد اگر غلط نكنم عرش بر زمين افتاد

زينب عليها السلام از خيمه بيرون آمد و ندا مى كرد: واأخاه واسيّداه وا أهل بيتاه ليت السّماء أطبقت (إنطبقت) «1» على الأرض و ليت السّماء دكدكت على السّهل واى برادرم واى آقاى من، واى (بزرگ) اهلبيت من، كاش آسمان به زمين دوخته ميشد و كاش كوهها برزمينهاى هموار پاشيده ميشد (و ليت الموت أعدمنى الحياة) كاش مرگ مرا نابود مى كرد.

زير خنجر چو حسين ناله زينب بشنيد چشم بگشود زهم خواهر خود را طلبيد

گفت با او كه مرا عمر به آخر رسيد دگر از زندگى من، بنما قطع اميد

رو سوى خيمه كه هنگام گرفتارى تست آخر عمر من و اول گرفتارى تست شمر فرياد زد: براى كشتن مرد، منتظر چه هستيد؟! (مادر به عزايتان بنشيند براى چه ايستاديد،! زخمها و تيرها او را از كار انداخته است بر او حمله كنيد) «2» از هرطرف به او حمله كردند. زُرعة بن شريك بر كتفش زد (و كف دستش را جدا كرد) «1»

از مباهله تا عاشورا، ص: 615

و حسين بن زرعة به

نوعى ضربت سختى زد كه امام را خواباند (از پا در آورد) و ديگرى با شمشير بر گردن مقدّسش زد كه با آن ضربت به رو افتاد، و تعادلش را بهم زد گاه مى نشست و گاه مى افتاد، پس سنان بن انس نخعى نيزه را به گودى گردنش فرو كرد سپس نيزه را بيرون كشيد وبر سينه اش كوبيد و تيرى هم بر گلوى (مطهّرش) نشانيد كه امام را نقش بر زمين كرد و دوباره نشست و تير را از گلويش بيرون آورد و هر دو دست را پراز خون كرد وبر سر ورويش ماليد و مى فرمود: اين طور ميباشم تا خدا را با حال آغشته به خون ملاقات كنم در حالى كه حقم را غصب كرده اند!.

عمر به كسى كه در سمت راستش ايستاده بود گفت: واى بر تو از اسب پياده شو و (كارش را بساز و) حسين را راحت كن، پس خولى بن يزيد اصبحى پيش دستى كرد كه سر امام را بردارد، (وقتى كه حضرت را ديد) به لرزه افتاد، (سنان بر او نهيب زد:

سرش را بردار خولى دستش لرزيد و ناتوان شد سنان گفت: خدا دستت را بشكند كه) «2» سنان بن انس نخعى پياده شد شمشيرش را به حلقوم شريفش زد و مى گفت:

و اللّه إنّى لأجتزّ رأسك و أعلم أنّك ابن رسول اللّه و خير النّاس أمّاً و أباً ثمّ اجتزّ رأسه المقدّس صلّى اللّه عليه و كرّم بخدا سوگند سر ترا برمى دارم و بخ خوبى مى دانم كه تو فرزند رسول خدائى و از جهت پدر و مادر بهترين مردم هستى! سپس سر مقدس را بريد درود خدا بر او باد.

روايت

شده همين سنان را مختار گرفت و انگشتانش را دانه به دانه بريد و سپس هر

از مباهله تا عاشورا، ص: 616

دودست و پايش را قطع نمود، و ديگى را پر از روغن زيتون كرد و زيرش آتش زد و او را به توى آن انداخت و دست و پا مى زد تا هلاك شد لعنة اللّه عليه «1»

عمر بن سعد نزديك امام آمد زينب (عليا عليها السلام) در حالى كه گوشواره ها (و بدنش) مى لرزيد، عمرسعد را ديد و به او گفت: أيقتل أبو عبد اللّه و أنت تنظر إليه آيا أباعبداللّه كشته مى شود و تو تماشا مى كنى؟! (در حالى كه تو او را بهتر از ديگران مى شناسى) عمر گريه كنان، روى خود را از او گردانيد؛

هلال بن نافع گويد: من باياران عمر سعد ايستاده بودم، كسى فرياد زد: اى امير مژده باد كه شمر حسين را كشت،! (چون كسى اقدام به كشتن امام نمى كرد و هركس جلو ميرفت بر مى گشت علت را سؤال مى كردند يكى مى گفت: من خواستم او را بكشم چشم باز كرد ديدم چشم او مانند چشم جدش رسول خدا بود يكى مى گفت: من به خود لرزيدم و .. در اين حال كه عمر سعد هم وامانده بود چه كند كه اين فرياد زننده مژده داد كه شمر آماده كشتن امام شده است) من به كنار او آمدم كه دست و پا مى زد به خدا قسم من كشته آغشته به خونى را زيباتر و نورانى تر از او نديده بودم! به

گونه اى كه نور جمالش، مرا از فكر كشته شدنش مشغول ساخت.

در آن حال جرعه اى آب خواست، كسى به او گفت: آب را نمى چشى تا به حاميه (يكى از دركات جهنم است) وارد شوى و از حميم آن بنوشى! پس شنيدم حسين به او گفت: من وارد حاميه شوم و از حميم آن بنوشم؟ (نه به خدا) بلكه به خدمت جدم رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد مى شوم و با او در پيشگاه صدق پادشاه مقتدر ساكن مى شوم و از آب گوارا مينوشم، شكايت شما را به او مى برم.

از مباهله تا عاشورا، ص: 617

همگى غضبناك شده و به طور دسته جمعى (او را در ميان گرفتند و به او ضربتهاى شكننده مى زدند) با اينكه هنوز او با آنها حرف مى زد شهيدش كردند، مثل اينكه خداوند در دل آنها رحم نيافريده بود. من از كمى رحم آنها در تعجب بودم و گفتم به خدا ديگر بعد از اين با شما در يكجا نخواهم ماند!

بخش 7 مقايسة

اشاره

بخش 7 مقايسة بخش 7 «مقايسه» «اسلام و نژاد» مسئله نژاد از نظر اسلام را، در دو بُعد مى توان بررسى كرد؛

1- «تشريعى». 2- «تكوينى».

1- در «بُعد تشريعى»، عيار و

ارزش انسانها، با ترازوى تقوى و ميزان پرهيز كارى، سنجيده مى شود، پس ملاك در تشخيص شخصيتها و تعيين قيمتها، قدرت بازدارندگى و نيروى مهار كنندگى از راه تقوا، و سوق دادن جسم و جان به سوى راستيها و درستيهاست.

قرآن كريم: اصل سنجش را اينگونه تعريف كرده است، «اى مردم! ما شما را از يك مرد و زن آفريديم و شما را تيره ها و قبيله ها قرار داديم تا يكديگر را بشناسيد؛ (اينها ملاك امتياز نيست بلكه) گرامى ترين شما نزد خداوند، با تقواترين شماست؛ خداوند دانا و آگاه است» «1».

«هنگامى كه در صور دميده شد، درآن روز، هيچ يك از پيوندهاى خويشاوندى در ميان آنها نخواهد بود؛ و از يكديگر تقاضاى كمك نمى كنند (چون كارى از كسى

از مباهله تا عاشورا، ص: 621

ساخته نيست)». «1»

در اين مورد آيات و روايتهاى فراوان و مصداقهاى زيادى، وجود دارد؛

پس بنا بر اين اصل: سيد قرشى به عبد حبشى و عرب به عجم و سفيد به سياه و شهرى به روستائى وو .. در دنيا و آخرت، افتخار و امتيازى ندارد مگر با تقوا. «2»

2- بُعد تكوينى، بررسى وسيعتر مى طلبد كه، مقام را گنجايش آن نيست و بيرون از موضوع كتاب است اما براى نتيجه گيرى و شفّافيّت مسئله، بيان مختصرى را ناچاريم.

فلاسفه و متكلمين و همچنين دانشمندان علوم مختلف در باره، طينت، منش، نهاد، استعداد، ماهيت، و بالأخرة ماده وجودى هر انسان، يا حيوان، تحقيقها و بر رسيهاى فراوان، كرده اند و مى كنند، با آزمايشهاى بيشمار دريافته اند كه

همه موجودات جهان باهمديگر، تفاوت هاى اساسى و ريشه اى دارند، هر موجودى روى همان ماده و ماهيت مخصوص خودش كه در وجودش نهفته است؛ ريشه مى دواند و رشد مى كند، آب و هواى هر منطقه هم همين طور؛

مثلًا مى بينيم در ميان حيوانات، شير، خواص وجودى خيلى متفاوت با خوك دارد، شير، هنگام تغذيه، گوشت تازه مى خورد اگر مدت، كمى از روى آن سپرى شود از خوردن آن، خود دارى كرده و امتناع مى ورزد؛ اما بر عكس، خوك از خوردن گوشت تازه متنفراست آنقدر صبر مى كند تا گوشت بگندد و بو بردارد آنوقت مشغول خوردن مى شود؛ «3»

از مباهله تا عاشورا، ص: 622

اگر شير متوجه شود، نر ديگر به ماده اش چشم چرانى مى كند، با قدرت تمام او را، تكه پاره كرده و از ميان بر مى دارد، ولى خوك، نرهاى ديگر را براى جفت گيرى باماده خود تشويق ميكند «1» آب و هوا هم، در روى موجودات منطقه اى خود اثر وضعى فراوان دارد و هزاران مثال ديگر.

پس اگر دقت كنيم تمامى موجودات زنده و نبات و يا حتّى جماد بدين منوال، روى ريشه اصلى و ماهيت خود، كار مى كند و خاصيت اصلى خود را، آشكار مى سازد.

گندم از گندم مى رويد و جو زجو، زمين شوره زار هيچوقت در رويانيدن بذر مانند زمين خاك رس، نيست، هر چيزى، روى طبيعت خود، انجام وظيفه مى نمايد.

باران كه درلطافت طبعش خلاف نيست**** درباغ لاله رويد و در شوره زار خس

اسلام نيز مسائل زيادى را روى اين محور، قرار داده است، براى صلاح

و اصلاح همه شؤن زندگى، فردى و اجتماعى، پيرامون اصالت و نجابت و پى جوئى نژاد مختلف اشخاص، تأكيد دارد.

براى دانستن اهميّت تأثير نژاد كه (انتقال ژن) ناميده مى شود، به حديث ذيل كه در

از مباهله تا عاشورا، ص: 623

كتابهاى فراوان شيعه و سنى از رسول خدا صلى الله عليه و آله آورده اند توجه و دقت نماييد

«معادن زر و سيم»

«معادن زر و سيم» روى عن رسول اللّه صلى الله عليه و آله النّاس معادن كمعادن الذّهب والفضّة، خيارهم فى الجاهليّة خيارهم فى الإسلام، اذا فقهوا «1» (اذا تفقهوا «2»)

النّاس معادن كمعادن الذّهب والفضّة، من كان له أصل فى الجاهلية فله أصل فى الإسلام «3» النّاس معادن، فى الخير و الشّرّ، خيارهم فى الجاهلية، خيارهم فى الإسلام اذافقهوا. «4»

رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: مردم معدنهائى همانند معادن زر و سيم، هستند خوبان آنها در جاهليت، خوبانند در اسلام اگر بفهمند و هشيار باشند، و هر كس در جاهليت أصالت داشت، در اسلام نيز اصيل است؛

و همچنين در خير و شر (خوبى و بدى)، مانند معادن مختلف هستند،

اين حديث، علاوه بر اينكه، از احاديث علمى مورد قبول شيعه و سنّى است، خيلى از مسائل و پيش آمدهاى گوناگون زندگى را براى ما، معنا مى كند،

خود پيام آور اسلام نيز براى بزرگان و نجباء هر قوم، ارزش قائل شده

و بها مى داد

از مباهله تا عاشورا، ص: 624

با سفارش «إذا أتيكم (جائكم) كريم قوم فاكرموه» هروقت صاحب احترام هر گروهى به سوى شما آمد، او را گرامى داريد (و محترم شماريد).

«أصل احترام» را در ميان أمت بنا كرد و خود نيز عملًا به اجرا گذاشت و رواج داد؛

بعد از جنگ با قبيله طى كه زنها و بچه هاى آنان، همگى به اسارت مسلمانها، در آمده بودند** در ميان آنها دختر حاتم طائى (مرد مشهور و سخاوتمند عرب) را شناخت و به احترام شخصيت پدرش، از مسلمانها در خواست كرد كه او را آزاد كنند او نيز اصالت و نجابت نژادى خود را از دست نداد و گفت: اى محمد! صلى الله عليه و آله اگر تنها مرا مى خواهى آزاد كنى من مى خواهم با سرنوشت همه اسيران افراد قبيله ام، شريك باشم مگر اينكه همه را آزاد نمائى!؛

حضرت با تعجب تحسين آميزاز اصالت و نجابت او، به روى مهاجرين و انصار نگاه مثبت و موافقانه اى انداخت، همگى موافقت خود را اعلان داشتند.

رسول خدا صلى الله عليه و آله دستور داد آن بانوى برازنده و قابل احترام را باعزّت و احترام و در كجاوه هاى راحت و آرام و با پوشش بها دار، روانه قبيله خود ساختند.

برادر همين بانو (عُدىّ بن حاتم) كه در كوفه بود، جريان را شنيد براى تشكر و قدر دانى، رهسپار مدينه گرديد و مى خواست در مسجد النّبى به خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله شرفياب شود، چون آنحضرت در

ميان اصحاب به طور حلقه اى بدون امتياز نشسته بود، نشناخت طبق معمول و با معيار ساير بزرگان و فرمانروايان خيال مى كرد حضرت در قصرى و يا كاخى آرميده و اجازه ملاقات گرفتن و ملاقات كردن مشكل است، لذا سراغ حضرت را گرفت، اما بر خلاف تفكر و انتظارش حضرت را در ميان همان جمع نشان دادند و باشگفتى زياد به صورت حضرت خيره شد و با دقت در ادا و اطوار آنحضرت فوراً تصميمش را گرفت، وقتى كه حضرت نيز او را شناخت، بلند شده و عباى خود را تا كرده به زير «عدىّ» پهن كرد و با اين رفتار بزرگوارانه، او و

از مباهله تا عاشورا، ص: 625

او و تمام اطرافيانش را به دين اسلام مشرّف كرد. «1»

أميرمؤمنان عليه السلام در عهدنامه اى كه به مالك أشتر مى نويسد: در مورد كشور دارى و قضاوت و فرماندهان ارتش و حتّى براى انتخاب همنشينان خود روى خانواده هاى اصيل و ريشه دار حساب كن و در اين باره تأكيد زياد، دارد «ثمّ ألصق بذوى الأحساب، و أهل البيوتات الصّالحة و السّوابق الحسنة» سپس بچسب به صاحبان

از مباهله تا عاشورا، ص: 626

حسب و خانواده هاى صالحة و كسانى كه داراى سوابق نيكو هستند، و با جنگجويان و دليران و بخشندگان و جوانمردان، (افت و خيز كن) زيرا آنان جامع بزرگوارى و شاخه هاى احسان و

نيكوئى اند. «1» باز به همين خاطر است، كه در انتخاب همسر، آن همه تأكيد و تمهيد، نموده است، چون اصالت و ريشه زن و مرد، در تشكيل ماهيت اولاد، اثر حياتى دارد.

از ازدواج با بد ريشه ها و بد اصل ها خواه مرد باشد يا زن، شديداً برحذر داشته است، «2» چون بنيان و شالوده يك خانواده باپيوند، دو زوج جوان پى ريزى مى شود و اگر در پيرامون آن دقت زياد نشود، در آينده، محصول همين پى ريزى بظاهركم اهميت ممكن است، جهانى را به سوى صلح و آرامش، يا به سمت آتش و خون، سوق دهد!،

ممكن است از همين جمع كوچك دو نفرى، از يك پدر يا مادر اصيل و نجيب، فرزندى قدم به قلمرو ناسوتيان گذارد كه در اثر عبوديت وبندگى توأم با اصالت و نجابت، كار لاهوتيان را، از خود نشان دهد!؛ و به خاطر رسيدن، به مقام «عبدى أطعنى حتّى أجعلك مَثَلى» كار انبياء، كند؛

از مباهله تا عاشورا، ص: 627

نمونه اش آن اصيل و نجيب ايرانى است كه پس از طى مراحل بندگى، نامش را در هر مرحله به بالاتر تغيير داد، از «روزبه» آريائى به «سلمان فارسى» و از «سلمان فارسى» به سلمان محمدى» و از (السّلمان منّا أهل البيت) ى تا آنجا اوج گرفت و پرواز كرد كه جبرئيل از معبود به حبيب محمود پيغام آوردكه «سلمان» بنده خود من است!!.

او مانند اولياء خدا هردو جهان را بهم پيوند داد او اساساً از اول خدائى بود؛

شيخ صدوق

رضى الله عنه مى فرمايد: كان اسم سلمان روزبه بن خشبوذان، وما سجد قطّ لمطلع الشّمس، و انّما كان يسجدللّه عزّ و جلّ ... و كان سلمان وصىّ وصىّ عيسى فى أداء ماحمّل إلى من انتهت اليه الوصيّة من المعصومين وهو أُبىّ عليه السّلام و يقال له: بردة «1»

نام سلمان روزبه پسر خشبوذان بود ابداً به سوى مشرق سجده نكرد، فقط سجده اش براى خدا بود ... سلمان وصى وصى حضرت عيسى عليه السلام بود تا امانتى كه او به تحويل شده بود، به آن كس كه وصايت به او منتهى مى شد از معصومين عليهم السلام و آن هم أُبىّ عليه السلام است كه به او «بردة» هم مى گفتند، برساند «2»

در روايت مفصّل و ديدنى آمده است: زازان گفت: وقتى كه وفات سلمان نزديك شد: پرسيدم تورا كِه غسل خواهد داد گفت: آنكس كه به رسول خدا صلى الله عليه و آله غسل داد!، گفتم تو در مدائن و او در مدينه است؛

گفت اى زازان وقتى كه چانه مرا بستى صدائى مى شنوى، چانه را كه بستم صدائى شنيدم بيرون رفتم ديدم أميرمؤمنان عليه السلام دَمِ دراست فرمود: اى زازان أبوعبداللّه

از مباهله تا عاشورا، ص: 628

سلمان از دنيا رفت؟! گفتم: بلى اى آقاى من (فدخل و كشف الرّداء عن وجهه فتبسّم سلمان إلى أميرالمؤمنين عليه السلام فقال له مرحباً يا أبا عبد اللّه اذا لقيت رسول اللّه صلى الله عليه و آله فقل له مامرّعلى أخيك من قومك «1»

پس داخل خانه شد

و رداء را از روى سلمان كنار زد، سپس سلمان به روى امام لبخند زد فرمود: خوشا به حالت اى اباعبداللّه وقتى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله را ملاقات كردى به او بگو كه از قوم تو به برادرت چها، گذشت. در مشارق الأنوار آمده است: عن زازان خادم سلمان قال لمّا جاء أميرالمؤمنين عليه السلام ايغسّل سلمان، وجده قد مات، فرفع الشّملة عن وجهه فتبسّم و همّ أن يقعد، فقال عليه السلام عد الى موتك فعاد «2»

زازان خادم سلمان گويد: هنگامى كه امير عليه السلام براى غسل سلمان آمد ديد مرده است، پس پوشش را از روى سلمان كنار زد، سلمان تبسم كرد و خواست بلند شود!! فرمود: به مگت برگرد پس برگشت.

سلمان داراى اعجازهائى بود كه حتّى أباذر با آن مقام والايش، تحمّل ديدنش را نداشت كه أمير عليه السلام فرمود: اى اباذر اگر سلمان آنچه را كه مى داند به تو بازگو كند لقلت رحم اللّه قاتل سلمان مى گفتى خدا رحمت كند آن كس را كه سلمان را بكشد!!. «3»

زراره از امام صادق عليه السلام روايت مى كند: أدرك سلمان العلم الأوّل

و العلم الاخر وهو بحر لاينزح و هو منّا أهل البيت تاآخرخبر «4» سلمان علم اول و آخر را درك كرد، او دريائى است بى پايان و او از ما اهل بيت است.

گويند: سنگ ترازو و سگهاى كشتارگاه، «مداين» شهر محل مأموريت خويش، را با يك سفارش معمولى، به حراست از شهر و بازار نمود و آنها هم با اطاعت كامل،

از مباهله تا عاشورا، ص: 629

دستور اورا اجرا كردند؛ يا از سر انگشتان پا، جرقه زده برايش غذا بپزد يا غذايش سه بار وارونه به زمين بيفتد و قطره اى به زمين نريزد كه اباذر واماند كه امير عليه السلام فرمايش بالا را به او بگويد «1» فضايل سلمان بيش از آنست كه در اينجا بگنجد.

يا آن يكى سياه وسياه و از نژاد سياه در اثر ايمان توأم با نجابت خانواده و اصالت ريشه خود را بالا كشيد و كشيد تا آنجا صعود كرد كه خدايش به رسول گراميش مى فرمايد: (حق ندارى بلال را به خاطر لكنت زبانش كه «ش» را «س» ميگويد، از أذان گفتن بردارى!! من سين او را به جاى شين، مى پذيرم!!.

يا آن بار بر و حمال پير، كه هر روز در بازار تبريز براى اين و آن بار حمل و نقل مى كرد ناگهان متوجه مى شود بچه شلوغى از هواكش وسط طاق بازار به پائين سرازير شد و پايين مى آيد، فرياد بر داشت (اللّه ساخلا، اللّه ساخلا) (خدايا نگهدار، خدايانگهدار) بچه در هوا معلق ميماند و سريع مى رسد و دستهايش را باز مى كند، بچه به آرامى روى دست اين باربر قرار مى گيرد و به آرامى به زمين ميگذارد؛ مردم از ديدن اين منظره، مى ريزند لباس حمال بيچاره را به عنوان تبرّك، تكه پاره مى كنند كه (دگر تو كهِ هستى و كيستى؟!) جواب مى شنوند كه (باباجان من همان فلانى، حمال هر روز بازار شمايم و از اين كار من هم شگفت زده نشويد و تعجب نكنيد! چون شصت سال من به حرف او (يعنى خدا) گوش داده ام و هرچه

از من خواسته، بعمل آورده ام، يكبار هم من از او چيزى در خواست كردم او به حرفم گوش داد و اجابت نمود، مسئله مهمى نبود).

صدها امثال اين شخصيّتها و فرزانگان را شنيده ايد در اينجاست كه با تأمل ثانيه اى در مى يابيم از مادر و يا پدر ناپاك و بد طينت و بد اصل و شير حرام خورده و از خدا بى خبر، حمال تبريزى و بلال آفريقائى و بالأخرة سلمان ايرانى بوجود نمى آيد؛

از مباهله تا عاشورا، ص: 630

اگرچه بافقر و ندارى زندگى كرده باشند چون اصالت با ماديات، حسابش جداست ولى از زوج بد اصل و بد نهاد، معاويه ها و عمرو بن عاص ها و مغيره ها و هيتلرها و موسولينى ها و تيمورها و چنگيزها و بخت نصرها و فرعون و شداد و نمرود ها وو ..

به جامعه تحويل داده مى شود، چون از ريشه، صهّاك ها و زرقاها و ميسونها و مرجانه ها و بالأخرة از هند أكلة الأكباد ها، نبايد بيش از اين انتظارداشت

«فاتح نجيب»

«فاتح نجيب» مردى از خانواده نجابت و اصالت، در سال دهم هجرت، فاتحانه و پيروزمندانه، شهر را تسخير نمود و باقهر و غلبه وارد شهرى شد، كه زن و مرد آن شهر، او را 13 سال تمام همه گونه، آزار و اذيت و شكنجه و تكذيب و افتراهاى ساحر و كذّاب و جادوگرى) را، در

باره او روا داشته و به اجرا در آورده بودند، و نهايتاًبه جائى رسانده بودند كه شبانه از آن شهر فرار كرده و خود را به يثرب رسانده و از دسترس آنها خارج ساخته بود.

حالا همين مرد بعد از ده سال، با آرتش منظم و جنگجو، وارد شهر شده و قدرت دفاعى را از آنان گرفته و همه را در مركز شهر (بيت اللّه الحرام) گرد آورده و خود در بالاى بلندى قرار گرفته و به مكانهائى تماشا مى كند كه پيش از بيست سال تمام، در همان مكانها حد أقل سه سال تمام، فقط بايك زن «خديجه» و بايك نوجوان «على» باترس و لرز نماز گذارده و مناجات كرده و سنگها بر جبين و توهينهاى نا روا، شنيده بود، حالا با همانها روبرو ايستاده و نيروى نظامى اش همه را محاصره كرده و نگين وار، در ميان گرفته اند، رنگها پريده و قيافه ها آشفته و هيكلها قدرت ايستادن را ازدست داده و انتظار مى كشند، از حلقوم فرمانده فاتح، يك جمله فقط يك جمله، فرمان أقتلوهم جميعاً، صادر و همگى قتل عام و به خاك و خون كشيده شوند، چون

از مباهله تا عاشورا، ص: 631

كيفرى جز آن را پيش بينى نمى كردند براى اينكه آنها بودند كه در طول 13 سال لقب هاى مجنون و ساحر و كذّاب وو .. نثارش كرده، و در يك مرحله، سه سال تمام با ايل و تبارش، در دره خشك و سوزان «شعب ابى طالب» زندانى كرده و

در محاصره اقتصادى و نظامى قرار داده بودند، و مدتها تبعيد كرده و جبين مباركش را شكافته و پا يش را شكسته بودند وو .. حالا همه و همه در مركز شهر، در «مسجدالحرام» بازداشت شده و در انتظار مرگ و اعدام به خود مى لرزند.

هند جگر خوار و پسرش معاويه و شوهرش ابوسفيان و دار دسته اش هنوز در لابلاى آن جمعيتند، هراسان و لرزان، به گونه اى كه نمى توانستند روى پاى خود بايستند منتظرند اين فرمان كى و چگونه صادر خواهد شد.

ناگهان فاتح قهرمان، از روى همان بلندى كه قرار گرفته بود، بطورى كه همه او را مى ديدند و صدايش را مى شنيدند، دست راستش را بالا برد، و مى خواهد، لب بجنباند تا عمر به ننگين و پر از خشونتهاى آنان را پايان دهد، تارهاى صوتى او در حلقوم پر از مهر و سرشار از عاطفه اش بهم خورد و حروف «إذ ه ب وا أن ت م ال ط ل ق اء» (إذهبوا أنتم الطّلقاء برويد همگى آزاديد) را پشت سر هم رديف كرد و به بيرون پرتاب نمود، فرمان عفو عمومى صادر گرديد و بلا فاصله به اجرا گذاشته شد بدون اينكه به اندازه پر پشه اى، خون از كسى ريخته شود.

همه رها شدند، و از زنجير، تب، لرز، ترس، وحشت خلاص شدند با شادمانى و پايكوبان به سوى خانه هاى خود رهسپار شده و از عظمت روح و بزرگى شخصيت، اين ابر مرد تاريخ صحبت كرده و بهمديگر تبريك گفته و آرامش خود را باز يافتند.

اما بزرگان گفته اند «مرور الأيّام، تُريك مالا يخطر ببالك» گذشت روزگار و سپرى شدن روزها، چيزهائى را پيش مى آورد كه به

ذهنت خطور نمى كرد،»

روزى فرا رسيد كه از ثمره و حاصل زوجيت همين هاناكسى، قدم به عرصه گيتى گذارد، كه در بزم عيش ونوش، و در برابر يك دسته مادران و خواهران و بچه هاى

از مباهله تا عاشورا، ص: 632

داغديده، نعره كشيده و كف ميزد و دست بهم ميساييد و ليت أشياخى ببدر شهدوا از حلقوم نحسش بيرون، مى پريد؛

يزيد فرزند ميسون و نوه همين هند جگر خوار آزاد شده را مى گويم؛ اهلبيت و أعضاى خانواده اين بزرگ مرد را از خرد و كلان، در مجلس عام خود كه پُر از سفراء خارجى و بزرگان و رجال كشور و أمراى ارتش و اقشار مختلف پايتخت بود، نشانيده و در مقابل چشمان اشكبار آنها، سر فرزند اين يگانه جهان آفرينش را در طشت زر گذاشته و خوشحال و خرامان مى گويد: حسين!! جدّ تو استعمال ظروف زر و سيم را تحريم كرده بود، اين سر تو و طشت زر من، سرى كه در دامن او بزرگ و تربيت شده، و گوشت و خون تو از وجود اوروئيده و محكم گشته است را، درون ظرف طلاى ناب گذاشته ام و قانون او را مى شكنم و زن و بچه اش را در مجلس عام آورده ام!! تا ... ناگهان صداى دختر شير خدا «زينب» بلند شد و ياوه سرائى يزيد را در گلويش خفه كرد وبانگ بر او زد و گفت: أمن العدل يابن الطلقاء تخديرك حرائرك و إمائك و سوقك بنات رسول اللّه سبايا (تاآخر خبر)

آيا از عدالت (فرمانروائى) است اى

فرزند آزاد شدگان (جدّ من)، زن و كنيزان خود را در پشت پرده نگهدارى و دختران رسول خدا صلى الله عليه و آله را به صورت غارت شدگان و (اسيران زنگبار در شهرها) بگردانى. «1»

از بيانات فوق نتيجه مى گيريم كه، «تقوا» معيار ارزش «تشريعى» است، از هر نژاد و رنگ و جا و مكانى بوده باشد، و «أصالت و نجابت» ملاك بهاى «تكوينى» انسانهاست، اگرچه از تيره هاى مختلف استعدادها، و طينت ها، و منش ها، باشد؛

از مباهله تا عاشورا، ص: 633

پس، اصيل و نجيب، در جامعه، ارزش تكوينى و شخصيت اجتماعى دارد، اگر باتقوا هم عجين باشد، نورٌ على نور؛ اما بد ريشه و بد طينت پناه برخدا!.

ترسايان!»

ترسايان!» نجيبان و دانشمندان و بزرگانى كه داستان مباهله، پرده از روى شخصيت و ماهيتهاى آنان برداشته است، بعد از آنكه طرفين در موعد مقرّر و محل تعيين شده حاضر، و آماده نفرين شدند، ناگهان با چرخش 180 درجه، موضع خود را تغيير دادند. «1»

ابوحارثه (شخصيت منصف و محترمى كه در نجران از ابتداى جريان با عقيده مثبت و انصاف بحث مى كرد) با كمال شهامت در برابر آن همه جمعيت شهر مدينه و اتباع و همراهان خود، اينگونه اظهار داشت: به خدا سوگند (محمد صلى الله عليه و آله) چنان نشسته است كه انبياء براى مباهله مى نشينند؛ اين را گفت: و برگشت و جرأت نكرد مباهله نمايد.

سيّد گفت: كجا مى روى؟! گفت: او اگر خود را برحق نميدانست براى مباهله چنين جرأتى نمى كرد، (اگر

با اين حال) باما مباهله كند پيش از تمام شدن سال يك نصرانى برروى زمين باقى نخواهد ماند، روايت ديگر چنين آمده است

«اگر از خدا بخواهند، كوه را، از جا بركند»

«اگر از خدا بخواهند، كوه را، از جا بركند» فقال أسقف نجران: يا معشر النصارى، إنّى لأرى وجوهاً لو سألوا اللّه أن يزيل جبلًا

از مباهله تا عاشورا، ص: 634

من مكانه لأزاله بها، فلا تباهلوا فتهلكوا و لا يبقى على وجه الأرض نصرانىّ إلى يوم القيامة أسقف نجران (وقتى كه هيئت و شكل، اين مجموعه كوچك ولى بزرگتر از عالم امكان را ديد،) گفت: اى گروه نصارا! من رو هائى مى بينم اگر از خدا در خواست نمايند، كوهى را از جايش بركَنَد، قطعاً اين كار را خواهد كرد.

أبداً با آنها مباهله نكنيد كه، هلاك مى شويد و تا روز قيامت يك نفر نصرانى در روى زمين باقى نمى ماند. «1»

منذر بن علقمه يكى از بزرگان قوم به سيد و عاقب فرمانده وكار گردانان آنها گفت: آيا ميدانيد هرقومى باپيغمبرى مباهله كرد در يك چشم بهم زدن هلاك شدند، و شما و هركه با كتابهاى الهى آشنائى دارد، همه مى دانيد كه محمد اباالقاسم همان پيغمبريست كه همه پيغمبران (پيشينيان) به آمدن او بشارت داده اند و اوصاف او و اوصاف اهلبيت او را روشن كرده اند،

«پديده هاى پيرامونتان راببينيد»

«پديده هاى پيرامونتان راببينيد» نصيحت ديگركه شمارا به آن

متوجه ساخته و مى ترسانم، آنست كه چشم باز كنيد و آنچه كه در اطرافتان پديد آمده است نظاره كنيد! گفتند: مگر چه پديده اى پيش آمده است گفت: به آفتاب نظر كنيد چگونه متغير شده است، درختان همه سر به زير آورده اند، مرغان هوا همه روبه زمين گذاشته و بالهاى خود را برزمين گسترانيده اند و آنچه در چينه دان آنهاست، بااينكه آنها گناهى نكرده اند، ازترس عذاب الهى گداخته است.

از مباهله تا عاشورا، ص: 635

اين (بلاها) نيست مگر نشانه هاى قهر خداوند، باز ببينيد كه كوهها به لرزش و طپش افتاده و دودى عالم را فرا گرفته است، پاره هاى ابر سياه را ببينيد با آنكه فصل تابستان است، وقت پيدا شدن آنها نيست، باز ظاهر شده است (اينها همه نشانه هاى بلاى نازل شده است كه اطراف ما را گرفته)

«به آن پنج تن با دقت نظر كنيد»

«به آن پنج تن با دقت نظر كنيد» باز نظر كنيد به سوى محمد و اهلبيت او كه چگونه دست به دعا برداشته اند قاطعانه وبدون رُعب، منتظرند كه شما قبول نفرين را اعلام نماييد؛ (و آنها دست به كار شوند) پس بدانيد اگر آنها يك كلمه لعنت بر زبان، رانند همه هلاك خواهيم شد و به سوى اهل و مال خود برنخواهيم گشت.

چون سيد و عاقب نظر كرده آثار عذاب را مشاهده كردند، بطور يقين دانستند كه آنحضرت،

برحق و مبعوث ازجانب خداست (به فكر فرو رفتند كه چكار كنند تا از اين مهلكه و مخمصه رهائى يابند!). «1»

** اين اشراف و شخصيتهاى وزين، باديدن آثار بلا و پس از كشف حقيقت، در برابر حق زانوى ذلّت بر زمين زده و شجاعانه تسليم گشتند. «2»

بلا درنگ، دست به دامن امير آزادگان عليه السلام و سايرين شدند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله را از مباهله منصرف نمايند. درست است ازتهِ دل به حقانيت نبوت حضرت يقين كردند اما براى حفظ موقعيت و جان و مال خويش بند دوم پيشنهاد حضرت، در نامه

از مباهله تا عاشورا، ص: 636

ارسالى را پذيرفتند

«دست پرورده هاى ستون پنجم»

«دست پرورده هاى ستون پنجم» اما عده اى از بد اصلان و ناكسان امت و آنهائى كه داعيه «عشره مبشّره) و اهل بهشت بودن را هم داشتند، براى يكايك پنج تن آل عبا، آن اندازه، آزار و اذيت تحميل كردند كه، همگى با چشم اشكبار و تن مجروح و روان خسته، از دنيارفتند.

ما اگر پايان زندگى هر پنج تن اهل كساء، قهرمانان مباهله را در نظر بگيريم، متوجه مى شويم كه هيچ كدامشان طبق معمول تشييع، و به خاك سپرده نشدند.

1- رسول خدا صلى الله عليه و آله با نگرانى و دلهره از آينده دين و اهلبيتش و با اظهار ماأوذى نبىٌّ مثل ما أوذيت

دنيا را وداع گفت، و افراد بيوفا جنازه مطهرش را سه روز در خانه گذاشتند و براى به دست آوردن خلافت و رياست، مشغول منازعه و مبارزه گشتند و آنقدر كش و قوس دادند، بالأخرة با موفقيت، بر مركب مراد سوار شدند، بعد از آن تازه بياد آوردند كه بدن شريف رسول خدا صلى الله عليه و آله را بى دفن گذاشته اند فقط «على عليه السلام» و چند نفر در كنار او مانده و غسل وكفن داده اند و براى خاك سپارى آماده كرده اند!،

2- فاطمه عليها السلام با يكدنيا آسيب بدنى و لطمات روحى و ضربات جسمى و شكوه هاى بى پايان و با نغمه: صبّت علىّ مصائب لو أنّها* صبّت على الأيام صرن ليالياً با قلب آكنده از درد فراق 4 بچه خرد سال و شوهر مظلوم، كه آنها را تنها مى گذارد و به ديدار بابا، مى شتابد، با دل پر درد، و جگر سوزان، و چشم نالان، پر كشيد ورفت.

3- على عليه السلام با هزاران درد و غم و با فرق شكافته در نهايت مظلوميت و مجهول القدر زيستن، و فزت بربّ الكعبة گويان، به سوى آسمانهااوج گرفت و به ملكوت اعلا پيوست.

از ترس نهروانيان و منافقان و معاويه خواهان، مانند زهراى مظلومه اش، مخفيانه و

از مباهله تا عاشورا، ص: 637

شبانه، روى دوش بچه هايش به خاك سپرده شد و حدود صد وپنجاه سال در قبر ناپيدا، ناشناخته خوابيد و جز فرزندان و محرمان و دوستان خاص، كسى از محل دفنش اطلاع

نداشت تادر زمان هارون عباسى كشف گرديد.

4- حسن مجتبى عليه السلام با تحمل آن همه مصيبتها و رنجها و ناروائيها، از همسرش گرفته تا بيگانه، با دل نالان وقلب سوزان و جگر سوخته از سمّ ستم، زندگى غمبار خود را به پايان برد وبه سوى ملكوتيان پرواز كرد و رفت.

5- حسين سيد الشّهداء عليه السلام با مظلوميت بى انتها و گفتارهاى جاودانه؛

إنّى لاأرى الموت الّا سعادة و الحياة مع الظّالمين إلّا برماً درس شجاعت و مردانگى و استقامت را داد و به زندگى ذلت بار پشت پا زد و با كلمات بالا كه (گوياى درد و رنج بى پايان بود) را به جهانيان اعلان كرد و به سوى معبود شتافت

«مسيحيان»

«مسيحيان» ** «مسيحيان نجران» وقتى كه دريافتند كه طرف مقابل آنها بر حقند و برگزيدگان خدا، بدون فوت وقت، تسليم شدند؛

* «مسلمان نماها» بااينكه ساليان دراز به برحقيت آنها اعتراف داشتند، همه شان را شهيد كردند؛

** «نصا را» با مشاهده نشانه هاى بلا، بزانو در آمدند، و خاضعانه دست ذلّت به سوى آنان دراز كردند؛

* «ياغيان مسلمان» تا پايان روز عاشورا، با آنكه چندين بار با چشم خود در اثر نفرين امام، «1» بلاهاى سوختن و از بين رفتن و تشنگى و هلاكت، همراهانشان را

از مباهله تا عاشورا، ص: 638

ديدند بجاى اينكه متنبّه شوند، به حرفهاى كفرآميز،

رو آورده و بيشتر جرى ء شدند.

** «ترسايان،» با ديدن آن قيافه هاى معصوم به خود آمده و حق را تشخيص دادند، و قرار داد را تحت هر شرايطى، با جان و دل پذيرفتند، اما به اصطلاح،

* «مسلمانها»، در پاسخ سالار شهيدان كه فرمود: آيا شفاعت جدّ من برايت مهمّ است يا جائزه يزيد؟! گفتند: دانق من جائزة يزيد أحبّ إلىّ منك و من جدّك سنّارى از جائزه يزيد براى من دوست داشتنى تر از تو و جدّ تواست تا آخرخبر «1».

** رهبران نصارا، با ديدن واقعيّت، تمام غرورهاى رهبريّت و رياست و مقامهاى مذهبى و دنيوى را، زير پا گذاشته و با قبول جزية، تن به ذلّت دادند و شكست و خوارى خود را، به جهانيان بويژه به پيروانان خود اعلام كردند!؛

* اما؛ عمرو بن حجاج زبيدى هاو يارانش در برابر امام مظلومان ايستاده و مى گويند:

اى حسين! نيازى به شناساندن خود براى ما، نيست و ما تو رابه خوبى مى شناسيم كيستى!! نام جدّت محمّد مصطفى و پدرت علىّ المرتضى و مادرت فاطمه زهراء دختر پيغمبر و برادرت حسن مجتبا است اما باهمه اين شناختها، ترا مى كشيم و قطره اى از آب به تو نخواهيم داد، مگر اينكه به يزيد بيعت كنى، يا وارد جهنم شوى!!.

** نجباى نجران با عزّت آمدند و با ظهور حق، نتوانستند كوچكترين مقاومتى از خود نشان دهند، سريعاً تسليم شدند و باذلّت برگشتند؛

* اما آنهائى كه دم از اسلام و مسلمانى مى زدند، تا آخر ايستادگى كردند و باشناخت كامل، زينت عرش را، در جلوى چشمان زن و بچه اش، شهيد كرده و سر

از مباهله تا عاشورا، ص: 639

مباركش را بر نيزه زدند؛ و عائله اش را با كمال بى شرمى و قساوت از قتلگاه عبور دادند وآتش قلبشان را شعله ور ساختند.

** رهبران مذهبى نصارا با ديدن نشانه هاى بلاياى آسمانى، به خود آمدند و با ترس و لرز، زانو خم كرده و سر تسليم بر خاك گذاشتند

* ستمگران مسلمانها با ديدن وزش باد سياه و بلند شدن خاك و تيره و تار شدن هوا و باريدن خون از آسمان وو .. با رذالت تمام، خود را آماده نگون بختى هاى بعدى كردند، سرى كه خدايش زينت عرش قرار داده بود، با كمال بى شرمى در روى خاكستر تنور، جا داد و مادر مظلومه اش را به كنار تنور كشيد و بادل سوزان و صداى لرزان «السّلام عليك يا مظلوم الأمّ، السّلام عليك يا غريب الأمّ سرداد؛

«نجرانيها» باديدن شمايلها و قيافه هاى ملكوتى، خود را زود پيدا كردند!؛

«نامردان مسلمان» پس از اسب دوانى روى اجساد طاهرات، با حاكم بيباك روبرو ايستاده و متكبّرانه و مفتخرانه صدايشان را بلند كردند و گفتند:

إملأركابى فضّة و ذهباً*** إنّى قتلت خير أمّاً و أباً

اى امير! ركاب مرا از سيم و زر پُر كن چون** من مردى را كشتم كه داراى بهترين پدر و مادر بود.

** بزرگان نجران با تسليم در برابر حق آبروى خود را در تاريخ جاويدان ساختند؛

* «فرو مايگان مسلمان»، به شكرانه شهادت فرزند بنيانگذار مسجد، چهار مسجد در كوفه و چهار مسجد در بصره بنا كردند و آنها را براى سبّ مظلوم تاريخ «على عليه السلام» اختصاص دادند؛

زنان قبيله

بنى إود نذر كردند اگر حسين كشته شود هر نفرى ده شتر قربانى كنند و كردند «1» و ..

از مباهله تا عاشورا، ص: 640

** نجرانيها روز مباهله را كه روز قتل باطل و احياى حق بود، به خاطر از دست دادن قدرت و شوكتشان، روز عزا به حساب آوردند، چون آن روز براى آنها، روز خفت و خوارى و شكننده بود.

* «مسلمان نماها،» روز عاشورا را كه روز كشتن شدن حق و زنده شدن باطل بود؛ روز عيد ملّى اعلان كردند و اين روز را جشن گرفتند و پايكوبى نمودند؛

هنوز هم پس از گذشت قرنها باز بدعت خبيثه و سنت سيئه آنها رواج دارد از اول محرم جشنهايشان شروع و در روز شهادتش با عروسيها و حنا بنديها وو .. به اوج خود مى رسد.

كسى كه براو جن و ملك و آدميان نوحه كرد، و از آسمان خون باريد و زمين خون گريست و باد قرمز وزيد و گرد و غبار، عالم را فرا گرفت و آفتاب كسوف كرد وو ...

ولى آنها شهرها را آزين بندى كردند و طاق نصرتها زدند و شهرها را چراغانى نمودند.

البتّه ممكن است به نظر رسد كه نجرانيان با ديدن آن همه آيات و نشانه هاى بلا چاره اى جز تسليم نداشتند؛ و لى مسلمانها اين ترس را نداشتند! درست است، اما مسئله اى كه در اين ميان هست، آنها از آن مجموعه پنج نفرى، شناخت قبلى نداشتند، بعد از شناختن بيشترشان پى بهانه مى گشتند كه ايمان آورند يا حد

أقل بگونه اى از آن ورطه خطر ناك، رهائى يابند و خلاص شوند، تا با آن مردان خدائى، رو در رو قرار نگيرند و اين كار را هم كردند؛

اما مسلمانها يا مسلمان نماها با آن سوابق ممتد و شناخت ساليان دراز، لحظه به لحظه، بر خشونت و ظلم خود افزودند تا جائى كه در برابر اتمام حجّتهاى فرد فرد آل عبا عليهم السلام بويژه در مقابل امام حسين عليه السلام، هورا كشيدند و كف زدند و وحشيگرى راه انداختند كه نهايتاً سى هزار نفر، با يك تن جنگيدند و رسواى جهان شده و به

از مباهله تا عاشورا، ص: 641

عذاب ابدى روز جزا گرفتار شدند.

در پايان، براى تيمّن و تبرّك، اين كتاب را با آوردن چند حديث به پايان مى برم

لولاكيان»

لولاكيان» كسانى كه با روايات سر و كار دارند مى دانند كه، خداوند تبارك وتعالى ما سوى اللّه را به خاطر آنهائى آفريد كه در اين مجموعه كوچك شمّه اى اگر چه خيلى كم از زندگينامه آنهابه محضر عزيزان ارائه گرديد؛

اگر اخبار و احاديثى كه در فضائل و مناقب آنان در اين باره به دست ما رسيده است دقّت كنيم، شكّ و شبهه باقى نمى ماند، كه آنها سبب ايجاد خلق و علّت آفرينش غيرِ خدا هستند. «1» (مطالبى در اين باره در آخر بخش 1 گذشت) به عنوان نمونه به چند حديث ذيل توجه نمائيد.

1- امام محمد باقر عليه السلام در روايت مفصّلى به جابربن يزيد جعفى فرمود:

«إنّ لنا عند اللّه منزلةً و مكاناً رفيعاً

و لَولانحن لم يخلق اللَّه أرضاً و لاسَماءاً وَ لاجنّة و لا ناراً و لا قمراً و لا برّاً و لا بحراً و لا سهلًا و لا جبلًا و لا رطباً ولا يا بساً و لامرّاً و لا (ماءاً) وَ لا نباتاً وَ لا شجراً اخَتَرَعَنااللّهُ مِنْ نُورِ ذاته لايقاس بنا بشر» «2» «اى جابر براى ما نزد خداوند منزلت و مقام بلنديست اگر ما نبوديم خداوند زمين، آسمان، بهشت، جهنم، آفتاب، ماه، خشكى، دريا، هموار، كوهستان، خشك، تر ونيز تلخ، شيرين، آب، نبات و درخت را نمى آفريد؛ مارا از نور ذات خود به وجود آورد، بشرى با ما مقايسه نمى شود.»

امام حسين عليه السلام فرمود: امير مؤمنان عليه السلام در مدح رسول خدا صلى الله عليه و آله خطبه بليغى خواند

از مباهله تا عاشورا، ص: 642

خطبه را شرح مى دهد تا به اينجا مى رسد كه:

2- خداى تعالى به پيغمبر فرمود: «شخصيّت برگزيده وراضى شده ازاو، تويى؛ و گنجينه نورها، در وجود توست.» «من أجلك أضع البطحأ و أرفع السّماء و أجرى الماء و أجعل الثّواب و العقاب و الجنّة و النّار و أنصب اهل بيتك عَلماً لِلهداية» «1» بخاطر تو زمين را پايين نگهداشته و آسمان را بلند كرده ام، يعنى (نظام فعلىِ جهان آفرينش را، به احترام تو به اينصورت در آورده و) آب را جارى ساخته ام.

ثواب، عقاب، بهشت و جهنم را بخاطر تو قرارداده، و اهل بيتت را نشانه و پرچم هدايت، نصب كرده ام.

3- «عَن اميرالمؤمنين عليه السلام: «فلمّا خلق اللّه تعالى نور نبيّنا محمد صلى الله عليه و آله بَقِىَ ألف عام بين يدى اللَّه عزّوجلّ واقفاً يسبّحه و يحمده و

الحقّ تبارك و تعالى ينظر اليه و يقول يا عبدى أنت المراد و المريد و أنت خيرتى من خلقى و عزّتى و جلالى. لَوْلاكَ لما خَلَقْتُ الافْلاكَ: من أحبّك احْبَبْتُهُ و من أبغضك ابغضته» «2»

أميرمؤمنان على عليه السلام ضمن حديثى مى فرمايد: وقتى كه خداوند نور پيغمبر ما محمد صلى الله عليه و آله را آفريد هزار سال در برابر خداى عزّوجلّ ماند تسبيح و تحميد خدا مى كرد، و خداى تبارك وتعالى به او نظر مى كرد و مى فرمود: «اى بنده من! تويى مراد و مريد وتويى برگزيده شده از مخلوقاتم، قسم به عزّت و جلالم: اگر تو نبودى من فلكها را نمى آفريدم، هركس تو را دوست دارد، دوستش دارم و هر كس تو را دشمن دارد، دشمنش دارم.» «ورد فى الحديث القدسى: لولاكما ماخلقت الأفلاك» «3»

به محمّد و على صلوات اللّه عليهما فرمود: «اگر شما دو تا نبوديد من فلكها را نمى آفريدم.» در اين باره روايات زيادى

از مباهله تا عاشورا، ص: 643

وارد شده مانند «حديث كساء» و غيره، دليلِ آن است، كه همه مخلوقات به خاطر اينها آفريده شده، از جمله آنها، (آب) است آبى كه در كربلا براى علّت آفرينش خود مضايقة و تحريم كردند.

الحمد للّه أوّلًا و آخراً و ظاهراً و باطناً و الشّكر على نعمائه كلّها، لا سيّما على أن وفّقنى لإتمام هذه المجموعة الصّغيرة، الّتى أسئل اللّه أن يجعلها لى ذخراًليوم فقرى و فاقتى، و يوم لا ينفع مال و لا بنون الّا من أتى اللّه بقلبٍ سليم والصّلوة والسّلام على سيّد الأنبياء و المرسلين و على آله الطّيّبين الطّاهرين لا سيّما على آخرهم و قائمهم مولانا و صاحبنا

بقية اللّه الأعظم، الحجّة بن الحسن عجّل اللّه تعالى فرجه الشّريف، أبى و أمّى و نفسى و أهلى لتراب مقدمه الفداء آمين ياربّ العالمين قد وقع الفراغ من تسويدها و تنظيمها

و تنسيقها وكتابتها فى يوم الأحد، يوم «الأربعين» من صفرالمظفّر من شهور سنة 1424 هجريّة قمريّة، الموافق 23/ 1/ 1383 هجريّة شّمسيّة فى بلدة قم المقدّسة. در روز بيستم ماه صفر روز (اربعين حسينى عليه السلام) 1424 هجرى قمرى موافق با 23 فروردين سال 1383 هجرى شمسى در جوار كريمه اهل بيت عصمت عليهم السلام حضرت فاطمه معصومة عليها السلام در شهر مقدس قم به پايان رسيد.

از مباهله تا عاشورا، ص: 644

«مصادر و مآخذ»

«كتابهائى كه، بى واسطه يا با واسطه مورد استفاده قرار گرفته است)

1- آفتاب درخشان در مباهله نصارا: محمد احمد آبادى معروف به طبيب زاده.

2- آيا و چرا: محمد امينى گلستانى.

3- اتحاف السّائل بمالفاطمة من المناقب: العلامة محمد عبد الرؤف المناوى (1031 ق).

4- إثبات الوصيّة: على بن حسين مسعودى (346 ق).

5- احقاق الحق: قاضى نوراللّه شوشترى.

6- ارشاد القلوب: ابو محمد حسن بن على بن محمد ديلمى (و 771 ق).

7- ارشاد: محمد بن محمد بن نعمان بن عكبرى «شيخ مفيد» (و 413 ق).

8- أُسدالغابة فى معرفة الصّحابة: ابوالحسن على بن ابى الكرم ابن اثير (630 ق).

9- اصول كافى: محمد بن يعقوب كلينى.

10- إعلام الورى بأعلام الهدى: ابو على مفضل بن الحسن طبرسى (و 548 ق).

11- إكمال الدّين و اتمام النّعمة: شيخ صدوق.

12- الأئمّة الإثنا عشر: شمس الدين محمدبن طولون (و 953 ق).

13- الإبانة: ابن بطّة.

14- الإتحاف بحبّ الأشراف: شبراوى شافعى (و 1031 ق).

15- الإحتجاج: احمد بن على بن ابى طالب طبرسى (و 588

ق).

16- الإختصاص: ابو عبداللّه محمد بن نعمان عكبرى شيخ مفيد (و 413 ق).

17- الإستيعاب فى معرفة الأصحاب: ابو عمر يوسف ابن عبدالبرنمرى قرطبى مالكى (و 463 ق).

از مباهله تا عاشورا، ص: 645

18- الإصابة فى تمييزالصحابة: ابوالفضل احمدبن على بن حجرعسقلانى (و 852 ق 19- 20- الإقبال: ابوالقاسم على بن موسى بن جعفر بن طاووس (و 664 يا 668).

21- الإكتفاء مغازى رسول اللّه صلى الله عليه و آله والخلفاء: الكلاعى.

22- الإمام على: أحمد رحمانى همدانى.

23- الإمام على: عبد الفتّاح عبد المقصود.

24- الإمامة و السّياسة: ابو محمد عبدالله بن مسلم بن قتيبة دينورى (و 276 ق).

25- الإنباء بأنباءالأنبياء: القاضى القضاعى.

26- الإنتصار: شيخ على الكورانى العاملى.

27- الأنوار: ابوالحسن البكرى استاد شهيد ثانى.

28- الأنوار النّعمانيّة: سيد نعمة اللّه جزائرى (و 1112 ق).

29- الأنوار العلويّة: جعفر النّقدى.

30- الإيضاح: فضل بن شاذان نيشابورى (و 260 ق).

31- البحر الزخّار: احمد بن يحيى بن مرتضى (و 840 ق).

32- البداية و النّهاية: ابوالفداء ابن كثير دمشقى (و 774 ق).

33- البدء والتّاريخ: مطهر بن طاهر المقدّسى (متوفاى 355 قمرى).

34- التّتمّة فى تواريخ الأئمّة: سيد تاج الدين بن احمد حسينى عاملى (قرن 11).

35- التاريخ الإسلامى: محمد هادى يوسفى.

36- التّاريخ السّياسى و الحضرى: دكتر عبد العزيز سالم.

37- التّنبيه و الإشراف: مسعودى.

38- التّنبيه و الرّدعلى اهل الأهواء والبدع: محمدبن احمدبن شافعى الملطى.

39- التحفة اللّطيفة فى تاريخ المدينة المنورة: السّخاوى (و 902 ق).

40- التّعريف فى الأنساب: الأشعرى القرطبى.

41- التقريب التّهذيب: ابن حجر عسقلانى.

42- الثّقات: محمد بن حبان بن احمد بن ابى حاتم تميمى البستى (و 354 ق).

از مباهله تا عاشورا، ص: 646

43- الجامع الصّحيح (سنن ترمذى): ابو عيسى محمد بن سوره ترمذى (و 279 ق)

44- الجرح والتّعديل: عبد الرّحمن بن

ابى حاتم.

45- الجمع بين الصّحيحين: حميدى.

46- الجمل: شيخ مفيد.

47- الجوهرة فى نسب الامام علىّ بن ابى طالب: ابى بكرانصارى تلمسانى برى.

48- الجواب على نسبة الهجوم الى الصّحابة:

49- الحدائق الوردية: ابوالحسن حسام الدين حميد بن احمدالمحلّى (و 652 ق).

50- الخصال: ابن بابويه قمى شيخ صدوق.

51- الخطط المقريزيّة: (المواعظ و الإعتبار) تقى الدين المقريزى (و 845 ق).

52- الدّرّالمنثور: الأديبة زينب بنت يوسف فواز العاملى.

53- الدّرّالمنثور فى التّفسير بالمأثور: عبد الرّحمن سيوطى (و 911 ق).

54- الدّولة العربيّة: دكتر عبدالعزيز سالم.

55- الدّيباج على مسلم: جلال الدين سيوطى.

56- الدّيموقاطية أبداً: خالد محمد خالد.

57- الذّريّة الطاهرة: ابى بشر محمدبن حماد انصارى الدولابى.

58- الأربعين: شيخ الماحوذى

59- الأربعين: محمد طاهر قمى شيرازى.

60- الرّسائل الإعتقاديّة: الخواجوئى.

61- الرّسائل العشر: شيخ طوسى.

62- الرّوض الفائق: محمود بن عمر جار اللّه زمخشرى. (و 538 ق)

63- الرّياض النّضرةفى مناقب العشرة: ابوجعفرأحمد بن عبداللّه الطبرى (و 694 ق).

64- السّقيفة: للجوهرى.

65- السّقيفه: محمد رضا المظفر.

66- السّيّدة فاطمة الزّهراء عليها السلام: دكتر بيّومى مهران.

از مباهله تا عاشورا، ص: 647

67- السّيرة النبوة: أبوالفداء اسماعيل ابن كثير الدمشقى (و 747 ق).

68- السّيرة النّبويّة: ابن حبّان البستى.

69- السّيرة: أبو اسحق.

70- السّيرة الحلبيّة: على بن برهان الدين حلبى شافعى (و 1044 ق).

71- الشّافى: سيّد مرتضى.

72- الشّافى: ابن حمزة زيدى (و 614 ق).

73- الشّجرة النّبويّة فى نسب خير البرية: امام جمال الدين المقدسى (م 909).

74- الشّرح والأبانة على أصول السّنّة والدّيانة: عبيد اللّه بن محمدبن حمدان العكبرى 75- الشّفاءبتعريف حقوق المصطفى: القاضى عياض.

76- الصّديق ابوبكر: محمد حسنين هيكل.

77- الصّراط المستقيم: علىّ بن محمّد بن يونس البياضى العاملى.

78- الطّرائف: سيّد ابن طاووس (و 664 ق)

79- الطّبقات الكبرى: ابو محمد بن سعد بن منيع بصرى الزهرى (و 230 ق) 80- 81- العددالقويّة: الحلّى.

82- العقد الثّمين

فى أخبار البلد الأمين: الحسينى الفاسى المكى.

83- العقد الفريد: ابوعمراحمد بن محمد ابن عبد ربه اندلسى (و 327 ق).

84- العمدة: أبى الحسين يحيى ابن الحسن بن الحسين بن علىّ بن محمد بن البطريق الأسدى.

85- العوالم (عوالم العلوم): البحرانى ج 11.

86- العوالم موسوعة آل النّبى: دكتر عائشة بنت الشّاطى.

87- الغارات: ابراهيم بن محمد الثّقفى.

88- الغدير: علّامه أمينى.

89- الفتح المبين: زينى دحلان.

90- الفتوح: ابن أعثم.

از مباهله تا عاشورا، ص: 648

91- الفرق بين الفرق: عبدالقاهر اسفرائنى بغدادى (و 429 ق).

92- الفصول المهمّة فى معرفة احوال الأئمّة عليهم السلام: على بن محمد بن احمد مغربى مالكى ابن صبّاغ المالكى (و 855 ق).

93- الفضائل: شاذان بن جبرئيل القمى نزيل المدينة المنورة (و 660 ق).

94- الفضائل (فضائل الصّحابة): أحمد بن حنبل.

95- الفضائل: سمعانى.

96- القدسيات: از علماء جمهور.

97- القرآن مجيد.

98- الكامل: على بن ابى الكرم الشّيبانى ابن أثير الجزرى (و 630 ق).

99- الكامل المنير:

100- الكامل: عبداللّه بن عدى.

101- الكشكول فيماجرى على آل الرّسول: سيد حيدربن على الحسينى آملى (قرن 8)

102- الكوكب الدّرّىّ: محمد مهدى مازندرانى.

103- اللّهوف: سيّد ابن طاووس.

104- المجمع: ابن المثنّى.

105- المجلى: أحمد بن ابى جمهور الأحسائى.

106- المحاسن المجتمعة فى الخلفاء الأربعة: الصّفورى الشّافعى.

107- المحلى: على بن حزم (و 456 ق).

108- المختصر فى اخبارالبشر: عماد الدين أبوالفداء (و 732 ق).

109- المراجعات: سيد عبد الحسين شرف الدين (و 1377 ق).

110- المرتضى: أبوالحسن النّدوى.

111- المسئلة الباهرة فى تفضيل الزّهراء الطّاهرة.

112- المستجاد من كتاب الإرشاد: حسن بن مطهر علّامة الحلّى (و 726 ق).

113- المسترشد: الطّبرى.

از مباهله تا عاشورا، ص: 649

114- المشتبه: الذّهبى.

115- المصّنف تاريخ الإسلام: ذهبى.

116- المصنّف: عبد الرّزّاق بن همام صنعانى (و 211 ق).

117- المعارف: ابن قتيبة الدينورى.

118- المعجم الأوسط: طبرانى چاپ رياض.

119- المعجم الكبير:

لسليمان بن أحمد بن ايوب لخمى الطبرانى.

120- المغنى: قاضى ابوالحسن عبدالجبار اسد آبادى (و 415 ق).

121- الملل والنّحل: محمد بن عبدالكريم بن ابى بكر شهرستانى.

122- المناظرة و المعارضة فى ردّالرّافضة: شيخ عبداللّه بن فارس تازى مغربى.

123- المنتقى من منهاج الإعتدال: ذهبى.

124- المنجد: أحمد سياح.

125- المواهب اللّدنيّة: القسطلانى.

126- النّصّ و الإجتهاد: سيد عبدالحسين شرف الدين عاملى (و 1377 ق).

127- النّظام السّياسى: مرتضى رضوى ..

128- الوافى بالوفيات: صلاح الدين بن آبيك صفدى (و 764 ق).

129- الوسيط: للواحدى.

130- الهجوم إلى الصّحابة:.

131- الهجوم على بيت فاطمة عليها السلام: عبد الزّهراء مهدى.

132- الهداية الكبرى: حسين بن حمدان الخصيبى. (و 334 ق)

133- اليقين فى امرة أميرالمؤمنين 3: ابوالقاسم سيد بن طاووس (و 664 يا 668 ق

134- امام المتّقين: استاد عبد الرّحمن شرقاوى.

135- النّظام السّياسى: سيد مرتضى رضوى.

136- النّهاية فى غريب الحديث و الأثر: ابوالسعادات مبارك بن محمد جزرى معروف به ابن اثير (و 606 ق).

از مباهله تا عاشورا، ص: 650

137- أخبار الخلفاء: ابن حبّان البستى.

138- أخبار الدّول: (تاريخ القرمانى) (و 1098).

139- أسدالغابة فى معرفة الصّحابة: ابن أثير.

140- أسباب النّزول: واحدى نيشابورى.

141- أسباب النّزول: واقدى.

142- أسرار الشّهادة: فاضل دربندى. الإصابة: حافظ ابو أحمد بن حجر العسقلانى.

143- أعلام النّساء: عمر رضا كحّالة.

144- أعيان الشّيعة: السيد محسن الأمين العاملى (و 1371 ق).

145- اقبال الأعمال: سيد بن طاووس.

146- أمالى: ابن الشّيخ.

147- أمالى: مجمد بن على بن الحسين بن بابويه «شيخ صدوق» (381 ق).

148- أمالى: ابوجعفر محمد بن الحسن الطوسى «شيخ طوسى»- (و 460 ق).

149- أمالى: محمد بن محمد بن نعمان عكبرى بغدادى «شيخ مفيد» (و 413 ق).

150- أنساب الأشراف: احمد بن يحيى بن جابر بلاذرى (و 279 ق).

151- أنوار التّنزيل:. قاضى بيضاوى.

152- أهل البيت:

توفيق أبوعلم.

153- احقاق الحق: قاضى نوراللّه شوشترى.

154- احياءالعلوم: غزالى.

155- بحارالأنوار الجامعة لدرر اخبار الائمة الابرار: علّامه مجلسى (و 1110.

156- بشارة المصطفى صلى الله عليه و آله لشيعة المرتضى: أبى جعفرمحمد بن ابى القاسم محمد بن على الطّبرى (از علماى قرن 6).

157- بصائر الدّرجات: ابوجعفر محمد بن الحسن بن فروخ الصّفّار (290).

158- بلدالأمين: شيخ ابراهيم كفعمى (و 900 ق).

159- بنات النّبىّ أم ربائبه: سيد جعفر مرتضى العاملى.

از مباهله تا عاشورا، ص: 651

160- پند تاريخ: موسى خسروى.

161- تاج العروس من جواهر القاموس: محمد بن مرتضى الزبيدى (و 1205 ق).

162- تاج المواليد: الطبرسى.

163- تاريخ ابن خلدون «العبرو ديوان المبتدأ و الخبر»: عبدالرحمن بن محمد بن خلدون حضرمى مغربى (و 808 ق).

164- تاريخ ابن معين الدورى: يحيى بن معين.

165- تاريخ اسلام: مهدى پيشوائى.

166- تاريخ أبى الفداء: (المختصر فى اخبار البشر) عماد الدين اسماعيل بن كثير (و 732 ق).

167- تاريخ الأئمّة: ابن أبى الثّلج البغدادى (و 325 ق).

168- تاريخ أهل البيت: ابن ابى الثّلج البغدادى.

169- تاريخ پيامبر اسلام: دكتر محمد ابراهيم آيتى.

170- تاريخ فلسفه اسلام: محمد لطفى جمعة.

171- تاريخ الكامل: ابن اثير.

172- تاريخ: ابن شحنة.

173- تاريخ: البناتكى.

174- تاريخ الخلفاء: جلال الدين سيوطى (و 911 ق).

175- تاريخ الخميس فى احوال انفس نفيس: حسين بن محمد بن الحسن الديار بكرى (و 982 ق).

176- تاريخ الهجرة النبوية: محمود على الببلاوى.

177- تاريخ بغداد: ابوبكر احمد بن خطيب بغدادى (و 463 ق).

178- تاريخ: حاكم نيشابورى.

179- تاريخ دمشق: ابن عساكر (و 573 ق).

180- تاريخ دولة العربيّة: دكتر عبد العزيز سالم.

181- تاريخ الأمم والملوك: (تاريخ طبرى) ابوجعفر محمد بن جريرطبرى (و 310 ق)

از مباهله تا عاشورا، ص: 652

182- تاريخ المدينة المنورة: ابو زيد عمربن شبّة شميرى بصرى (و

262 ق).

183- تاريخ يعقوبى: احمد بن جعفر بن وهب بن واضح (و 254 ق).

184- تأويل الأيات: شرف الدّين الحسينى أسترآبادى.

185- تبصرة العوام: الرّازى.

186- تبصير المنتبه بتحرير المشتبه: العسقلانى.

187- تتمّة المختصر: ابن الوردى.

188- تثبيت الإمامة:

189- تجارب السلف: النخجوانى.

190- تحريف شناسى عاشورا: داود الهامى.

191- تحف العقول: أبى محمد حسن بن علىّ بن حسين بن شعبة الحراّنى.

192- تذكرة الحفاظ: ذهبى.

193- تذكرة الخواص: يوسف بن فرغلى بن عبداللّه بغدادى حنفى سبط ابن جوزى.

194- تذكرة الفقهاء: علّامه هندى.

195- تراجم سيّدات بيت النّبوّة: عائشة بنت الشّاطى.

196- تشريح و محاكمة در تاريخ آل محمد 9: صحابة از ديد گاه نهج البلاغة.

197- تظلّم الزّهراء عليها السلام: محمد مهدى مازندرانى.

198- تفسير البرهان: منسوب امام حسن العسكرى عليه السلام.

199- تفسير الدّرّالمنثور: سيوطى.

200- تفسير الصّافى: فيض كاشانى.

201- تفسير الجواهر: طنطاوى.

202- تفسير روح المعانى: آلوسى.

203- تفسير طبرى: (جامع البيان) محمد بن جرير.

204- تفسيرالعيّاشى: ابونصر محمّد بن مسعودالسّلمى العياشى (و 320 ق).

205- تفسير الكشف و البيان فى تفسير القرآن: ثعلبى.

از مباهله تا عاشورا، ص: 653

206- تفسير كنز الدّقائق: محمد المشهدى.

207- تفسير: ابوالقاسم فرات بن ابراهيم الكوفى (معاصر كلينى).

208- تفسير قرطبى (جامع البيان): القرطبى.

209- تفسير قمى: على بن ابراهيم قمى (و 307 ق).

210- تفسير كبير: فخر رازى (و 606 ق).

211- تفسير كشّاف: جار اللّه زمخشرى.

212- تفسير مجمع البيان: شيخ طبرسى.

213- تفسير المنار: شيخ محمد عبده مصرى.

214- تفسير الميزان: علّامه طباطبائى.

215- تفسيرنورالثّقلين: عبدعلى بن جمعة عروزى الحويزى (و 1112 ق).

216- تفسير نمونه: جمعى از نويسندگان.

217- تقريب المعارف: أبوالصّلاح الحلبى (و 447 ق).

218- تقويم البلدان: عمادالدّين أبوالفداء.

219- تلخيص الشّافى: شيخ الطائفه ابوجعفرطوسى (و 460 ق).

220- تلفيح فهوم أهل الأثر: ابن جوزى.

221- تنزيه الأنبياء: سيّد مرتضى علم الهدى.

222- تواريخ النبى و

الال: التّسترى.

223- توضيح المشتبه: ابن ناصرالدين الدمشقى.

224- تهذيب التّهذيب: العسقلانى.

225- تهذيب الأسماء: النووى.

226- تهذيب الكمال فى أسماءالرّجال: الحافظ جمال الدين المزّى.

227- تهذيب سيرأعلام النبلاء: الذهبى.

228- تهذيب: شيخ طوسى.

229- جامع الأحاديث الكبير: سيوطى.

از مباهله تا عاشورا، ص: 654

230- جامع الصّغير: جلال الدّين سيوطى (و 911 ق).

231- جامع أحاديث الإمام المهدى: على الكورانى العاملى.

232- جامع الأصول: ابن أثير.

233- جلاءالعيون: سيد عبداللّه شبّر (و 1242 ق).

234- جمهرةالأنساب: ابن فندق.

235- جمهرة أنساب العرب: ابن حزم محلّى اندلسى (و 456 ق).

236- جواهر المطالب: الباعونى الشّافعى.

237- جنّات الخلود: خاتون آبادى.

238- جنّة العاصمة: مير جهانى.

239- جواهر المطالب: الباعونى الشّافعى.

240- حبيب السّير: غياث الدين البلخى (خواندمير).

241- حديقة الشّيعة: محقق اردبيلى (و 933 ق).

242- حليةالألياء: حافظ أبونعيم احمد بن عبداللّه اصفهانى (و 470 ق).

243- حيات امير المؤمنين على لسانه: محمد محمديان.

244- حياةالحيوان: دميرى.

245- حيات الصّحابة: محمّد يوسف الكاندهلوى.

246- حيوةالقلوب: مجلسى.

247- خصائص الأئمّة: سيّد رضى.

248- خلفاء محمد صلى الله عليه و آله: مصطفى غالب چاپ بيروت.

249- دائرةالمعارف: فريد وجدى.

250- درر السّمط فى خبر السّبط: ابن الأبار.

251- دلائل الإمامة: ابو جعفر محمد بن جريربن رستم طبرى (ازاعلام قرن چهارم.

252- دلائل النّبوّة: حافظ أبونعيم اصفهانى.

253- دلائل النّبوّة: ابن فهد حلّى.

از مباهله تا عاشورا، ص: 655

254- دمعة السّاكبة: البهبهانى.

255- ذخائر العقبى: احمد بن عبداللّه طبرى (و 694 ق) محبّ الطّبرى.

256- ذريعة النجاة: گرمرودى.

257- رجال كشّى: ابو جعفر محمد بن حسن بن على طوسى كشّى (460 ق).

258- رسائل اعتقادية: خواجوئى.

259- روضة المناظر: محمد بن شحنة در حاشيه الكامل.

260- روضةالواعظين: محمّد بن علىّ بن أحمد الفتّال النّيشابورى المعروف بإبن الفارسى بحار 1/ 8 و 9 (و 508 ق).

261- روضة الاحباب: (تاريخ البناكتى) البناكتى.

262- سبل الهدى و الرّشاد: الصّالحى الشّامى.

263-

سرگذشتهاى تلخ و شيرين قرآن: غلامرضا نيشابورى.

264- سرائر: ابن ادريس.

265- سرچشمه حيات: محمد امينى گلستانى.

266- سمط النّجوم العوالى: العصامى المكى.

267- سليم بن قيس الهلالى: (و 90 ق)

268- سنن ابن ماجة: ابو عبداللّه محمد بن يزيدقزوينى ابن ماجة (و 275 ق).

269- سنن أبى داوود: ابو داود سليمان بن اشعث سجستانى الأزدى (و 275 ق).

270- سنن البيهقى: (السّنن الكبرى) ابوبكر احمد بن حسين على بيهقى (و 458 ق).

271- سنن: دارمى.

272- سنن: ابوعبدالرحمن احمد بن شعيب بن على بن بحرنسائى (و 279 ق).

273- سير أعلام النّبلاء: شمس الدين محمد بن احمد بن عثمان الذّهبى (و 748 ق).

274- سيره عمر بن الخطاب: التّاجى.

275- سيره: ملّا.

276- سيرة الأئمّة الإثنى عشر عليهم السلام: هاشم معروف الحسينى ..

از مباهله تا عاشورا، ص: 656

277- سيرة النّبوية: ابو الفداء اسماعيل ابن كثير (و 747 ق).

278- سيرة النّبويّة: ابو محمد عبدالملك بن هشام بن ايوب حميرى (و 218 ق).

279- سيرة النّبى و أصحابه: الحافظ المقدسى الجماعيلى.

280- شرح أصول كافى: مولى صالح مازندرانى.

281- شرح الأخبار: قاضى نعمان مغربى (و 363 ق).

282- شرح الأسماء الحسنى: ملّاهادى سبزوارى.

283- شرح المواهب اللّدنية: الزرقانى (و 1122).

284- شرح بهجةالمحافل: الأشخر اليمنى.

285- شرح تجريد: قوشچى.

286- شرح صحيح مسلم: النّووى.

287- شرح نهج البلاغة: عبدالحميدبن ابى الحديدمعتزلى شافعى (و 656 ق).

288- شرف المصطفى: واعظ.

289- شرف النّبوّة: ابوسعد.

290- شرف النّبى: خركوشى.

291- شفاء صدورالنّاس: .. شرفى الأهنومى

292- شمس الضّحى: سيد مرتضى المرعشى.

293- شمع جمع: فؤاد.

294- شهيرات النّساء:.

295- شيخ المضيرة: شيخ محمود ابوالرية دار المعرف مصر ..

296- صبح الأعشى: القلقشندى.

297- صحابة از ديدگاه نهج البلاغة: داود الهامى.

298- صحيح: ابوداود.

299- صحيح بخارى ابوعبداللّه محمد بن اسماعيل بن ابراهيم بن مغيرة بن بردزبه بخارى جعفى (و 256 ق).

از مباهله

تا عاشورا، ص: 657

300- صحيح: ترمذى.

301- صحيح مسلم: ابوالحسن مسلم بن ابن حجاج قشيرى نيشابورى (و 256 ق).

302- صحيفه الرّضا عليه ال سّلام:

303- صفوة الصّفوة: جمال الدين ابوالفرج ابن جوزى (و 597 ق)

304- صواعق المحرقة: ابن حجر هيثمى مكى (و 973 ق).

305- طرح التثريب: أبوزرعة العراقى.

306- عقائد النّسفى: عمر النّسفى.

307- علل الشّرائع: ابو جعفر محمد بن على بن حسين بن بابويه قمى (و 381 ق) صدوق.

308- علم اليقين: فيض كاشانى.

309-- علىّ و ما لقيه من صحابة رسول اللّه 9:

310- عمر بن الخطّاب: استاد عبد الكريم الخطيب

311- عمدةالطّالب: يحيى بن حسن اسدى حلى معروف به ابن البطريق (و 855 ق).

312- عوالم العلوم: شيخ عبداللّه بحرانى اصفهانى از شاگردان علّامه مجلسى.

313- عوالى اللّئالى: محمد بن ابراهيم بن أبى جمهور الشّيبانى الأحسائى.

314- عون المعبود: عظيم آبادى.

315- عين الحيوة: مجلسى.

316- عيون الأثر: ابن سيد النّاس.

317- عيون أخبار الرّضاء عليه السلام: ابوجعفر محمد بن على بن حسين بن بابويه قمى صدوق

318- غرر الأخبار و دررالاثار: أبى محمد الحسن بن محمد الديلمى.

319- غريبين: عبيدةالهروى

320- غوالى اللّئالى: محمد بن ابراهيم بن أبى جمهور الشّيبانى الأحسا ئى.

321- الغيبة: محمد بن ابراهيم النّعمانى ابن ابى زينب (از اعلام قرن چهارم).

322- فاطمة الزّهراء من المهد الى اللّحد: سيد محمد كاظم قزوينى.

323- فاطمة بنت رسول اللّه صلى الله عليه و آله: عمر أبوالنصر.

از مباهله تا عاشورا، ص: 658

324- فاطمة الزّهراء و الفاطميون: العقّاد.

325- فتح البارى فى شرح صحيح البخارى: ابن حجر العسقلانى (و 852 ق).

326- فتوح البلدان: احمد بن يحيى بن جابر بلاذرى (و 279 ق).

327- فجر الأسلام: أحمد أمين

328- فرائد السّمطين: ابراهيم بن محمد الجوينى الخراسانى (و 730 ق).

329- فرحة الغرى: عبدالكريم بن طاووس.

330- فروع

كافى: محمدبن يعقوب كلينى.

331- فصول المختارة: سيد مرتضى.

332- فضائل الخمسة: سيد مرتضى الحسينى فيروز آبادى (و 1369 ق).

333- فضائل: ابوالفضل سديدالدين شاذان بن جبرائيل قمى (و 660 ق).

334- فضائل الصّحابة: أحمد بن حنبل.

335- فيض القدير فى شرح جامع الصّغير: للمناوى.

336- قاموس المحيط: محمد بن يعقوب فيروز آبادى شيرازى (و 817 ق).

337- قرب الإسناد: أبى جعفر محمّد بن عبداللّه بن جعفرالحميرى قمى (و 290 ق) 338- قصص الأنبياء: سيد نعمة اللّه جزائرى.

339- قصص الأنبياء: للسيّد أبى الرّضا فضل اللّه الرّاوندى.

340- كامل الزّيارة: ابن قولويه.

341- كامل بهائى: عمادالدين الطبرى (از علماى قرن هفتم).

342- كبريت احمر: بيرجندى.

343- كتاب: ابن البيّع.

344- كتاب: ابن خالويه لغوى.

345- كتاب اربعين: ابو صالح المؤذن.

346- كتاب الرّوضة فى المعجزات والفضائل: قال المجلسى: لبعض علمائنا 1/ 14.

347- كتاب المغازى: واقدى

از مباهله تا عاشورا، ص: 659

348- كتاب محمدبن العباس ماهيار.

349- كتاب النّسوى: النّسوى.

350- كتاب يوم انحدرالجمل .. من السّقيفة: نبيل فيّاض.

351- كشف الأستار عن مسند البزار: على بن ابى بكر الهيثمى (و 807 ق)

352- كشف الحق: علّامة حلّى.

353- كشف الخفاء: العجلونى.

354- كشف الغمّة فى معرفة الأئمّة: علىّ بن عيسى الإربلى.

355- كشف اللّثام: فاضل هندى.

356- كشف المحجّة لثمرة المهجة: رضى الدين ابوالقاسم غلى بن موسى بن جعفر بن طاووس حسنى (و 664 ق).

357- كشف اليقين: علّامة حلى.

358- كفايةالأثر فى النّصوص على الأئمّة الإثنى عشر: على بن محمد الخزاز القمى.

359- كفاية الأصول: آخوند خراسانى.

360- كفاية الطالب فى مناقب علىّ بن ابيطالب: محمد بن يوسف بن محمد قرشى گنجى شافعى (و 658 ق.

361- كلمات الإمام الحسين 7: لجنة الحديث؛ معهد تحقيقات باقرالعلوم 7.

362- كنز الدرر: أبوبكر الدوادارى.

363- كنزالفوائد: ابوالفتح محمد بن على كراجكى (و 449 ق).

364- كنزالعمال فى سنن لأقوال والاثار:

على بن حسام الدين متّقى هندى (و 975 ق.

365- كيمياى سعادت: أبومحمد امام غزالى.

366- لسان العرب: ابوالفضل جمال الدين محمد بن مكرم بن منظور (و 711 ق).

367- لسان الميزان: شهاب الدين ابن حجر عسقلانى (652 ق).

368- لوامع الأنوار: حسينى المؤيّدى.

369- لوامع: خركوشى.

از مباهله تا عاشورا، ص: 660

370- مآثر الإناقة: القلقشندى.

371- مأة منقبة: ابن شاذان.

372- مأساة الزّهراء: ابراهيم الطرابلسى الحنفى.

373- مأساة الزّهراء: سيّد جعفر مرتضى عاملى.

374- مثالب النّواصب: ابن شهر آشوب مازندرانى.

375- مثيرالأحزان: جعفربن محمد بن نما.

376- مجلّة لواءالإسلام القاهريّة.

377- مجمع: ابن مثنّى.

378- مجمع البحرين: فخر الدين طريحى (1085 ق).

379- مجمع الزّوائد و منبع الفوائد: على بن ابى بكر هيثمى (و 807 ق).

380- محاكمات الخلفاء: دكتر جواد جعفر الخليلى.

381- مختصر التاريخ: ابن الكازرونى.

382- مختصر الدّول: ابن العربى.

383- مختصرتاريخ دمشق: ابن منظور.

384- مختصر جامع بيان العلم:

385- مختصرمنهاج السّنّة: عبداللّه غنيمان.

386- مدينة المعاجز: سيد هاشم حسينى بحرانى (و 1107 ق).

387- مذاهب الإسلاميين:.

388- مراصد الإطلاع على الأسماء الأمكنة و البقاع: مختصر معجم البلدان ياقوت حموى 389- 390- مروج الذهب و معادن الجوهر: حسين بن على المسعودى (و 346 ق).

391- مستدرك الصحيحين: ابو عبداللّه حاكم نيشابورى (و 405 ق).

392- مستدرك الوسائل: ميرزا حسين نورى طبرسى (و 1320 ق.

393- مسئلتان فى النّص على علىّ عليه السلام: شيخ مفيد.

394- مسئلة الباهرة فى تفضيل الزّهراء الطّاهرة:

از مباهله تا عاشورا، ص: 661

395- مسند امام رضا 7: يا (صحيفة الرّضاء) شيخ عزيزاللّه عطاردى.

396- مسند: أحمد بن شعيب النّسائى.

397- مسند: أحمد ابن حنبل.

398- مسند: بزاز.

399- مسند: طيالسى- سليمان بن داوود بن جارود فارسى بصرى.

400- مسند: موصلى.

401- مشارق الأنوار فى فوز أهل الإعتبار: الشيخ حسن العدوى الحمزاوى.

402- مشكاة الأنوارفى غررالأخبار: ابوالفضل على طبرسى (و فات اوائل

قرن چهارم 403- مشكل الاثار: ابوجعفر طحاوى (321 ق).

404- مصائب المعصومين: يزدى.

405- مصابيح الأنوار: سيد عبداللّه شبّر (1242 ق).

406- مصباح الزائر: سيّد بن طاووس.

407- مصباح المتهجّد: ابو جعفر محمد بن الحسن شيخ طوسى (و 460 ق).

408- مصباح: شيخ تقى الدين ابراهيم بن على بن حسن الحارثى العاملى كفعمى.

409- مطالب السّؤل فى مناقب الرّسول: محمدبن ابن طلحة الشافعى (و 652 ق).

410- معانى الأخبار: شيخ صدوق.

411- معجم البلدان: ياقوت حموى.

412- معرفة القرّاء الكبار: الذهبى.

413- معرفة أعلام الحديث: نيشابورى.

414- مفاتيح الجنان: عباس قمى.

415- مفتاح البكاء: مولى صالح براغانى القزوينى.

416- مفردات القرآن: راغب اصفهانى.

417- مقاتل الطّالبيّين: على بن الحسين أبى الفرج اصفهانى

418- مقتل الحسين: سيد عبدالرزّاق موسوى مقرّم.

از مباهله تا عاشورا، ص: 662

419- مقتل العوالم: شيخ عبداللّه بحرانى اصفهانى از شاگردان مجلسى ج 11 بحرانى 420- مقتل الحسين: الموفق بن احمد خوارزم معروف به خوارزمى.

421- مكاتيب الرّسول: أحمدى ميانجى.

422- مكارم الأخلاق: رضى الدين أبى نصرحسن بن الفضل الطبرسى (ازاعلام قرن 6).

423- ملاذ الأخيار: علّامه مجلسى دوم.

424- ملكه اسلام: حاج ميرزا خليل كمره اى.

425- منار الهدى فى النّصّ على امامة الأئمّة الإثنى عشر: الشيخ على البحرانى.

426- مناقب الإمام على بن ابى طالب: ابن مغازلى.

427- مناقب: ابى المؤيد الموفق بن احمد المكى اخطب خوارزم (و 568 ق).

428- مناقب آل ابوطالب: ابوجعفر، رشيد الدين محمد بن على بن شهر آشوب.

429- مناقب العترة: ابن فهد حلّى.

430- منتخب كنزالعمال: على بن حسام الدين متقى هندى (و 975 ق).

431- منتخب: شيخ فخرالدين الطريحى (1085 ق).

432- منتهى الامال: شيخ عباس قمى.

433- من حيات الخليفة: عمر بن خطاب استادعبدالرّحمن أحمد البكرى.

434- من لايحضره الفقيه: محمد بن على بن الحسين بابويه (شيخ صدوق).

435- منهاج السّنّة: ابوالعباس احمد ابن تيمية (و 728 ق).

436-

موسوعة آل النّبى: دكتر عائشة بنت الشّاطى.

437- موسوعة العقاد: العقاد.

438- موفّقيّات: زبير بن البكار.

439- مهذّب الرّوضة الفيحاء: ابن خير اللّه العمرى.

440- ميزان الإعتدال: ذهبى.

441- ميزان الحكمة: رى شهرى.

442- مؤتمر علماء بغداد: مقاتل بن عطيّة (و 505 ق).

از مباهله تا عاشورا، ص: 663

443- موطاء الإمام مالك: مالك بن أنس (و 179 ق)

444- نزل الأبرار: حافظ محمد بن معتمد بدخشانى حارثى.

445- نزهةالمجالس: الحافظ أبى عبداللّه محمد بن يوسف البلخى الشافعى.

446- نسمات الأسحار: از مصادر، الهجوم على بيت فاطمة عليها السلام.

447- نصيحة الشّيعة الإماميّة: رسول بن محمد.

448- نفس المهموم: شيخ عباس محدث قمى.

449- نورالأبصار فى مناقب آل النّبىّ المختار: مؤمن بن حسن شبلنجى شافعى.

450- نور البراهين: سيد نعمة اللّه الجزائرى.

451- نوادر: سيد فضل اللّه الراوندى.

452- نهاية الإرب: النّويرى.

453- نهاية الإرب فى معرفة أنساب العرب: ابوالعباس احمد بن عبداللّه قلقشندى 454- نهج البلاغة: ابوالحسن محمد رضى بن حسن موسوى (شريف رضى).

455- نهج الحق و كشف الصّدق: حسن بن يوسف مطهر (علّامه حلّى).

456- وقعة الصّفين: ابوالمفضل نصر بن مزاحم المنقرى اعطّار كوفىّ (212 ق).

457- وسائل الشّيعة الى تحصيل مسائل الشّريعة: محمدبن حسن حرّعاملى.

458- ينابيع المودة: سليمان بن شيخ ابراهيم حسينى بلخى قندوزى.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109